اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات
آخرین روز پاییز بود،تا شمردن جوجه ها،تا خوار شمردن جوجه ها،تا مردن جوجه ها،دیگر چیزی  نمانده بود.تقریبا تمامی برگ ها زیر پای آدم ها خرد شده بودند،اگر چه از همان اول سال،از همان خردسالی،هم می دونستند سرانجام  روزی خرد خواهند شد.اما این دلخوشی که بعد از خرد شدنشان دیگر زنده نخواهند بود،آرامشان می کرد.آن قدر آرام که صدای خرد شدنشان،آدم ها را آزار نمی داد.
یکی از اون آدم ها  گوژپشتی بود که هیچ کس آدم،حسابش نمی کرد.دهانش خشک تر از برگ ها و سرگذشتش خشن تر از سرنوشت برگ ها بود.خرد شده بود اما هنوز زنده بود.از همان زنده بودن هایی که روی پیشانی شان به جای"من مردم"،"من مردم"می نویسند.
خونه ی دلش آشوب بود و سرش سرکوب.گویی پنکه ای بود که خاموشش کرده باشند،اما هنوز کاملا از حرکت نایستاده باشد.اینگار دورهای آخرش بود.حالا دیگر هر فکری جرات می کرد انگشت توی سرش کند.نه وقتی برای حرف زدن داشت و نه دقتی.گم و گور شده بود.اصلا خود گور شده بود.یک گور دسته جمعی از خود،غرور،شعور،و تنهایی اش،همه خاک شده بودند.همه خاک بر سر شده بودند.
هر کس حال و روزش را می دید،گمان می کرد از آن آدم های بی اهمیتیست که در تمام عمرش اگر موفقیتی هم داشته به خاطر ترحم زمان و مکان بوده.با وجود این که تعاریف اهمیت،عمر،موفقیت همگی دچار ترقی معکوس شده بودند، چیزی از بی ارزش بودن او،کم نمی کرد.
عقاب بود اما از آن عقاب های نقش بر آب،عقاب های سر توی آب،عقاب های سر راهی،عقاب های ته تباهی،عقاب های از مد افتاده،از اسب افتاده،از اصل افتاده.
آن قدر سرش را زیر آب کرده بودند که روزه سکوتش باطل شده بود.ماتم یک تمام شدن سراسر وجودش را بوسیده بود.پس از سال ها پوسیدن،از کارخانه اخراج شده بود،باید سرش به سنگ می خورد تا بفهمد به  سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندند،اما باز نفهمیده بود.یعنی چون می فهمید،نفهمیده بود.یعنی چون فکر می کرد که می فهمد،نفهمیده بود.مثلا فکر می کرد انسان حق ندارد تمام حقوقش را با حقوق بازنشستگی تاق بزند،حق ندارد برای دفاع از حقوق همکارش،سماق بمکد،حق ندارد خودش را خوار کند،حق ندارد به خودش افتخار نکند،اما مگر کسی به فکر کردن حقوق می داد؟
آب ها که از آسیاب افتاده بود،همکارش به سر کار برگشته بود و به قیمت یک لحظه عذرخواهی و چند دقیقه خواری،چند سال سیری و سیرابی خریده بود و چون سری نداشت که زیر آب کنند،تنش را روی آب انداخته  بودند تا آفتاب بخورد.از آن آفتاب هایی که سایه مردها را می کشد،آفتاب های نجس،آفتاب های آفتابه ای.
آب ها،تجسمی از سراب،بوی فاضلاب،می دادند.آبی نبود که دست و صورتش را با آن بشوید.خشکسالی بود،بر اشک ها هم مالیات تعلق می گرفت و او دیگر پولی نداشت.دستش به جایی بند نبود،چون اصولا قرار بر این بود که قراردادی در کار نباشد.به او بیمه ندانم کاری هم تعلق نمی گرفت چه رسد به بیمه بیکاری.دروغ می گفتند راه باز است و جاده دراز.تمامی راه ها بسته بودند و دستان او به جای جاده،دراز.از دانشگاه که اخراج شده بود،قید سرآمد شدنش را زده بود و حالا قید درآمدش را.در این جزر و مد،او مانده بود و سری که درد می کرد،سری که نمی شد بست.خش برداشتن ماشین زندگی دوران تحصیلش،خورده شدن گوشه ی بیست هایی بود که می گرفت و حالا که دورانش به سر رسیده بود،دروغ و ریاکاری،دو به دو،تمامی دوهای بیست هایش را خورده بودند.او مانده بود و صفرهای کله گنده،کله هایی که به درد کله پاچه هم نمی خوردند.کله هایی که دیگر سر نبودند،کله هایی که تو سری خور،شده بودند.
در سرزمینی که روز و شبش،زور و شب بود،مشخص نبود طولانی ترین شب سال را با چه چیزی گز می کنند؟اما به هر حال از سیمای شهر مشخص بود که گزمه ها اجازه داده اند مردم جشن بگیرند و از بگیر و ببند خبری نبود،همه به همراه قیمت ها آزاد بودند،به قیمت طولانی تر شدن شب.
مشخص نبود یک کوه خستگی چگونه در یک خانه قوطی کبریتی جا خواهد شد.هر چه قدر آیفون را بیشتر می زد،آیفون بیشتر خودش را به بی خیالی می زد.از این که هیچ کس خونه نبود و با چراگفتن ها تیرباران نمی شد، اندکی خوشحال شده بود.اما گویی سیب خوشحالی کال بود،کلید خونه را پیدا نمی کرد،توی کیف،جیب،جوب،هیچ نشانی از کلید نبود.هر چه قدر سر کار تونسته بود بر اعصابش مسلط باشه،حالا دیگر نه رام بود و نه آرام.تمام سلول های بدنش شروع به اه گفتن،کرده بودند.آن هایی که فقط همان صحنه را از او می دیدند،هرگز نمی تونستند به او حق بدهند.از این که بانی عصبانیت او یک کلید شده بود،از پوچی و پوکی دردش،بیشتر دردش گرفته بود.خوشش نمی آمد به همسایه ها ثابت کند ساکن فلان طبقه است،تا مثلا از پشت درب ساختمان به پشت درب واحدشان برسد،وقتی درها به رویش بسته بودند چه فرقی می کرد پشت کدام در باشد؟میان ثابت کردن و ثابت ماندن،گیر کرده بود.نای ایستادن نداشت،دلش می خواست با تمام ملاحظات و رعایت هایی که در طول زندگی اش به عرض دیگران رسانده بود،لج کند و در مساحت رنج،پاهایش فلج شوند.اما اینگار خوشش می آمد سختی بکشد.هوا سردتر از آنی بود که به داغ بودن جهنم ایمان آورد.کبریت فروشی از مد افتاده بود و گل فروشی از دهان.خبری از دختربچه های کار نبود.لامپ تیرچراغ برق گه گاه روشن می شد و دوباره خفه اش می کردند.گویی مسوولین دلشان می سوخت که او را سوخته صدا بزنند.توی روشنایی،تیره بختی اش بیشتر به چشم می آمد و این آمدن،تلخ تر از هر رفتنی بود.
درست در لحظه ای که فکر می کرد،شرایطش از آنی که هست بدتر نمی شود،با یک پیام کوتاه،تمام تنش آه شد."نمی دونم کی خونه می رسی؟گفته بودی سر کار باهات تماس نگیرم،فقط خواستم بگم از زندان تماس گرفتند،گفتند رای تجدید نظر تجدید نشده.شاید یک ساعت دیگه یا یه روز دیگه یا یه هفته دیگه یا یه ماه دیگه داداشتو اعدام کنند،ببین با مامانت تماس داشتی بهش چیزی نگو،صبح خواهرت دردش گرفت،باهاش رفته بیمارستان.شاید دایی شدی"
اون همه شاید،شروع به گاز گرفتن جمجمه اش کرده بودند،تمام تنش هار شده بود،خودش داشت خودش را می خورد.اینگار از یک در دنیا،یکی می رفت و از در دیگر،دیگری می آمد.کسی حواسش نبود که اگر قرار است حلال زاده به دایی اش برود،آیا بهتر نیست بچه همان سر زا برود؟از این که به هیچ دردی نمی خورد سراسر درد شده بود.احساس می کرد دیوارهای ساختمان را نمی بیند،احساس می کرد دیوارهای ساختمان، او را نمی بینند.اگر چه واژه اعدام را مرتب شنیده بود،اما اینگار،اینبار،داشت این واژه را زندگی می کرد.کار از اه گفتن و شکستن کازه و کوزه بر سر کلید،گذشته بود،تمام کوزه های عالم را بر سرش شکسته بودند.از کوره در رفته بود و نمی توانست بفهمد که چرا وقتی انسان،اون همه دارد می سوزد،اون همه  وسط کوره است،می گویند از کوره در رفته است؟
اصلا از همان اول هم مشخص بود،برادرش اهل تجدیدی نیست.انتخابات خرداد،سریع تر و راحت تر از عوض کردن پوشاک بچه،خانه ی او و برادرش را عوض کرده بود.پدر و مادرشان اصرار داشتند،لااقل یکی از آن ها،به کارهایی که نکرده اند،به اعتقاداتی که ندارند،به زندگی ای که ندارند،اعتراف،اقرار و اصرار کنند.هر چه قدر هم،فلسفه بافی می کرد و می گفت"وقتی همه جای دنیا،زندانه،دیگر چه فرقی می کنه،اگه توی همین زندان،دوباره تو را زندانی کنند؟"فایده ای نداشت و اصولا این حرفا برای پدر و مادرش،پسر نمی شد.به جبران مدرکی که نگرفته بود،به بهانه شرکت در ناآرامی ها،از دادستان یک عالمه مدرک گرفته بود،تا اگر فردایی کار پیدا نکرد،تقصیر خودش باشد که فرق مدرک با مدرک را نمی داند.توی زندان با این شایعه که قرار است جنازه فرزندان مردم را به عنوان حق السکوت به مردم دهند،می خواستند همه خواندن و نوشتن یاد بگیرند. دلش خوش شده بود که لااقل با این گونه مردنش،یک عمر زندگی خواهد کرد،اما توی این سرزمین،قرار نبود حتی یک چیز هم بر وفق مرادش باشد،گویی توی این سرزمین باید مدام زمین می خورد تا اعدامش کنند.فوت پدرش،او و برادرش را نیز به برزخ برد.
عذاب وجدان،امانشان نمی داد،بی آن که دل پدرشان را شاد کنند،روح پدرشان،شاد شده بود.نمی دانستند انسان تا کجا تنها به خودش تعلق دارد؟آیا برای دفاع از حقوق مردم،حقوق خانواده شان را ضایع کرده اند؟آیا خانواده شان بخشی از مردم نبوده است؟اما اگر قرار بود،هر کس به فکر خانواده اش باشد،چه کسی کف خیابان ها می رفت؟اگر قرار بود آب در دل مادری تکان نخورد،چه کسی از جای خود،تکان می خورد؟هر چه قدر می خواستند اخلاقی تر رفتار کنند،گیج تر می شدند،اینگار اخلاق دندان عقلشان را لق کرده بود.سرانجام قرار گذاشتند،یکی از آن دو برای خانه نان ببرد و دیگری نام،یکی اعتراف کند و دیگری اعتصاب،یکی کاری کند و دیگری فداکاری.با این وجود،نمی دانستند چه کسی فداکارترست،آن که جان خود را می بازد یا آن که به عمد،می بازد؟
با روشن شدن دوربین،بینی اش به خاک مالیده شد.متولد سال موش،یک آتشفشان خاموش شده بود.با این که از روی کاغذ می خواند،احساس می کرد تلفظ برخی از کلمات را فراموش کرده است.احساسش شبیه زمانی بود که توی خدمت،به او گفته بودند"آشخور! اگر بیشتر درس می خوندی،حالا سرباز صفر نبودی."سعی می کرد به نگاه مردم فکر نکند،اینگار با یک دست،سرش را روی ایوان گذاشته بود و با دست دیگر،آن را می برید.با این که مرده بود،حرف می زد و با این که حرف می زد،سکوت کرده بود.حقارت تمام تنش را تسخیر کرده بود و کفن را به نشانه ی صلح بر تنش پوشانده بود.آن ها که او را از دور،از پشت دوربین،می دیدند،گمان می کردند کم آورده است و با گفتن"خب،حق دارد"ترجیح می دادند به چیزهای خوب فکر کنند.به چیزهایی که فکر کردن نمی خواست.
از زندان که بیرون آمد،وقتی نداشت به لات های اطلاعات فکر کند.عقل مردم دوباره به چشمشان شده بود و چشم مردم،شتر دیدی،ندیدی.شهر دوباره مستراحی شده بود که هر کس به فکر راحتی خویش بود.بی یک نفر می خوردند و با چند نفر می خوابیدند.نه حلاجی می دیدی و نه راستی می شنیدی.راست را می دیدی،راست کردن های مردان مرد را.اگر از تشنگی جگرت می سوخت،آب جوشت می دادند تا زبانت نیز بسوزد.ترجیح می داد از کسی طلبکار نباشد،سرش توی کار خودش باشد،تا امروز که دوباره بدهکار و بیکار شده بود.
از این که به هیچ دردی نمی خورد،سراسر درد شده بود.از این که یک نفر حالا هست و چند ساعت دیگر نیست،از این که یک نفر حالا نیست و چند ساعت دیگر هست.از این که آیا بهتر نیست اصلا هستی نباشد؟سراسر درد شده بود.
هنوز فرصت دوباره خواندن پیامک را پیدا نکرده بود که ناگهان در جغرافیای درد،در تاریخ در به دری،در گرماگرم سرما،در عصر آسم داشتن آسمان،جلوی درب ساختمان،چند نفر سبز شدند.نه این که سبز بودند،سبز شدند.از وزارت راه،از همان راهی که می گفتند باز است و جاده اش دراز،آمده بودند تا روی زخم های آدم برفی نمک بریزند"آمده ایم وسایل شخصی برادرت را ببریم،درست نیست وسایلش دست کس دیگری باشد.پسر جان، من به او گفته بودم اگر اعتراف نکنه،از دست خدا هم کاری ساخته نیست.آقا جان،دو تا داداش چه قدر می تونند متفاوت باشند؟یکی مثل بچه آدم حرف گوش میده،جونش آزاد،یکی دیگه نه،خونش آزاد.جوون،برادرت را دعا کن،شب اول قبرش،طولانی ترین شب ساله."
دروغ هایشان را آن قدر راست می گفتند که خروس ها از ترس،تخم می گذاشتند و نرها با لذت،دوشیده می شدند.آن ها که کلید بهشت را داشتند،تمام درها را به رویش باز کردند.به دست نیروهای امنیتی،ناامنی در کل ساختمان برقرار شده بود.سگ های ارباب هر بابی را بو می کشیدند تا مبادا حرفی از آزادی و عدالت باشد،اگر هم باشد،همه اش حرف باشد.عکس های خصوصی،توالت عمومی چشمان هرزه شان و لپ تاپ ها،غنیمت های جنگیشان شده بود. پنبه هایی که از چین وارد کرده بودند و عربده هایی که به نام دین صادر می کردند،همه بهانه ی خوبی برای نشنیدنشان بود.گرگ ها این بار،به پیراهن یوسف نیز رحم نمی کردند،تا مبادا هیچ چشمی شفا پیدا کند.با گل هایی که هر روز خاک می شدند،کلبه احزان که هیچ،کل کنعان،کل ایران،کل این رنجستان،گلستان شده بود.گلستان که نه،گل ستان.در حکومت آب و برق مجانی،آن ها که خواب بودند،خوب بودند و آن ها که جان داشتند،جانی.خانه ها سرد بود و سردخانه ها گرم.
همسایه ها پای ماهواره نشسته بودند و صدای له شدن او را نمی شنیدند.چند نفری هم که می شنیدند،ترجیح می دادند با هندس فری دستشان بند باشد. یکی از شبکه های اون ور آب،با آب و تاب تلاش می کرد با برادر پسری که قرار بود بر سر دار رود،ارتباط زنده برقرار کند.در اون تار و مار،تنها می تونست نگاه کنه،آن هم با چشمانی که همه چیز را تار می دیدند.از اون نگاه تنها،از اون تنها نگاه،هیچ کاری ساخته نبود.فیلم هایی که چشمانش می گرفتند،با هیچ نرم افزاری قابلیت پخش نداشت و این یعنی،به هیچ دردی نمی خوردند.آخر عقل مردم به چشمشان بود و چشم مردم به زیر پای مردم.وقتی مدرک نداشته باشی،دیگری درکی نخواهد داشت.هزاری هم که بگویی به درک،به اندازه یک دو زاری آرام نمی گیری.گیرم که می دیدند،از چشم آنان که زمین زدن نر را هنر و زمین زدن زن را،نهایت لذت می دانستند،جز زل زدن و غر زدن،چه کاری ساخته بود؟چند نفری هم که غایت را یک آن نمی دانستند،عذر مستراح می آوردند،از مهر مادری،از پدر بچه ها،از همه آن چه که او نداشت و آن ها داشتند،می گفتند.پیرمردهایی که افتادن نان را بر روی زمین گناه می دانستند و آه و نفرین به راه می انداختند،چشمانشان را به روی از پا افتادن نان آور خانه بسته بودند،درهای خانه شان را بسته بودند.
بیش از همه،از هم نسلی هایش،بدش آمده بود.از نسلی که تمام عمرش یا توی صف بود یا توی کف،نسلی که از او بیگاری کشیده بودند و او به تلافی اش سیگار کشیده بود،نسلی که کار نداشت و کارش با عشوه و رشوه راه می افتاد،نسلی که مخابرات مخش را زده بود و اداره برق،برق چشمانش را دزدیده بود،نسل"هر آنکس که دندان دهد،نان دهد"،نسل بی دندان،بی نان،بی نام،نسل زندان،درد،فغان،نسل خمار،بیمار،زهرمار.این نسل از چه چیز باید می ترسید،وقتی چیزی برای از دست دادن نداشت؟وقتی همه چیز این نسل مقطوع النسل را گرفته بودند،چرا از جمله ی"میگیرنتا،میندازنت تو هلفتونی"باید می ترسید؟از پشت سر هم حرف زدن،از حرف زدن پشت سر دیگران اقش گرفته بود.احساس می کرد هیجان آدم های بی سوادی را دارد که تا چیزی یاد می گیرند می خواهند به همه پز بلد بودنشان را بدهند.اصلا از همان اول مشخص بود،وقتی از مردم طلبکار شود،بیشتر از آب خنک زندان،چک آبدار خواهد خورد.فراموش کرده بود خود او به خاطر خانواده اش،جلوی دوربین ها موش شده بود.
کم آورده بود،کم کم داشت بالا می آورد،اما استفراغ هم نیاز به قوت و بنیه داشت.از صبح،مدام دردهایش تازه می شدند و هم چنان ابتدای دیکته درد بود.اینگار هیچ نقطه ای یافت نمی شد که با گذاشتنش لااقل به سر خط برود.گویی قانون بقای انرژی جای خود را به قانون بقای درد داده بود.اینگار سرش داخل یک گیره رومیزی،گیر کرده بود و با چرخش عقربه های ساعت،گیره در جهت سفت تر شدن،می چرخید.فکر می کرد هر لحظه امکان دارد مغزش بیرون بپرد و او از شر فکر کردن آزاد شود.اما این امید به آزادی،بوی فاجعه می داد،آخر فکر کردن،تنها آزادی او،بود و چگونه آزادی از آن،با خود آزادی می آورد؟
 هنوز پاسخ سوالش را نگرفته بود،که سربازان امام زمان او را در آغوش گرفتند و شروع به معاینه فنی اش کردند.کله اش بوی قورمه سبزی می داد و دهانش بوی خون جگر.با این که کاری نداشت،اما اصرار داشتند او را یک جوان از کار افتاده کنند. بنیه منورالفکری اش زیر چکمه های استبداد،حتی یک داد کوچک هم نمی زد.اگر چه قرار بر زدن نبود،اما راهزنان،هر قراری را بر هم می زدند.در واقع،زدن نمک کارشان بود.شیرین کاری ایشان بود.از بچگی آموخته بود که اگر از سگ ها نترسد با او کاری نخواهند داشت،اما آخر اندام استخوانی اش هر سگی را به طمع می انداخت.می گفتند باهوش ترین افراد اونایی هستند،که بتونند خودشونا با محیط تطبیق دهند و با این حساب،او راهی جز،از هوش رفتن،نداشت.اما قزاق ها در عوض کاسه آبی که او پشت سرشان نریخته بود،سرش را داخل کاسه توالت کرده بودند و آرام می گفتند"نترس،خوابت خواهد پرید،الان چه وقت خوابیدنه؟امشب شب یلداست"نمی فهمید چرا زمان این همه کش آمده است و او را روی هر مکانی می کشد؟نمی دونست فرزندان اون شغال ها،چه ذهنیتی نسبت به شغل اونا دارند؟چه کسی به آن ها خواهد گفت که پدرانشان حقوق می گیرند تا حقوق انسان ها را ازشون بگیرند؟اصلا نسل ایشان به این چیزها فکر می کند؟اصلا فکر می کند؟آرزو می کرد سیفون توالت،حکم طناب دار را می داشت و با کشیدنش،از این همه درد کشیدن،نجات پیدا می کرد،اما گویی مرگ به همه ی اون گرگ ها،رشوه داده بود که مبادا او بمیرد و راحت شود.پایش از شدت سجده در محراب ایشان،خواب رفته بود.با این که کثافت از سر و رویش می بارید،هنوز از ایشان پاک تر بود.
گرمای شدیدی را در اندام تحتانی اش احساس می کرد.تازه فهمیده بود که او را روی یک صندلی مجهز به پیک نیک نشانده اند.گویی قرار بود،خشک و ترش را با هم بسوزانند.گویی قرار بود،او را از ته ته بسوزانند.دوباره "بخوان،بخوان" گفتنشان گرفته بود"اگه این اعترافات را جلوی دوربین درست بخونی،شاید کار برادرت هم درست بشه"نه مفهوم شاید را درست می دونست چیه و نه مفهوم درست را.اینگار حروف داخل کلمات هرز می رفتند. احساس می کرد وقتی انسان یک بار به عمد ببازد،باختن های بعدی دست خود او نخواهد بود.اصلا بعد از آن خودی نخواهد بود که دستی داشته باشد.سرش میان جملات هرزنامه دست به دست می شد و با نقطه،سر خط هایش،مثل توپ بسکتبال زمین می خورد.این بار دست فروشی،راضی شان نمی کرد،می بایست یوسف فروشی می کرد.می بایست اعتراف می کرد برادرش بعد از انتخابات چندین خانواده را داغدار کرده است،می بایست اعتراف می کرد که برادرش هم بسیجی ها را زده،هم خودزنی کرده است،می بایست اعتراف می کرد برادرش وسیله ای بیش نبوده که مردم را هدف گرفته است.می بایست اعتراف می کرد برادرش از اون ور آب پول گرفته تا آب و خواب را بر مردم ببندد.می بایست اعتراف می کرد خواندن کتاب های کمک آموزشی زندان،بصیرتش را این چنین فارغ التحصیل کرده است که برادران دینی اش را مهم تر از برادر خونی اش بداند.جماهیر وجودش در حال فروپاشی بود.تمام حواس پنجگانه اش نجس شده بودند،گویی فرهادی گلویش را کوه پنداشته بود و تیشه بر آن می زد.گرما راهش را گم کرده بود،به جای آن که از صندلی به او منتقل شود،از او به صندلی منتقل می شد،داغ تر از پیکنیک شده بود،سرش از ته اش داغ تر شده بود.
سماجت لباس شخصی ها بیش از پدر و مادری بود که برای نخستین بار حرف زدن فرزندشان را انتظار می کشند.دوربین،تنها از بالا تنه ی او فیلم می گرفت،تا قابلیت پخش را داشته باشد.شب یلدایش،شب قدر شده بود،ملائکه بر او فرود آمده بودند تا او قرآن که نه،آن پیک شادی را بخواند.دلش می خواست برای تمام آن هایی که به او در طول عمرش"پیر شی جوون"گفته بودند،دعوت نامه ای بفرستد تا به تماشای استجابت دعاهایشان آیند.
فیلم با یک حدیث آغاز می شد که مبادا حب فرزند،همسر،برادر،دوست،باعث شود کسی حرف حق نزند.راست می گفتند همه ی آن زدن ها،برای زدن حرف حق بود.صدای هق هق استخوان هایش،صدابردار را به زحمت انداخته بود.هر چه قدر هم که کات می گفتند،دهانش هم چنان شات بود.وقتشان داشت تلف می شد،آن ها چند کعبه دیگر را نیز می بایست خراب می کردند."اشتباه کردی،خاندانت را تباه کردی"می بایست حالش را یک جوری می گرفتند که فکر نکند زبان لالش مدال گرفته است.با چشم و دست بسته،توی راه پله ها،هلش می دادند،تا روزه سکوتش را با زمین خوردن افطار کند.
ناگهان چند تا از همسایه ها که ضمیر ناخودآگاهشون کم آورده بود،پله پله تا ملاقات او آمدند.گویی قات زده بودند،گویی مغزهایشان فرار کرده بودند تا کله هایشان دیگر کله پاچه نباشد.باورش نمی شد از قبرهای دهان باز کرده،زنده بیرون آید.باورش نمی شد آن هایی که بزرگترین استرس زندگی شان،تمام شدن باتری ساعت دیواری شان بود،از هیچ چیز نترسند.می دونست تلاش مردم بی فایده خواهد بود،اما همین که تلاش کرده بودند لاشه اش را از زیر دست و پای لاشخورها نجات دهند،برای او بوی خوش شرافت می داد.شرافتی که به قیمت از دست دادن بکارتشان رخ می داد.این رخ های دیوانه،این تن های آبستن،این جوونمردهای سالخورده،این fish های بی حقوق،تنها دلیلی بودند که او باز،جوش این و آن بخورد،تنها دلیلی که به این زندگی جوش بخورد.زندگی به رنج کشیدنش،می ارزید،وقتی هنوز کسانی بودند که با هر رنجی،به هر قیمتی،زندگی نمی کردند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
protester
حالا که دارم می نویسم حالا نیست،چون حالا اصلا قادر به نوشتن نیستم.نه این که حال نداشته باشم،نه،مجال ندارم؛حتی وقت ندارم از ابن الوقت ها بگویم.از آن هایی که خیالشان تخت تخت،راحت است،از آن بدبخت هایی که فکر می کنند خوشبخت هستند.
راستش را بخواهید همین چند لحظه قبل،زلزله آمده است.می گویند از بس که آبروی مردم ریخته شده،کعبه فرو ریخته است.هلال احمر گفته از صورت ماه پیشانی هم میهنانم،حتی هلالی هم باقی نمانده است،همه سرطان پیشانی گرفته اند،اصل حمار وارد قانون اساسی شده و تمام اصول دیگر را خورده است.قرار شده با این اصل،با این اسب،با این کوتاهترین راه،با این صراط مستقیم،به خدا برسیم.
حالا که لحظات بد ذات شده اند و مثل سال می گذرند،به گمانم فرقی نمی کند بگویم همین چند سال،قبل زلزله آمده بود و کعبه فرو ریخته بود.
مردم عالم بی قبله شده بودند و قبله ی عالم بی مردم.در شهر پیچیده بود که ابرهه با پول نفت ابابیل را خریده است.ابراهیم زنده زنده توی آتش سوخته بود و آتش فتنه با آتش گلوله،خاموش شده بود.
حتی اگر می خواستی هم نمی تونستی همه چیز را سیاه و سفید ببینی،خاکستر،همه چیزت را خاکستری کرده بود.خاک بر سر شده بودیم،آقا بالاسرمان با تشدید الله از نو تاجگذاری می کردو قلابی از آسمان،از سر آخوندهای قلابی،عمامه برداری.نه حق فیلم برداری داشتیم نه حق خاک برداری.قرار بود هفت بار کاسه ی صبر مان را خاکروبه کنند.
قلمم آن قدر پیر شده بود که گویی سرش را گچ گرفته بودند،نه،نه،اینگار واقعا توی سرش گچ بود.اما نه گچی برای نوشتن با آن،گچی برای نوشتن بر آن.مثلا روی آن نوشته بودند"در این نظام فکری یا فکرت تغییر می کند و تو را با خود می کشیم و یا فکرت تغییر نمی کند و تو را بی خود می کشیم.هر قصد و آهنگی می بایست از قبل با ما هماهنگ شده باشد،نترسید نترسید ما هم با شما هستیم."
قلمم مدام زمین می خورد،سر می خورد،تلو تلو می خورد؛گویی زیاد خورده بود.اگر چه دائم الخمر بودنش او را از سجده و رکوع در برابر بت بزرگ معاف کرده بود،اما سال ها خوردن،او را سالخورده کرده بود.غرورش پیش و بیش از خودش شکسته بود.برای گفتن از رنج هایش،کاغذ را شطرنجی هم می کردم باز توی هیچ خانه ای جایش نبود،گفتم که او سالمند شده بود.
دردها مرا با یک دست پیش و با یک دست پس می زدند،اینگار بر گردن قلمم قلاده ای از ترس انداخته بودند،جرات موشکافی و شکافته شدن نداشتم.قلمم با هیچ مدادتراشی تراشیده نمی شد،کند بود،اصلا نمی تونست دنبال قلبم،تند تند بدود.چشم هایم از حدقه بیرون زده بودند اما مانند جوانان وطن فرصت برگشت به خانه پیدا نکرده بودند.بیداری داشت خفه ام می کرد.اینگار از سقف آسمان طناب داری به دور گردنم انداخته بودند اما بالا رفتنی در کار نبود،پاهایم را به چهارپایه"گوسفند بودن=خردمند بودن"میخکوب کرده بودند.
