اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۲ مطلب در دی ۱۳۸۶ ثبت شده است

گویند شک معبر خوبی است اما منزلگاه مناسبی نیست، این گزاره بیش از آن که قصد کنکاش مفهومی به نام شک را داشته باشد ژستی است روشنفکرانه با پس زمینه‌ای متحجرانه. چرا که وقتی شک می‌کنیم به اختیار خود به این به اصطلاح، منزلگاه وارد نشده‌ایم که به اختیار خود سقفی برای مدت زمان توقف تعیین کنیم. همین نگاه است که این منزلگاه را به قربانگاه مبدل می‌کند. من شک می‌کنم پس هستم! چه جمله‌ی کفر آمیزی! بگیرید این مرتد را. ریاست دادگاه: تو می‌بایست قبل از اقدام به این عمل شنیع از ما که بر جان، مال و ناموس تو از سوی خداوند ولایت داریم کسب اجازه می‌کردی. آقای دادستان، شما علی الحساب نقش هیات منصفه را نیز بازی کنید انشاء الله از شرمندگی شما در خواهیم آمد. رأی دادگاه جهت تنویر افکار عمومی بدین شرح است: متهم به جرم شبهه افکنی و تشویش اذهان عمومی به اشد مجازات محکوم می‌باشد. از مسئولین امر تقاضا می‌شود شدت مجازات به گونه‌ای باشد که مجرم از هر گونه فرصت جهت شک کردن محروم گردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۸۶ ، ۰۱:۰۹
protester

در بدو ورود به پادگان تمامی وسایل ارتباط جمعی ثبت و ضبط شدند تا تنها فیلم برداران پادگان فرشتگان جنس مخالف باشند.سرباز صفری که به واسطه ی محبت ابر،باد،مه،خورشید و فلک مسئول کشف اقلام ممنوعه بود برای خالی کردن آن همه استرس روزانه آنان را این چنین مورد خطاب قرار داد : "دوران خوشی به پایان رسید.دیگه تمومه!"و ای کاش واقعا همه چیز تمام می شد. در حالی که زندگی تنها دو روز بود آن ها مجبور به خدمتی دو ساله بودند! در آسایشگاه کاغذی در قطع 30 در 40 سانتی نظرها را به خود جلب می کرد چرا که جمله ای امیدوار کننده یدک می کشید : " غیر ممکن وجود ندارد " هفته ﯼ نخستین با تمام وجود معنای این جمله را فهمید: فهمید که چگونه می توان پس از 40 دقیقه آفتاب خوری ( خدا خیرشان دهد نگران کمبود ویتامین D،گل های دیر شکفته ی وطن بودند)از برای استماع سخنان حاج آقا،ساعت 14:40 ناهار خود را دریافت و ساعت 14:45 وضعیت کامل ( پوتین پوشیده) آماده ﯼ رفتن به رژه باشد. فهمید که پوست اندازی سر و صورت تنها به چند روز حمام آفتاب نیازمند است. فهمید که چگونه یک گردان 700 نفری می تونه در عرض 10 دقیقه با داشتن تنها 6 عدد دستشویی سالم آماده ﯼ رفتن به نماز جماعتی بشه که در عین اختیاری بودن اجباری بود. فهمید که چگونه 171 نفر در هفته،دو نوبت 90 دقیقه ای، شانس رفتن به حمامی را خواهند داشت که حداکثر ظرفیتش  4نفره( یک جامعه ی کمونیستی!). یک به چپ چپ کردن اشتباهی کافی بود تا تمام مدارک تحصیلی آن ها با خاک یکسان شود. اما او که به بی اعتباری مدرک خود معترف بود سزاواز این همه سرزنش نبود.4 صبح بیدار باش داده می شد و اگر خدایی نکرده ( چی میگی خدا هم بله !!!) محتاج حمام رفتنی می بود پس از بازگشت از حمام سردوشیه تارک الصلاة را به او اهدا می کردند که چرا مسجد نرفته؟