اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در آذر ۱۳۸۶ ثبت شده است

بعدازظهر یک جمعه‌ی پاییزی پیرمردی بیست و سه ساله بدون عینک با عصای شکسته‌ی خود شروع به قدم زدن می‌کند. صدای خرد شدن برگ‌ها در زیر چکمه‌های آفتاب سوخته‌ی او، بی‌شباهت به آه و ناله‌های دخترک معصومی نبود که در تنها خانه‌ی چراغ روشن ساختمان ابتدای خیابان مورد تجاوز قرار می‌گرفت. جغدها هجوم وحشتناکی به درختان لخت آورده بودند در حالی هنوز چند ساعتی تا غروب آفتاب فاصله داشتیم. تمامی مغازه‌ها تعطیل بودند جز تابوت سازی که مشمول قانون ممنوعیت کشیدن سیگار در مکان‌های عمومی نمی‌شد و این روزها چند شیفته کار می‌کرد. غار غار کردن کلاغ‌ها در عین زجر آور بودن لذت بخش بود. از داخل امامزاده صدای پزشک جواب کرده‌هایی به گوش می‌رسید که آخرین شانس خود را امتحان می‌کردند؛ اما جلوی امامزاده جوانکی شاکی ایستاده بود که می‌خواست فریاد زند این‌ها همش دروغه؛ الکی اسم خودشو گذاشته امام زاده. حتی تا مرز انکار خدا هم پیش رفته بود اما مادر پیرش جلوی دهانش را گرفته بود تا مبادا عذاب نازل شود. متولی امام زاده هم به تعطیلات آخر هفته رفته بود که اگر می‌بود کلی از معجزات امام زاده می‌گفت و این که حتما مصلحت نبوده که حاجت روا بشی. سوسک بخت برگشته‌ای که شکمش هم برگشته بود ناگهان زیر پای نحیف پسر بچه‌ای سر به هوا برای همیشه از این دنیا راحت شد اما چند دقیقه بعد آه خاله سوسکه دامنش را گرفت و بادکنکش ترکید. آیفون یکی از مجتمع‌های مسکونی چنان اسیر تار عنکبوت بود که به هر احمقی می‌فهماند چند سالی هست هیچ بنی بشری پا به آن ساختمان نگذاشته. نیمه‌ی یکی از روزنامه‌های مرحوم دوم خردادی از زیر در ورودی پارکینگ عشوه گری می‌کرد: خاتمی: من یک تدارکاتچی هستم، من قهرمان نیستم. بیچاره ملتی که محتاج قهرمان باشد. خانم میانسالی از منزلش خارج می‌شد. گویا فیلم زنده‌ی صحنه داری در حال پخش بود، او روبنده داشت اما قسمت تحتانی بدنش لخت مادر زاد بود. کمی جلوتر مردی معرکه‌ای به راه انداخته بود. ریش‌هایش را به حراج گذاشته بود و از محاسن محاسنش می‌گفت که کجاها جاده صاف کنش بوده است: گزینش دانشگاه، گزینش استخدام، گزینش ...! حال که ویزایش آماده بود او را نیازی به این سیم خاردارها نبود. در همین اثنا شیخی را دید که دستپاچه سی‌دی‌های مستهجن را در زیر عمامه‌اش مخفی می‌کرد. آن سوی خیابان پسری مشغول بستن بندهای کفش دوست دخترش بود تا چه بسا خاک پای او سرمه‌ی چشمان کورش شود؛ اما این طرف خیابان روزگار تلافی می‌کرد: دختری تمام حقوق برج قبلیش را هزینه کرده بود تا در نظر پسرک برج نشین مقبول افتد اما صد افسوس که پسر او را تنها یک شب و آن هم از برای آن کار دگر می‌خواست. پیرمرد در افکار خود غرق شده بود که فریاد جوانی او را نجات داد، مدعی عملیات انتحاری بود اما بمب ساعتی او عددی منفی نشان می‌داد. چند لحظه بعد ملودی غم انگیزی موسیقی