داشت خوابم می آمد،داشتم از حال می رفتم و در این رفت و آمد ناتوانی نجیبی را تجربه می کردم.با این که رام بودم،با این که آرام بودم،به یک باره ماموران گارد آتش نشانی بر روی سرم ریختند تا آتش فشانم را خاموش کنند.تا زمین خوردم،زمین خواری هم به جرایمم افزوده شد.تا قبل از آن،تنها جرمم عکس گرفتن بود.و خب،این جرم کمی نبود.اونا حق داشتند با من،مانند یک جانی برخورد کنند آخه من حق نداشتم از اونا مجانی عکس بگیرم.آن قدر محکم در گوشم خواباندند که گوشم خون بالا آورد.همراه گوشی ام بی حافظه شدم.می خواستم دندان بر جگر گذارم اما دندان هایم را شکسته بودند.جگرم گرم تر از گرم شده بود،گر گرفته بود،داشت می سوخت.معلوم نبود آن ها چه چیزی را خاموش کرده اند؟به خیالشان برای آن که برای دوزخیان اهل زمین،خط و نشان بکشند مرا روی زمین می کشیدند.با این وجود پیرجوون هایی که گرفتار برزخ نبودند آمدند که زیر بغلم را بگیرند اما ایشان هم"ته نوشتی" بهتر از من پیدا نکردند:بغل دستی ام شدند.زانوهایم را به تلافی زانو نزدن مقابل زالوها زخم زده بودند دیگر چهار دست و پا هم نمی تونستم راه برم.برای همین برایم ماشین دربست کردند.توی مسیر انقلاب تا آزادی نسلی که تاریخ نخوانده بود داشت شعار"مرگ بر دیکتاتور"می داد.دیکتاتور وجودم بیدار شده بود،می خواست جلوی دهان مردم را بگیرد که آی مردم مرگ کسی را نخواهید.بغل دستی ام پوس خندی زد و گفت"انتظار داری مردم بگویند داور دقت کن؟مثلا بگویند دقت کن آب پرتقال های کهریزک استاندارد بوده باشد؟"تا خواستم جوابش را بدهم رام پزشک های روان پریش جوابش کردند.از شیشه ماشین به بیرون پرتاب شد.مادون به مادون تر می گفت"شهر ما،خانه ی ما،نگه اش می داشتی،سطل آشغال کمی بالاتر بود."راست می گفت گشت ارشاد کمی بالاتر بود.
سرم همچون سر سربازی بود که اگر سر باز می کرد به جرم کشف حجاب،مادام العمر اضافه خدمت می خورد.نمی دانستم دردهایم را مومیایی کرده اند یا دردها،مرا مومیایی کرده اند؟من هنوز سوار بودم و اسیر نوکران بی سواد دربار.مردم از نفس افتاده،مردم از قلم افتاده،مردم دو زاری،مردم دو زاری در فاضلاب افتاده،داشتند توی پیاده رو خرید می کردند.این نخستین بار بود که پیاده از حال سواره خبر نداشت.نمی دانستم خرید آخر هفته شان است یا آخرین خرید آخرین هفته عمرشان؟
جانم در این عمر جان کاه،همچون پر کاهی هر سو می رفت اما دریغ از یافتن جا وغریب از یافتن جان.تا گفتم"جان"یاد نوش جان گفتن های جان جانم افتادم.تازه داشت یادم می آمد اصلا من با گوشی او داشتم عکس می گرفتم که عکسم کردند.
حافظه ام برگشته بود بی آن که خوش خبر باشد.با تبر به جان قلبم،به فکر نبش قبرم،افتاده بود؛توی چند لحظه به اندازه ی تمام عمرم،مردم.از این که تا اون لحظه متوجه نبودنش نشده بودم از خودم بدم می آمد.از این که بدون او نفس کشیده بودم و نمرده بودم از خودم بدم می آمد.از این که نمی دانستم چه بلایی بر سر او آمده است و من سرگرم کتک خوردن شده بودم از خودم بدم می آمد.اما وقتی او خود خود من بود من چگونه می تونستم از خودم بدم بیاید؟
باز با زمان داشتم عقب عقب می رفتم و ثانیه ها از این عقب نشینی ام منگ شده بودند.می خواستم توی زمان لا به لای لالایی ثانیه ها از صاحب الزمانم سفارش اندکی درنگ کنم.اما او نبود!نبود که ببیند یکی بود یکی نبود.نبود که ببیند این یک با او یک شده بود. نبود که ببیند من همان"یکی نبود"بودم.نبود که ببیند بی او هیچ چی شده ام،نبود که ببیند بی او هیچ چی نیستم.نبود که برایش بگویم چه بر سر ما رفته است:
باهم رفته بودیم حلقه ی ازدواجمان را بگیریم که بگیر و ببندها شروع شد یعنی مثل همین مردم اخیر رفته بودیم خرید.قرار بود هر کدوم از ما با دست رنجش برای دیگری حلقه بخرد.اما خالی بودن دستانم،رنجم می داد.از همان رنج هایی که با عرق شرم،غسلت می دهند.این دست اون دست می کردم و او که فهمیده ترین بود دستانم را آرام می کرد.دست خودم نبود،رام کردن دستانم تنها از دستان او بر می آمد.دستان ظریفش آن قدر سرد و گرم روزگار را چشیده بود که گرما و سرما در برابرش زانو می زدند،اما او به آن ها می گفت برخیزید،بلند شوید،به کارتان برسید،آخر،دست رنج بدون رنج که نمی شود.حالا کارمان به جایی رسیده بود که آن دست رنج ها می بایست برای دفع سموم"حرف های مردم"به پای درخت آداب و رسوم ریخته می شد.نمی دانستم داریم خرید می کنیم یا داریم خودمان را می فروشیم؟آخه آدم های زیر خط فقر خوابیده،داشتند از زندگی دست می کشیدندو ما داشتیم بر یک دایره ی توخالی دست می کشیدیم،اصلا یادمان رفته بود آب معدنی ها گران شده اند،با پول همین حلقه می توان لااقل چند حلقه قنات برای مردم شهر ساخت.اصلا وقتی ما از مردمی که حیا می کردند خودشان را به ما نشان بدهند هیچ نشانی نداشتیم،چگونه می خواستیم از یکدیگر نشانی داشته باشیم؟
تا حلقه را گرفتیم،دستامون از هم جدا شدند.یعنی دستامونا به جرم عکس گرفتن،از یکدیگر جدا کردند.اینگار همان روزگار می خواست به من بفهماند حلقه به چه درد می خورد؟
باز روز از نو،روزی از نو،می بایست از نو درد می کشیدیم،می بایست از نو دردها را همراه خود می کشیدیم،و چه دردناک بود درد را از هر طرف هم می کشیدیم باز درد بود.به جای شادی پس از خرید،دردهایمان را به جان خریده بودیم.بعد از اون همه جدایی،هنوز به هم نرسیده،رسیدنمان به سر رسیده بود.ما باز جدا جدا،به اندازه ی خدا تنها شده بودیم و این"باز"را تنها جانبازهایی می فهمیدند که سنگ صبورشان مقدس تر از حجرالاسود بود.بعد از اون همه سال صبر کردن به جای این که به ما بگویند بس است انتظارها به سر رسید تازه از ما انتظار داشتند تلخی صبر،برایمان بی مزه شده باشد.
وای که باز من او را نمی دیدم و این ندیدن آواره ام می کرد،پاره پاره،اره اره ام می کرد.وقتی باز مرا از پاره ی تنم جدا کرده بودند،تنم را می خواستم چه کار؟
تا گفتم"تن"یاد تن دادن به خواسته های بزرگتر ها افتادم،یاد خواسته های بزرگی که از هر دو سوی پشت بام افتاده بودند.یاد سیاه لشگرهای سفید بخت،یاد قدیم ها،که مخ مخالفت کردن داشتیم:
در حالی که چیزی نمانده بود به هم برسیم،فرهنگ ها به ما گفته بودند قدتان کوتاه است،یعنی قد خواسته هایتان کوتاه است،هر چه قدر هم که بالا بپرید دستتان به ماهتان نمی رسد.پدر و مادرها،تمام قد،مقابل خواسته هایمان ایستاده بودند.ما،هی بالا و پایین می پریدیم اما آن ها از ضرب المثل ها،مثال می آوردند که کوه به کوه نمی رسد.با این وجود،این بار شیرین و فرهاد هر دو کوه کن شده بودند.اما هر چه بیشتر می کندیم،بیشتر گور خود را می کندیم.با دلسوزیشان تا می تونستند دل ما را می سوزوندند.با این که ریش نداشتیم،ریش و قیچی دست ایشان بود.اصلا اینگار توی جلسه ی مهربرون قرار بود با همان قیچی مهرمان را ببرند.منی که یاد گرفته بودم احترام به بزرگترها یعنی نباید پایت را جلوی ایشان دراز کنی حالا باید یاد می گرفتم احترام به بزرگترها یعنی دستت را جلوی ایشان دراز کنی.دست از پا درازتر شده بودم.
رویای داشتن زندگی ساده،سخت ترین کار دنیا تعبیر شده بود،لالمان می خواستند،استقلالمان را به رسمیت نمی شناختند.تا می تونستند بر آزادی مان می تاختند.راست می گقتند ما خود را به کوچه ی علی چپ زده بودیم،آخر چگونه می شد بالاخانه ای که اجاره داده بودیم به نام یکدیگر کنیم؟به سن تکلیف رسیده بودیم اما حق نداشتیم.حق نداشتیم روی پای خود بایستیم.حق نداشتیم پای حرف خود بایستیم.حق نداشتیم حرف خود را به کرسی بنشانیم،حق نداشتیم بر سر خواسته هایمان،تاج گلی از آیت الکرسی بنشانیم،حق نداشتیم دست بزنیم،حق نداشتیم دست و پا بزنیم،حق نداشتیم حرف بزنیم، کسی جواب حرفهایمان را نمی داد،شاید چون حرفهایمان حق بودند،جواب نداشتند.اگر چه دست بسته بودیم،اما هنوز دست نشانده نشده بودیم.ترس از به هم نرسیدن،داشت قطع نخاعیمان می کرد. همه ی این حرفمان شدن ها زیر سر حرف مردم بود.فرهنگ،جور سیاست را هم کشیده بود.این جا دیگرحرف،حرف مردم بود و مردم یعنی سوم شخص غایب مفرد،که بیش از هر کسی در تصمیم بزرگترها حاضر بود.
روشنفکران سرخورده،سر از آخور در آورده،به فکر تقسیم غنایم افتاده بودند"دیدید به شما راست گفته بودیم؟مشکلات ما فرهنگیست نه سیاسی.ما همیشه راست می گوییم،منتها شما جوجه لجبازهای تازه به دوران رسیده،احساساتی هستید.بیش از آن که منطق داشته باشید،نطق دارید.زود می خواهید به همه چیز برسید یا سوت و کف می زنید،یا مدام نق می زنید،بروید بچه دار شوید،شاید توی کتاب بچه تان هیچ تصویری از طناب دار نباشد."و ما بچه تر از آنی بودیم که بخواهیم بچه دار شویم،به سن بلوغ،به سن پختگی،به سن رسیدن،نرسیده بودیم اما غرور جوانی داشتیم.از همان غرورهایی که خوشت می آید شکستنش را ببینی،اصلا خوشت می آید بینی اش را مالیده بر خاک ببینی،خوشت می آید دنده های یک دندگی اش را بشکنی،خوشت می آید غده ی غد بودنش را در آوری،خوشت می آید سر سرکشش را از تن مرده کشش جدا کنی،خوشت می آید به جای یک لیوان آب،عذابش دهی.
و به مرور از این غرور چیزی نمانده بود.
قصه مان سر دراز داشت.به اندازه ی سر رسید همان سالیان دراز که صبر کرده بودیم.سرانجام کوتاه آمدیم.همراه همه کسمان خواسته هایمان را سر بریدیم،تا به همسرمان برسیم.تنها کاری که از دستمان بر می آمد این بود که پیش از سر بریدن،با اشک هایمان،آبشان بدهیم.اصلا نمی دونستیم خودخواهی مان پیش چه کسی بزرگ خواهد شد؟اما همین که همه کسمان،همه چیز را می دید،همه چیز را می شنوید،همه چیز را می چشید،همه چیز را می فهمید،عین یتیم نواری بود.توی ازدحام"از خودم بدم می آید"ها رفتیم که حلقه بخریم.انگشت در عسل نکرده،من را از ماهم جدا کردند.اینگار قرار بود ماه عسلمان را توی انفرادی باشیم.عقد هم،همان عقد اخوت با برادران نیروی انتظامی باشد.
حالا رسیده بودم همان جایی که گفته بودم "جان".توی دلم یک حبه قند،آب شد،آخه تازه یادم افتاد،انگشتم از هم نشانی ام یک حلقه،نشانی دارد.این را حتی ماموران آتش نشانی هم متوجه نشده بودند.پاک،یادم رفته بود چه با اکراه برای خرید حلقه رفته بودم.توی اون لحظه که به دست خط او هم قناعت می کردم،خط فقر و قنات را فراموش کردم.می خواستم حلقه را مدام توی انگشتم بچرخونم و بگم"دورت بگردم،من حلقه به گوشم چرا این حلقه باید بچرخد؟تو کجایی تا من طوافت کنم؟من می خواهم دور تو بچرخم.بیا و ببین من آخرش یاد گرفتم حلقه را در کدام انگشت می کنند"دلم برایش یک ذره شده بود،هیچ فیزیکدانی مفهوم این ذره ی متافیزیکی را نمی فهمید.من هنوز در حسرت جبران ذره ای از فداکاری های او بودم،اما نمی دانستم چه کار باید بکنم تا فدای او بشوم.آن قدر دلم برایش تنگ شده بود،که گشاد بودن حلقه را فراموش کرده بودم.توی مغازه به شوخی گفته بود بعد از عقد،آن قدر خوشی زیر دلت بزند که حلقه اندازه ات بشود.حلقه از انگشتم افتاده بود و من نفهمیده بودم.هر چه قدر دور خودم می چرخیدم طوافم باطل تر می شد،نه خودم را پیدا می کردم نه حلقه را.حتما کف ماشین افتاده بود.اما آخه کف صورتم کف ماشین بود،اگر حلقه اونجا بود،حتما خبر می داد.تنها شمع سقاخانه ی ذهنم هم خاموش شد.داشتم زجرکش می شدم که ماهی گیرها پیاده ام کردند.پول کرم هایشان را از من می خواستند و چون آه در بساط نداشتم تمام تنم را پیش فروش کردند.من بازداشت شدم تا از هر آن چه آن ها نمی خواهند باز داشته شوم.
و حالا دیگر پست ترین ها بالاتر از همه نشسته بودند،بر تخت،بر جا،بر جاه،بر مقام،در بر مقام معظم،بر در مقام عظمی،بر تختی خیالی،با خیالی تخت.
بر عمارت زندانمان پارچه ای مشکی انداخته بودند.گویی زندان هم عزادار بود.عزادار خون هایی که فرش قرمز شده بودند.فرش قرمزی برای قصاب های لباس شخصی.دم در زندان،یعنی درست در نقطه ی صفر مرزی فقر وغنا،داشتند تخته های سیاه را می سوزاندند،نهضت سوادسوزی به راه افتاده بود.من درست روی خط فقر بودم.داخل زندان آدم هایی انتخاب شده بودند که راهشان را خودشان انتخاب کرده بود،هر کس می دانست برای چه زنده است باید توی زندان کشته می شد.زین پس بیرون زندان فقر بود و زندگی سگی.هر چه دمت را بیشتر تکان می دادی کمتر آب در دلت تکان می خورد،می بایست روز و شب برای یک تکه استخوان سگ دو می زدی،فقر فرهنگی بود و دستششویی فرنگی.حق نداشتی پای حرف و رایت بایستی اما می تونستی توی دستشویی روی همان پا بایستی و به جای ادراک،ادرار کنی.کلمات نجس شده بودند،با انقراض نسل سگ های اصحاب کهف،سگ های خانگی،سگ های بیت،سگ های حرم تا تونسته بودند کلمات را لیس زده بودند.دانشگاه هم اگر گه گاه انسانی می ساخت پایان نامه اش توی همین زندان به آخر خط می رسید.بیرون زندان همه برای یک مدرک بالاتر له له می زدند،حال آن که داخل زندان پارتی بازی شده بود،آن قدر مدرک بر علیه تو بود که وقت نداشتی امضایشان کنی،همه مدرک ها را برایت امضا می زدند.بیرون،قیمت سکه بالا می رفت و بی عرضگان در صف خرید و وام،درون،سکه می انداختند و اگر شیر آمد،شیر مرد و شیر زنی دیگر از طناب دار بالا می رفت،با عرضگان همه در صف تهدید و اعدام.
هنوز همه ی حواسم پیش یاس با احساسم بود.او آن قدر مهربان بود که از ترس اینکه مبادا من ناراحت نشوم بابت هیچ اتفاق ناگواری ناراحت نمی شد اما من هم چنان از این که نتونسته بودم برای او کاری انجام دهم ناراحت بودم.وقتی او همه کار و زندگی ام بود من بیکار را چه به فداکاری.در چشم آدم های کوته بین هوای اونجا اصلا سرد نبود،اما من که در آغوش او نبودم سرد بودن را تا فرق سرم حس می کردم.سرما،سر استخوان هایم را قلقلک می داد،از سرما به خود می لرزیدم و استخوان هایم خنده شان گرفته بود.همه ه ه ه ه ه هستی من نبود که از استهزا من به شکوه آید و حقوقم را استیفا کند.ه ها قطره های اشکی بودند که برون نمی آمدند،آخه هوا اون قدر سرد بود که می ترسیدم سرما بخورند.نه این که از سرما بترسم،نه،اما آخه اشک هایم مال او بود،می خواستم در نبودش امانتدار خوبی باشم.ابروهایم سفید شده بودند،چشمانم سیاهی می رفتند،اعتماد به نفسم را از دست داده بودم،حتی به چشمانی که زیباترین چشم ها را دیده بود نمی تونستم اعتماد کنم.آرزو می کردم ای کاش از همان اول"هیچ کس"بودم  که بی کس بودنم این چنین به چشم نیاید.اما چشمانم راست می گفتند آن عمارت کعبه بود.همان کعبه ای که گفته بودند فرو ریخته،اما دروغ گفته بودند،تنها تغییر کاربری پیدا کرده بود،کعبه،زندان شده بود.خدا مرده بود یا یاد خدا،فرقی نمی کرد به هر حال کعبه سال ها بود که سیاه پوش شده بود.هیچ فکر نمی کردم با حقوق ساعتی دو زار تومن،حج بر من واجب شود.بله قربان گوها،آماده ی پذیرایی از قربانی ای دیگر بودند.برای رفتن به آن سوی مرز می بایست انگشت نگاری می شدیم،تا از باب کعبه وارد شدیم اسباب شکنجه به احتراممان از جای برخاستند،معلوم نبود وقتی عکس معصوم را اون بالا زده بودند عکس ما را می خواهند چه کار؟اصلا مگر عکس گرفتن جرم نبود؟
توی کعبه زندان ها میله نداشتند،آخه می ترسیدند میله ها،انسان ها را از پیله هایشان بیرون آورد و به یاد ایستادن،صاف ایستادن،تا آخر ایستادن اندازد.تا چشم کار می کرد دیوار بود دیوار.البته دیگر کسی با چشم ها کاری نداشت،کسی حرف های آن ها را باور نمی کرد.دست،پا و چشمت را می بستند و از بالای پله ها هلت می دادند،تا بفهمی خدا لزوما اون بالا بالاها نیست،گاه پله پله تا ملاقات خدا،در پرتگاه رخ می دهد،همین پایین،همین جا،ته دره.جایی که دست هیچ درنده ای به تو نرسد.جایی که ستارالعیوب بودن خدا هم نزد ستار بهشتی کم می آورد.
سرم را به دلخراشی کندن موی دماغ تراشیدند،بیچاره ها فکر می کردند من و امثال من موی دماغشان شدیم.داشتم توی خیالبافی ام گیسوان یارم را می بافتم که یک مرتبه دیدم اغیار دارند آن ها را هم کوتاه می کنند.آی،آی،آی من نور دیده ام را دیده بودم اما ای کاش می مردم و او را در آن حال ندیده بودم.اینگار ابراهیمم را در نار دیده بودم،تمام تنم انار شده بود،اناری در حال فشردن و فسردن،وجودم دون دون نشده،چنان چلانده شده بود،که آبم بی اختیار روان شده بود،چه امانت داری بودم من،آن هم درست جلوی چشمانش.
تا من را دید،دست و پایش را گم کرد،مه روی من باز می خواست نگرانش نشوم اما نمی تونست روی کبودش را پشت موهایش پنهان کند.دیگر نه مویی برای او باقی مانده بود،نه پیچش مویی.داشتم به خودم می پیچیدم،خسوف شده بود،اما نمی تونستم او را نماز آیات بگزارم.تا دستم را دید،حلقه اش را گم کرد،نمی خواست شرمنده اش باشم.طاقت این همه از خودگذشتگی را نداشتم،اما او آرام زیر لب برایم آیت الکرسی می خواند تا،طاقت آورم.می خواستم من هم با او تکرار کنم اما سگ های هار مدام حواسم را پرت می کردند نمی دانستم تا کجا خوانده ام؟قبل از "لا اکراه فی الدین"یا بعد از"یخرجهم من الظمات الی النور"؟اینگار توی قیف،توقیف شده بودم.معلوم نبود دارم نفس می کشم یا نفسم مرا با خود می کشد.
وقتی علم علما اون قدر پیشرفت کرده بود که بدون معجزه و عصا،دریاچه و رودخانه را خشکانده بود چگونه می تونست ناتوان از اقرار گرفتن باشد؟متافیزیک هم در برابر برخوردهای فیزیکی آن ها تسلیم شده بود.تمام دارایی و غرورم را به باد سوال و سخره گرفته بودند،پی در پی می پرسیدند تا بلکه پی کنند استقامت لجوجش را.آنکادر شده کارد را به استخوان رسانده بودند،هفت خان رستم هم تمام می شد،خان از چین وارد می کردند.با این که غار حرا موزه شده بود،می گفتند"بخوان"
اما آن ها پیامبر بودند،آن ها روی منبر بودند،ما چه چیز را باید می خواندیم؟تا اومدم بخونم"اشرف مخلوقات شرافتش را توی کوه قاف جا گذاشته است و به مدینه ی فاضله ی انقلاب 57 آمده است."خبر آوردند روی دیوارهای زندان با استخوان و دندان نوشته اند:"گلسرخی گفته بود"بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند تا آیندگان ندانند بی عرضگان این برهه از تاریخ ما بوده ایم"خوش فکری اش چه خوش فکر بود خبر نداشت کارد آن قدر به استخوان می رسد که دیگر نمی توان استخوان در گور گذاشت،اینجا سنگ قبر هم گران است.اینجا لذتی که در درگذشته در زندگی نیست.بسپاریم خاکمان نکنند،با تنمان خاک وطن نجس نکنند،بر مزارمان زار زار گریه نکنند،کسی پیرهن چاک چاک نکند،ما پیش از مرگ مرده بودیم این همه وای وای نکنند.یک عمر میم "مرد" را مفتوح خواندیم دیگران این اشتباه،این تباهی،تکرار نکنند"از این که بالاخره یک نفر کم آورده بود،به وجد آمده بودند.حالا انگیزه شان برای اقرار گرفتن از ما بیشتر شده بود.نمی دونم از کجا فهمیده بودند ما پاره ی تن یکدیگریم که تن های پاره پاره مان را رو به روی یکدیگر نشاندند؟از نهاد رهبری پیشنهاد داده بودند هر یک از ما رو به روی دوربین اعتراف کند دیگری را آزاد خواهند کرد.باید اعتراف می کردیم دو تا جوون ناکام هستیم که با رویای کامیابی در غرب در دام استخدام استعمار پیر افتاده ایم.هنوز باورشان نمی شد ایرانی سرتر از آن است که سرسپرده باشد،همه چیز زیر سر انگلیسی ها نیست.با این که اون جا هیچ موبایلی خط نمی داد چشمانمان به یکدیگر خط می داد.
سردرد گرفته بودند از دردسری که ما برای آن ها آفریده بودیم.حرصشان گرفته بود ما از دیدن آخر دنیا،از به آخر رسیدن دنیا نترسیده بودیم."این ها از دیوار بی احساس ترند که حاضر نشدند به خاطر هم دیگه اعتراف کنند،حیف است سرش را توی دیوار بزنیم"
سرمان را محکم توی سر دیگری زدند.با این که چشمه ای از خون شکافته شده بود،هم چنان خونسرد بودیم.آنان هم چنان ادامه می داند،دست از سرمان بر نمی داشتند،گویی می خواستند به"خلق الانسان من علق"ایمان آوریم،در حالی که علق خون بسته ترجمه شده بود،تنها چیزی که بسته نبود،تنها چیزی که دست بسته نبود،تنها چیزی که آزاد بود،خونمان بود.چند لحظه بعد دیگر صدای شادی و آزادی همان خون را هم نمی شنیدیم.هر دو،زیر یک سقف،توی خونه،توی سردخونه،روی زمین،خوابیده بودیم.گفتم که تخت مال پست ترین ها بود.این نخستین شبی بود که کنار هم می خوابیدیم،سیاه لشگرها سفید بخت شده بودند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۶:۵۶
protester

از پله های غسالخونه وزارت کار که پایین می آمد لپ های بی سوادش،از روی شرمساری گل انداخته بودند.لب هایش خشک تر از آنی بودند که از گل هایی که بر گردنش نینداخته بودند،شکوه ای کنند.این که او به درد هیچ کاری نمی خورد،حرفی نبود که به درد کسی بخورد.آن هم آن همه کس هایی که درد ضربدر درد بودند.
مقارن با عیاشی ثانیه ها فریاد می زد"ولم کنید،می خواهم ولگرد باشم"اما مگر کسی او را گرفته بود؟هیچ کس او را به کار نگرفته بود.
وقتی بالا رفتن از پله ها صرفا از این بابت بود که همه او را به وضوح ببینند و به سرور به او بخندند حکما پایین آمدن از آن ها نباید کسی را نگران می کرد.از همان بچگی موقع پایین آمدن از پله ها ترس عجیبی او را فرا می گرفت،بعدها که بزرگتر شد به اون ترس می گفتند استرس.گویی قرار بود یک لحظه زیر پایش خالی شود و یا نه،یک لحظه چشمانش سیاهی رود.همون لحظه،پایین رفتن یادش می رفت،از این رو همیشه ترجیح می داد از پله ای بالا رود اما بالا و پایین زندگی که این چیزها حالیش نمی شد.حالا دیگه پاهایش کاملا روی زمین بود اما دقیقا نمی دونست کجای زمین.طول و عرض جغرافیایی بی ارتفاع بودند تا پستی زندگی اش را جار زنند.خودش هم اگر ارتفاعی داشت به اندازه ی همان نوک دماغش بود و چون نمی خواست دروغ بگوید،هیچ ترفیع رتبه ای پیدا نمی کرد.او نمی خواست در دام استخدام دولت بیفتد،او نمی خواست توی صف بزند،از چشم مردم بیفتد،او نمی خواست خودش را توی صف اول نماز جماعت جا بزند،از اخلاق چند واحد پشت سر هم،بیفتد.اگر خدا تمام شدنی بود همان بهتر که از خدا به او چیزی نمی رسید.همان بهتر که او به خدا نمی رسید.
اینگار دروغ گفته بودند"پیر شدیم،رفت"پیر شده بود اما چیزی نرفته بود،دردها از در دیوار آمده بودند تا یادش نرود درآمد یعنی"درد آمد".
پسر خرس گنده تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود.کبکی بود که تازه همین چند دقیقه پیش سرش را از زیر برف بیرون آورده بود.به جای این که به حال خود فکری کند از حال خود کفری شده بود.به او که پی کار رفته بود،می گفتند"برو پی کارت،کار نداریم".گویی کار از کار گذشته بود.تا دیروز به او می گفتند دانشجو،امروز بیکاری بیش نبود.اینگار پزشکان راست گفته بودند"افسردگی بعد از فارغ شدن طبیعی است".
خودش به خودش پیامک داده بود"بگو بابایی به حسابت پول بریزد.ببین وقتی پول ریخته اند تو دیگران نگران چه چیزی هستی؟می ترسی آبرویت ریخته شود؟آب پاکی را روی دستت بریزم؟به جای این همه شست غرور گرفتن،سخت نگیر؛زود باش،زود باش،فرشته ها می خواهند از تو عکس بگیرند،اخم نکن،به زور هم که شده بخند.زود باش،همه چیز زود می گذرد.تو می بایست تا دیر نشده یاد بگیری زود زود دستت را دراز کنی"
دست از پا درازتر،می تونست به این که هنوز پایش جلوی پدرش دراز نشده بود قناعت کند.
وقتی بغض می کرد اینگار حرف های به دنیا نیامده اش،همچون بچه ای حرامزاده گلویش را اشتباهی شکم مادر تصور می کردند،وای که چه قدر لگد می زدند،بغضش که می شکست خود را تسلیم سزارینی ناخواسته می کردند.