ا هیچ کس اعتراض نمی کرد که مگر همان فقه دست و پا بسته و شکسته ی شما نماز چنین شخصی را باطل نمی دونه؟فرمانده ی پادگان در مانیفست خود چفیه و پیشانی بند را مستحب موکد خواند اما از واجب خواندن آن پرهیز می کرد.روز بعد که زیر بار چفیه انداختن نرفته بود اسمش سوال می شد ( البته از روی لباس هم قابل خوندن بود) و این آغاز پروژه ی تابلو شدن بود تا بی هیچ دلیله محکمه پسندی (دلت خوشه!محکمه کجا بود؟) متجاوز از انگشتان دو دست نگهبان تنبیهی باشد!فرمانده ی پادگان در مراسم صبحگاه ندا می داد که ای آمریکای جنایتکار بیا دموکراسی را نظاره باش (البته که فیلم برداری در پادگان ممنوع است)،ما مفتخریم ،نخستین پادگانی که به سربازها اجازه ی انداختن چفیه و بستن پیشانی بند داده پادگان ماست!ماجرای ریارکاری به این جا ختم نمی شد،نماز ظهر که آن هم اجباری نبود(!!!)سکوی پرش فرمانده گروهان می شد تا با وادار کردن برده ها به بلند فرستادن صلوات 30000 تومانی تشویق شود.آیا واقعا ارزشش را داشت؟شاه گل  این صحنه ها،به مسلخ رفتن عقل بود:عده ای سرباز را در پشت درب بسته ی پادگان به ژست قنوت اجیر کردند تا دوربین فیلم براداری پیش سردار از عقده های خود بگوید؛آیا با این همه نمازگزار پادگان ما شایسته ی چنین نمازخانه ی کم ظرفیتیست؟آن گاه به عین الیقین رسید که اهم واجبات جدایی دین از سیاست است!برای نگهبانی دادن در انبار پوشاک به یک سرنیزه مجهز می شد که بیشتر از آن که حافظ جانش باشد بلای جانش بود چرا که اندام نحیف او یارای حفظ سرنیزه در برابر غیر خودی (منظورم دوم خردادی های وطن فروش نیست!!!) را نداشت.1 تا 3 نصف شب،تنهای تنها.تو و یه سرنیزه با مشتی آرزوهای عقیم؛خودکشی چه رقصی می کند.اگر قرعه ی فال به نام بی چاره ای زده می شد و گشتی می گشت وضعیت به مراتب وخیم تر بود.12 تا 3 بامداد فاصله ی میان دو برجک را متر می کرد در حالی که تنها ناظران او سربازان بالای برجک بودند؛سربازانی که مسکن دردهایشان نه دعا بل سیگار بود.اما مگر سیگار در پادگان ممنوع نبود؟در ایران کار نشد ندارد.به بهانه ی سوم خرداد لایق 48 ساعت مرخصی شد تا در دهمین سالگرد دوم خرداد عکس زمینه سیاه خاتمی او را وادار به خریدن روزنامه ی شرق کند.اما در مسیر رفتن به اصفهان بدترین لحظه ی عمرش(بی برکت یا بابرکتش را نمی دونه) فرا می رسد.راننده ی اتوبوس او و دوستانش را با وعده ی بوفه سوار می کند،در میانه ی راهروی اتوبوس ملتفت سراب بودن وعده ی راننده می شوند.حال با چشمانی طلبکار رو به رو هستند که آن ها را مزاحم تماشای فیلم خود می دونند.او در نگاه آن ها سرباز صفری بیش نیست گه احتمالا پس از چند بار ناکامی در کنکور به خدمت نظام ( مقدس یا مقدسش را شما بگویید) وظیفه اعزام شده.چهره ی آفتاب سوخته اش هم آش دهان سوزی نبود که دلشان را به آن خوش کنند.