متن خرد شدن برگ‌های زرد و نارنجی شد و آن موسیقی نفس‌های سنگین جوانمردی در کنار درب بسته‌ی سازمان بنیاد جانبازان بود. جلوتر یک تجمع قانونی شکل گرفته بود قرار بود جوانی هفتاد و شش ساله اعدام شود اما در لحظه‌ی آخر خبر رسید اعدام به فردا موکول شده است و این سناریویی بود که به گفته‌ی ساکنان محله برای هزار و سیصد و هشتاد و ششمین بار اجرا می‌شد، نامش را شکنجه‌ی سفید گذاشته بودند. تجمع غیر قانونی هم داشتیم چند جوان مو سفید در کنار آتشی که از کتاب‌های توقیف شده‌ی خود بر افروخته بودند از گذشته‌ی خود احساس غرور می‌کردند. کمی جلوتر چند ستاره‌دار نیروی انتظامی که فرصت رسیدگی به تجمع قبلی را نداشتند مشغول سوار کردن یکی از دانشجویان ستاره‌دار به آمبولانس تیمارستان بودند مثل این که نظام بوروکراسی فرو پاشیده بود. ناگهان جوانی دیگری را دید که دندان عقل خود را از درختی پوسیده آویزان کرده بود تا بلکه از عذاب دندان درد نجات یابد. به زاینده رود نزدیک می‌شد و تا خیابان توحید تنها یک پل آذر فاصله بود. این همان چهار راهی بود که هفت تیر هزار و سیصد و هشتاد و شش از شش بامداد تا یک بعد از ظهر جناب سروان خطاب می‌شد و حتی متلکی نصیبش شده بود که مگر کارت بسیج نداشتی؟ پیرمرد قول داده بود پیامک آذر خانم را روی پل آذر بخواند: اگر توی این دنیا هیچ جایی برای آرامش وجود نداره، اگر تمام رویاهای ما از عشق، آزادی، عدالت یه خیال باطله خداوند می‌بایست جواب بده که چرا ما را آفریده؟ می‌بایست جواب او را می‌داد اما نه تنها شارژ موبایلش، بلکه شارژ عمر آذر خانم هم تمام شده بود. این آخرین پیامک او قبل از خودکشی بود. با وجود ترسی که از ارتفاع داشت تعادل خود را روی نرده‌های پل حفظ، و شروع به کف زدن و تشویق کردن خدا کرد. مردمی که فشار اقتصادی فرصت هر گونه تفکری را از آن‌ها گرفته بود بی تفاوت عبور می‌کردند. بدون کلاه، احترام نظامی می‌گذاشت تا نهایت بی‌ادبی خود را نشان داده باشد (در ارتش احترام بدون کلاه نوعی ناسزا محسوب می‌شود). آن سوی پل از اتفاق یه سرباز آفتاب سوخته که نه تنها از پادگان بلکه از تیمارستان نیز فرار کرده بود به خاطر ترسی که با دیدن احترام نظامی در او نهادینه شده بود داشت پاسخ احترام یا همان بی ادبی او را می‌داد. بیش از این نمی‌خواست معطل کند چون می‌ترسید دوباره شک کند. زمان ایستاده بود و با این وجود شروع به شمارش کرده بود، کامپیوترهای فرشتگان هم هنگ کرده بود تا گناه او ثبت نشود.ده، نه، ...، چهار. ناگهان گریه‌ی یک دختر بچه همه چیز را خراب کرد. او مادر گم کرده‌ی خود را صدا می‌زد. خواست بی خیالش شود اما از آن جا که بشر شرقی کوچکترین پیشامد ساده را به علل ماوراءالطبیعه ربط می‌دهد شک کرد که نکند این نشانه‌ای برای منصرف کردنم باشد اصلاً نکند این روح آذر باشد. با خود گفت: خودکشی، شاید وقتی دیگر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۶ ، ۱۷:۱۸
protester