فرقی نداشت اول برج باشد یا آخر برج،او که حقوقی نداشت تمام برج،برج اب العنق بود.کارش شده بود طلبکاری؛معلوم نبود چه کسی گنه کار است؟تقصیرها را به تعداد آدم ها تکثیر کرده بود و چون نمی تونست یقه ی تک تک آدم ها را بگیرد،عصبی شده بود.کسی به این که او کاری نداشت،کاری نداشت و این عصبی ترش می کرد.البته نه،دروغ گفتم،همه کار داشتند،همه ی آن هایی که سر کار بودند او را سر کار می ذاشتند،او را از داخل صندوق خانه بیرون آورده بودند و داخل صندوقچه ای بیرون خانه،سر کوچه گذاشته بودند،رویش نوشته بودند"نان خور اضافه".
اگر چه با اعصاب آرام،آرام آرام اعصابش را خرد کرده بودند اما نهایت بی تربیتی ای که او می تونست انجام بده این بود که بگه"بی تربیت".از این که ایشان هیچ خط قرمزی را رعایت نمی کردند،رویش سرخ می شد.می گفتند"ما شک داریم که تو مرد هستی.مرد توی کارخونه است نه توی آشپزخونه.تو باید لخت مادرزاد بشی تا ما باور کنیم مادرت دختری نزاییده.اصلا ببین تو از خودت هیچ نداری،حتی بند کفشت هم مال خودت نیست،زود باش،زود باش،همه را پس بده"
اگر چه از کوره خارج شده بود اما هنوز ناپخته بود.به شلوارش التماس می کرد لااقل او،در این عصر بی کمربندی طاقت بیاورد،با کمربند نگاهشون به جان او افتاده بودند و او هنوز نمی دانست از جان او چه می خواهند.هی با خودش می گفت"گیرم می خواهند به من توهین کنند،چرا دختر بودن را توهین می دونند؟"
او که عمری را توی حواس پرتی گذرانده بود حالا هر چه قدر تلاششو می کرد نمی تونست حواسشو پرت کنه.هی می خواست فراموش کند چه چیزهایی از زبان آن ها شنیده است،نه تنها فراموش نمی کرد بلکه تازه یادش می آمد سال ها قبل از یاس لب پنجره شنیده بود"بزرگ شدی خواهی فهمید پسر بودنت شانسیست که در خونه ا ت را زده"با این که بزرگ نشده بود،با این که خونه ای نداشت که در آن زده شود،اما داشت مفهوم شانس و احتمال را می فهمید.اصلا توی کتاب جبر و احتمال به دروغ گفته بودند وقتی سکه ای را پرتاب کنی شانس پشت و رو آمدن برابر است.وقتی نظام خلقت به کسی پشت می کرد او دیگر شانسی نداشت.آری برای جنس دوم دردها به توان دوم رسیده بودند.
به یک باره چه قدر دلش برای یاس تنگ شده بود.
می خواست به او بگوید از این که پیش او حرف های یاس آلود زده است،خجالت می کشد.از این که از درد گفته و از"درد ضربدر درد"نشنیده است،خجالت می کشد.
می خواست به او بگوید از این که نمی دانسته درد بیکاری یک درد است و درد ندانم کاری هزار و یک درد،طلب مغفرت می کند.
می خواست به او بگوید اگر من باید ثابت کنم آدم ابوالبشر از روی بیکاری آن سیب را نخورده است،تو که باید ثابت کنی فرشته ها هم آدم هستن،کار می خوان،بیمه ی بیکاری می خوان،روزکاری می خوان،هفته با روز غیرکاری می خوان.
می خواست به او بگوید مردن در جامعه ای که زن را همچون کاردستی ای می خواد که کارش این باشد مدام دستی به سر و رویش بکشد.روزها کارهای خدماتی بکند و شب ها خدمات پس از فروش؛از کار دور باشد و دورکاری کند،رضایت پدر نمی خواهد.
می خواست به او بگوید توی مملکت ما،دختر و پسر را آن قدر از تفکر دور کرده اند که فکر کرده اند تا به هم نزدیک شدند،می بایست نزدیکی کنند،روح هایشان با تن هایشان برادر ناتنی شده اند.همه به خواست حکومت،نامحرم شده اند.
می خواست به او بگوید با شوهر خوابیدن توی مهمون خونه اگر چه شیک تر،اما خیلی وحشتناک تر از با پوتین خوابیدن توی سرباز خونه است.من دو سال باید خدمت کنم و تو تمام سال های دو دنیا را.
می خواست به او بگوید این چه دین داری ای است که شب اول حرم امام رضا رفتن،اذن دخول می خواهد اما شب اول حرمسرا رفتن،هیچ اذنی برای دخول نمی خواهد.
می خواست به او بگوید این که فلان غده به تو اجازه نمی دهد نماز بخوونی دردش کمتر از آن فلان عقده ای نیست که من را مجبور به نماز خووندن می کند.
می خواست به او بگوید مریم مقدس من می بینی در قرآن مقدس هم،هیچ اسمی از زن برده نشده.چرا تا دلت بخواهد گفته است"زن" اما منتها زن فلانی:زن آدم،زن نوح،زن لوط،زن ابراهیم،زن فرعون،زن زکریا،زن ابی لهب،زن پسر خوانده ی پیامبر.اینگار قرآن هم حق نداشته است اسم زنان را بر زبان آورد.حتی اسم زنان پیامبر را.گویی تاریخ نامحرم تر و فلانی ها با غیرت تر از این حرف ها بوده اند.اما چرا،یک جا تسلیم شده است.آن هم نام مریم بوده است.آخر هر چر باشد مریم هم مثل تو زن هیچ فلانی ای نبوده است اما همین مریم هم تا زمانی حضور داشته است که عیسی را به دنیا آورده.بعد از سخن گفتن عیسی در گهواره،هیچ سخنی از مریم نیست.
می خواست به او بگوید خوشم نمی آید خیاط ازل را مقصر بدونم چرا که او برای خودش یقه ای ندوخته است.
می خواست به او بگوید هم نفسم وقتی نفس هایت به شماره افتاد بگذار من برایت بشمارم تو تنها نفس بکش.
می خواست به او بگوید دردت به جونم،از دردهایت رادیکال گرفته اند داده اند به من،من چگونه بفهمم تو چه دردی می کشی؟
اما هر چه قدر ورق های تقویم را پاره می کرد،به او نمی رسید،تا این حرف ها را به او بگوید.برایش باز گوید.هیچ سایه ای از دختر همسایه نبود.او یک سال بعد از آن سال ها قبل،از آن محله رفته بود و پنجره ی خانه از لبه ساقط شده بود.آری،به جای شانس،خواستگار،درب خانه اش را زده بود.اتفاقی که از دید عوام الناس بزرگترین شانس یک دختر محسوب می شد.اما او که دوست داشتن را اتفاقی نمی دانست قبل از مراسم اسید پاشی،قبل از آن که شکار شود،قبل از آن که از پس پرده آشکار شود،همچون یک باز شکاری به بام آسمان رفته بود و درب پشت بام خانه از پشت بسته شده بود.
حالا نه می دانست دختر همسایه کجاست و نه می دانست خود بیست و اند ساله اش کجاست.مثل یک وجود نازنین روی زمین افتاده بود.اصلا یادش نمی آمد چه بلایی بر سرش رفته است؟چه مدت توی شهر درد آدم بودن را کشیده است؟چه مدت طول کشیده تا کشفش بکنند؟چه مدت طول کشیده تا کشف عورتش را ضبط و ثبت بکنند؟اما آن قدر بی دست و پا بود که طبیعتا چهار دست و پا آن جا نرفته بود.خانه ای که او را دیوانه کرده بود جلوی درب دیوانه خانه رهایش کرده بود.
دیگر برای ورود نه کارت دانشجویی می خواستند و نه انگشت نگاری می کردند،پاک بودن روانش کافی بود.البته هنوز آن قدر روانشاد نشده بود که نتونه بمیره.
تا به حال این همه دیوانه را یک جا دور هم ندیده بود،دیگر نیازی نبود مثل فامیل برای دور هم جمع شدن حتما یکی از میانشان برود.حتی نیازی نبود کسی مثل دخترهای فامیل حجاب کند،آن ها طبق نص صریح سوره ی نور سفیهانی بودند که می تونستند موهای یکدیگر را ببینند و البته او در زیر نور مهتاب،تنها مو می دید،خبری از پیچش مو نبود.آن قدر همه مست و دیوانه بودند که نیازی به کاشتن درخت مو نبود.دیگر کسی عقلی برای تحریک شدن نداشت،بیرون دیوونه خونه به قدر کافی با تماشای مراسم اعدام تحریک شده بودند،اصلا همان تحریک ها بود که جوونا جونشونا کف دستشون،به کف خیابون رفته بودند.
خاطر همه جمع بود که توی اون جمع هر کس خاطره ای قبل از دیوانه شدن دارد.
مثلا یکی از آن ها می گفت"روز مبادا،وقت گل نی،عمو زنجیر باف،پیش خاله خرسه برایم کار پیدا کرده بود.اما کارش به درد عمه اش می خورد."
آن یکی می گفت"وقتی به همسایه ام گفته ام دیشب توی سرما یک نفر زیر پل خوابیده است،به جای حرف من،قهوه ی داغ او را سوزاند و با نیش باز گفت"اه،آقای پل هنوز زیرخواب دارد؟بابا،این تخت خواب او عجب طاقتی دارد؟حالا طرف چند سالش بوده؟"البته،بی انصافی نکنم به یاد او یک دقیقه درب یخچال side by side اش را باز کرد و گفت"بیا ما هم یخ بزنیم،بستنی می خوری؟"اینگار من توی offside بودم،اینگار هر دو side مغزم off شده بود."
دیگری می گفت"اولیای دین اولیای دم شده بودند.ریختن خون مردم،همه از دم مباح شده بود.هفت تیرکش ها عربده کش شده بودند،بی صدا خفه کن،صداها خفه شده بود."و الضالین ها"کش دار شده بودند،"الله الصمد"ها از خدا بی نیاز،کعبه با حجرالاسود،رمی جمرات شده بود،حتی به نان،برکت خدا،هم رحم نشده بود،نان سنگک ها،سنگسار شده بوند.معافیت 1357 برادری آمده بود،همه از برابری و برادری معاف شده بودند.فرهنگ لغاتشان بی فرهنگ شده بود،لغت نامه ها،همه یک نام،دشنام،شده بودند.خون،نجس،ولی،به دستور ولی با ریختن خون مردم،صفحه های روزگار پاک شده بوند.خیال ایشان راحت،دیگر کسی خیالی در سر نداشت،همه سر به هوا،دست به سوی آسمان،شده بودند.گفته بودند سر ما را زیر آب خواهند کرد، گویی این وعده هم باز سر خرمن،میوه هاشان همه خراب شده بودند.به جرم این که خودم را کشته بودم،به اعدام محکوم شده بودم."
یه نفر دیگه با شعری نو تر از نو،از دردهای کهنه تر می گفت"اینگار توی تمام دیوارهای شهر دوربین کار گذاشته اند.برای ستمکاری آبرویی باقی نگذاشته اند.نطفه ی سکوت پشت درب های بسته،بسته می شود،این درب ها نیست که مدام باز و بسته می شود،این دهان من و توست که از درد باز ماندن،بسته می شود.این دردها  چه بی صدا،جناق سینه ام را شکسته اند اما چه بی حواس شرطی نبسته اند."
یک جوان از کار افتاده،دست و پا قطع شده،کلام استاد را قطع کرد و گفت"چرا، شرط بسته بودند.سر این که با دهان بسته،از ما اعتراف خواهند گرفت،شرط بسته بودند.سر این که نفسمان را حبس خواهند کرد یا حبسمان را تا آخرین نفس،شرط بسته بودند.سر این که ما آن ها را دیوانه می کنیم یا آن ها ما را،شرط بسته بودند.سر این که ما اعتصابمان را خواهیم شکست یا آن ها استخوان های ما را،شرط بسته بودند.سر اینکه ما دیگر خدا را نمی بینیم یا خدا ما را،شرط بسته بودند.آری بسته بودند.درهای ورود به جلسه ی دادگاه را بسته بودند.طناب های دار را محکم تر از قبل،بسته بودند.با این که شرط بندی حرام بود،اما بسته بودند.شرط بسته بودند"
حالا نوبت به او رسیده بود.نمی خواست از بیکاری اش بگوید.می خواست از زمانی بگوید که کار داشته است.از همان ساعاتی که با یاس قرار داشته است"کنار او بهایی یافته بودم.می خواستم با هر بهایی که شده،با هر بهانه ای،کنار او باشم.می خواستم تمام روزها 30 شهریور باشد و من25  ساعته کنارش باشم.می خواستم به محض این که شبانه روز می خواهد ساعت صفر را به تصویر بکشد،من آن را یک ساعت دیگر به عقب بکشم.آن قدر عقب بکشم که زمان عقب نشینی بکند.خسته شود،ثابت بماند و خستگی در بکند.زمان نگذرد،تمام زمان هایم با او بگذرد.
در جو او گیر افتاده بودم،نه این که افتاده باشم،اصلا این خود او بود که دست من فتاده را بگرفته بود.می خواستم جوگیر شوم و دستش را ببوسم.اما دستانم کوتاه بود.هنوز دستانم دراز نشده بود.
یارم خوش خط و خال بود،پر از شور وصال بود.دلم بسیار بسیار بسیار،برای یارم تنگ شده بود.با این که کم مونده بود توی تنهایی زنگ بزنم،اما جرات نداشتم به او زنگ بزنم.
برایش نوشته بودم چشم من،از پشت ﻫ دو چشم به تو نگاه کرده ام.آیا تا به حال تنهایی ﻫ دو چشم را دیده ای؟دیده ای که چگونه یک چشم،ه،قطره ی اشک می شود؟ببین اشک های لجبازم،اجازه نمی دهند ببینم توی نامه ام برای تو چه نوشته ام،آیا نام تو را به قشنگی خودت نوشته ام؟معذورم بدار،آخر نامه جوهر خودکارم تمام شد،با خون یار یارم امضا شد.
می خواستم در آغوشش غش کنم.اما چه می کردم من از دیرباز دیر رسیده بودم.حتی از پشت پنجره نمی شد او را دید چه رسد به این که او را بوسید.آخه پنجره های ما مثل خود ما کنار هم بودند و نه رو به روی هم.من فقط صدای تند تند زدن قلبش را می شنیدم.من حتی به اندازه ی یک روز از همین روزهایی که رفته بودند و پشت سرشان را نگاه نکرده بودند،او را نگاه نکرده بودم،حتی از پشت سر.دست هایمان را از لای میله های پنجره های فولادی بیرون آورده بودیم،حس لامسه مان را در نوک انگشتانمان جمع کرده بودیم،چیزی نمانده بود که به هم برسیم اما ناگهان سررسیدمان سر رسید،سرهایمان به هم نرسید"
اگر چه توی اون جمع،همه آن قدر شجاع شده بودند که از ریسمان سیاه و سفید،از عمامه ی سیاه و سفید،از صدا و سیمای سیاه و سفید نمی ترسیدند اما هق هق های او تن های همه را به لرزه انداخته بود.
یکی از سنگ صبورها به سمتش رفت و در آغوشش کشید"مرد که گریه نمی کنه"/من به کی بگم مرد نیستم؟من اگه مرد بودم الان این جا نبودم،تو هم می خوای رو زخمم نمک بپاشی؟پاشو برو دونه هاتو یه جای دیگه بپاش من پرواز بلد نیستم.من هیچ کاری بلد نیستم.آره،آره،من فقط بلدم بگم بلد نیستم،من هیچی نیستم،من جوون نیستم،من مرد نیستم،من بی او که جوونمرد بود،هیچی نیستم/"حالا از کجا مطمئنی اون دو نفر به هم نرسیدن؟"/مطمئن؟یکی از اون دو نفر من بودما/"خب،من هم یکی از اون دو نفر بودم"
وای اگه نمی تونست به چشم هایش اعتماد کنه،اگه گوش هایش باورشون نمی شد،حس لامسه اش که دیگه دروغ نمی گفت.او در آغوش یاس پر احساس بود.
"دیدی آخر،تو هم با اون همه ادعای فمینیستی ات،دستتو رو همسرت بلند کردی؟"/وای من بمیرم برای همسرم،بگو کجا را زده ام؟من آن جا را بوسه بزنم/"وای خدا نکنه،ما تازه به هم رسیدیم،میشه حرف از مرگ نزنی؟"/همیشه گفته ام من به فدای"میشه"گفتنت.بله که میشه،دختر کار درست و درستکارم.میشه بگی چه کاری از دست من ساخته است؟/ میشه اون قدر عمیق،نفس بکشی،که دردها فرصت کشیدن بادبانی را نداشته باشند؟میشه همه ی دردهات توی وجودت که وجود منه غرق بشن؟میشه مرد من باشی؟میشه پیش من باشی؟ میشه توی جامعه ای که این همه در ضربدر درده،در به در نباشی،بیکار نباشی؟میشه همسر خردمند من،باشی؟میشه دردمند من،باشی؟میشه همقدمم باشی؟میشه همقلمم باشی؟میشه با هم به همسایه ها سر بزنیم؟میشه با هم درداشونا ورق بزنیم؟میشه از درداشون روی کاغذ حرف بزنیم؟میشه اگه کسی نشنید حرفامونا،مدام غز نزنیم؟میشه هی نگیم بازی تموم شد،مدام سوت نزنیم؟میشه دلسوز من باشی؟میشه سوز ساز من باشی؟میشه دفتر پاکنویس من باشی؟میشه پاک باشی،خود نویس من باشی؟میشه با هم بنویسیم؟میشه تلخ بودن را هم قشنگ بنویسیم؟اصلا ببین چه چیز ما از طلا کمتره؟مگه طلا مدام رکورد نمی زنه،اما آیا کسی به طلا مدال طلا میده؟خب نه! ارزش کار ما هم اون قدر زیاده کسی نمی تونه براش قیمت تعیین کنه.دستای ما بی نیاز از دستمزده.مگه نه؟"/بله،بله،بله/
وای که با اون حرفا چه قدر می تونستن زنده بمونند،اون قدری که به جای هم بمیرند،اون قدری که مرگ به جای اونا بمیره.اون قدری که دردمند ضربدر دردمند شوند و چه ضرب آهنگ قشنگی بود این ضربدر شدن.نه تنها دیوانه خانه،بل تمام خانه هایی که یک دیوانه داشتند برای شنیدنش جمع شده بودند.
آری دردم که با AND،AND شود،دردمند شود.بین من و تو تنها همان "و"نشسته است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۲۴
protester

آفتاب نزده داشتند در خونه را می زدند.اول تصورم این بود از وزارت بهداشت آمده اند و لابد می خواهند سوال کنند SPF کرم ضد آفتابمان چند است؟اما اینگار برای یک لحظه رویاهای من لای ابرها گیر کردند،باورم نمی شد صاحب خانه شدن جوانان،تنها یک شعار انتخاباتی نباشد؛داداشی را به سردخانه برده بودند و لابد تنها،کافی بود مراکز همسریابی هم یک هم خونه برای او پست کنند تا خونه اش گرم شود.از روی حواس پرتی،درست روز تولدش،شمع عمرشو فوت کرده بود،حال،از اداره ی اوقاف آمده بودند پول پوکه ها را بگیرند.می گفتند وصیت کرده"بدنم را غسل ندهید.بگذارید بوی گندش همه جا را پر کند.آن قدر که نزدیکترین کسانم،هم جرات نزدیک شدن به آن را نداشته باشند"
این نسل پر توقع،خبر نداشت این جا از صبح،آب قطع شده است،حتی نمی توان چشم ها را شست،جسم ها که جای خود دارد.در این سرزمین بر اشک هم مالیات تعلق می گیرد.
تا آخر عمر برایش اضافه خدمت نوشته بودند.آرام جانم،آرام آرام،جانم را برده بود.یاد آخرین جمله ی قبل از اعزامش افتادم"تو بگو،بر سر کچلم چه خاکی بریزم تا رشد موهایم تقویت شود؟" از شدت گریه تمام موهایم خیس شده بود.با هیچ سشواری خشک نمی شدند.تازه دلیل آن همه شوره و دلشوره را فهمیده بودم.دستپاچه تر از دریاچه ی ارومیه،خشکیدم!خشکم زده بود!
پسر ترشروی ترشیده،زندگی اش را سقط جنین کرده بود.اما چرا؟آیا از امروز همه ی عمر من در چراگاه می گذشت؟
توی آخرین تماسش گفته بود"چه طور منی که یک زندانی ام،می تونم زندان بان باشم؟این جا،من آدم هایی را می بینم که به جای این که روزی 1357 بار لباسشان را عوض کنند،جامه ی عمل خریده اند! این جا،مهد آزادی است و من آن قدر آزادی ندارم که پوتین هایم را دور گردنم آویزان کنم و بر سر سفره ی افطار اعتصاب غذای ایشان،بنشینم"اصرار داشت تا به ایشان مرخصی ندهند او هم به مرخصی نمی آید!
دیابت غم پاهایم را قطع کرده بود.نای ایستادن نداشتم،قلبم فداکاری اش گرفته بود،داشت به جای من ایستاد.اینگار وقایع بعد از انتخابات را این بار،روی دور کند Play کرده بودند و داداشی نقش پزشک کهریزک را بازی کرده بود.آری همش یک بازی بود،بهتر بگویم جانبازی!روی زمین نشستم و وصیت نامه اش را پاک نویس کردم"آی اصحاب کهف،برخیزید،فردا که از خواب بیدار شوید،آرزوی مرگ خواهید کرد.دقیانوس ها اسفندیار رویین تن شده اند،تن ها ی سالم به بیداری به کار آید نه در خواب"
اما چه کسی سواد خواندن نامه ای او را داشت؟می گفتند سواد یعنی سیاهی،سیاهی هم یعنی سیاه کردن،سیاه نمایی!برای بی سوادی چک سفید امضا صادر کرده بودند،همه باید انگشت می زدند که هیچ رای و خواسته ای جز انگشت نگاری ندارند.می ترسیدم هر چه بیشتر از او بنویسم کلمات کم بیاورند.تمام شوند و حرف های من ناتمام بماند.چون توی مملکت امام زمان زندگی می کردیم،زمان نمی گذشت.مکانم را تغییر دادم.خود را به پای تیر چراغ برق سر کوچه رساندم.
لابد از دستشان در رفته بود،که برق این یکی نرفته بود و چه خوب که برای روشن کردنش نیازی به نفت و کبریت،ریش و قیچی نبود.قبول،ما کبریت های بی خطر بودیم،اما نفتی که بر سر سفره مان نیامده بود،آن قدر ناخوانده بر سر سفره ی دلمان می نشست که رئیس تیر چراغ برق جرات نکند آن را مانند آتش سوزی پالایشگاه آبادان جزیی خطاب کند.
چه کیفی می داد،سری که از شدت درد،تیر می کشد،خیلی آروم بذاری روی تیر چراغ برق.در قحطی دیوار،تکیه گاهم شده بود،پشت و پناهم.
حتی گربه ها هم از بی عدالتی خدا شاکی بودند.آخر چرا گربه های سیاه بخت محله ی ما می بایست تا این موقع شب دنبال یک لقمه ی نان باشند و در مقابل گربه های بالای شهر،شکم سیر،در آغوش کسی بخوابند که گربه اش را بیشتر از بچه اش دوست می دارد؟بچه گربه ای زیر لب می گفت"یادم باشد امسال شب عید فطر به بابا بگویم قوت غالب ما نه نان است و نه برنج!تنها دل خوش کنکمان،بادکنک های مشکیست!پلاستیک ها را می گویم،مردم ما را بعد از یک عمر مال مردم خوری به خیالشان زندانی کرده اند،این چه زندانی است که مدام در هواخوری می گذرد؟"
کم کم داشتم کاسه ی داغ تر از آش می شدم که یک نفر زیرم را خاموش کرد!با دو دستانش گردن خدا را محکم فشار می داد.می خواست خدا را خفه کند.اما خدا همچون کودکی پاک نگران او بود"این چه خدای خودخواهی است که برای اثبات صفاتش محتاج آفرینش چون منی بود؟نانش کم بود،آبش کم بود،دیگر این آدم آفریدنش چه بود؟گیرم او خوب،من چه گناهی کرده بودم؟"
دانه های اشکش مانند طناب های داری فرود می آمدند که به هیچ جایی آویزان نبودند گویی آن ها هم در انتظار مرده بودند.اگر چه به درونش وارد شده بودم،اما کفش هایم را در آوردم و مودب،گوشه ای نشستم.اصرار نداشتم چیزهای زیادی بدانم.
اینگار راست می گفتند وقتی می خواهی دردت آرام بگیرد از دردی بزرگتر سخن بگو تا درد نخست،پاک،فراموشت شود.آری درد با درد پاک می شد!
از زن بودنش گفت از جسم بودنش،از تجسم سوء ظن بودنش!
از این که قرار بوده است،فلک را سقف بشکافد اما اینگار جای دیگری شکافته شده است.
از زندگی که با خون آغاز می شود،از این که همش یک بازیه،بهتر بگویم خون بازی!
از خدایی که بعد از خواندن،فریاد می زند انسان را از علق خلق کرده نه خلق را از عقل.
از حدیثی که می گوید دختران چون درند و چادر چون صدف،یعنی ارزش این عزیز دردانه ها باز در همان چیزی خلاصه می شود که در زیر چادر است!
از زندگی زناشویی،از ماشین لباس شویی،از"هن لباس لکم و انتم لباس لهن"،از"نساءکم حرث لکم"،از"الرجال قوامون علی النساء"،از"واضربوهن فان اطعنکم فلا تبغوا علیهن".
عقربه های ساعت تصمیم گرفته بودند عکس حرکت عقربه های ساعت حرکت کنند،اما میانه ی راه پشیمان می شدند و راه رفته را بر می گشتند.اما هنوز برنگشته یادشان می آمد که تمام پل های پشت سرشان را خراب کرده اند،پس مجبور به پیش رفتن و پیشرفت خواهند بود،اما باز پشیمان می شدند.وای که چه قدر این عقربه های ساعت کم حافظه بودند،حتی 3 واحد مدار منطقی هم پاس نکرده بودند،زمان در زمان گیر افتاده بود!
امشب نماز شبش را خوانده،همان ستون دینش را و می خواهد دینش را کامل کند،دستانش را در دو طرفم ستون می کند و من می خواهم فرار کنم از این چهل ستون مرد چهل ساله؛گویی می خواهد قطره ای در چشمانم بریزد!خیال همه راحت شد؟حالا سایه ی یک مرد بالای سرم آمده است،من دیگر خدا را نمی بینم.
کاش می شد به آغوش خدا پناهنده شد اما چه کسی تضمین می داد خدا هم کدخدایی دیگر نباشد؟
حالا دیگر فقط صدای هواکش دستشویی می آمد؛چه نام با مسمایی! اما مگر آن جا هوایی برای کشیده شدن مانده بود؟
از بس که بالشم را گاز گرفته بودم،دهانم بوی پر قو می داد!حور العینی بودم که در کلاغ پر زندگی،پر پر شده بود.
دهانم خشکیده تر از زاینده رود،مفهوم زایندگی و بدرود را می فهمید.
بچه بودیم به ما می گفتند پیر شی جوون و حالا من جوانی بودم که پیر شده بود!یک پیر دختر متاهل!
اگر چه در همان جلسه ی خواستگاری،مرده بودم اما مرگ من هم،هیچ چیز را تغییر نداده بود،تنها جسدم از زندانی به زندان دیگر منتقل شده بود تا حبس ابدم،ابدی تر شود.دیگر حتی کسی به من جوان ناکام هم نمی گفت چون لیلة القدر را تجربه کرده بودم.آری قدر من به اندازه ی شبی و خواستگاری همان خواستن یک گاری بود!و ای کاش این ها را نمی فهمیدم و به خیالم،چشم و گوشم زمانی باز می شد که مثلا کالسکه ی مراسم ازدواج پرنس ویلیام و کاترین میدلتون را پای ماهواره تماشا می کردم و با دهانی نیمه باز،سفیهانه می گفتم"کاترین،خوش به حالت"
چند ماه که گذشت،دست روی سینه ام گذاشت و مرا هول داد،از چشمش افتادم!
مامان می گفت"دستی به سر و روت بکش،به خودت برس!تا از سر کار میاد تر و خشکش کن،بهش برس"معلوم نبود منی که به آخر خط رسیده ام باید به چه کسی برسم؟
همان حاج آقایی که صیغه ی طلاق را جاری کرد می خواست صیغه ام کند.به او گفتم"نمی دانم برای چه به شما می گویند آیت الله اما به راستی چه خدای زشتی خواهد بود خدایی که شما آیتش باشی"من از هیچ مردی نه مهر می خواستم نه مهریه!حقوقم را از چه کسی دادخواهی می کردم؟از دادستان و امام جمعه ی خمینی شهر،تا مجرم خطابم کنند که چرا شرایطی را فراهم کرده ام که به من تجاوز شده است؟تازه این هم که تجاوز شرعی بوده،عذر بدتر از گناه!
بابا که از درد نون به جنون رسیده بود،هر روز،دردناک تر از حرف های 57 خمینی در بهشت زهرا،روی زخم هایم اسید می پاشید،ای کاش مرا هم به بهشت زهرا می بردند،حتی اگر زهرایی دم در بهشت منتظر شفاعتم نباشد،آخر هر چه باشد من یک "خواهر اهل سنت"بودم!می بینی تا امروز اصلا این واژه به گوشت خورده بود؟
و من فقط سکوت درو می کردم.خیاط ازل،لبانم را دوخته بود و من حتی مانند زکریا از خدا نشانه ای نمی خواستم،3 روز 2 ماه یک سال بود که با کسی که کس باشد،حرف نزده بودم!