حساسیت آستانه ی صبرش از بین رفته بود،فریاد زد:"آقای راننده،من پیاده میشم."آرزو کرد که ای کاش از قطار زندگی پیاده می شد."اعضای فامیل نگاه های متعجب و در عین حال ترحم آمیز خود را نثار او می کردند؛لاغر،سیاه،کچل؛یک برده ی تمام عیار!تنها خوشی او یک حمام درست حسابی بود که چند هفته ای آرزویش را یدک می کشید و چه زیبا،آرزوهای او دست یافتنی شده بودند!عصر جمعه فرا می رسد و این بار هیچ اضطرابی ندارد چرا که خوب می داند بالاتر از سیاهی رنگی نیست.اما جمله ای در گوشش زمزمه می شود همواره بد از بدتر وجود داره!دیگر اعتقادی به بوسیدن قرآن نداشت،اگر چه از عواقب بی احترامی وحشت داشت.آب پاشیدن در راه پله های آپارتمان هم که منطقی نبود.بازهم پادگان!کله ی تازه تراشیده اش دوباره عزم پوست اندازی (و نه براندازی) داشت.ظهر خردادماه زیر تیغ آفتاب اراک چفیه به گردن،مجبور بود با صدای بلند فریاد زند:"یاد امام شهدا دلو می بره کرببلا".جناب سردار عنایت ملوکانه ی خود را معطوف پادگان می کنند و قرار می شود به شکلی سرزده اما در زمانی تعیین شده(!!!)به پادگان قدم رنجه فرمایند.برده های نحیف به فاصله ی یک متری از یکدیگر،از درب ورودی تا داخل پادگان چیدمان می شوند.2 ساعتی زیر آفتاب منتظر می مانند اما در نهایت سردار از مسیر دیگری وارد پادگان می شود تا حسرت یک احترام خشک و خالی بر دل برده ها باقی بماند.صبر کنید هنوز امیدوار باشید باشد که در هنگام برگشت سردار به چنین توفیقی نایل شوید!2 ساعت دیگر الاف که نه،بر ثواب های از حساب در رفته شان افزوده می شود.سرانجام ندا می آید که سردار،ناهار مهمان آن ها خواهد بود و اجازه دارند حمام آفتاب خود را قطع کنند.زندگی در شرایط سخت را با توالت صحرایی معنا می کنند. یک قمقمه آب که هم برای نوشیدن است و هم برای نظافت.او که گمان می کرد زندگی در شرایط سخت همان کارآموزی های تابستان اهواز 50 درجه است حرفش را پس گرفته بود.اندکی آب نوشید و با باقی مانده ی آن خود را برای نماز اجباری آماده کرد.نمازش که تمام شد وحی می آید که ای مسمانان (!!!) نماز شما مقبول نیفتاده می بایست به جماعت نماز بخوانید.آخر حاج آقایی که دیر تشریف آورده بودند نباید ضایع می شدند.بهای ناهار خوردن هم استماع سخنان بی مغز حاج آقا بود.24 خرداد 1386 اره را از شکاف وجودش خارج می کنند تا پایان آموزشی را جشن بگیرد.تا تعیین محل خدمت یک هفته ای مرخصیست تا فرصت بیشتری برای حسرت عمیق تر داشته باشد.این بار مدیون خدا شده چرا که مشمول قانون بد از بدتر نشده:محل خدمت راهنمایی رانندگی اصفهان.فرصت فکر کردن ندارد او هم به توده ها پیوسته : 3 بعد از ظهر از شهرک آزمایش، مرخصش می کنند تا 5 بعد از ظهر اولین روزی باشد که با یک قلم و کاغذ ساده هر موبیلی را می ترساند.او که حاضر است عطای چنین قدرتی را به لقایش ببخشد نه تنها خوشحال نمی شود بلکه کفری و عصبانیست.