ثانیه ها در نگاه عمیقم غرق می شدند.به در و دیوار که خیره می شدم،اینگار داشتم برای افسردگی ام انرژی ذخیره می کردم.اما کدام دیوار؟من هیچ تکیه گاهی نداشتم؛یک سربار فراری بودم،خودم را به پای تیر چراغ برق سر کوچه رسوندم!
به منی که خونه ی دلم از آدم و عالم پر بود،سگ های محله پیشنهاد"خونه خالی"می دادند.لابد حق داشتند آخه من یه تیکه استخوان شده بودم!440 روز بود که نه آش خورده بودم نه کاسه ی داغ تر از آش!
هیچ کس نمی پرسید که چرا نقطه ی علامت سوال در نطفه خفه شده و به آن نمی چسبد؟ناگهان یه پیرمرد از ما سوال کرد"شما یارم را ندیده اید؟نگارم را چه طور؟به خدا به نامه ای ،خطی،دست خطی،حرفی،حتی یک نقطه از او هم راضی هستم"
اینگار راست می گفتند که آدم ها در پیری از نو بچه می شوند،پیرمرد،چهار دست و پا خودشو به تیر چراغ برق رسانده بود!خسته از یک عمر سماق مکیدن،توی آشغال ها به دنبال پستونکش بود.چه قدر اون کلمه ی"FASHION"روی کاپشن از مد افتاده اش،زار می زد.وای که چه قدر قانون جاذبه لجبازی می کرد،زیپ کاپشنشو نمی تونست بالا بکشه،هیچ،تازه آب دماغشم ایضا!ظاهرش برای هیچ کس،جاذبه ای نداشت!
حوصله ی سیگار سر رفته بود.فندکش روشن نمی شد.اینگار قرار نبود او روشنفکر شود.سیگارشو از وسط نصف،و به ما تعارف کرد
"بفرمایید،دهنتونو شیرین کنید،این شیرینی کارت پایان خدمتمه!راستش شیرینم به من گفته بود هر وقت خدمتم تموم بشه می تونم خدمتشو کنم.یهو خدایی نکرده،فکر نکنید او بدقول هستا!من زود اومدم سر قرار!
توی دانشگاه به من گفته بود"امروز نصف سهمم را،فردا نصف نصفش را و تا ابدیت تمام سهمم را خواهند گرفت،این سری هندسی است،آقای ریاضی دان!بیش از این ریاضت نکش"
اما به او گفته بودم"هر چه قدر هم که سهمیه بندی جنسیتی کنند،من و تو باهم دیگه تمام سهممون را از زندگی می گیریم!محیط بیضی را نمی تونیم حساب کنیم،کانون سهمی را که بلدیم!موازی صراط مستقیم باشیم در کانون به هم می رسیم!"
اصلا او با همه فرق داشت!فوت کوزه گری را خیلی خوب بلد بود،گل این آدم را او سرشته بود.وای که چه قدر نام و نامه اش را می بوسیدم.حتی آن مانیتور گرد و خاک گرفته را!گاه،آن قدر محو حرف زدنش می شدم که گوش هایم اصلا حرف هایش را نمی شنید! از همان اول،هم که همه او را می دیدند و من نه،همه خوش به حالشان بود،جز من! از این که زیاد به عکسش نگاه کنم می ترسیدم،راستش می ترسیدم عکسش تمام شود.آخر من،از او تنها همان یک عکس را داشتم.تمام دوست داشتن هایم را حروم نکرده بودم تا با او حلال کنم.او که ماه تمام بود،نه یک هلال در صف استهلال ایستاده!با او مغرورترین بودم،غرورم را بر شانه هایم نشانده بودم،او چیزهایی را می دید که من نمی دیدم.وای که چه قدر نگاه او پاک بود،به پاکی دستان دختر بچه ای که توی گرمای 50 درجه ی اهواز پشت چراغ قرمز،گل سرخ می فروخت.اصلا خود او مغرورترین بود.فروختنی نبود.احترام به خویشتنش حسودی ام را جریحه دار می کرد.کم کم من هم خویشتن او شدم.آن قدر نجیب بود که حرف دلش را می بایست از زیر زبانش بیرون می کشیدی.اما نه من و نه او،هیچ یک شکنجه گر نبودیم.
اولین بار که"دوستت دارم"از دهانش بیرون پرید،ناگهان دلم از روی طاقچه ی قرار،افتاد.چشمانم را بسته بودم و دزدکی نگاه می کردم با دلم چه کار می کند.زیر لب گفت:"کدام از خدا بی خبری،این نعمت خدا را این جا روی زمین انداخته؟"آن را هم چون تکه نانی بوسید و روی طاقچه گذاشت.
با تمام بی قراری ام،قرارم شده بود.
اما از روزی که پدرش را توی اعتصاب کارگری با دست بند بردند،دیگر باران بی قراری اش بند نیامد.درخت عمرش با اشک هایش آبیاری می شد.
اهل سنت باشی،کرد باشی،دختر باشی،بعد جرم سرپرست خانوارت را هم با اسپری سیاست،صنفی زدایی کرده باشند،در حکومت عدل علی،تنهاترین خواهی بود.علی تاریخ دیگر با چاه سخن نمی گفت،او را در چاه تاریخ انداخته بودند.گرگ ها حتی از او پیرهنی باقی نگذاشته بودند!علی از دختر یهودی و خلخال گفته بود و خب در سرزمین ما،یهودیان تنها یک نفر،آن هم در مجلس و خلخال هم،تنها نام یک شهر بود!به برکت وجود خلخالی ها،به هیچ ظالمی،ظلم نمی شد!
با سنگ صبور من،هفت سنگ،بازی می کردند،به سعی صفا و مروه ی او یارانه ی عدالت تعلق نمی گرفت.
هم چون پسر بچه ای برای او که برایم مادری کرده بود گریه می کردم،و خبر نداشتم با گریه ام،مادرم،هاجرم،آرامم از خواب بیدار می شود.
سرانجام شامگاه 28 اسفند ماه،با خانه ی هم خونه ی دلم تماس گرفتند و به او گفتند حال پدرش خوب است یعنی آن ها اراده کرده اند که خوب باشد.البته اصراری نداشتند او باور کند.اگر چه تا چشم کار می کرد تقویم جلالی بود و تعطیلی نوروزی،اما لااقل می تونست به چشمانش این امیدواری را بده،که لحظه ی دیدار،دیر نیست.گفتند به جای خرید لباس عید به فکر وثیقه باشید.خبر زنده بودن بابایی،اون قدر خوشحال کننده بود که نمی خواست فکر"به کدامین گونه؟"خوشحالی اش را گاز بگیرد. وای به اولین نفری که خوشحالی اش را خبر داد،من بودم.می گفت لباس عید چیه؟اون روزی که لباس همدیگه بشیم،عید خواهد بود!مبلغ وثیقه درست خاطرم نیست اما این قدر حالیم می شود که کمتر از 45 میلیارد تومانی بود که هیات دولت برای خرید هواپیمای اختصاصی رئیس جمهور سفارش داده بود.
دستان پاک آرام جانم،که تا آن روز جلوی هیچ بی جانی دراز نشده بود،از شدت شرم،چه قدر عرق می کردند.اگر قرار بود،او به جای من،خدمت برود،حتما معاف می شد. از دست رفیق های بابایی که همگی حقوقشون 10،12 ماهی عقب افتاده بود هیچ کاری ساخته نبود.خب از من نخواین لیلی را سونوگرافی ببرم،همه ی اون اعتصاب ها بابت همین عادت ماهیانه ی جمهوری اسلامی بود،دیگه!حق به حق دار،بر سر دار می رسید!
بعد از انقلاب،آن قدر در این سرزمین،سد ساخته بودند که ماهی ها از ترس نهنگ ها به تنگ ها پناه برده بودند،اما باز،خبر نداشتند باغچه ی خشک حیاط خلوتشان را می خواهند با همان آب داخل تنگ،آب دهند!به خیالمان داخل باغچه،تابلوی ورود ممنوع بکاریم،افاقه می کند،اما نشد که نشد،برای ماهی ام نه نایی باقی مانده بود نه آبی،نه نای ای و نه آبششی!می گفت اشتباه کردیم،آخه این مردم کدومشون خونه داشتند که ما در خونه شون را زدیم؟آبرویمان رفت.
اصلا در هیچ کتابی اسمی از مخترع پول نبود،شاید او هم پول نداشته که اختراعش را در جایی ثبت کند.ما روز به روز در جا می زدیم.
دوم اردیبهشت ماه،اعزام شدم!سی و سومین روز سال! ابرهه سال را عام الفیل نامیده بود و ترسی از نزول قرآن نداشت! اصلا او خود،قرآن ناطق بود.از چین و نه از هند،فیل وارد کرده بودند،آخه اتل متل توتوله،چون پسر آقا یک دیکتاتور کوتوله بود ما تحریم بودیم و باید شورای امنیت را دور می زدیم.نه این که فکر کنید قدش کوتاه بود،نه،قد که یک چیز نسبیست و کوتاهی و بلندی آن،چیزی را اثبات نمی کند،کوته بین بود یعنی بیشتر از نوک دماغش را نمی دید.آخه او و پدر ژپتو فکر می کردند امنیت داخلی یعنی این که تک تک مردم می بایست از ایشان امان نامه بگیرند،من و امثال من را هم به سربازی اعزام می کردن تا بشویم امنیه چی!خدمت به نامردها قرار بود مردمان کند.
شب قبلش،عکس آش پشت پایی که برایم پخته بود،میل کرد؛آخه گفتم که از همان اول همه او را می دیدند جز من!وای می خواستی آشو،انگشتاتو،انگشتاشو و کاسه را همه را باهم بخوری!قرار شد اول نیت کنه و بعد به جای من هم،میل کند.
چه قدر سخت بود تنها گذاشتن تنها کست،وقتی تو تنها کسش بودی.
وای باورتون نمیشه،صبح اعزام اومد ترمینال!بهش گفتم اگه می دونستم قراره این زمان و این مکان همدیگه را ببینیم زودتر از اینا،با سر می رفتم سربازی!موقع خداحافظی گفتم من قرآن را نمی بوسم من قرآنم را می بوسم!و چه قدر آیه ی زندگی من فهمیده بود،دستانش را مثل قرآن باز کرد و اجازه داد ببوسمشون!بعد هی می خواستم بیشتر معطل کنم،گفتم خواهرم می خوای فالتو بگیرم؟گفت"داداشی می ترسم درست از آب درنیاد،بعد بهم دروغ گفته باشیا"بدون این که فکر کنم جملش درست بوده یا نه؟گفتم راست میگیا!گفتم که گاه محو حرف زدن او می شدم،حال که هم صدا را داشتم،هم تصویر را!و ما هر دو از صدا و سیمای دروغگو ترسیده بودیم.
روزها توی پادگان پا می کوبوندیم و نعره می زدیم"خونی که در رگ ماست،رگ خواب رهبر ماست"آخرش توی دلم می گفتم:از ماست که بر ماست!
شب ها با همون پاها توی صف می ایستادم،تا شاید بتونم از پشت تلفن،با هم قدمم،قدم بزنم،اما خب وقتی خونه بود نمی تونست صحبت کنه.
وای بالاخره موفق شدم؛اما نمی دونم چه طور دلش اومد اون قدر سرد،جوابمو بده،اینگار آخر اون صراط مستقیمی که راه و همراه هم بودیم به کوچه ی علی چپ رسیده بودیم.
توی پادگان وقت نداشتی سرتو بخارونی،یعنی داشتیا،ولی سر نداشتی که بخارونی! آخه ناسلامتی تو سرباز بودی و سرتو باخته بودی!به هر حال21:30 خاموشی می دادند،زیر نور لامپ دستشویی،درست مثل یه موش،برایش نامه می نوشتم.مثلا نوشته بودم"وای تو چه طور دلت می آید،دلت برای من تنگ شود؟تو نمیگی اون وقت منی که در دلت هستم جایم تنگ می شود؟"اما این دل خوشی من هم،اون قدر دووم نیاورد،لامپ دستشویی سوخت!دلتون نسوزه آ،خب تمام شیرینی آموزشی به همین سوختن هاست،آفتاب سوخته شدن ها!آخرش هم نفهمیدم،SPF کرم ضد آفتابمان چند بود؟ اما این که چرا دستشویی هواکش نداشت،خب دلیلش ساده بود؛هوایی برای کشیده شدن نبود.
آموزشی که تمام شد،یک هفته مرخصی اومدیم.تا میلش را خوندم اینگار قرار بود برای تمام عمر به مرخصی بروم.گفته بود"یگانه باورم،شاید حرف هایی که امروز می زنم،خودم هم،فردا باور نکنم؛نپرس چرا،اما من دیگر شما را ندارم،یعنی دوست ندارم"
حتی یک"چرا"هم نگفتم و ای کاش می گفتم.از آن روز همه ی عمرم در چراگاه گذشت!نه،نه،حالا یادم اومد،اشتباه کردم،اون حرف ها را وقتی توی زندان بودم،بهم گفت!توی آخرین تماسش.
اه،خودتونو ناراحت نکنید.او سرش بره،قولش نمیره،خودش به من قول داده هر وقت خدمتم تموم بشه می تونم خدمتشو کنم!من که می دونم می خواسته خودشو لوس کنه،ببینه من نازشو می کشم یا نه؟راستی شما نمی دونید چرا یار من دیر کرده؟
وای،تازه یادم اومد،حتما دوم فروردین،ساعتشو جلو نکشیده.بس که این دختر حواس پرته.راستی من حواس پرتی ندارما!به اونایی که میگن من،خودکشی کردم بگین خودتون کشتینش.آخه من،اون جا،چیزهایی را می دیم،که خدا هم نمی دید.اصلا چشم های خدا را بسته بودن و بهش می خندیدند.باورتون نمیشه صبر خدا تموم شده بود،این هدی صابر ها بودن که به خدا دلداری می دادن.راستی شما که به دنیای مجازی دسترسی دارین،هنوز رئیس ستاد مبارزه با قاچاق کالا،مرتضویه؟هنوز جون آدما،کالاست؟اصلا ارزش قاچاق کردن داره؟هنوز خون آدم را توی شیشه می کنند؟اون شیشه ها را چی؟قاچاق می کنند؟نفس کشیدن،چی؟زوج و فرد نشده؟روح الامینی،چی؟قاتلشه،پیدا نشده؟ندای ما چی؟خفه نشده؟
وای دیگه دارم،کم کم نگران نگارم میشم.راستی دقت نکردم؛شماها چه قدر شبیه یار منید؟اما گفته باشم،یار من شبیه نداره،اصلا یکتای من،تای من،تا نداره!"
وقتی دو تا تایی که تا نداشتند،توی ژنشون،جز اکسیژن هیچی نداشتند،در کانون گرافیتی نوک قلم به هم رسیده بودند،چه لزومی داشت کارت گرافیکی مانیتورم را به رخ نمی رخ ها بکشم و بگم مردها وقتی چهل ساله می شوند،بالا خانه شان را اجاره نمی دهند،سند خانه شان را به شرط هم خانه شدن،اجاره می دهند!
مشکل،همان رهن و اجاره ی دو تا اکسیژن و کربن قلمه،که بی آن که هوای کسی را داشته باشند،هوای جمهوری اسلامی را آلوده می کنند!به نایب آقا بگویید،مشکل از دی اکسید کربن ماست،نفس کشیدنمان را زوج و فرد کنند.آره می دونم وقتی توی این مملکت تمام روزها انتظار فرج آقا را می کشند،خب روزها می شوند جمعه دیگه،نه زوج و نه فرد،تکلیف چیست؟حق نفس کشیدنمان را تعطیل کنند!
وقتی فرد،فرد ما حتی جرات زوج شدن هم نداشتند،ما کنار تیر چراغ برق،بی هیچ حرف و حدیثی زوج شده بودیم! ای کاش خبر داشتیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۶:۴۵
protester
برف با بی مسئولیتی خاصی می بارید،گویی در این سرزمین،او هم عادت کرده بود از زیر بار همه چیز شانه خالی کند.اما نه،حتما سوء تفاهمی پیش آمده بود،برف چگونه می تونست نسبت به حوای بیرون زندان بی تفاوت باشه؟به حوا،اجازه ی ملاقات آدم را نداده بودند و ذهنش درست مانند یک کره ی جغرافیا می چرخید بی آن که به آن جغرافیا تعلق داشته باشد.این نخستین باری بود که آدم و حوا را از هم جدا می کردند.کاری که خدا از انجامش شرم داشت خدایان به سرانجام رسانده بودند.با این که هوا خیلی سرد بود اما گرمای وجود حوا دل سنگ را آب می کرد،برف که جای خود داشت!نه این که سنگ بخواهد در حق او ترحمی کرده باشد،نه،هرگز،اما سنگ هم از این همه سنگسار شدن حوا به دست ثانیه ها،از شدت شرمندگی داشت آب می شد و شاکی از این که چرا سنگ را بسته اند و سگ ها را رها کرده اند؟
اگر چه شب بود،اما کم کم داشت شب می شد.عابران پیاده به خونه هاشون بر می گشتن ولی او هنوز،هم خانه اش را ندیده بود.اینگار کسی یا چیزی جز خاطرات حق نداشتند از رو به روی او عبور کنند.ماه ولو به هلالی،روی دیدن روی او را نداشت.در شهر مردم پای ماهواره،خبر دستگیری آدم را می شنیدند اما همه پایبند به خانواده،هیچ کس از حوا دستگیری نمی کرد!دل حوا،از زندگی سیر،مثل سیر و سرکه برای همه ی زندگی اش می جوشید.برف ها آب تر می شدند.
خدایان می خواستند سر آدم را زیر آب کنند و مردم شهر مثل کبک سرشان زیر برف بود.
- مامان،سلام؛نگران نباشید داداشیم،الان میاد
وای حوا،چه قدر آروم شد.این"مامان" حتی شیرین تر از نخستین مامانی بود که از زبان دخترش شنیده بود.ولی خب به روی خودش نیاورد و گفت:
-توی این سرما،شماها برای چی اومدین؟
- ا،جواب سلام واجبه آ!خانم روشنفکر،حقوق بشر چی شد؟خب،ما هم بشریم،دلمون برای مامان بابامون تنگ میشه.تازه خودم شنیدم هواشناسی اعلام کرده که هوا نه اون قدر سرد خواهد بود که آب از دماغ کسی بیرون بیاد و نه اون قدر گرم که خون از دماغ کسی
- راست میگن،آخه هنوز خون هایی که در شهر ریخته شده با هیچ آبی پاک شدنی نیست
- آهان،راستی،اصلا نمی خواست من دختر خوبی باشم و به گاز دست نزنم.گفتن گاز محله ساعت 32 وصل میشه و چون شبانه روز هنوز 24 ساعته دیگه خبری از گاز گرفتگی نیست.
- سگ هاشون به قدر کفایت گاز گرفته اند.
- سلام
- سلام،پسرم
- ا،خانم فمینیست،ببین تبعیض قائل میشی.به من این همه حرف زدی،به پسرت هیچی نمیگی!
- نه،چرا مامان حرف برنه؟من حرف می زنم.سال هاست که صاحب خونه را بیشتر از بابایی می بینم،حالا چه فرقی داره خونه ی بابا را عوض کرده باشند؟اصلا کدوم خونه؟نکنه همون خونه ای که قراره توی اون رنج بسازند؟انسان رنج را می سازه یا رنج انسان را؟کارخونه ی انسان سازی؟دانشگاه؟پس چرا منو تو را هنوز تفکیک نکردن؟عقایدمونو تفتیش نکردن؟آهان ما خواهر برادریم،برای همین خواهر برادر نکردن؟
اون موقع که داشتند بابا را می بردند همه ی محله خشکشون زده بود،خیلیا که اصلا محل نمیذاشتن،همه باز،نشسته بودند تا کسی،چیزی اعتراض کنه.اینگار عقربه های ساعت هم خودشون را بازنشسته کرده بودند.وقتی زمان نمی گذشت،پس چرا ما پیر شدیم؟راستی دقت کردین؛بارون ترس شروع به باریدن گرفته بود و شلوار اکثر مردم خیس شده بود؟
_ آقای خشک،تو هم که بر جای بزرگان نظام تکیه زدی،چرا تکیه کلام تو هم"من حرف می زنم"شده؟آهان،راستی تو یعنی مرد خونه هستیا! اگه با این حرفا فکر می کنی،گریه ی خواهرتو  میبینی بهت بگم عمرا"! اشکای من تموم شدن،یعنی راستشو بخوای توی کاسه ی چشمام پشت سر بابایی ریختم.
و هیچ یک از آن ها خبر نداشت همون موقع سر آدم را داخل کاسه ی توالت فرو برده اند و از کاسه ی چه کنم چه کنمش،انتظار دارند به تمام کاسه هایی که زیر نیم کاسه است سجده کند.اما اون قصاب ها باید یاد می گرفتند که اراده ی انسان استخوان نیست که بخواد به دست اونا شکسته بشه.خدایانی که تحمل حرف مخالف را نداشتند حالا از جنس مخالف و غیر مخالف می خواستند براشون حرف بزنند.
وقتی ببر سیبری در قفس باغ وحش ارم می مرد،بی آن که به نسل آینده خدمتی کرده باشد بی انصافی بود از خوش خدمتی گرگ های حرم به نسل امروز کسی نمی مرد.آن ها هر چه دلشان می خواست انجام می دادند و شادی تنها در جمله ی"روحش شاد" از وزارت ارشاد مجوز می گرفت؛تا نگوییم،تا نگویید،تا نگویند "انسان به امید زنده است".تا هیچ کس به فکر این نباشد که بعد از مرگش چه قدر عمر خواهد کرد؟
اگر توابینی هم بودند که می خواستند مثل بقیه ی مردم زندگی شونو کنند،مثل بقیه ی چشم ها،چشمشون را بگند،مثل بقیه ی بچه های آدم،از آدم بودنشون خاطره بگند،گورشان را پیدا نکرده به ایشان می گفتند گورتان را گم کنید.
از آدم می خواستند حالا که قلمش بزرگ شده،قلم را سر کار فرستد تا او برایش پول در آورد.آن ها هنوز قلم را نمی شناختند،فکر می کردند رعشه ی آن صدای چکه ی آب دوش حمامی است که با صدای چکمه ی سربازانی گم نام قطع می شود یا شیهه ی اسبیست که نجابتش نجاتش نمی دهد.نه،نه،آن ها هنوز نمی دانستند قلمی که با آن نام حوا را در شناسنامه ی آدم نوشته اند،ممکن است آب دهانش را قورت دهد،اما زبانش را هرگز.
و آن گاه که سر آدم را از کاسه ی توالت بیرون آوردند،هنوز مردم شهر،سر،در گریبان خویش فرو برده بودند.گویی سال ها بود که چیزی،در درون خویش گم کرده بودند.
در زمانه ای که نه حرف مرد یکی بود نه شلوار او،در روزگاری که زن در واژه ای به نام"ناموس"،بسته بندی می شد تا منطق فحش،هر روز دست بوس او شود،در چراگاهی که هیچ گاه،ولو هر از گاهی،هیچ چرایی نمی پرسید که چرا هدف ار آفرینش زن و مرد،خلقت شخص ثالث بوده و چرا زن ها باید بچه ها را شیر دهند و مردها زن ها را قالب پنیر.مادری پیدا شده بود که گهواره را آن چنان آرام تکان دهد که آب در دل دختر و پسرش تکان نخورد.او آن ها را با لالایی بیدار می کرد،که برای خوابیدن وقت بسیار بود:"گر پدر مرد،مادری هست هنوز! تفنگ نه،منطقی هست هنوز.پسر تنها به چه درد؟دختر و پسری هست هنوز"دختری که خط چشم هایش از هیچ چشمی خط نمی گرفت.نه قرار بود برای مردی جایزه ببرد و نه قرار بود زندگی را از مردی جایزه بگیرد.هیچ کس برای حقوق او تعیین تکلیف نمی کرد و پسری که رگ غیرتش برای هموفیلی تبعیض خون می داد نه قرار بود خون به مغزش نرسد و نه قرار بود خون کسی را بر زمین بریزد.هیچ کس برای تکلیف او حقوق تعیین نمی کرد.
اما هنوز آدم نمرده بود.خدا بی پدر و مادر بود و خدایان خدا شده بودند.میزان رای رهبر امت بود و صندوق رای،صندوق میوه! آری یک نفر می بایست میوه های فاسد را جدا می کرد و حکم مفسد فی الارض بودن ایشان را صادر.اما هیچ کس نمی گفت اگر این میوه ها فاسد هستند پس چرا آبشان را می گیرید؟چرا نانشان را می برید؟چرا نامشان را می برید؟
اما هنوز آدم زیر لب نام حوا را می برد و حوا با هزار لبخند نام آدم را.از مال دنیا تنها برایشان شش دانگ حواس باقی مانده بود که آن را به نام یکدیگر کرده بودند.
آن ها که سال ها قبل برای دختر و پسر دیکته گفته بودند که :"بابا آمد.بابا در باران آمد.بابا آب داد.بابا نان داد"حال می بایست از نو،بریده بریده می گفتند:"بابا رفت.بابا از حال رفت.بابا به ما چیزی با ارزش تر از آب و نان،یاد داد"
و چه قدر هوا سرد بود،حوا و عزیز دردانه هایش داشتند یخ می زدند و چون تابستان نبود کسی سراغی از یخ نمی گرفت.نه،نه،این هرگز خودکشی نبود.خودکشی کار آدم هایی بود که می دانستند چه نمی خواهند و نمی دانستند چه می خواهند،حال آن که تمامی 32 دندان ایشان،هم می دانست ایشان چه می خواهند؟
دین،32 سال،اسباب بازی ای شده بود که با دروغ جنسش جور،هم جنس بازی می کرد.آن ها از دین می خواستند دین خود را به اخلاق ادا کند نه این که ظرف ادعا پر کند و در حق خلق جفا کند.
آن ها می خواستند هیج هم وطنی،تن فروشی نکند،برای سیر خوابیدن با شکم سیرها هم خوابگی نکند.
آن ها می خواستند همه آقای خودشان باشند،هیچ کس جیره خواری نکند.
آن ها می خواستند حزب فقط حزب الله و حزب باد نباشد،کسی بر مردم،سالاری نکند.
آن ها می خواستند 16 آذر،دانشکده ی فنی،دانشجویی را ضربه فنی نکنند،توی دانشگاه ها از نو،انقلاب فرهنگی نکنند.
آن ها می خواستند هیچ هواپیمایی سقوط نکند،جعبه های سیاه از ترس نژادپرستی فرار نکنند.
آن ها می خواستند نه آبروی کسی ریخته شود نه خون کسی،از اتاق خواب مردم،فیلم برداری نکنند.
آن ها می خواستند به جای این که بهشت زیر پای مادران باشد،هر جایی که مادران پا می گذارند،بهشت باشد.
آن ها نمی خواستند آدم ها هم چون آدامس لای دندون های تورم جویده شوند،به راحتی آدم فروختن،خریده شوند.
آن ها نمی خواستند رئیس جمهور روسیه فقط به مادربزرگش قول بدهد،انرژی هسته ای به دیگر حقوق مسلم ملت،حتی هسته ای ندهد.
آن ها نمی خواستند روزنامه ای تعطیل شود،برای کله گنده ها منع تعقیب صادر شود.
آن ها نمی خواستند نژادی برتر شود،با احمدی نژادی،حال ایران بدتر شود.
آن ها نمی خواستند مذهبی رسمی شود،قانون اساسی ایران از اساس ویران شود.
آن ها نمی خواستند توی دادگاه،بی دادی با چکش قاضی رسمی شود،وکیل همراه متهم،دستگیر شود.
آن ها نمی خواستند با تغییر کانال تلویزیون،تنها رنگ عمامه ها عوض بشود،رسانه هم مثل نفت،ملی نشود.
اما مگر هر چه دلشان می خواست و نمی خواست،می بایست انجام می شد؟مملکت صاحب داشت،در داشت،پدر داشت! اصلا خیلی وقت بود که دیگه خواستن همان توانستن نبود.با این که خدا می خواست هر کس خودش انشا بنویسد،اما همه ی مردم شهر برای بلندتر گفتن انشاءالله،تقلا و تقلب می کردند.
اگر چه شب شده بود،اما کم کم داشت شب تر می شد و صورت های ایشان کبودتر.نه سهرابی بود برای شعر گفتن و نه کبوتری برای آب خوردن.حالا دیگه،رد پای ایشان،توی برف کاملا پر شده بود و این،کار را برای کسانی که می خواستند جای خالی ایشان را پر کنند،راه ایشان را ادامه دهند سخت تر می کرد.
در شهر،سگ های هار،جار زده بودند که فرجه ای تعیین شده تا تمام مردم از زیر رادیکال رد شوند؛می بایست تمام پنجره ها از شیشه های 57 جداره ساخته شود تا صدای آه مظلومی شنیده نشود.
آدم را به قدر کافی زده بودند و کسی دم نمی زد،حرفی از آدم نمی زد.راستش بیرون زندان،قو پر نمی زد.قلب حوا هنوز هم،تند تند می زد.
روح آدم مثل برف بود،آدم برفی را چه به شکنجه ی مترسک؟برق چشمانش،هنوز در سیمای کبودش،جریان داشت.حالا دیگه صورت هر چهار تای اونا سرخ شده بود،گویی یک حسود،گونه هایشان را نشگون گرفته بود.
تاریکی،سرما،سکوت،تنهایی،شاید تنها سرباز بالای برجک از حس ایشان لباسی به تن داشت،همون سربازی که فکر می کرد با ساییدن دست هایش آتشی روشن می شه.همون سربازی که بیش از آدم،خانواده اش را ندیده بود،همون سربازی که تا اون شب،بارها تا پای چوبه ی دار رفته بود و خسته از مسابقه ی طناب کشی،خواب را به چشمانش ندیده بود.این قدر همه چیز در آرامش اتفاق می افتاد که گویی تمام بیداری اش را در خواب دیده بود.
وای یادم رفت،دختر و پسر آدم داشت خوابشان می برد.حوا برف هایی که قرار بود آب بشن،توی صورت بچه ها می پاشید،اما در عصر بیدادی،نه قراری بود و نه قراردادی.
- نخوابید،ترا خدا نخوابید.بچه ها پاشید.پاشید بازی کنید.پاشید برف بازی کنید.پاشید،پاشی،پاش،پا...
و اینگار کلمات نیز توی برف گیر کردند.حوا هم خوابش برد.
فرشته ها دعا می کردند که ای کاش آدم،تا آخر عمر زندونی بی ملاقاتی باشه تا نفهمد که حوایش بی هیچ حرفی در هوای برفی،در هوای رسیدن به آدم برفی،مرده است.اما طبق نص صریح آیه ی 30 سوره ی بقره،خدایان بیش از فرشته ها می دونستند:گام آخر،آدم اعدام شد!
آری یک خانواده بر اثر بی احتیاطی و خواب آلودگی توی بهمن،فوت کردند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۲۶
protester

- پسرم بهش نزدیک نشو،او دیوانه است!
- ا،این که ظاهرش به دیوونه ها نمی خوره،دیوونه ها زنجیر دارن!
- خب برای همین میگم،چون زنجیر نداره خطرناکتره!
- آخه یه بار بهم سلام کرد،منم جوابشو دادم،می خواستم این بار،من اول بهش سلام کنم.
- بیا بریم،با اینا فقط باید خداحافظی کرد.
- مامان چرا دیوونه شده؟
- میگن یه مدتی توی انفرادی بوده،خب،هر کی تنها باشه آخرش دیوونه میشه،دیگه!
- ا،مامان،نگاش کن!ببین داره به اون گله آب میده،اون گله مگه مصنوعی نیست؟
- گفتم،که دیوونه است!
لبخند مصنوعی پیرمرد مثل پنیر پیتزا کش می یومد بی آن که پسر بچه پاشو روی زمین بکشه و از مامانش بخواد یه کم دیگه،دیوونه را نگاه کنه!
شاید خود اون پیرمرد هم یادش نمی یومد اون گل ها را زا دست چه کسی گرفته است؟کما این که یادش نمی یومد گل ها را همین چند دقیقه قبل آب داده است!
گفته بودند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است،اما دندان های مصنوعی پیرمرد که تازه از آب گرفته شده بودند،حرف دیگری داشتند!شاید چون تازه فهمیده بودند ماهی را نباید از آب گرفت.حتی اگر به تنگی آب داخل تنگ باشد یا به ورشکستگی حوضچه ی فواره شکسته ای.پیرمرد حتی یادش نمی یومد در دفترچه ی خاطراتش سال ها قبل نوشته بود:
"من یک مقنی خواهم شد،حتی اگر تمام چاه های دنیا کنده شده باشند،مسلما چاهی خواهد ماند که من برای خودم بکنم و از چاله ی زندگی به داخلش سقوط کنم.سقوطی از برای رسیدن به آب!می دانم که در آبادی ما چاه های سر به فلک کشیده(!)ی نفتی هستند که حکم شتر دیدی ندیدی را دارند،اما بگذار تا هنوز خبر "نرسیدن نفت به سر سفره های مردم"به گوش مردم نرسیده،لیوان آبی باشد که ولو چند دقیقه ای آرامشان کند،آخه انسان هنگام عصبانیت نباید تصمیم بگیرد"
به هر حال او نه به آب رسیده بود نه به ماهی!
شاید اگر سیاست نشانی اش را گم نکرده بود،هنوز هم هر شب با لباس شخصی تا پشت درب اتاق خوابش می آمد و نسبتش را با بیداری سوال می کرد؛و خوشحال از این که حقیقت زخم بستر گرفته است و هیچ بستری برای طرح آن مناسب نیست،نماز شبش را پشت سر دروغ اقامه می کرد.اما نه،انتخابات 88 پایان سیاست ورزی و بی پدر و مادر بودن سیاست بود.
می دانم رنگ و بوی سالروزهای شهر التماسش می کرد در ازای رایی که نتونسته بود پس بگیره حرفش را پس بگیره:"نترسید نترسید،ما همه با هم هستیم" اما او بهتر از من می دانست که حتی لحظه ای رای و فکرش گرفتنی نبوده تا بخواد برای پس گرفتنش التماس کنه.
مرور خاطرات انفرادی،عملیاتی انتحاری بود که حتی پایانی به شیرینی یک مرگ را نداشت،اما مگر برای او خاطره ای باقی مونده بود که به جاذبه ی آن،دست از دافعه ی این بکشد؟
آیا خنده دار نبود که او را ماه ها،به جرم این که کابینت های آشپزخانه اش پر از کتاب های مجوز نگرفته اند به جای قرآن از زیر رادیکال رد می کردند تا "مرا ببوس" قرآن هم نتونه مجوز بگیره؟شاید نه آن قدر که هیچ view ای بهتر از روزنه ی زیر هواکش دستشویی برای تماشای ماه نبود و نه آن قدرتر که شهر پر از دیوانه هایی بود که از قفس "تن" فرار کرده بودند اما چون نون و آبی نداشتند بی آن که عده ای نگه دارند،بی آن که عده ای ایشان را نگه دارند،تنها فواره ی آزادی را تجربه می کردند و دوباره به همان تخت خواب قفس،رجعت!
داخل زندان،به تدریج،ریش های پیرمرد بزرگ می شدند،اما نه به زحمت بزرگ کردن بچه ای بی ریشه و سفید می شدند اما نه به ریش سفیدی روحانیتی باز هم بی ریشه! او آن قدر نسبت به اطراف و اطرافیانش بی تفاوت شده بود که بیشتر به کر و لالی می ماند که اگر چه عصایی برای تکیه دادن نداشت،عصایی برای قورت دادن هم نداشت!نه کلاهی برای گذاشتن و نه کلاهی برای برداشتن!
پس از آن که زمان از یادش رفته بود هم چنان که زمان او را از یاد برده بود،پس از آن که کاسه ی توالت تمییز و سیاست کثیف تر شده بود،پس از آن که دماغش به قدر کافی چاق و مغزش سبک تر شده بود، پس از آن که سندروم ترس او را فرا گرفته بود که مبادا طی عطسه ای مغزش از داخل دماغش بیرون بپرد، پس از آن که "بشکن،بشکنه،من نمی شکنم،بشکن"ماموران،شکستن اعتصاب غذایش را به سخره گرفته بود، پس از آن که فراموش کرده بود از چه کسی گل گرفته و به چه کسی می خواسته گل بدهد؟ پس از آن که ملالی نبود جز گم کردن زیر سیگاری! پس از آن که ابرو و آبرویش ریخته بود. پس از آن که جایش را خیس می کرد و نشانی آتش نشانی را گم کرده بود. پس از آن که فهمیده بود از خودش هم نباید شکایت کند چون دادگاهی برای رسیدگی وجود نداره و اگر هم داشته باشه به جرم سال هایی که شکایت نکرده،سال ها،حبس بدون احتساب سنوات خواهد شد. پس از آن که از ته دل گریه(!) می کرد و احتیاجی به ناخن گیر نداشت. پس از آن که سر ما به مشایی گرم شده بود و او از سرما به خود می لرزید! پس از آن که از شدت تنهایی و وحدت،تنها با خودش به وحدت رسیده بود. پس از آن که از بس او را به سینه ی دیوار چسبانده بودند،سرطان سینه گرفته بود. پس از آن که جغرافیا،تاریخ،هندسه و از همه مهم تر حس لامسه را در زندان،یاد گرفته بود. پس از آن که دیگر نه نگران گل شدن آبی و نه آب دادن گلی بود، پس از آن که تجاوز بخشی از تجارب زندگی او شده بود. پس از آن که خدا برای او بتی بی خاصیت شده بود که یا نمی داند،یا نمی تواند،یا نمی خواهد، پس از آن که خدا هم هواپرست شده بود
بهش گفته بودند حالا می تونی بری مملکتتو بسازی.همین که ابر،باد،مه،خورشید و فلک در کارند تا تو کارگری کنی و عرقت خشک شود مزدت خواهد بود.دیگر از شکستن قلب،دندان و قلم هیچ مگو که قندان زندگی پر از قندهای نشکسته است!شاید در این آشفته بازار،سهم تو هم حبه قندی شد که توی دلت آب دیده بشه و یا کله قندی که بالای سرت ساییده بشه!
و او درست مثل پلاستیکی که با آتش گرفتن جمع میشه،از شدت شرم خودش را جمع می کرد که مبادا راه برگشت به خانه را از آن قاضی"النکاح سنتی" سوال کند.
شبیه حسی که توی بچگی موقع روشن شدن چراغ های سینما داشت،نمی خواست دست مادری که"تاریکی"صدایش می کردند،رها کنه.تاریکی هر چه نداشت لااقل این قدر مرام داشت که هیچ کس نفهمه قوت قالب او همان قرص ماه و سیری شکمش،سیر بودن از زندگی است.اما او بالاخره رنگ روز را می دید،بی آن که کسی نگران تا نیمروز خواب بودنش باشد.بیرون زندان پر از پدر و مادرانی بود که چهار زانو کنار سفره ی دلشان نشسته بودند و منتظر سال تحویل فرزندانشان بودند و همسرانی که سراغ کسانشان را نه از سران حکومت بل از او می گرفتند،اما او کر و لال شده بود و تنها آزادی اشک چشمانشان را می دید،نه آزادی نور چشمانشان را!
ته جیبش دو سه اسکناسی بود که ناس به آن پول می گفتند،اما او راه را گم کرده بود،پول تنها چاله و چوله های راه را پر کرد.او تا پر شدن ساعت شنی عمرش،تنها یک"آه"فاصله داشت.او که سال ها قدمی را جز برای رسیدن به هدف برنداشته بود،حالا بی هدف تر از همیشه قدم بر می داشت.خسته بود،نه آن قدر که خستگی اش در کردنی و یا درک کردنی باشد.به یاد عزاداری های بچگی که می گفتند"آقایون و خانم ها،همان جایی که هستند،خواهشا بنشینند،غذا به همه می رسه"همون جایی که بود،با این که جا نبود،با این که می دونست قرار نیست به هیچ چیز جدیدی برسه،با این که اعتصاب روح کرده بود،نشست!و نشست،بی آن که بزرگترها اجازه ی نشستن داده باشند،آخر کشتی به گل نشسته ی یه آدم از خدا بی خبر را چه به اجازه ی ناخدا؟
پیرمرد با تمام لال بودنش تمام تلاششو می کرد تا به بچه ها سلامی زلال کنه،شاید چون با تمام کر بودنش از ایشان چیزی جز صداقت نشنیده بود؛و دروغ چه قدر حسودی اش می شد که جواب سلامی از او نمی شنید!یک جانشینی پیرمرد به تدریج پاهایش را هم فلج کرد و او زمین گیر شد،اما باز کسی نبود که به او گیر دهد چرا هنوز درگیر خون های به ناحق ریخته شده ی بعد از انتخابات است؟حال برای او تنها چشمانی مانده بود برای رویا دیدن و دستانی برای خداحافظی با رویا!حتی اون پسر بچه ی ابتدای پست هم جواب خداحافظی او را نمی داد،آخه هیچ کس به او یاد نداده بود،جواب خداحافظی واجب تر از جواب سلام است!
اما ناگهان اتفاقی افتاد،نه از آن اتفاق هایی که روزی یک بار برای انسان رخ می دهند،و نه حتی هفته ای،ماهی،سالی،عمری،نسلی!نه،آخه با کدام منطق از تمام مهره های شطرنج برای او تنها یک"رخ"باقی مانده بود؟دختر بچه ای نه با لباس سفید عروسی،بل با عصایی سفید،در برابرش نشست،بی آن که دور و برش،کسی دهانش را بوییده باشد.چشمان نجیب دختر بچه ی ماه پیشونی،تنها زیبایی ها را می دید،اما سرنوشت خبر نداشت اگر کسی بخواد تنها زیبایی ها را ببینه چشمانش کور میشه؛ایران پر از زشتی عورت هایی بود که به جای هبوط از قله های موفقیت بالا رفته بودند!
حال،یک پیرمرد کر و لال و یک دختر بچه ی کور چگونه به معجزه ی گفتگو امیدوار بودند؟وای،وای چرا پیرمرد چیزی یادش نمونده بود،گل مصنوعی یادگار همین دختر بچه بود.او درست جایی نشسته بود که برای اولین بار"دوستت دارم"از دهانشان بی پشیمانی پریده بود و گونه هایشان به هزار گونه سرخ شده بود.همان شب که مهتاب از بی تابی آن دو،تا صبح بیدار بود که مبادا شورچشمی،ایشان را چشم زند،و یا از شوربختی،مس وجودشان،طلا نشده زنگ زند!آیینه و شمعدان ها،چی؟کسی آن ها را سنگ نزند.اما افسوس،خاطره از ترس این که مبادا فاصله ای میان ایشان اندازد،آن دو را تنها گذاشته بود!
دختر بچه شروع کرد به شیرین زبانی،گویی می خواست شیرین ترین قصه ی خود و قصه ی شیرین پیرمرد را تعریف کند:
"یکی بود،یکی نبود،نه،نه!کی گفته یکی بود؟ما از اون اول دو تا بودیم،پس دو تا بود اما بعد یکی نبود،اون یکی،تنها یکی الکی نبود،آخه اون یکی فرشته بود،فرشته میگم نه این که خدا قصه ی اونو از حفظ نوشته بود،نه،اما خب اونو مثل یه فرشته سرشته بود،فرشته ای که می گفتن فرشته های خدا به جرم مجرد بودن لعن و نفرینش می کنند!
فرشته می دونست دوره ی خان و رضا خان تموم شده،اما فکرشو نمی کرد هفت خوان رستم تازه شروع شده!
خوان اول سکوت بود،نه این که ما سکوت کردیم،تا ایشان هر کاری دلشان خواست بکنند،نه،سکوت کردیم تا همه صدای شکستن بت بزرگ،سلطان جنگل را بشنوند!
خوان دوم ندای فرشته کوچولوها بود،این که زنان نه پشت سر مردان،بل کنار مردان هستند!حتی اگر رخشی نباشه،درخششی می تونه باشه!
خوان سوم به بعد را من داخل زندان بودم و فهمیدم شاهنامه اگر هفت خوان دارد،تنها،به این دلیله که تنها یک دیو سفید و یک اژدهای سیاه دارد،نه بیشتر!تازه اگر میون هفت خوان،اسمی از زن برده شده،از برای جادو و فریبکاری بوده!
مردان نامحرم گریز،تمام اعضا و جوارحم را هم چون خرسی بو می کشیدند و بیش از خدا به من نزدیک می شدند!زندان برای زندانبان،حیاط خلوت خلوت کردن با منی بود که آب حیات را نچشیده بود! آن قدر ترسیده بودم که از ترس حاج آقا،دامنم را بر روی سرم می کشیدم تا مبادا تار مویی پیدا باشه!صبر کنید،ببینید از این جا به بعد مجبورم به جای نقطه سر خط،توی هر خطی مرتب سه نقطه بگذارم،بگذریم! آن جا حال همه ی ما خوب بود و ملالی نبود جز این که انسان روزه دار نمی تونه هوا بخوره،هوا خوری بره!راستش را بگویم،چون اون جا خورشید برای همیشه غروب کرده بود،هر لحظه با کتک افطار می کردیم.نه،نه،چند تایی هم بودند که به روایتی دیگر ما را می زدند:مدام پلک ترحمشان می زد که دختر بچه را چه به سیاست،شما جنس لطیفید،شما را چه به کثافت؟ببینید! باز مجبورم می کنید،راستش را بگویم،راستش زورشان می آمد موجودی که یک عمر ضعیفه خطابش کرده بودند،اراده اش قوی تر از آلتی باشه که توی دستشان بود،می دونم چه حالی خواهید داشت وقتی قلم را آلت صدا می زنم،اما حالتان به اندازه ی منی که تمام آلت ها را در حضورم صدا می زدند نخواهد بود! با قلم،هم چون یک قیچی،چند سال حبس تعزیری ناقابل برایمان می بریدند تا ما با قلمی دیگر،فرصت نوشتن نداشته باشیم:"ایشان همه آلت دست بوده اند"همان قلمی که با آن کمپین یک میلیارد امضا،را امضاء کرده بودیم!نگویید،اشتباه کردم،تورم را هم حساب کردم.انصاف داشته باشید،گاهی تورم هم بوی عدالت می دهد!
ببینید،من این همه راستش را گفتم،شما هم راستش را بگویید:من خیلی پیر شدم؟آخه با چشمام که نمی تونم چشمامو ببینم،راستش بندم را که عوض کردند دیگه کسی بهم دختر بچه نگفت! ا،صبر کنید،منظورم از بند،دستبند سبزم،نیستا! آهان،برای مرخصی،گفتن،عزیزترین کسی که دوستش دارید باید به عنوان وثیقه نزد ما بگذارید!من هم هر چی گشتم،دیدم هیچ کس را به اندازه ی شما دوست ندارم!نمی دونم باز هم،گونه هام سرخ شده اند یا نه،ولی فکر می کنم چون گفتم "دوست ندارم"اتفاقی رخ نداده یا اگه رخ داده از همان اتفاق هایی است که هر لحظه ممکنه اتفاق بیفته! اینم گفته باشم،احتمالش فراوانه که با وجود وثیقه،پروانه ی شما،دردانه ی شما را آزاد نکنند! خدا را چه دیدید؟شاید دوباره کنار هم،هم بند هم،همدم هم،باشیم،اصلا من دم باشم و شما بازدم!به خدا توی این مدت هر چیزی را می تونستم یه تنه تحمل کنم جز تنهایی تنم را،روحم را!
 ا،ببینید،شما هیچی نمیگین،من هی پر حرفی می کنم.فکر کنم گوشتون را خورده باشم،برای همینه که هیچی جواب نمیدین؟"
وای پیرمرد داشت آب می شد،دیگه فرقی نمی کرد کوه یخ باشه یا شمع پروانه! او صادقانه ترین حرف ها را شنیده بود،پس چگونه گوش هایش را که به زیبایی جنین آرام گرفته در رحم مادر بودند،از جنایت کر بودن باز نمی داشت؟چگونه آن ها را برای شنیدن آیاتی که از زبان جبرییل زمینی نازل که نه،به آسمان می رفت، هم چون غار حرا باز نمی کرد؟
پیرمرد را چه به حافظه؟وقتی یارش تمام یادش بود؟دامن هستی،پر از گل های طبیعی،بر زمین کشیده می شد،بی آن که پیرمرد را بر روی زمین بکشد. او می بایست نگران چه چیزی می بود وقتی هستی به او اجازه داده بود نگرانش باشد؟پیرمرد برخاسته بود چون دیگر هیچ خواسته ای نداشت،او را چه به زمین گیری؟وقتی در پیله ی یک پروانه گیر افتاده بود؟
اما آن دهان ناسازگار،قفل شده بود.نه آن که چون پسری به پته پته افتاد،چو بیند نازک عسلی!نه،و نه چون دختری که سکوتش پسندد پسری!نه،او می بایست آن قدر زیبا از زندگی سخن می گفت،که چشمان دختر بچه حتی اگر برای لحظه ای هم که شده،با هم بودنشان را به چشم می دید.اما خالی از هر گونه فریب و دل خوش کنکی!
"سلام،می دانستم که همیشه پشت دیوار مصلحت چند سبد آرمان دست نخورده است که به آن میوه های تازه به دوران رسیده می گویند،اما تصورش سخت بود که دوران ما هنوز به پایان نرسیده باشد.خواستم بگویم شما را به اندازه ی آرمان هایم دوست دارم،ترسیدم،کم باشد،به اندازه ی غرورم،ترسیدم،چیزی از آن نمانده باشد،به اندازه ی ایمانم،ترسیدم،فروخته باشم،حال می گویم شما را به اندازه ی خودتان دوست می دارم،که در این ذهن کوچکم هیچ چیز به اندازه ی آن بزرگ نیست!
می دانم عده ای ما را "صم بکم عمی،فهم لا یرجعون" سوره ی بقره،می دانند که پل های پشت سرمان به علت هم فرکانسی با امواج آن سوی آب ها،دچار پدیده ی تشدید شده است اما شما ببینید برای گذشتن از پل از چه پول هایی گذشته ایم.ما درد نان نداشته ایم اما گویی نان دردش می آید که چگونه نداشتن هایمان را با اعتصاب غذای خشک،به فال نیک می گیریم.فرقی نمی کند امشب شب قدر باشد یا شب اول ژانویه،ما سال تحویل ندایمان را در شب چهارده ماهگی اش با ماه شب چهارده جشن می گیریم،حتی اگر آسمان دروغ بگوید!"
دختر بچه و پیرمرد عصای داشته و نداشته شان را به پیاده رو پرتاب کردند و قدم،قدم،درست عین دو تا هم قدم،عین دو تا عین،که تن هایشان چشم شده بود و دیگر تنها نبود،به عهدشان عمل می کردند،رفتن به جایی که اگر چه آبش گل آلود،ولی ایشان در آن،حق آب و گل داشتند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۸۹ ، ۱۷:۳۰
protester

ساعت ها همه از کار افتاده بودن.چند تایی هم که از خصوصی سازی جان سالم به در برده بودن،معلوم نبود ساعت 11 شب را نشون میدن یا 11 روز را،اصلا 11 امروز یا دیروز را؟کسی هم از چرایی فردا نمی پرسید چرا که اصولا فردا نیز چراگاهی برای دست بوسی بود!قلمم درست مثل مادری که آخر شب شده و بچه اش خونه نیومده،دم در قلبم ایستاده بود و برایم آیت الکرسی می خوند.اما خبر نداشت من برای او "یک دقیقه" سکوت کرده ام.آخه قرار بود خودم را بر دوش سکوت رها کنم و از این به بعد او به جای من حرف بزنه. تا منو دید سرم داد کشید و گفت:"تا الان کجا بودی؟"می خواستم بگم خواهشا تو که هیچی نمی دونی،هیچی نگو،ساکت باش! اما یادم اومد قراره من ساکت باشم.نمی دونم من اون قدر پیر شده بودم که چهره ام را نمی شد به درستی تشخیص داد یا قلمم اون قدر پیر شده بود که پاک فراموش کرده بود یه سالی هست که هم دیگه را ندیدیم! از شام آخر 25 خرداد! اون شب در حالی که هنوز افطار نکرده بودم و شکمم خالی بود،سرم از علامت های سوال قلاب مانند پر شده بود که ناگهان گورخرهای لباس شخصی و لباس شخصی های گورکن،از اون فرصت ویژه یعنی سکوت بعد از راهپیمایی سکوت،نهایت استفاده را کردن و با یگان ویژه عقد نخوانده،ماه عسلشون را اومدن توی کوی دانشگاه!منی که قرار بود تا صبح بر سر کوی قلمم بنشینم و زیر تیر چراغ برق چراغ مطالعه،باهاش هم قشنگ حرف بزنم،هم حرفای قشنگ بزنم،برق چشمانم اتصالی کرده بود و مدام فیوز پلکم می پرید.آری حتی چراغ اتاق خواب ما را هم خاموش کردند! اگر چه نیت اون گورخرها فقط این بود که علامت های سوالم را مثل دندون عقل بکشند،اما آن چه در عمل اتفاق می افتاد کشیده شدن بر زمین و به خاک مالیده شدن بینی و خوش بینی من بود!هر چه اونا را التماس می کردیم که تو را امام حسین نزن به نیت امام حسین هم چند تایی بیشتر می زدن،نه بر سینه ی خود،بر سر،صورت و شکم خالی ما!در حالی که ما با دست،پا و زبون بسته و روزه سخت نفس می کشیدیم،این اونا بودن که یقه ی خود را بسته بودن و زوزه می کشیدن!بی آن که فرم مهمان یا انتقالی،پر کرده باشیم ما را برای ادامه ی تحصیل و تادیب به دانشگاه اوین می بردند!و ایشان با قلمم تنها می ماندند،قلمی که قرار بود دو دستش را قلم کنند،نه اصلا توی بازار آبش کنند،شاید هم توی آفتاب خشکش کنند،چوبش کنند بدن دست ناظم هستی،یا نه سلاحش کنند بدن دست امام جمعه ی 29 خرداد تا او فتوایی دهد که "ریختن خون حلال است مگر آن که ریختن خون حلال تر باشد!"به هر حال دیگه ما همدیگه را ندیدیم!بعد از اون هر بار که بازپرس ها قلمی به دستم میدادن که با اون جنایت"فهمیدن" خود را پاک کنم یاد پاک کردن اشک های قلمم می افتادم!هر بار که مامورها پاشونا جلوی عکس آقا دراز میکردن،یاد اولین باری که دستم را به نشانه ی طلب و خواستن برای فهمیدن قلمم و قلم فهمیده ام دراز کرده بودم می افتادم!هر بار که قاضی منتظر اعترافاتم بود یاد اولین اعترافم نزد قاضی الحاجات،قلمم،می افتادم:"من تنها هستم"و هزار "هر بار" دیگه ای که per second دانلود می کردم!حال که حال او را می دیدم،او گذشت و گذشته ی من را نمی دید!"با توام،می دونی 5 نفر را اعدام کردن؟"من بهت زده نمی دونستم از زمین به کجا هبوط کنم.لیوان آبی که برای آروم کردن قلمم آورده بودم از دستم افتاد و قلبم زودتر از قلمم شکست،لیوان خالی عمرم زودتر از هر دو! ای کاش می تونستم به قلمم بگم پا برهنه راه نره،آخه این جا اصلا سرزمین مقدسی نبود که او بخواد "فالخلع نعلیک" را به عبری ترجمه کنه."با توام می دونی با توسل به 5 تن آل عبا،قبایی دوختند برای 5 نفر انسان بی ادعا؟می دونی این بار مسیح به جای این که بعد از تولدش از توی گهواره با مردم حرف بزنه بعد از مرگش از توی طناب دار،مه واره حرف زده؟می دونی پزشکی قانونی اجساد اونا را غیر قانونی اعلام کرده؟می دونی میگن به انتخابات ربطی نداشته اما خب این راهی بوده که خود اونا انتخاب کردن؟راستی می دونی اعدام عبدالمالک ریگی توی سالگرد ندا چه پیامی داره؟جواب منو بده!تو که می دونستی روزنامه فروشی ها تعطیل هستند تا این موقع شب کجا بودی؟نکنه از تاریکی،ترسیده بودی؟"این جمله ی آخری عجیب بر دلم نشست،هیچ وقت تا این اندازه از شنیدن کلمه ی "ترس"نترسیده بودم.حرف آخر را اول نزده بود تا مغناطیس دلهره اون قدر آدم ربایی کنه!راست می گفت من ترسیده بودم اما نه از چوبه ی دار از نگاه مادر بیدار! اما به هر حال ترسیده بودم! به اندازه ی تمام شجاعتم ترسیده بودم.حالا که قلمم اون قدر بی قرار بود دیگه چه لزومی داشت من به قرارم پایبند باشم؟پس بند بند وجودم فریاد زدن:
آره از آفتاب و مهتاب هر دو ترسیده بودم!
از دو نفری رفتن،یک های یازده را چیدن،از ماندن در راه و هرگز نرسیدن،از در راه ماندن و باز هرگز نرسیدن ترسیده بودم!
از نوک پنج دهم برای اتود هفت دهم،از ماه شب چهار دهم،از سالی که نگذشت،از نوزدهم ماه چهاردهم ترسیده بودم!
از سجن سجع ها،از چماله کردن لاله،از مچاله کردن ناله،از هول کردن،بی حوله صورتت را خشک کردن،هوله را حوله نوشتن ترسیده بودم!
از این که خلاقیت سهمیه بندی بشه و هر روز جام تکرار را تا ته سر بشکم ترسیده بودم!
از آبی که از سرم گذشته بود و از خوابی که از سرشان نپریده بود ترسیده بودم!
از گرم نبودن پشتم به کسی و گرم نبودن دمم،با گفتن کسی ترسیده بودم!
از این که من دور دنیا نگشته بودم و این دنیا بود که دور سرم می گشت ترسیده بودم!
از آگهی فوت شخص ثالث،از این که کو به کوه نمی رسید ترسیده بودم!
از شکواییه ی یک شوالیه بر روی دیوار،از کج بودن خشت اول برج پیزا ترسیده بودم!
از این که آب آرمان هامو بگیرن و قطرات اون،ظرف واقعیت را نجس کنه ترسیده بودم!
از بیکاری،از ساعت ها دور زدن،از ساعت ها را دور زدن ترسیده بودم!
از قاتل ثانیه ها را هر روز توی آیینه دیدن و به خودم حق السکوت دادن ترسیده بودم!
از این که مدرکم را قاب بگیرند و از بیکاری توی رختخواب بمیرم ترسیده بودم!
از نگاهی هرزه تر از نگاه هرزه،از نون خور اضافه بودن،از سرطان نون،از زندگی شرافتمندانه ی یک انگل ترسیده بودم!
از شکم سیر و خوراک مرغ،از خالی نبودن عریضه و خوراک معنوی ترسیده بودم!
از این که یک انسان فقیر است چون فقیر است ترسیده بودم!
از حمد و سوره خوندن افلاطون،توی صف سهام عدالت،از بازی گوشی ارسطو توی حمام بکارت ترسیده بودم!