او که بیشتر اهل گفتگو بوده می بایست با ملتی رو به رو شود که سهمیه بندی بنزین و فشار اقتصادی پتانسیل بالقوه ی آن ها را برای دعوا کردن افزایش داده. تا 9:47 شب بدون یک لحظه استراحت به مردمی خدمت می کند که او را در حسرت یک خسته نباشید خشک خالی باقی می گذارند؛سرکار استوار ترحمی می کند و فرمان رفتن به خانه را می دهد تا برای صبحی تاریک و خدمتی دوباره آماده باشد.فرمان فرمان اوست اگر چه Protester ما ستوان دوم است و به ظاهر مافوق او،اما پسوند وظیفه تمام درجه ها را بی اعتبار می سازد.خانه پر است از نگاه های ملامت آمیز که چرا سرباز معلم نشدی یا سپاه نرفتی؟اون پارتی بازی بدتر بود یا این کافر شدن؟ پاشو نمازت را بخون!یک هفته ای به همین منوال طی می شود:"صبح شهرک آزمایش،بعد از ظهر دم چهار راه".چند واحدی جامعه شناسی پاس می کند: آخوندی که در پیاده رو پارک می کند و در برابر تهدید او به جریمه،لبخند تحویلش می دهد،مادری که به بهانه ی شیر دادن بچه،اتومبیلش را در ایستگاه تاکسی پارک می کند،اطلاعاتی ای که با دعوت او به رعایت حق تقدم به احضار شدن در بازرسی نیروی انتظامی تهدید می شود و یا زرنگی که اتومبیلش را به بهانه ی تمام شدن بنزین در ایستگاه اتوبوس پارک می کند. دلسوزانی که عامل ورود او به این دنیای مسخره بوده اند به بند پ متوسل می شوند و سفارش او را می کنند.جناب سرهنگ او زا احضار می کند.فقط به دنبال تخصصیست که آن را بهانه ای قرار دهد برای نجات از دم چهار راه ایستادن و چه بهانه ای بهتر از مسلط بودن بر تایپ.در عین حال که یقین داشت سوال کرد:آیا کسی سفارش من را کرده است؟ من به دم چهار راه ایستادن اعتراضی ندارم.سرهنگ که تنها مرگ می تونست فرمانش را ملغی کند با نگاه زرنگ اندر ساده مخاطب قرارش می دهد: کدام فقه چنین کاری را پارتی بازی می دونه؟تو یه تخصص داری و ما هم به آن نیازمند.جواب می دهد من با فقه کاری ندارم ( که کارهای شما را توجیه می کند) وجدانم میگه هیچ تفاوتی میان تو و دیگر وظیفه ها وجود نداره جز این که شفارش شده هستی.پاسخ سرهنگ این چنین بود: من امر کرده ام فردی با این مشخصات:لاغر و مهندس نفت؛ برای تایپ نامه ها کشف کنند.تو با اسکلت شدن فاصله ای نداری.چانه زنی او هم چنان ادامه داشت!به هر حال فردا 6:15 صبح مکانی بهتر از ضلع شمالی پل آذز نداشت. تقدیر او را به سخره گرفته بود چرا که همان روز کنکور سراسری رشته ی ریاضی برگزار می شد،آزمونی که به امید معافیت قد و وزن فرم ثبت نامش را پر کرده بود.دوچرخه سواری نمکی پاشید و گفت: جناب سروان کارت بسیج نداشتی؟حوالی ساعت 12 دوباره به شهرک آزمایش احضار شد تا بابت ناسپاسی های قبلی خود،به محل توزیع کارت سوخت تبعید شود.اعضای خانواده و فامیل مرتب ساده خطابش می کردند و این که رفتارهای او دلیلی نداره جز این که کمتر در اجتماع بوده.از 6:30 تا 8 صبح مسئول خالی نگه داشتن پارکینگ بود تا مافوقش اتومبیل خود را به راحتی پارک کند.8 تا 8:45 به صبحانه خوردن کادری ها سپری می شد و وظیفه ها مجبور به آرام کردن مردمی بودند که از 6 صبح برای گرفتن کارت سوخت انتظاز می کشیدند.