از این که برای دو لقمه نان،پیش این و آن،دولا راست بشم و به جای راست دروغ بگم ترسیده بودم!
از این که خدا را توی مصاحبه ی عقیدتی،به جرم نماز نخوندن رد کرده بودند ترسیده بودم!
از این که عادت نداشتم از عادت هام،چه روزانه چه ماهانه،سخن بگم و نمی گفتم نماز می خونم یا نه؟ ترسیده بودم!
از بی قاعدگی خلقت و قاعدگی خودم ترسیده بودم!
از این که سر کار رفته بودم  و بعد از مدتی تازه فهمیده بودم با جمله ی گزینشی"برای رسیدن به آزادی باید شغلت آزاد باشه"سر کار رفته ام ترسیده بودم!
از این که این بار آخرین باری باشه که بار می برم و از فردا بهم بگن هری برو به امید خدا،هزار بار از امید و از خدا ترسیده بودم!
از این که آخر شب گوشیم را سر و ته می کردم تا پیامک ها را بالا  بیاره،از این که همه برام سر و ته یه کرباس شده بودن ترسیده بودم!
از این که گاهی اوقات اون قدر سردم می شد که مجبور می شدم سیم کارتمو داخل شومینه ی تهمینه بسوزونم ترسیده بودم!
از تا بوق سگ برای صاحب مغازه ی غول بیابونی کارگری کردن،از بوق زدن سگ های خیابونی که تو را برای کار دگر می خواستند ترسیده بودم!
از ریا،از ریال،ار سراچه ی خیال مردان فاحشه،از این که "این" تازه اولشه ترسیده بودم!
از هیز آباد بودن میهن،از هیزم کش بودن هم میهن ترسیده بودم!
از این که پسری خوش تیپ و پولدار چشمان کور دوست دخترم را شفا دهد،از این که دختری خوشگل و مایه دار چشم و گوش دوست پسرم را باز کند ترسیده بودم!
از این که کرکره مغازه ی خدا هنوز اون قدر پایین نیومده بود که تابلوی "تعطیل است"اون قدر تابلو نباشه ترسیده بودم!
از لش بودن و بی "یش" بودن نیایش،از تنها "نیا" موندن،آن هم با نون مفتوح خوندن(خوردن) ترسیده بودم!
از هنوز یک بار تو را سیر ندیدن،خدا را لای گل و لای تار دیدن ترسیده بودم!
از خدای برهنه ای که روزی 34 بار بندگان برهنه اش را سجده می کرد و از ایشان طلب مغفرت،ترسیده بودم!
از کفوا" احد،آفتاب زده!من باید خورم لگد؟ ترسیده بودم!
از نیچه،از شرم آور بودن دعا کردن ترسیده بودم!
از این که هیچ دیواری کوتاهتر از خدا پیدا نکنم و عقده هایم را سر خدایی خالی کنم که اون قدر سرش شلوغه که باید سخنم را کوتاه کنم ترسیده بودم!
از یک بودن خدا،از بیست نبودن خدا،از نیست بودن خدا،از خیس بودن چشمان خدا،از وسوسه ی فکر کردن به خدا،از آدم حساب نکردن خدا،از دروغ بودن خدا،از راست بودن خدا، از شیطان پرستی خدا،از خدا پرستی شیطان،از خود خود خدا ترسیده بودم!
از این که اشک های نجیبم را با سشوار خشک کنند و شمع جشن تولدم را توی پستو با پتو خاموش کنند ترسیده بودم!
از نسبی بودن اخلاق و فطری بودن غریزه ترسیده بودم!
از سپیدی پشم گوسفند،از سیاهی عمامه ی کدخدا،از ریسمان سیاه و سپید،از حبل الهی،از طبل توخالی ترسیده بودم!
از این که شورتم را در جنگ های صلیبی به یغما برده بودند و برایم یک جفت دهان بند(جفت؟!) و چشم بند باقی گذاشته بودند ترسیده بودم!
از پاریس،کنار درخت سیب عکس گرفتن،کشف جاذبه ی "جمهوری" را جشن گرفتن،از مردم به نام آزادی رای گرفتن،از کشف الاسرار سیب فریب،نتیجه ی عکس گرفتن،حجاب از چهره ی خویش بر گرفتن،حجاب بر سر زنان خویش،سخت گرفتن،جای رضاخان پست گرفتن ترسیده بودم!
از این که روسری برای تحریک نشدنه و توسری برای تحریک شدنه ترسیده بودم!
از مردم سالاری،بی میم ثانی،از فمینیست زدایی،از فمتو (15- ^ 10) زیست بودن،از زن بودن،توی بهشت باد بزن مرد بودن،از مذکر نبودن،دم و بازدمت محتاج هزاران تذکر بودن ترسیده بودم!
از خفقان صلوات گفتن،به تمام بی لیاقتی ها انشاء الله گفتن،دروغ ها را ماشاء الله گفتن،سلام آخر نماز را هرگز نگفتن ترسیده بودم!
از قانون اساسی،از بی قانونی اساسی،از اصل مترقی،از ترقی معکوس اصول،از فقیه،از ولی فقیه،از ولایت مطلقه ی فقیه،از مطلق دیدن،از اکثریت مطلق بودن ترسیده بودم!
از با وضو طناب دار کشیدن،سر تو مدام داد کشیدن،به روی مردم تبریز اسلحه کشیدن،کردستان را از توی نقشه بیرون کشیدن ترسیده بودم!
از بنی صدر را عزل کردن،برای شادی روح خدا نذر کردن،از فرار کردن،نماندن،جوان ها با خمینی تنها ماندن ترسیده بودم!
از موسوی را تنفیذ کردن،تحلیف 25 خرداد را باور نکردن،از امید را زنده کردن،ماندن،جوان ها را با خامنه ای تنها نذاشتن ترسیده بودن!
از 8 سال دفاع مقدس،از کربلا،از قدس،از خط و نشان،از خط امام،از دست خط امام ترسیده بودم!
از جنگ جنگ تا پیروزی،زغال قلم ها را فشنگ کردن،خرمشهر را با گلوله قشنگ کردن،قطعنامه را امضا نکردن،برای فکر کردن درنگ نکردن ترسیده بودم!
از شهیدان وطن را جوگیر خواندن،جان بازی را پخش زنده،ندیدن،همسر شهید را به خاطر شهید آدم دیدن،او را هرگز حوا ندیدن ترسیده بودم!
از مجاهدین،خلق،سازمان،از خلق یک بی سازمانی،از خلق را با خشونت نوشتن،به روی زخم خلق یادگاری نوشتن،منطقت را توی بمب دست ساز،جاسازی کردن،صدام را وارد بازی کردن،ازدواج را تیمی کردن،تیم ارواح را از عشق بیمه کردن،از جام ننگ،سر مست گشتن،هم چو وانت اسقاطی آواره گشتن ترسیده بودم!
از فله ای اعدام کردن،گله ای را رام کردن،خاوران را یک شبه خوش نام کردن،درود بر منتظری را دشنام کردن ترسیده بودم!
از سردار سازندگی،از شمال شهر جای خوبی است برای زندگی ترسیده بودم!
از 20 میلیون نه را 30 میلیون آری شنیدن،با قتل های زنجیره ای،خاتمی را به زنجیر کشیدن،کوی دانشگاه،شبانه،به آتش کشیدن،میان خاتمی و دانشجو دیوار کشیدن،با بستن روزنامه ها از دهان بسته اش،فقط آه سردی شنیدن ترسیده بودم!
از ترسو بودن خاتمی،از راستگو بودن خاتمی،از محافظه کار بودن خاتمی،از نامه ای برای فردای خاتمی،از فردای بی خاتمی ترسیده بودم!
از کمیته ی انضباطی،ریش،تعلیق،از کمیته ی حقیقت یاب،ریش تراش،منع تحصیل ترسیده بودم!
از تنگه ی احد اصلاحات،از مجلس هفتم،انتخابات ترسیده بودم!
از مالک اشتر علی،از آب نخوردن بی اذن علی،از علی را با علی بد نام کردن ترسیده بودم!
از معجزه ی هزاره ی سوم،از ریاست جمهوری برای بار دوم،از فکر کردن به احمدی نژاد برای بار اول ترسیده بودم!
از بنگ انقلاب سفید،از ننگ انقلاب فرهنگی و از انگ انقلاب مخملی ترسیده بودم!
از برگ رای تا نخورده،چک اعتمادم برگشت خورده،از هشتاد ضربه شلاق خورده،هنوز یک جرعه آب انگور نخورده ترسیده بودم!
از 3 روز قبل از انتخابات،برایت چک کشیدن،3 روز شلوارت را پایین کشیدن ترسیده بودم!
از چفیه،از الطاف خفیه،از کارت بسیج،از پایگاه بسیج،از تیراندازی مستقیم،از صراط مستقیم ترسیده بودم!
از این که برای عقل اونا دیگه "قل"ی باقی نمونده بود و هر چه بود عینی بود که آقای بی غین را نور العین خود می دانست ترسیده بودم!
از عصر ابراز علاقه،از کاراکتر گاو و الاغه ترسیده بودم!
از بیرون گود نشستن،حریم انصاف را شکستن،از کشتی،به گل نشستن،از هواپیما،هرگز برنگشتن ترسیده بودم!
از حکومت نظامی،رعب،تشویش،از نیروی انتظامی،ربع(سکه)،تشویق ترسیده بودم!
از عقب رفتن را تعقیب کردن،دیگری را تحریک کردن ترسیده بودم!
از میدون هفت تیر،حق تیر،هفت تیر،تیر هوایی ترسیده بودم!
از باتوم،شوکر،گاز،فلفل،از لباس شخصی،لباس من هم شخصیس،بکن ول، ترسیده بودم!
از کهریزک،مرتضوی ملیجک،قوه ی قضائیه ی عروسک،معاون اول مترسک ترسیده بودم!
از زندان،در بند بودن،برای مرخصی محتاج یک بند بودن،از شب تا به صبح پست دادن،برای پرستو نامه دادن،زحمت تایپ کردن هم به خود ندادن،پست چی را هم رشوه دادن ترسیده بودم!
از پادگان،از هم خدمتی،نظافت،دستشویی،مالامال از کثافت،از غرورت را گاز گرفتن،از تو حق پارس کردن،گرفتن،برای مافوقت کله پاچه گرفتن،از مغزش MRI گرفتن،از شب تا به صبح پست دادن،گل های خورده را آب دادن،از یاد رفتن،بر باد رفتن،با یاد امام و شهدا از حال رفتن ترسیده بودم!
از رضایت ولی دم،از دم نزدن،حرفی از آدم نزدن ترسیده بودم!
از 16 آذر،از سه قطره خون،از "دانشجویی که از سه چیز متنفر بود"مدفون،از ایمان آوردن به پادشاه،به پادشاه فصل ها،به پاییز،به آذر،به آتش،به زبان سرخ آتش ترسیده بودم!
از پل صراط،شفاعت،قیامت،از روی پل آدم پرتاب کردن،با ماشین پلیس،راه را هموار کردن،توی عاشورا یزید را به جای حسین رنگ کردن ترسیده بودم!
از همت مضاعف سرکوب،از کار مضاعف دارکوب،از استقامت قامت خمیده،از صبر بر آینده ی ندیده ترسیده بودم!
از این که ملاک ما برای مخاطب حال فعلی او نباشه و خوب یا بد بودن حال فصل الخطاب،ملاک باشه ترسیده بودم!
از مو کندن از خرس،موی دماغ خرس بودن ترسیده بودم!
از حرف زدن از تبر،اولین حرف را به رهبر زدن ترسیده بودم!
از این که دیگه کسی توی این شهر جشن نمی گیره تا من را با بت بزرگ تنها بذارن ترسیده بودم!
از بی خبری از احمد زید آبادی از نترسیدن نوری زاد ترسیده بودم!
از این که کسی خودشو آیت خدا می دونست،مکارم الاخلاق،و می گفت:روز روزه:"افزایش جمعیت واجب نیست"اما در مورد شب بودن شب،یک سال تمام،سی و یک سال تمام،روزه ی سکوت گرفته بود و نمی گفت:"کاهش جمعیت هم واجب نیست" ترسیده بودم!
از خبرنگار بودن،زبان مردم کوچه بازار بودن،پروردگارت فقط عوام الناس بودن،شوی "خفه شو" را شنیدن،تا آخر بی صحنه دیدن،گوشت را گرفتن،به دست حراست حرس کردن،بریدن ترسیده بودم!
از خانه ی ملت،مجلس بزم غیرت،از شعبه ی جدید نمایندگی ارباب،تقسیم غنایم زیر سایه ی آفتاب،از فحش دادن،دریدن،از تفاهم به جون هم پریدن ترسیده بودم!
از بیت رهبری،از حمله به بیت صانعی و منتظری،از اهل بیت،از بیت الغزل شعر نو ترسیده بودم!
از این که می خواهند با لجبازی سبز بودنم را به لجن بکشند ترسیده بودم!
از جنبش سبز را برای خود انحصاری کردن،مهر استاندارد،از لندن وارد کردن،محرم،نامحرم،زن،جوان،دانشجو،کارگر کردن،"نفس کش" گفتن و زنجیر پاره کردن،ورق پاره ها را آیه کردن،چرخه ی وحی را دوباره زنده کردن ترسیده بودم!
از قدر ناشناسی قدر مطلق و مثبت نبودن ترسیده بودم!
از این که هر چه بیشتر می گفتم"من نمی خواهم خفه شوم" آب بیشتری داخل دهانم می رفت ترسیده بودم!
از اغوا شدن،از اقناع شدن،از توی خشکی ماهی شدن ترسیده بودم!
از دمای جوش خون،از لال بودن و لالایی استدلال ترسیده بودم!
 از قطع شدن ترانزیستور های سه سر،بر سر دو راهی اشباع یا فعال شدن ترسیده بودم!
از سرخوردن و سر خوردگی ترسیده بودم!
از گل یا پوچ،از پوچ بودن گل ترسیده بودم!
از این که مرا با کفن مشکی خاک نمی کنند و سپیدی کفنم تسلیم شدنم در خواب ابدی،تعبیر خواهد شد ترسیده بودم!
از کوچ کردن،هجرت،رفتن،نرفتن،همین جا گور دسته جمعی کندن ترسیده بودم!
از این که اون قدر خسته بودم که دیگه نمی تونستم فکر کنم و ترجیح می دادم اصلا دیگه به چیزی فکر نکنم ترسیده بودم!
از به آخر خط رسیدن و آخر،روی رسیدن خط کشیدن ترسیده بودم!
از این که قلمم را بفروشم تا کاغذی برای نوشتن و نسخه ای برای شفا یافتن داشته باشم ترسیده بودم!
اما با این همه ترسیدن،من هنوز نترسیده بودم!
اصلا مگه ترسیدن چیزی غیر از ناآگاهی بود؟من که مطمئن بودم توی اون تاریکی هیچ کس غیر از خودم نیست از چه چیز باید می ترسیدم؟اما خب این همه "ترسیده بودم" گفتن را نمی شد با یک "نترسیده بودم" و یک "ترسیده بودن"شستن!مگر این که قبل از اون باور،این خواستن را توی خودم بارور می کردم که هنوز میشه با قلم قدم زد،با هم قدم نفس زد،با هم نفس قید قفس را زد و با هم قفس ساز مخالف زد:ترانه ی آزادی!
آری من از این همه ترسیدن تب کرده بودم،اما اگر تب نشانه ی مبارزه است پس قلم نباید مرا پاشویه می کرد،من به داغ بودنی می اندیشیدم که با داغ کردن ها بیگانه بود و بر لبان سرد شدن ها آه سردی می نشاند! آری من داغ بودم و نمی فهمیدم،معنی ترسیدن را نمی فهمیدم!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۸۹ ، ۱۶:۰۶
protester

خیلی وقت بود خورشید غروب کرده بود؛ناقوس کلیسا از کار افتاده بود و زرتشت را در چهار شنبه سوری،به شکلی کاملا غیر صوری،سوزانده بودند،حواریون امشب،در کنیسه ها می خوابیدند و مسجد تا اطلاع ثانوی تنها برای مغان مسلمان،اشتغال زایی می کرد! من بی منت فانوس و مهتاب،به نیت اتاق خواب،خسته از نفرین خدایان،به خانه بر می گشتم،اما گویی توی اون تاریکی شب،پسرک این طرف پیاده رو از تعقیب دخترک اون طرف ایستگاه مترو،خسته نشده بود.مثله شدن جنس صفرم(و نه دوم)ارزان ترین فدیه ای بود که برای نجات نجابتش واریز می شد.نمی دونم اگه پیرزن بیوه،شوهر داشت و بی اجازه ی او نمی تونست از خونه اش بیرون بیاد،دخترک،فرکانس قدم هاشو با چه کسی تنظیم می کرد؟از اون جا که راه رفتن پیرزن شبیه ترازوی به تعادل نرسیده بود،فرصت خوبی را فراهم می کرد تا ضربان قلب دخترک به تعادل برسه.نمی دونم بین اون دو نسل،چه حرف هایی رد و بدل شد،فقط همینو می دونم که هم نسل او،بی خیال وصل او شد.نی وجودم،خالی از خالی بودن،شکایت و حکایتش را با نواختن مارش 8 مارس،نجوا می کرد،اما چه می کردم وقتی "همه" مرد بود و از همهمه ی حمام زنانه،کر؟قلمم روی سپیدی برف کاغذ،سر می خورد و انگیزه ای برای بلند شدن نداشت.وقتی آدم برفی ها در اعتصاب 9 ماهه،در عین حاملگی،لاغر و آب شده بودند و آفتاب نمی تونست بیشتر از آفتابه بفهمه،دیگر چه لزومی داشت که بی سوادی ام از کلمات سواری بگیره؟وقتی قید(حالت،مکان،زمان،...)بی ارزش ترین جز جمله بود،چرا من نباید قید جملات بی ارزش خود را می زدم؟مثلا از چه می گفتم؟از چهار شیفته کار کردن پدری که بدنش پر از توابع ضربه ی شیفت یافته و نان شب نیافته بود؟از چشمان جوان دانشگاه رفته،منتها برای کار رفته،توی سلف دانشکده زیر بار تحقیر این و اون رفته،با بردن ظرف غذات،از یاد رفته؟از چهره ی ماندگاری که گونه های هذلولی مانندش،خبر از سال ها گرسنگی می داد؟از خرید شب عید،از سیزیف ایرانی،که محکوم بود مادام العمر سنگی به نام فقر را تا قله ی خوشبختی بالا ببرد و درست در لحظه ی رسیدن به قله،سنگ به قعر دره ی بدبختی بر می گشت؟مثلا چه میشد؟می گفتن:"خرده بورژوای ما کمونیست شده!؟"یعنی برای اون دردها تره هم خرد نمی کردند!تازه،وقتی امام زمانی داشتن که می تونست 20 میلیون تومن به جشن عاطفه ها کمک کنه،پای صحبت های او میشستن نه مارکسیستی که معلوم نبود چند بار با ایسم ها به خدا "ایست" گفته!یتیم لذت "دست توی جیب خود کردنو و دست رنجت،تو را از رنج دست دراز کردن،معاف کردن"به خانه رسیدم،به خانه ی خود که نه،خانه ی پدرم!طبیعی بود توی جامعه ای که حریم خصوصی معنا نداره و حقوق بشر مثل بشر(beaker)ی می مونه که نشمینگاه نداره،تو هم اتاقی خصوصی نداشته باشی تا گرون ترین سال نامه ی عمرتو تنهایی بخونی:"سال نامه ی بهار"! اون چه معنایی می تونست داشته باشه؟"یعنی سالی که گذشت،واقعا بهار بود؟!وقتی ثانیه ها هم برای حرام شدن،مجبور به اجازه گرفتن از آقا بودن،چه کسی بی اجازه ی آقا،نام سال را تغییر داده بود؟آن هم به نام یک زن!پس کمیته ی صیانت از آرای آقا،چه کار می کرد؟".با نفرت از تخت،مبل و میز و با الهام از آیین بودای وجودم که به پست ترین ها،زمین،می اندیشید خود را روی زمین رها کردم.از اون جا که زمین،خاطره ی تلخی از آخرین روزها ی آخرین بهارش(خرداد 88)داشت،از آمدن بهار می ترسید،به زمان و مکان نامه نوشته بود اما امام جمعه و امام زاده،نامه ی او را تحریف کرده بودن،چرا که اون حرف ها را حرام زاده می دونستن!دیگه هیچ کاری از دست زمین ساخته نبود!یاد ماهنامه ی دانشمند افتادم که گفته بود:"سال 1961یوری گاگارین در یک پرواز مداری یک بار به دور زمین چرخید،8 سال بعد نیل آرمسترانگ نخستین انسانی بود که پا بر سطح ماه گذاشت!"این عین واقعیت بود:اول دورت می چرخن و قربون صدقه ات میرن و بعد از 8 سال(بی خیال اصلاحات!)،پا روی،روی ماهت میذارن!هیچ اصراری نداشتم که هر مزخرفی را باور کنم،اما باور کردن اونا،به مراتب بهتر از بارور کردن توهم بود؛چرا که من در ایران زندگی می کردم! اگر چه آخرین ورژن نرم افزار"زید آبادی ها و میردامادی ها"Open Source بود،اما اونایی که کار با سیستم عامل Linux،را بلد بودن،جرات Phoenix شدن را نداشتن،پس بهتر بود که دلم را به خوش بودن آواز دهل،از آن سوی آب ها خوش نمی کردم!می خواستم از ذهنم جرم گیری کنمو،دندون عقلمو بکشم.کسی که حتی نون ناامیدی را از او دریغ کرده بودن،حیف نون بود دیگه،نه؟شاید هم طیف نون بود از ناشکری بگیر تا نادون سبز!با اندکی صبر،اون چه(/که) نزدیک شده بود سحر نبود،بل سایه بود،سایه ی شوم فیلتر شدن!وقتی"ایران دخت"را لغو امتیاز کرده بودند،توقع زیادی بود که دخت چند ساله ی من را لخت نکنند.بعد از اون همه معطلی توی صف P.C(و نه W.C)،تمسخر واژه ی Personal و تحقیر Personality،با IP خود فروخته،وارد حساب کاربری(و نه بانکی(؟!))خود شدم.اوه،فیلتر که هیچ،مسدود شده بود،دود هوا!چون کودکی ابله خیالاتی شدم:"زنگ خونه ی آقا دزده را زدنو فرار کردن،چه کیفی داشت؟"وقتی قرار نبود همه چیز با گفت و گو حل بشه چه چیز زیباتر از رسوایی بود؟ناگهان صدای یه ترقه،حواسو و سرمو به سمت آیفون پرت و پرتاب کرد؛آیفونو که برداشتم گویی سیفون اضطراب ها را چون طناب دار کشیده ام و سرمو داخل تسبیح سردار،به دار ملاقات،آویخته دیدم!چه توفیقی!من که امام زمان را ندیده بودم لااقل سربازان گم نامشو می تونستم ببینم.نه،نه!من که اصلا دست و پا نداشتم که بخواد گم بشه.به قلبم التماس کردم یه کم آروم تر،تا من هم بتونم به اون برسم.آخه خیلی وقت بود که پیر شده بودم.اصلا همین چند وقت پیش بود که بابا مامان می خواستن منو بذارن خونه ی سالمندان.وقتی نه چیزی برای از دست دادن داشتم و نه چیزی برای به دست آوردن پس می تونستم به فجیع ترین بلا،امید،امیدوار بمونم! می خواستم بگم همین که اون موقع،پسر بود اما پدر نبود،روح القدس بود اما مادر نبود،غسل تعمیدی بود بر آرامش داشتن! اما این آرزو هم خیلی زود روسپیدم کرد:روسپی از آب در اومد.همه بودن جز سکوت معنادار و معناگرا.برای کسی مهم نبود تصور این که"کارگران شهرداری عیدی می خوان"تا چه اندازه با واقعیت هم پوشانی داره؟آنا داشت توتالیتاریسم "هانا آرنت" را می خوند و آتا هم "آناتومی قدرت".اما مامان بزرگ،نماز!شاید او از همه ی ما خوشبخت تر بود چون به کاری که می کرد باور داشت و صد البته هزار و یک توجیه خودپسند برای نتیجه نگرفتن.درست همون موقع که می گفت:"و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا"مامورا فوج فوج وارد شدن؛در حالی که نهانخانه ی ایشان دین خدا بود خانه ی ما دین خدا تصور شده بود!برام تصورش سخت بود که این همه لشگر به عشق من اومدن.نمی دونم خواهرم چه اصراری داشت که اونا به شکل قانونی وارد واحد ما بشن،این ما بودیم که باید کارت شناسایی نشون می دادیم نه اونا که برای یه ملت شناخته شده بودن.درسته که من دین و ایمون درست حسابی نداشتم اما بابا مامان مسلمانم،حق داشتن که به جزیه دادن اعتراض کنند،مامان که عمری شونه کردن موهای دخترشو را تجربه کرده بود این بار با موهای پریشون،سنگینی از دست دادن پسرشو روی شونه هاش تجربه می کرد.داور نقطه ی پنالتی را نشون داده بود و کوچکترین اعتراض داداشی،می تونست برای او هم کارت زرد به همراه داشته باشه."ترا خدا ننویس"گفتن های خواهرم،عجیب توی گوشم زوزه می کشید،اما او چه قدر فهمیده بود!به جای این که از بردن شرط خوشحال باشه،از تمام اونای دیگه ای هم که شرط را برده بودن خواسته بود "دیدی گفتم،آخر می گیرنت" را تکرار نکنند.تازه این دم آخری قرص هامو هم آورده بود تا دلم قرص بمونه.بهش گفتم به مامان بگو:"شرمنده،سهم خونه تکونی منو کنار بذاره،قول میدم اگه(؟)برگشتم تبلی نکنم"بریده بریده و بی نیش و کنایه جوابمو داد:"تو که(امشب!)به قدر کافی خونه تکونی کردی! از اون اول هم می دونستم،فمینیست خوبی نمیشی!"مادربزرگ داشت سلام آخر را می داد که من بی خداحافظی رفتم. نمی دونم اون سربازا از کجا فهمیده بودن که خوشی های عالم به جای زیر دل،توی گلوم گیر کرده و از ترس این که مبادا خفه بشم مرتب داشتن توی کمرم می زدن.یعنی من از "عبدالمالک ریگی"هم جنایتکار تر بودم؟به هر حال امنیت ما مهم تر از جان ما بود.آخه خودم خونده بودم که مخبر کمیسیون امنیت ملی مجلس گفته بود:"فیلم بی بی سی درباره ی کوی دانشگاه هیچ مطلب جدیدی نداشت"بابا که هیچ انگیزه ای برای اجرای مراسم عشای ربانی نداشت با بسته شدن آسانسور توان پایین اومدن از پله ها را هم نداشت،اولین میوه ی ازدواج ایدئولوژیکشان چه شیک و آسان پایین می رفت،نه چی دارم میگم؟من چون سیب ممنوعه از درخت زندگی سقوط می کردم،اما افسون تر از اون افسوس بی نیوتنی بود! آخه چه انتظاری داشتم وقتی اتوبوس تورم،فرصتی برای توقف نداشت،همه مجبور بودن از بچه هاشون بخوان توی بیابون اندیشه،ایستاده بشاشن! اما در آخرین لحظه،درست زمانی که شتاب گرانش (=m/s^2 9.81)هنوز مطمئن نبود از اساتید فیزیک پاسی می گیره یا نه،یه تار عنکبوت نجیب،بی خیال ماده ی 630 قانون مجازات اسلامی("مرد می تواند اگر زن خود را با مرد غریبه در یک بستر ملاحظه کند،وی را به قتل رساند"!)،برای نجات جان من گناه هم بستری شدن با یه جذامی را به جان خرید!و چه لذتی داشت هم خوابگی با روحی که یک عمر بی خوابی کشیده!منی که  متهم به همکاری با شبکه های تارعنکبوتی بودم،تازه فهمیدم وبلاگ:web(تار عنکبوت)+log(رد پا)چه نام با مسمایی است.پژوهشگران ژاپنی که در تحقیقات خود توانسته بودن چگونگی شکار قطرات شبنم به دست تار عنکبوت را کشف کنند، این پدیده ی فیزیکی را تنها با بی وزنی من می تونستن توجیه کنن.عرفا هم یادی از غار ثور می کردن و این که خدا چگونه پیامبرش را با تار عنکبوتی نجات داد،فقها هم در هم تنیدگی ما دو تا را با سستی افکار و اعتقادات مذهبی من مرتبط می دونستن! اما من یاد گرفته بودم پلوتن منظومه ی بی نظم وراجی های دیگران باشم،حتی اگر به قیمت اخراج من از Solar System تمام میشد.همین که زندگی من به تار مویی بند بود به من آرامش می داد،چون موجز و صادقانه ترین بیان از واقعیت بود.شاید آرامشی از جنس آرامش قطر،که می دونست تا سه سال آینده از افزایش برداشت از میدان مشترک پارس جنوبی خبری نخواهد بود و می تونست بدون گاز گرفتن،گاز ایران را بخوره! اما هنوز شطحیاتم،آمیخته به شکیات بودن،چرا که نمی دونستم در این وضع معلق،تا چه اندازه به خودم تعلق دارم؟آیا انصاف بود اونایی که موقع تولد تو گوشم اذون خوندن،حالا به این نتیجه برسن که نصیحت هاشون یاسین خوندن توی همون گوشا بوده؟آیا این عدالت بود من به آرمان هام فکر کنمو و اونا به آرواره های آواره ی من! اصلا کسی که به فکر خونواده اش نباشه می تونه به فکر جامعه اش باشه؟آیا این حق طبیعی اونا نبود که پسرشونو با کت شلوار مشکی دومادی(و نه لباس سپید عروسی)توی خونه ی بخت(و نه خونه ی خودشون)ببینند؟اصلا مگه منی که احساساتم تحصیل کرده بودن،می تونستم،شکستن قلب و بغض اونا را بفهمم؟آیینه ی رشوه گیر آسانسور،تمام تلاششو می کرد تا ترس و تردید با عکس کردن عکس من،بتونن تنها عکس 3*4 ای که از خودم برام مونده بود،پاره کنن.عقل من ترک برداشته بود! من خودخواه بودم قبول،یه اومانیست بی کار و یه ماتریالیست بی عار بودم قبول،باتری عمر اونا را Low و ضربان قلبشونو را High کرده بودم قبول،توی یه رودخانه ی خشک،خلاف جهت آب(؟!)شنا کرده بودم قبول؛اما به خودم اجازه نمی دادم از من بخواد وسعت نگاهم را با یبوست نگاری طاق بزنم و یا از چند ماه قبل،بلیط کنسرت دیکتاتورها،را تهیه کنم!"من"هم برای سوالات"من"جوابی نداشت:"آیا ما کالایی هستیم مالکیت بردار یا د(و)کانی هستیم بی خریدار؟آیا می تونم اون پختگی ای که تو از اون صحبت می کنی اختگی بدونم؟فرض که من نمی نوشتم،قلمم را چگونه راضی می کردم؟او به اندازه ی من صبور نبود،بهش می گفتم بره سر کوچه لبو فروشی بزنه؟گلابی یا هلو فروشی چه طور؟من تا به امروز برای جنبش سبز چه بهایی داده بودم؟وقتی تقویم هم به ما کج دهنی می کنه و جشن تولد 9 ماهگی ندا را پاک می کنه،از من نخواه حالا که نوبت من شده بگم:"فهمیدم که نباید می فهمیدم"؛بذار از تار عنکبوت سه تاری بسازم از برای نواختن شیهه ی قلمم."پاسخم با تمام آب و تابش،Fox "شیری یا روباه؟"را Fax می کرد! اعصاب خردی های روح من اون قدر Orgasm ناپذیر شده بودن که به هیچ صراطی مستقیم نبودن و قصه اونا هم چون آلت بویایی پینوکیو داشت دراز درازتر میشد،اما تصمیم گرفته بودم تا زمانی که قانون دفاع از خود را مجاز نمی شمارد،زبان باز نکنم!گر چه ساز و سوز عنکبوت نمی ذاشت به جای چرت گفتن،چرت بزنم،ناگهان Big Bang رخ داد و منی که منگ تر از بنگ بودم،از آسانسور هم اخراج شدم.هستی داشت دوباره از نو،آغاز می شد.همون"یکی بود،یکی نبود" بچگی ها!با این تفاوت که این بار اون یکی هم بود.همون دخترک ابتدای پست.حتما اشتباهی شده بود! شاید به جای 110 با 113 تماس گرفته بود،اما چرا او را دستگیر کرده بودن؟او که شاکی بود!دزدگیر ماشین ها،به صدا در اومده بودن،تا نگهبان ساختمون که خیلی سخت،مفهوم وبلاگ نویسی را متوجه می شد،فکر کنه مامورا دزد گرفتن.وای چه تصویر لطیفی،همسر نگهبان داشت برای بدرقه ی اسپند ماه،اسپند دود می کرد!درست یادم نیست توی اون لحظات به چی فکر می کردم،همین قدر می دونم که "سمفونی مردگان"مرا همچون بتهوون کر کرده بود!در حالی که سرباز وظیفه داشت برای مافوقش توضیح می داد که چرا از ترس او شلوارشو خیس نکرده و یا فرصت نداشته که شورتشو از خشک شویی بگیره،نگاه دخترک دو تا سیلی محکم توی صورت یکی از مامورا  خوابوند،اولی بابت این که به او گفته بود:"دختر را چه به سیاست؟"،دومی هم از برای نگاه هرزه ی او.از بس که وسواس داشتم،مبادا کسی کلاهی سرم بذاره،کلاهی نداشتم تا به احترام او از سرم بردارم.آخه اون با وجود اون همه غل و زنجیرهای تبعیضی که به پایش بود،زودتر از من و جنس من به خط پایان رسیده بود! چشم های او پشت موهاش قایم باشک بازی می کردن تا من شک کنم به خنثی بودن نوترون های وجودم.باید آدم باشی تا بفهمی اولین باری که حوا را می بینی چه احساسی داری؟اما چه زود دیر شد،چشم هامو بستن تا هبوطم توجیه پذیر باشه.درست یادم نیست،موهای سرم برای چی ریخته بود،حج کعبه ی انفرادی یا خدمت سربازی انتحاری،اما تشخیص اونا درست تر بود،من سرطان داشتم،سرطان Protest(و نه پروستات)!تصورش سخت بود که اون ابلیس ها با سوالاتشون،از لیس زدن سر کچلم چه لذتی می برند.مقابل دیواری که از چین وارد کرده بودن نشوندنم و بهم توصیه کردن برنگردم،راست می گفتن تمام ما برگشت ناپذیر شده بودیم."می دونی مادرت عاقت کرده؟می دونی پدرت اهل مصاحبه با بی بی سی و رفتن به می سی سی پی نیست؟می دونی باز توی مراسم عقد خواهرت،غایبی؟می دونی مراسم ختم مادربزرگته،تو قاتلی!؟می دونی معافیت اعصاب و روان یعنی چی؟می دونی خدا را توی یه پارتی گرفتن؟می دونی عزراییل را باز نشسته کردن؟می دونی جبرئیل رفته ورق بازی؟می دونی میکائیل رفته دختر بازی؟می دونی موسوی گفته غلط کردم؟می دونی رهنورد گفته شوهر کردم؟می دونی قاضی کشیک رفته تعطیلات؟می دونی مجلس بودجه ی ما را چند برابر کرده؟می دونی کهریزک،خاوران یعنی چی؟می دونی خلق می خوان تو را حلق آویز کنن؟ می دونی مدار صفر درجه یعنی چی؟نه،معلومه که نمی دونی،چون تو سنگ تیپاخورده ای هستی که به دنیای مجازی پناه بردی! ببین روزنامه ی ما چی نوشته:"نمایندگان مجلس در جلسه ی دیروز،بنا به توافق صورت گرفته با شورای نگهبان،مصوبه ی"کاهش سربازی بر اساس مدرک تحصیلی"را حذف کردند.به این ترتیب کاهش دوره ی سربازی "تنها" با نظر رهبر انقلاب اعمال خواهد شد!"این وسط تو چی می خوای بگی؟تو چی کاره ای؟مگه نمی بینی مملکت صاحب داره؟معنی"تنها"را نفهمیده،جار زدی"من تنها با تنهایی و نه به تنهایی خوشبخت خواهم شد!"اصلا ببینم تو چرا به چیزهای خوب فکر نمی کنی؟لابد خبر نداری سازمان ملی جوانان گفته:"مردی که می خواهد ازدواج کند باید قدرت،چهار شانگی،شهرت اجتماعی،توان دفاعی،پاکی چشم و فکر و عمل باشه و قادر به تامین نفقه زن و فرزندان خود باشه!"هم سن و سال های تو الان 1363 سالشونه،نوه و نتیجه دارن،تو چی؟این کارات چه نتیجه ای داشته؟مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یه زن موفقه؟خانم شما کجاست؟..."من که میون هم سن و سال هام اون قدر نخ نما شده بودم که کلبه ی زندگیم دیگر نمایی نداشت(حتی سازمان میراث فرهنگی هم میلی به مرمتش نداشت)درست شبیه پیرمرد خیاطی که از شدت کم سویی چشمانش قادر به نخ کردن سوزن نیست،نمی تونستم روی حرفاشون تمرکز کنم!طبیعی بود توی فرهنگی که لغت Polygamy را نعمت خدادای،مردان امی می دونه،باز آن چه موضوعیت پیدا می کرد،موفقیت مرد بود،اگر برای زن موفقیتی هم تعریف می شد،پیشاپیش در خدمت به مرد خلاصه شده بود!نمی دونم چرا؟اما یاد اون دخترک افتادم،احتمالا آیات بعدی قرآن سازمان ملی جوانان را هم برای او تلاوت می کردند:"زنان شایسته ی ازدواج باید دارای جمال و زیبایی باشند،که این جمال و زیبایی در تناسب اندام،ظرافت مو و ابرو،ظرافت صدا،حیا،عفت و پاکدامنی معنا می شود.زنان با ایمان،زنان سادات،زنان باکره،زنان کم مهریه برای ازدواج در اولویت هستند.زنی شایسته ی ازدواج است که در مقابل شوهر خود متواضع و فروتن باشد و خود را برای او بیاراید و با مردانی غیر از شوهر خود احساس بیگانگی داشته باشد"نسلی که نوجوانی اش را به تماشای "نیم رخ"نشسته بود حالا جوانی اش را تمام رخ،برفکی می دید.هر چه که محاکمه ام طولانی تر می شد،بیشتر بالا می آوردم،جالب بود تنها چیزی که برای خوردن داشتم همون استفراغ های خودم بود.کوچه ی بن بست زندگیم تنگ،تنگ تر می شد،تنها راه نجات پرواز بود،اما چون دیر به ذهنم رسیده بود تنها سرم فرصت پیدا کرده بود خودشو بالا بکشه،تمام بدنم توی همون کوچه گیر کرده بود،حالا نوبت ایشان بود که توی اتاقی در بسته،با سرم گلف بازی کنند!باد با عصبانیت خاصی پشت در می خورد،گویی می خواست پیامی را برسونه،اما موبایل "هیچ کس" آنتن نمی داد.با خودم عهد کرده بودم،هیچ کاغذی را امضا نکنم،اما گویی اونا تعهد داده بودن که بی امضای قاضی حکم را اجرا کنند،اصلا تمام اون بازپرسی ها نمایشی بود،فقط می خواستن قاضی فرمایشی پرونده به تعطیلات نوروزی بره! برای اونا مهم نبود،این بار،ورونیکا تصمیم گرفته زنده بماند،آن ها مواد 513("هر کس به مقدسات اسلام یا هر یک از انبیای عظام یا ائمه ی طاهرین یا حضرت صدیقه ی طاهره اهانت نماید اگر مشمول حکم ساب النبی باشد اعدام می شود و در غیر این صورت به حبس از یک تا پنج سال محکوم می گردد.") و 186("هر گروه یا جمعیت متشکلی که در برابر حکومت اسلامی،قیام مسلحانه کند مادامی که مرکزیت آن باقی است تمام اعضا و هواداران آن که موضع آن گروه یا جمعیت یا سازمان را می دانند و به نحوی در پیشبرد اهداف آن فعالیت و تلاش موثر دارند محارب هستند،اگر چه در شاخه ی نظامی آن فعالیت و تلاش موثر نداشته باشند")قانون مجازات اسلامی را برای شب امتحان حفظ می کردند!توی اون لحظات واقعا نمی دونستم پیامبری که"هزار سال تنهایی"را در غار حرا تجربه کرده بود،به تنهایی خرد ما اندیشیده؟پیامبری که به ظاهر در سبزترین ربیع،به دنیا اومده چرا دینش سردترین بهار را تقدیم ما می کنه؟آری ما با قلممان قیام مسلحانه کرده بودیم،در حالی که ایشان به زور سلاحشان،به دنبال انقلاب فکری ما بودند!چیزی تا سال تحویل باقی نمانده بود،صنعت نفت ایران فقط توی تقویم ملی شده بود و افکار مصدق بایگانی! اگه موقع تولدم بابا مامان بالای سرم بودن،توی اون لحظات فقط دل آسمونی اونا،همسرم بود.آخرین نماز جماعت اون جماعت را هم تماشا می کردم،اگه زنده می موندم حتما این سوال را از خودم می پرسیدم که این چه طنز تراژیکی است؟دینی که با اقرا آغاز می شود،درست تو را در لحظه ی پیوند کووالانسی نماز("سخن گفتن انسان با خدا")و قرآن("سخن گفتن خدا با انسان")،حمد و سوره،به سکوت فرا می خواند تا امام جماعت به جای تو حروف را از مخرج،و از مدخلش ادا کند؟همون آخونده که جلوتر از همه ایستاده بود(لابد صف غذا بود دیگه!)برام یه توبه نامه آماده کرده بود،باید به "آزادی" می گفتم:با تو مهتاب شبی،باز از آن کوچه گذشتم،همه تن خشم شدم،که چرا این همه شب با تو از آن کوچه گذشتم! دفتر صفر برگ زندگیم،دیگه چیزی برای کندن نداشت و عجیب ایشان منتظر ورق خوردن پوچی،بودند!مدام کاریکاتوری از یه دیکتاتور مرا ماچ آبدار می کرد تا اعتراف کنم که اون همه رنسانس فکری،به اندازه ی یه اسانس تاریخ مصرف گذشته به زندگیم طعم نداده اند! اما من هنوز اعتصاب سکوتم را به مزایده نگذاشته بودم.مثل دانشجوی ارشدی که برای جلسه ی دفاعیه اش،کت و شلوار مناسبی نداره و به بی معنایی آخرین روز کاری سال برای یه آدم بیکار،به قدمگاه می رفتم.از اون جا که می ترسیدن طناب دار قلقلکم کنه و هنگام دار زدن،قهقه بزنم،قرار بر این شده بود که تیربارانم کنند.وای،باز این ساعت لعنتی زمان،ایستاده بود: اون دخترک را هم آورده بودن،خیلی بد(!)می دونستم توی فقهی که نشه یه دختر را اعدام کرد،اعدام او چه معنایی داره؟!! اوه،باز هم او برای آزادی،بهای بیشتری داده بود،ای کاش می تونستم او را سجده کنم!خوب می دونستم توی اون لحظات همه می خوان سر سفره ی هفت سینشون باشن،پس اراده و سکوتمو شکستم و از اونا خواهش کردم بیش از این سرباز وظیفه ها را اذیت نکنند!و تمام:پو که ها چه بی التماس،آزاد می شدند!هم مرکب دواتم تموم شد،هم مرکبم از نفس افتاد،هم لیقه های تار عنکبوتی حروم شدن و هم سال 88 فوت شد(/کرد)! دیگه چه کسی اهمیت می داد که اون هشت های 88،همان V های از ته آویخته ی ما دو تا هستن؟"هر کس" بی خبر از کرکس ها،شادی هایش را سر سفره ی هفت سین،افطار می کرد،سین ها آزاد بودند،حتی از بند هفت تیر عدد هفت:سردی،سیاهی،سکته،سنگسار،سقط جنین،سیفون،سلاخ خانه،سرد خانه،سلطان،سمعک،سوهان روح،ساطور،ستون پنجم،سگ دو زدن،ساج(سامانه آموزشی الکترونیکی ازدواج جوانان)،سقوط(تنها چیزی که می تونه آزاد باشه؛سقوط آزاد)،سیگار،سراب،سرخوردگی و سرگردانی!
این داستان هرگز واقعی نبود،چون واقعیتش برای "همه کس"تلخ نبود! این حقیقت تلخو برید از نسل جدید سوفسطایی ها بپرسید که چرا به نیستی واقعیت هم ایمان آورده اند؟خواننده ی عزیر،تو به هفت سین خوشگل خود اندیش:سوال،سبابه،سجاده،سکوت سبز،سنتور،ساز دهنی،سایه روشن، سیاه قلم،ساغر،ساقی،سیمرغ،سروش،ستاره ی سهیل،سحر،سرنوشت،سوگند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۸۸ ، ۱۶:۱۸
protester

چه روزهایی که لب های خود را گاز گرفتم تا مبادا کلمات بی سواد،بی اجازه ی من افکارم را همچون راهزنی بی حیا ،شبانه،عریان کنند.تنها خواسته ی من "لب گرفتن"از تو بود،ای آزادی! لب های خونین من،که در غم ختنه شدن زبانم،بی شهوت دهان باز کرده بودند،سرد مزاج تر از اونی بودند که با نام تو خودارضایی کنند!هرگز فکرشو نمی کردم قبل از یائسگی فلسفی،تو به خواستگاری من بیایی!چشمان نجیبم را به زمین سنجاق کرده بودم،تا مبادا منگنه ی عشق مرا در نگاه تو میخ کوب کند،برای رسیدن به تو می بایست آزادی از همه چیز و همه کس را تجربه می کردم،حتی آزادی از بند آزادی! اما چه نجوای حزن انگیزی داشتی:"سر تو بالا بگیر قهرمان،زمین نامحرم تر از آسمونه!" قهرمان؟پهلوان؟افسانه هایی از برای رضایت خاطر توده ها!واژه هایی باکره که ادعای مرد بودن داشتند!زمین خوردن فوبوس،خدای جوانی،و گدایی ترحم،از زئوس،خدای آسمان!و در این تغییر جهت 180 درجه ای از منیت کشی تا منت کشی،ناگهان در زاویه ی قائمه؛یعنی همان جایی که شیب آرزوهای خطی من به بی نهایت میل می کرد،سر و چشمانم از حرکت باز ایستادند،من تو را دیدم،تویی که آسمان بی ستاره ی من بودی!و چه قدر ساده،بی آن که چهره ی واقعی خود را در پس آرایش غلیظ فونت های زشت Bold شده یا نت های عشوه گر Old شده،پنهان کنی،سایه چشم های مهتاب و اون همه پودر سفید کننده ی ماه بی تاب را به سخره گرفتی! آسمان حسود،که نمی تونست توهین منو تحمل کنه،آبی بودنش را فراموش کرد و با ریختن آبرویم آب سردی به رویم ریخت! من متهم به بی مسئولیتی شدم و با این که زمین می دونست این آزادیه که مسئولیت میاره،نه تنها پشتم،بل زیر پایم را نیز خالی کرد و من در دو قدمی تو،بی آن که نگاهم فرصت سلام کردن داشته باشه،تو را بدرود گفتم!من تلخی یک پایان بی آغاز و آغازی بی پایان را تجربه می کردم.تو ترسیدی صبر من در فراق تو شبهه ناک بشه،پس رژ لب هایت را پاک کردی و گفتی :"من در سرزمین تو تنها نام یک میدان هستم و خب میدان نه ابتدا دارد و نه انتها! تنها اقتدا و اتکا دارد،اقتدا به استبداد و اتکا به استعمار! بیش از این نمی خوام سردردها و دردسرهای تو را زیاد کنم"گفته بودند "گر صبر کنی ز قوره حلوا سازی" اما اصلا تصورشو نمی کردم اون حلوا،حلوایی است که بعد از خاک کردن یاد تو باید حلاوتش را مزمزه و زمزمه کنم. تمام حرفایی که قرار بود با سزارین هم مرده به دنیا بیان،به انضمام غروری رنگ پریده،با چوب پنبه ی "ندانم کاری" داخل بطری عمرم،زندانی کردم و به سوی همون دریایی که کشتی هام در اون غرق شده بود پرتاب کردم،البته نه به امید موسی شدن،و نه حتی با نیت عیسی شدن،چرا که من نه آسیه ای داشتم و نه آتیه ای!می گفتند:خاطرمان باشد که مبادا خاطره ای از آزادی باقی بمونه،پس گذشته و آینده در قبری به نام حال،یعنی "جمهوری اسلامی"چنان فشارم می دادند تا مبادا اعتراف نکرده از دنیا برم:"دیگه حالی برای حافظه ام باقی نمونده".شورشو در آورده بودند.شوری اشکانم نمک زندگی خطاب می شد،بی آن که زندگی ام شوری داشته باشد،چه رسد به شعوری!وقتی دیگه نمی کشیدم،روحم کش میومد و بزرگ می شد تا کش و قوس های سینوسی زندگی از نقاط تعریف نشده ی روحم مشتق بگیرند!سگ های زمین و آسمان چشم به راه کفرگویی های من،با نام تو عوعو می کردند و با چکمه های خود بر انگشتان آویزان من از پرتگاه نخستین یادگاری می نوشتند،اما من نه به سقوط خود امیدوار بودم نه به سقوط ایمان خود!می گفتند:" آزادی مطلق غیر ممکنه! تو فکر می کنی اگه خرت از پل آزادی بگذره،اون طرف یه اتوپیایی هست که برات گوسفند قربونی کنه؟نه خیر،خیلی صریح و در عین شفاف سازی بهت میگیم:1.اون خر حامله ای است که روی پل بچه اش سقط میشه و خودش سقوط می کنه.2.در واقع اون خره خود تو هستی که خبر نداری.3.اگه با واژه "خر" مشکل داری می تونی با اون گوسفنده نامزد کنی!"نمی دانم شاید راست گفته بودند که:"تنها چیزهایی را برای همیشه به دست می آوریم که برای همیشه از دست داده باشیم!"اما منی که هنوز مفهوم آزادی را نمی دونستم،چه طوری گوشت و پوستم از نام "آزادی مطلق" کهیر می زد؟شاید تمام اون عشق بازی های ابتدایی،از جنس عشق های کور دبیرستانی بوده! آخه من تنها یه لحظه آزادی را دیده بودمو و شناختم حبابی از احساس! آزادی یعنی چی؟یعنی بغض ها را بی بغض آغاز کردن،از جام بی عقلی،تقاضای فرجام خواهی کردن!نه یعنی این که مرز عراق بسته نباشه،هر سال بتونیم با حاج آقامون،ماه عسل،کربلا بریم!نه یعنی این که درب جهنم بسته نباشه،با هر کی و هر چی خواست و خواستیم 3x داشته باشیم(از سوراخ میله های زندان بگیر تا سوراخ لایه ی اوزون،از زانوی غم تا سیگار برگ و چای تازه دم)!نه یعنی گاز زدن،لیس زدن،سماق و پسونک مک زدن،بقیه را خط زدن!نه یعنی 9 ماه حمل کردن،دو روح در یک بدن،تحمل کردن!نه یعنی g.f،b.f،نخواستی Social Friend)s.f)!نه یعنی تصادف با یکی دو روح خارق العاده،به جای بستری شدن،بستری فوق العاده!نه یعنی بیدار بودن با برق نگاه معشوق،وقتی همه خواب بودن!نه یعنی ترکوندن جوش صورت و پوکوندن غرور جوانی!نه یعنی مجرد بودنو حج نرفتن،توی مهمونیا برات فال قهوه گرفتن!نه یعنی غریزه،میل،فطرت،خدا ارضایی در کنج عزلت!نه یعنی این که بدون اجازه بابایی بتونیم با هر کی مامانی بود ازدواج کنیم!نه یعنی این که نه گوهر داشته باشیم نه شوهر!نه آقا بالا سر داشته باشیم نه خورشید خانم!نه مهریه داشته باشیم نه جهیزیه!نه خانم خونه دار داشته باشیم نه جوون دنبال کار!نه یعنی این که بتونیم به لختی(Lokhti)درختان زمستون،توی تابستون لختی(Lakhti)از پیله و کلبه ی خود بیرون بیایم!نه یعنی این که نه پاک کردن آرایش داشته باشیم نه دک کردن آرامش!نه چک کردن تلفن همراه داشته باشیم نه چک کردن شناسنامه ی همراه!نه یعنی این که بتونیم با جنس مخالف،بی خیال جسم و جنس او،تیپ و تار مو،ارتباط داشته باشیم!نه یعنی به بی اعتمادی،اعتماد کنیم و به بی تعهدی متعهد باشیم!نه یعنی تسویه حساب میلانی،شام آخر فریدون جیرانی،اعتراض،مسعود،کیمیایی!نه یعنی این که صدامونو نازک کنیم،لاغر کنیم،به دختر بودنمون افتخار کنیم!نه یعنی این که ابرو برداری کنیم،مش کنیم،به پسر بودنمون افتخار کنیم!نه یعنی این که تا دانشگاه رفتیم آبروداری کنیم و خودمونو گم کنیم! نه یعنی این که توی پادگان سیگار،دود کنیم!نه یعنی این که هم کلاس های تئوری دانشگاه مختلط باشه،هم کلاس های عملی،هم کلاس های صبح،هم کلاس های بعدازظهر!نه یعنی این که نه سرویس های دانشگاه مختلط باشه نه سرویس های بهداشتی،نه خوابگاه،نه اردوگاه!نه یعنی خوابگاه خودگردان،توی مملکت امام زمون گردان!نه یعنی تشییع جنازه ی تابو بودن کلمات کاف کافی و تابلو کردن ادبیات کافکایی!نه یعنی زن،چهار پایی دو پا،برده ای سیاه بخت،پرده نشینی بی پرده!میشه با سکه های طلا از ارباب نخستین خریداریش کرد،با گردن بند طلا چون سگی وفادار غلاده بر گردنش کرد،با دست بند طلا،در خونه ی بختش زندونیش کرد،با گوشواره ی طلا غلام حلقه به گوشش کرد،با انگشتر طلا عقد و قفلش کرد و در نهایت چرایی قیمت طلا را باور کرد!نه یعنی مرد،اخم کردن،بغض کردن،فراموش کردن،خاک کردن،اما در حسرت قهر کردن،گریه کردن!نه یعنی مرد می تونه ازدواج مجدد کنه،زن می تونه طلاق بگیره!نه یعنی نسیان نسوان،سهم او کمتر از نصف لیوان!نه یعنی من برای تو دعا می کنم،اما تو برای من دعا نکن،چرا که فاحشه جبران خواهد کرد!نه یعنی ورزشگاهی که برای خروج از اون باید 5 نفر را قربونی کرد(نوروز 84)و برای ورود به اون سونوگرافی!نه یعنی این که نه سهمیه بندی جنسیتی داشته باشیم نه تعصب جنسیتی!نه مرد باشیم نه زن،یه هرمافرودیت عقیدتی باشیم،که جنسیت را به نقد می کشه،بی آن که به فکر نقد کردن جنس تقلبی خود باشه!نه یعنی این که به عقیده ی مخالف احترام بذاریم!نه یعنی این که صاحب شعار "احترام به عقیده ی مخالف"،وقتی 16 آذر 1383 توی دانشگاه هو میشه،بگه:"کاری نکنید بگم بیرونتون کنند،آدم باشید"!نه یعنی این که به جای رئیس جمهور،ما،آدم باشیم!نه یعنی این که امام جمعه ی تهران،اسلحه به دست،29 خرداد 1388،با ترشرویی تمام به فداییانی که قراره له او و نه علیه او شعار بدن،بگه:"گوش کن،گوش کن"!نه یعنی این که به جای قبله ی نوظهور شیعه ی 14 امامی،ما،گوش کنیم!نه یعنی این که،صدای ضبطمون را اون قدر بلند کنیم،که اگه بخوایم هم نتونیم حرف کسی را گوش کنیم!نه یعنی این که صدا و سیما فقط سیمای یه جامعه ی تک صدا باشه!نه یعنی خط امام دیروز،خط نفاق امروز!(امام هم منافق بود؟)نه یعنی نگهبان اغتشاش،به رای من و او،تو بشاش!نه یعنی این که من و سایه ام بتونیم با هم تجمع دو نفری داشته باشیم!نه یعنی جر زدن،اس مس زدن،میل زدن،بانک و مسجد آتش زدن،به زخم مردم نمک زدن،مردمو مثل حیوون کتک زدن،برای موسوی دست زدن،سوت و کف زدن،اسپری فلفل زدن،عطر Flower زدن،دوشنبه شب ها کانال 3 زدن،سه شنبه ها با موری پرسه زدن،برای امام حسین سینه زدن،از اعتقاد مردم داربست زدن،با 9 دی،مثلا پوز ما را زدن،دست و پا،سر زدن،اما هنوز گیج زدن!نه یعنی این که حزب و روزنامه ،سایت و رسانه داشته باشیم،شبکه و حریم خصوصی داشته باشیم،جامعه ی مدنی و کتاب زمینی داشته باشیم،کارل پوپر و هابر ماس داشته باشیم،هگل و کارل مارکس داشته باشیم،نیچه و نیمچه فروید داشته باشیم،آزادی قبل و بعد از بیان داشته باشیم،بیان یه نفر فصل الخطاب نباشه،بشه اون یه نفر را مثل همه خطاب کرد،بشه از اون یه نفر انتقاد کرد،بشه اونا سوال و پیچ کرد،بشه اونا پاسخگو کرد،بشه اونا محاکمه کرد!نه یعنی این که بتونیم از پشت بام وطن،دماوند،اکبر بودن یک شهروند بی تن(نه شاه و خدای تهمتن)را فریاد زنیم!نه یعنی این که بتونیم با دهان و زبان بسته،آب خنک بخوریم و اعتراف کنیم!نه یعنی این که هیچ کس و هیچ چیزی مقدس نباشه،از خدا گرفته تا نایب خدا تا نایب نایب خدا،حتی خود تقدس زدایی هم مقدس نباشه!نه یعنی همه را به تیغ نقد کشیدن،خدا را از اون بالا پایین کشیدن!نه یعنی توهین به مقدسات یک امت،مقدس تر از جون ملت؟!! نه یعنی"می کشم،می کشم،آن که برادرم کشت!"نه یعنی "مرگ بر گفتن"،کلام رهبرو از حفظ گفتن!نه یعنی مارک زدن،بی حرب،سر محارب زدن!نه یعنی طناب،دار،مجازات،یه عمر جنایت،بی مکافات!نه یعنی اعدام اعدام،حبس ابد را کن تو احیا!نه یعنی قدرت نداشتن،از براندازی نرم وحشت داشتن!نه یعنی حر،امام حسین،سکینه،ایرانی این جا هم غریبه!