بعد از میل صبحانه پشت میزی قرار می گرفتند تا پس از تحویل دادن کارت از مردم انگشت نگاری کنند،در مقابل او و زخم خورده ی دیگری به گونه ای در بالای کارتن کارت ها قرار می گرفتند که گویی در اتاق فکر(مستراح) غیر فرنگی آرام گرفته اند.می بایست کارت های آژانس ها،سرویس مدارس و مسافربرهای شخصی را پیدا می کردند؛کاری که یک دوم دبستانی هم قادر به انجامش بود.البته که او تخصصی نداشت تا با این شرایط حرام شود.کادری ها پا بر روی میز انداخته در کمین اشتباهات احتمالی او بودند تا دوباره بچه ی سر راهی شود.مردمی که برای کوچکترین کار خود نیاز فوری به پارتی احساس می کردند هزار یک نفر از کارکنان تاکسی رانی را شفیع قرار می دادند تا بلکه کارت سوخت نیامده شان پیدا شود.جالب بود که در همان موقع بدبختی که نه ظاهر جذابی نداشت و نه پارتی گردن کلفتی،کارت سوختش را تحویل می گرفت تنها به این خاطر که کارت سوختش آمده بود.تا ساعت 15:45 عملا طبق یک قانون نانوشته از هر گونه استراحتی معاف بود و در مقابل کادری هایی که به زور دیپلم خود را گرفته بودند و پشت میز نشینی کالیبرشان را افزایش داده بوده به هر بهانه ای کار خود را به تعلیق در می آوردند!تازه اون زمان می تونست ناهاری بخورد تا برای توزیع مجدد کارت ها در ساعت 16 آماده باشد.زمان ناهار محکوم به شنیدن طنزهای مسخره ی کادری ها بود که می بایست لبخندهای زورکی تحویلشان می داد.چند دقیقه ی پایانی هم به این که چرا او ناهار کم می خورد و یا به این اندازه لاغر است سپری می شد.در روزهای بعد روزه بودن را بهانه می کرد تا از همان چند دقیقه استراحت هم محروم شود.از آن جا که در نظام تمام کارها بر دوش وظیفه ها سنگینی می کند و بی کاری عقوبتی شدیدتر از زناکاری دارد روزهای تعطیل هم برای تجدید خاطره و یادآوری بد از بدتر به چهار راه ها اعزام می شدند حتی اگر نیروی مازاد بودند.استوار وطیفه(نه کادری) بابت 1001 خواسته ی ریز درشته مافوقش از قبیل خرید مرغ از تعاونی،خرید نان و پنیر،تهیه ی مهر،... مجبور به ترک خدمت به میهن می شد.کم کم ترکش های بد عادتی کادری ها گریبان او را هم گرفت و ساعت 5:30 بعد از ظهر پس از یک خدمت صادقانه محکوم به تعمیر موبایل مافوقش شد.فردای اون روز با یک تعارف خشک خالی از گرفتن هزینه ی تعمیر موبایل هم محروم شد.آرزو می کرد که حتی برای یک روز هم که شده 24 ساعت مرخصی را با تمام وجودش لمس کند.دیگر حجت بر او تمام شده بود. و زمانی که خون تنها گواه حقانیت او بود،لحظه ای را تجربه می کرد که به رغم شباهتش با دیگر لحظه ها لحظه ای منحصر به فرد بود؛لحظه ی خود ...! سکانس دیگری از نمایش کلید خورده بود.پایان تراژدی،رای دادگاه مبنی بر دیوانه بودن او بود،حکمی که حیاتش را به جبر زمانه وام دار بود،زمانه ای که  عاقل بودن را جرمی نابخشودنی می دانست!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۶ ، ۰۱:۲۱
protester