نه یعنی اختناق،حزب فقط حزب باد!نه یعنی تسامح و تساهل،قوه ی قضاییه ی امل!نه یعنی رنج نامه،توبه نامه،دست خط دادگاه پی نوشت نامه:"توی شکم مادرم مجاهد خلق بودم و دل مادرم توی اردوگاه اشرف برام غش میرف"!نه یعنی کارکاتور،پیام نوروزیه دیکتاتور!نه یعنی Differential Equations،بدون Initial Conditions!نه یعنی جلسات هم اندیشی،کرسی های آزاد اندیشی،کج اندیشی،راست اندیشی،برای روح آزادی،طلب مغفرت،و صلوات کشیشی!نه یعنی استقبال از مخالف،دو بال موافق از ته کندن!نه یعنی جدایی دین از سیاست،همه فدایی ریاست!نه یعنی پارتی شبانه،پارتی بازی توی اداره!نه یعنی بی عدالت،تو آزاد باشی،من پی شکایت!نه یعنی رگ زدن،برای خود کشی له له زدن!نه یعنی بیمار بودن،تیمار بودن،از هفت دنیا آزاد بودن،مسئول تمام بدبختی های دنیا بودن!نه یعنی "همه چی وارونه" را "همه چی آرومه" خوندن!نه یعنیT.D.H(تصویر دنیای هنر)،فضاحت و خفت یک تخفیف مخفف!نه یعنی هرج و مرج،مردم از این دخل و خرج!نه یعنی نان،کار،کارگر،دو صد تیر توی تاریکی،پدر مرد،مادر!نه یعنی درد،از هر طرف درد خواندن،هنوز توی تعاریف و تعارف ماندن!نه یعنی درد،رنج،دوغ،دوشاب،دل لک زدن،برای یک می ناب!نه یعنی سهمیه بندی مشروع مشروب،بی عرق ملی،عرق ریختن،عرق خوردن،توی مترو از ضعف اعصاب نمردن!نه یعنی برجک نشینی،از اون بالا هیچ کس جز خود،نبینی!نه یعنی بی مزد کار کردن،گور کن را سه شیفته استخدام کردن!نه یعنی صف نون،شیر،شیرینی،حق تقدم توی رویا ببینی!نه یعنی شیرین عبادی،حق زندگی برای یک بهایی!نه یعنی چراغ قرمز سبز نشده،زرد را سبز ببینی!قراره تو از ماشینا سان ببینی!نه یعنی اقتصاد،پول نفت،گاز مفت،ترک جفت!نه یعنی اصالت لذت،قدرت،ثروت!نه یعنی حماقت اخلاق،اخلاق،اخلاق!نه یعنی صبر کردن،دشنام ندادن،توهینو با توهین پاسخ ندادن!نه یعنی صلح،آرامش،امنیت،واژه ها قایم شید پشت نیت!نه یعنی فرانسه،غرب،اعراب،مجسمه ی آزادی،اون ور آب!نه یعنی تحریم،تعلیق،تحقیر و تثلیث،فهم ما از سیاست خارجی کشکیس!نه یعنی سراب استقلال،آزادی،جمهوری اسلامی!نه یعنی شعار پر رنگ و آب،استقلال،آزادی،جمهوری ایرانی!نه یعنی رفتن و مردن شاه،شاه پرست و آفتاب پرست موندن ما!نه یعنی بت بزرگ:بت شکن!نه یعنی بت شکن،بت بزرگ بشکن!نه یعنی ناشکری،ناسپاسی،دولا شدن،سجده،"شیطان بزرگ"شناسی!نه یعنی ریش،میش،کیش،آیین،دلم پر کین از این همه دین!نه یعنی"لا اکراه فی الدین"،"اکراه"همون آزادی است،ای بی دین!نه یعنی گذشته،حال،فردا،تمام آرزوی یک ملت،لگد مال!نه یعنی ابتکار،ارتجاع،نسخه ی خود،خود بپیچ،کاغذ کاهی ،ساندویچ!نه یعنی کردن،فکر کردن،خود را از کینه ها و پیش فرض ها،خالی کردن!نه یعنی دستور مقامات،تموم شد وقت ملاقات!نه،نه،آخرش نفهمیدم تو چی هستی؟نه پنجره ی ذهنم باز شد نه حنجره ی خشکم!حالم از این همه آزادی که داشتی و نداشتم به هم می خوره! آخه آزادی یعنی این که بشه آزادی را تعریف کنیم،نشه اونا با تعریف محدود کنیم،اما وقتی باید اونا به تعداد آدما تکثیر کنیم،می بینیم که جوهر پرینتر وجودمونو،باید خیلی زود تعویض کنیم،چرا که تصور ما از ابتدا غلط بوده،قرار نیست کسی به دیگری آزادی بده،اصلشو بگیره،کپی شو بده!باید یاد بگیریم راه های رسیدن به آزادی با فریاد زدن نام آزادی و برداشت تام ما از اون حاصل نمیشه!وقتی یه تعریف مشترک ازون نداریم،چرا باید پشت یه واژه ارزون بمیریم؟بله،تعریف مشترک نداریم،نباید هم تعریف مشترک داشته باشیم،آخه قراره با اختلافاتمون باهم زندگی کنیم،نه با اشتراکاتمون! اما درد مشترک که داریم،فقط باید بهم دیگه قول بدیم هر کسی هر اندازه از طعم آزادی را چشید یا توی فکر و اندیشش طرح اونا کشید،برای آزادی دیگری،از جون،جوونی و آزادی خود کم نذاره،مایه بذاره!(البته باز آزاد هستیم که بدقولی کنیم و یا نه اصلا قول ندیم!)اون وقت آزادی که محرم،نامحرم نمی کنه همه را در آغوش خواهد کشید!خدا پرستا میگن:"خداوند روز اول آفتاب را آفرید،روز دوم دریا را،روز سوم صدا را،روز چهارم رنگ ها را،روز پنجم حیوانات،روز ششم انسان را،و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده است؟پس تو را برای من آفرید"توی من تو هستی،ای آزادی! آزادی؟همین است:"آن چه دارم"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۸ ، ۱۶:۲۵
protester

"سرعت گریز از سطح سیاره ی زمین 11.18 کیلومتر بر ثانیه است،این به آن معنی است که اگر ما بتوانیم جسمی را با سرعت 11.18 کیلومتر بر ثانیه به سمت آسمان پرتاب کنیم دیگر این جسم به زمین باز نخواهد گشت و در فضا سرگردان می شود!"چه بی انصاف،دل کندن از زمین به سرگردانی در فضا ختم میشه! اشکالی نداره سرگردانی به مراتب بهتر از سرسپردگی است اما با سرعت گریز چه کنم؟من فرار می کنم اما قراری در کار نیست: دویدن در کوپه ی قطار زندگی،تنها سرعت نسبی مرا تغییر میده نه زندگی قسطی منو! ایرادی نداره زندگی پستی و بلندی داره و ما در پست ترین بلندی ها به "سیزده به در" رفته ایم تا مثلا فراموش کنیم خاموشی ما دلیلی بر فراموشی ما نیست. امید ساعتگرد سقوط کنه میشه رمید و پادساعتگرد،لمید! و نداشته های تو در میانه و Mid این کارزار،از شدت گرسنگی نانشان را می خورند تا لااقل نامشان با داشته های تو یکسان گردد و  اجازه ندن الف طاووس امید،پابوس و قد خمیده شود! با این وجود افکار من،افسار گسیخته اند،رم کرده اند و منو در این دو روز دنیا،با تنهایی تنها گذاشته اند:دو روز حبس ابد! راستی،راست هم کنار غار تنهایی به احترام مافوقش،دروغ،راست ایستاده و نگهبانی میده.چه می گویم؟نگهبانی!؟ او را هم خواهند خرید تا دربان دری باشد که در همان "سیزده به در" دو در شده است!با تمام بی کسی هایم و حرفاهای از روی اجبار،قورت داده ام،هنوز کسی دارم،قوت قلبی!چیزی که خواستنش بودنم را توجیه می کند و بودنش خواستنم را ارضا !هر چه می خواهند صدایت  کنند: آب، آیینه، آفتاب، آدینه، شمع، پروانه، حد، تازیانه، درد،گهواره،زخم،سجاده!کلمات ریاکارتر از اونی هستند که بشه به اونا اعتماد کرد،من تنها به تو اعتماد می کنم! تو کیستی؟تو چیستی؟تو برهان خلفی و فرزند ناخلف شک:یقین! یقین دارم که شک های مهربان،شک های صبور،شک های دلسوز و شک های سوزان با فداکاری تمام خود را آتش زده اند تا به ققنوسی به نام تو برسم.پس بر طبل رسوایی می کوبم و از سیب ممنوعه تناول می کنم تا کلمات در حضور خدایان زمین،عریان تر از همیشه خاموشی ام را فریاد زنند!با علم به این که نوشته هایم را قلع و قمع خواهند کرد،دستم را علم می کنم و در انتظار پاسخ به نشانه ی سوال بالا می برم،اگر چه سرم پایین است و در برابر سرخی لبان دخترکان،سرخی گونه های پسرکان،سرخی چشمان مادران و سرخی زبان پدران،هیچ چیز جز سرخی خونم ندارم.
تمام شهر خوابیدن و من در زندان کفر خویش،از فکر تو بیدارم؛و چه قدر این روزها ار بیداری بیزارم.همه چیز آروم شده و من می تونم با عکس تو از معکوس شدن های زمان و زمانه سخن گویم.چه خوش خیال بودم آن که سوال پرسید نه من،بل ایشان بودند؛می دانی از من چه پرسیدند؟"چرا رای اولی ها را با خبر اختلاط یون های مثبت و منفی تحریک کردی؟چرا برای نعمت سلامتی"احمد جنتی"خدا را سپاس نکردی؟چرا تو که پارس بودی،برای ما پارس نکردی؟چرا تو که ترک بودی،برای کردها محرم و مرهم بودی؟چرا تو که کرد بودی سرکوب و میخ کوب نشدی؟چرا تو که ترکمن،بلوچ،لر،عرب،گیلکی بودی در انتخابات شرکت کردی؟چرا وقتی خبرگزاری(دروغ گذاری)فارس،بعد از ظهر جمعه،22 خرداد،نتایج نهایی انتخابات را اعلام کرد به ساعتت شک نکردی؟چرا تو که حسینی بودی برای رفتن به کوفه از وزارت کشور مجوز نگرفتی؟چرا راهپیمایی سکوت رفتی؟داد نزدی؟شعار و فریاد نزدی؟چرا توی دل شکسته،شیشه نشکستی؟چرا توی آشغال،توی خس و خاشاک،سطل آشغال آتش نزدی؟چرا به شکرانه ی اختراع فصل الخطاب،روزه ی سکوت نگرفتی؟چله نشینی نکردی؟چرا "مرگ بر استقلال،مرگ بر آزادی،درود بر حکومت اسلامی" را درست ادا نکردی؟چرا تو که دختر بودی،آدم نشدی؟چرا تو که اصغر(زن) بودی جهاد اکبر(شوهرداری)نکردی؟چرا تو که بی حجاب بودی برای (جنایات)ما،حجاب نکردی؟چرا وقتی عربده کشیدیم از ترس ما فرار نکردی؟چرا وقتی باتوم خوردی از ما کینه به دل نگرفتی؟چرا زیر مشت و لگد ما،دست و پا شکسته،خودت را نشکستی؟چرا وقتی گفتیم"منافقو باید کشت"فکر نکردی می خواهیم کاری غیر از خودکشی کنیم؟چرا وقتی کشتیمت نمردی؟چرا وقتی شهید می شدی با اجازه ی عکاس ما،به دوربین نگاه نکردی؟چرا وقتی دیر خاکت کردیم اعتراض جنازتو،خاک نکردی؟چرا وقتی عزیزتو به درک واصل کردیم،با موهات به جای لباس سفید،لباس مشکی به تن نکردی؟چرا وقتی نمی دونستی قبر حبیبت کجاست به جای خاوران(شهریور 67)یادی از ما نکردی؟چرا تو که "محسن روح الامینی" بودی،خودی بودی،مننژیت را تصدیق نکردی؟چرا تو که هاشمی را قبول نداشتی،نمازت را قضا نکردی؟چرا تو که مرتد بودی "الله اکبر" را از روی پشت بام قیچی نکردی؟چرا تو که دین داشتی شیعه ی معصوم شانزدهم نشدی؟چرا تو که دین نداشتی آزاده بودی؟چرا تو که آزادی نداشتی عدالت داشتی؟چرا تو که عدالت ندیدی انصاف داشتی؟ چرا تو که همسر بودی به شوهر در بندت،نامه ای نوشتی که بند بندش عاشقانه بود؟چرا وقتی اعترافات را پخش کردیم قافیه را نباختی؟چرا وقتی "سعید حجاریان"اشهد می گفت تو برای"احمد زید آبادی"ذکر می گفتی؟چرا لالایی کروبی تو را با تجاوز،خوابت کرد؟چرا روز قدس،توی زندان آب خنک می خوردی؟چرا 13 آبان سفارت روسیه را تسخیر نکردی؟چرا تو که "سهیلا قدیری" بودی نذاشتی ما،فرزندت را بکشیم؟چرا تو که "بهنود شجاعی" بودی با یک بار اعدام،مردی؟چرا تو که پزشک کهریزک بودی نگفتی خودکشی کردم؟چرا "روز دانشجو" به جای دانشگاه،قصابی نرفتی؟چرا "مجید توکلی" را به جای تحسین،تحقیر نکردی؟چرا مهمانی ای که برای مردم داخل دانشگاه گرفتی،Cancel نکردی؟چرا وقتی مردم پشت درب دانشگاه بودن به اونا بی اعتنایی نکردی؟چرا اونا را با گفتن"آقا گرگه،اول دستتو نشون بده"معطل نکردی؟چرا وقتی رفیقتو گرفتیم اونا رها نکردی؟چرا عکس امام را از توی ماه دزدیدی؟چرا صفحه ی نخست کتاب "بیچارگان داستایوسکی"عکس امام نذاشتی؟اگه گذاشتی پس چرا عکس امام را پاره کردی؟چرا فیلمی نداریم که تو عکس امام را پاره کردی؟چرا وقتی منتظری رفت منتظر رفتن ما بودی؟چرا تو که تقلید نمی کردی او را مرجع عالی قدر صدا می کردی؟چرا توی مراسم او به جای حمد و سوره،برای سلامتی آقا دعا نکردی؟چرا اعمال شب یلدا را از توی مفاتیح سانسور کردی؟چرا روزنامه هایی را خوندی که قرار بود سلاخی بشن؟چرا وقتی با پیام "مشترک گرامی دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد"رو به رو شدی،به filter@dci.ir میل نزدی تشکر کنی؟چرا به فیلتر نشدن وبلاگت امیدواری؟"در حالی که هنوز "هان" در برزخ درست ادا شدن یا نشدن شیر و خط می کرد،مشتشو چنان محکم روی میز کوبوند که دسته کلیدش یعنی همان شاه(شاید هم امام)کلیدی که تمام درهای خوشبختی را به روی من قفل کرده بود بی آن که آرزویی داشته باشه به بالا پرتاب شد و در فرودی بی فروغ با کج دهنی تمام به قانون جاذبه،خود کلید را قاپید تا مبادا کلید،"سرگردانی در فضا"را تجربه کند.این چنین ادامه داد:"تو مایه ی ننگ خانواده ات هستی! رنگ پریده ی مادرت تو را به قرار وثیقه آزاد می کند،با این وجود حکم دادگاه سبز علوی(بدوی)به شرح زیر است:
نامبرده محکوم به کندن،جویدن و احیانا قورت دادن تمام دکمه های صفحه کلید تا جلسه ی آتی بیدادگاه خواهد بود و در این مدت تنها زمانی مجاز به روشن کردن مانیتور خواهد بود که ساعت دیجیتالی افسر نگهبان 24:00:00 را نمایش دهد،نظر به رافت اسلامی چنان چه به جای کیس کامپیوتر به دنبال کیس های چشم آبی و گیسو طلا باشد و قلبش را با تیرهایی به براقی چشمان یار،تیرباران کند،دین خود را به او ادا کرده و با صیغه ای که در کمان ابروی نگار،آماده ی پرتاب شدنه دین او را کامل اعلام می کنیم! اگر چه از نیمه ی نخستین اطلاع موثقی در دست نیست،پای حرف خود می ایستیم.ایضا نظر به فرمایشات آن پدر مهربانمان،که فرمود امید دادن به جوانان از نان شب ایشان واجب تر است،وبلاگش نیز پس از استحاله ای شفا گونه با پست هایی قریب به این مضمون برای بازدیدکنندگان غریب خواهد شد:"شب بود و پسر همسایه به دختر همسایه فکر می کرد در حالی که دختر همسایه به فکر عروسکش بود.فرداشب بود و دختر همسایه به پسر همسایه فکر می کرد در حالی که پسر همسایه به فکر توله سگش بود.سرانجام یک شب هر دو با "از خود گذشتگی" تمام تصمیم گرفتند به خواسته های دیگری فکر کنند پس به یکدیگر فکر کردند و در آغوش گرم خانواده(و نه یکدیگر) زندگی مشترکشان را ادامه دادند!
نه،نه این ها را نباید به تو می گفتم،شاید این بار شک های لجوج،خرافاتی و احساسی به سراغم آیند و تو همچون اسب چموشی فرار کنی و من آویزان به یال و گیسو ی تو روی سنگ فرش های بیابان ها(!)،رسواتر از همیشه کشیده شوم!نه،نه بذار شک کنم،آن چه گفتم سرشار از یقین بود؟نمی دانم حالا که تو را پیدا کردم چرا دست و پایم می لرزد؟می ترسم که تو را خیلی زود از دست بدم و ترس خود،روی دیگر سکه ی شکه.پس ترجیح میدم فاش نگویم که تو را دارم تا خودم به خودم حسودی نکنم.تا این جا صد بار نوشتم،خط زدم،مچاله کردم،با اکراه به سوی سطل آشغال باکره،پرتاب کردم،بعد ترسیدم به دست نا اهلی بیفتد،پس وحشی تر شدم،پاره کردم،ریز ریز کردم،خرده کاغذ ها را خاک کردم،اما هنوز عذاب وجدان رهایم نمی کرد که چرا من بضاعت خرید یک سنگ قبر را ندارم؟تو سنگ صبور من بودی،سنگ صبوری که سنگ هیچ کس را به سینه اش نمی زد،ای کاش قلبت سنگ می شد و چون کودک گستاخی با اون قلبم را نشانه می رفتی،نهال عمرم را هم در شومینه خانه ات می سوزاندی تا گرم شوی و یا تابوتش می کردی تا هر آن چه بین ما بوده سرد شود،و من به یقین می رسیدم که هرگز به تو(یقین)نرسیده ام.اما تو که اکنون،مرا چون مرغ ابلهی در دام خود گرفتار کرده ای خود بگو،با یقین های هم کیشانم چه کنم؟هم میهنانم؟ایشان با یقین این جملات را همچون ذکر "سبحان الله" پیرزن های مسجد محله به زبون میارن:"تا خدا نخواد هیچ ظلمی نمیشه،اصلا به تو چه؟کلاتو قاضی کن ببین اگه کلاتو سفت بچسبی باد اونو می بره؟چه فایده مردم اعلم باشند مهم اینه که "الله اعلم"،تو مسجد و بانک آتش می زنی،روز عزا دست می زنی،به جای صلوات،فقط سوت و کف می زنی،تو کف روی آبی،تو همش خوابی،تو منافقی،تو برای امریکا فرش قرمز،سبز می کنی،تو می خوای مثل شام غریبان،چادر از سر دخترهای ما بکشی،تو برای سرنگونی اسلام مرتب،نقشه می کشی،تو از خون شهدا خجالت نمی کشی؟اصلا تو چرا نفس می کشی؟"و من خاموش می شوم،نه Silent می شوم تا مبادا بیش از این،از من کینه به دل گیرند،درست مانند مادربزرگ های سرزمینم که سکوت ایشان دلیلی بر فراموشی ایشان نیست.آرزو می کنم اگر تو (یقین) را از دست دادم لااقل ایشان هم به دایه ی ناخلف تو(شک)برسند.اما صبر کن هنوز روضه ی من تمام نشده است،من یقین دارم اگر شمع عمر من خاموش شد،شمع شام غریبان سقاخونه روشن است و نوجوان تازه طعم بلوغ چشیده ای،با مداد شمعی های خود در دفتر زندگی اش،یک شمع را نقاشی خواهد کرد،شمعی که ترانه ای این چنین ناله می کند:"(من یقین دارم)با تمام بی کسی هایم کسی(=یقین) دارم هنوز!"و او در اون سن چه با تجربه خواهد گفت:دیدید یقین پدران ما بی کین و غرض بود :"هیچ حکومتی با ظلم باقی نخواهد موند!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۸ ، ۱۶:۴۲
protester

"امام با وجود تاکیدی که روی تشکیل مجمع روحانیون داشتند نشان دادند که وجود مستقل دو گروه مجمع روحانیون و جامعه ی روحانیت مبارک بوده و این کثرت ضروری است. " ... موسوی با اشاره به تفکر فقهی امام در حوزه ی آزادی بیان گفت:"اولین ویژگی این تفکر این است که خیلی راحت نمی شود افراد را تکفیر کرد" ... "ممکن است بنده و شما عقاید متنوع و مختلفی داشته باشیم ولی لازم است که بر همین قانون (اساسی)اجماع کنیم. ...خود قانون اساسی هم وحی نیست و اگر لازم باشد می تواند اصول آن مورد تجدید نظر قرار گیرد،همان طور که در سال 68 این چنین شد."...
گفت و گوی میر حسین موسوی با پایگاه خبری جماران
آقای موسوی نمی دانم از امام چه کعبه ای برای خود ساخته ای،هیچ علاقه ای هم ندارم که بدانم،هیچ انگیزه ای،آخر حتی انگیزه ی تو را از این "امام امام کردن ها" نمی دانم،چه بسا نیت شما خیر است:بزرگ کردن یکی از برای نمایش کوچک بودن دیگری! اما جناب موسوی،چنین نیتی خواه و ناخواه با دروغ و ریاکاری همراه است!و مگر رنج ما جز از این دو تاست؟مضافا بر این که کوچک بودن دومی نیاز به این همه فسفر سوزاندن مخاطب ندارد،آن هم در زمانه ای که سوزاندن مخاطب کمتر از سوزاندن یک سطل آشغال حاشیه آفرین است!خواهی گفت احساسی هستم،نه تاکتیک مبارزه بلدم و نه تکنیک مبادله!نمی دانم،شاید،اما تو را نه به تاریخ 10 ساله ی حکومت معصوم سیزدهم بل به جملات امروز و نه دیروزت ارجاع می دهم:فرموده ای :"این کثرت ضروری است."صد بار از اول تا آخر جمله ی نخستینت(و نه قابل تحسینت)را هم چون تمام بخت برگشته های وام نگرفته،منت ضامن،تام کشیده،خواندم،اما افسوس از توفیق زیارت کلمه ی کثرت،آیا کثرت در وجود مستقل(؟)دو(!!!!!!!!!!!!!) گروه خلاصه می شود؟آن هم دو گروهی که مزین به نام صنفی هستند که با وجود رنگی شدن تلویزیون ها،کما کان تنها وجه تمایز ایشان سیاه و سفید بودن کلاه خود ایشان است.ای کاش می گفتی چگونه کثرت ریاضی به کثرتی امامی(کثرت مورد اشاره ی شما) مبدل گشت؟آری از آن همه خطوط مستقلی که input آزادی 57 بودند،تنها یک خط output اسلامی داشت:خط امام! و از آن جا که دو خط موازی تنها به خواست امام در بی نهایت به هم می رسیدند اشکالی نداشت برای خالی نبودن عریضه،باز به خواست همان امام دو خط به اصطلاح مستقل گردند.پس اگر امروز هم یک "صراط المستقیم" می بینی،آن نه نوار قلب نسل من،بل خواسته ی امامی دیگر است!تعجب می کنم چرا این چنین میان امام ها تبعیض قائل می شوی؟مگر نمی دانی هدف از خلقت تمامی امام ها یکی است؟چه صلح کنند چه قیام،چه جام زهر نوش جان کنند و چه نوش دارو،بعد از مرگ سهراب ها،تجویز،خط آن ها یکی است:خط امام!فرموده ای:"خیلی راحت نمی شود افراد را تفکیر کرد"منظورت از خیلی راحت چیه؟یعنی اگه راحت شد اشکالی نداره فقط نباید خیلی راحت باشه؟آقای موسوی اجماع بر سر قانون اساسی ای که محدودیتی برای ارضای خواسته های 12+1 نفر قائل نیست به نفع کشور نیست به نفع همان عدد منحوس است! البته می دونم به این بستگی داره که کشور را چه چیز تعریف کنیم! لطف کردی و خبر از وحی منزل نبودن قانون اساسی دادی،نوید این که می توان در یه فرا زمانی دل به تغییر آن خوش داشت،گفتم اشکالی ندارد من که از ناامیدی ناامید شدم پس از همین الان برای اون لحظه ثانیه شماری می کنم،آرزو کردم تلفظ کاراکتر کاما تا آخر عمرم به دراز کشد،چون می ترسیدم این بار هم دلم را الکی با الکی به نام "امید" خوش کنم و از سوراخ های الک بعد از بیخته شدن و نه پخته شدن،سقوطی تحقیر آمیز داشته باشم.اما چه کنم؟عقربه های ساعت به هم نزدیک شدند و بی سوادی ام را به رخم کشیدند:"کاما که تلفظ نمی شود"و هم چون قیچی ای امیدم را قیچی کردند.می دانی چرا؟بابت مصداقی که از برای حقانیت ادعایت فرموده ای:" همان طور که در سال 68 این چنین شد"آخر آن شدن،گذشته از این که چگونه آنی بود و اصلا شدنی در کار بود یا خیر؟جز با خواست امام،شدنی بود؟نمی دونم گفتن این حرف ها در سرزمینی که "آزادی قبل از بیان" هم نداریم تا چه حد آلوده به حماقته؟هر چند گفته باشد(کی گفته؟اینو که شما باید بهتر از من بدونید!):"انتقاد هم اشکال ندارد،نه این که انتقاد نمی شود،انتقاد هم می شود"آخه شاید منظور از انتقاد این باشه که مثلا انتقاد کنیم که چرا 25 خرداد،نماز جمعه ی تهران،روز قدس و یا همین 13 آبان آخری همه ی اون چند میلیون نفر را دستگیر نکردند؟و یا چرا این همه با تاخیر برای ره یافتگان،ویزای بهشت صادر می کنند؟صبر کن٬حالا که باب انتقاد هم چون خانه ی کعبه ٬سالی یک بار آن هم در دیدار با نخبگان(یا بهتر بگم بیختگان)باز می شود "مرگ بر"گفتنم را نثار تمام "مرگ بر" گفتن های دنیا کنم!من هنوز نه مفهوم شعار "مرگ بر دیکتاتور" را متوجه میشم و نه این همه حساسیت،نسبت به این شعار را.آن هایی که چنین شعاری سر می دهند خوب بدانند که مرگ،دیکتاتور و غیر دیکتاتور نمی شناسد،نمی دانم چرا اما تجربه هم ثابت کرده دیکتاتور ها عمر نوح داشته اند.مضافا بر این که،شما باید شعاری سر دهید که اگر دیکتاتوری با دیکتاتوری دیگر جایگزین شد مجبور به Refresh کردن مصداق نباشید،مثلا "مرگ بر دیکتاتوری"!و خطاب به برادران و خواهران سبز پوش،منتها از جنس انتظامیش:آیا واقعا شما قبول دارید که دیکتاتور هستید؟اگر خیر پس این همه حساسیت از برای چیست؟ و اگر بله،مگر آیات عظام مرتب برای تسکین جان باختگان اعلام نمی کنند :"مرگ حق است"؟پس چرا این چنین دست پاچه گشته اید؟نمی دانم شاید به یاد خاتمی که می گفت:"زنده باد مخالف من!"باید بگوییم:"زنده باد دیکتاتور!"(حال چه خود دیکتاتور و چه یاد دیکتاتور!)از این جا به بعد برای دل خود می نویسم که از این غم ها متنفر است،از این بیهوده باز دم ها!شاید راست گفته اند که:"حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن"دیگر بر پیامبر ما آیه های یاس هم نازل نمی شود.من افسرده نیستم،سرخورده نیستم،زباله هم نیستم تنها یک بازنده هستم که فکر می کند یا بهتر بگم دلش می خواهد بازی تمام نشده باشد! می دانم وقتی نفس نفس زنان به خط پایان(و نه خط امام) می رسم٬وقتی فکر می کنم همه چیز را فهمیده ام٬وقتی می خواهم به روی سکو رفته و برای خود کف بزنم٬شادی کنم و همه این شادی من را ببینند٬کسی آن جا نخواهد بود٬یعنی هست اما کس نیست٬آخه خودم هم کس نیستم٬اصلا صدایم به کسی نمی رسد٬اگر برسد هم آن قدر لکنت دارم که هیچ کس هیچ چیز نمی فهمد٬اگر لکنت هم نداشته باشم آن قدر در گفتن عجله دارم که حرف هایم یادم می رود و چون تمام وزن من به حرف هایم بوده است پس احساس بی وزنی تهوع آوری می کنم٬گویی به یک باره از روی سکو به زمین پرتاب می شوم٬آن هم با همان مخی که به آن افتخار می کردم.هم چون اعدامی ای که صندلی از زیر پایش کشیده می شود.حال که حرف هایم را گفته ام با خونسردی خواهم شنید"ما که اینا را می دونستیم،حرف جدیدی برای گفتن نداری؟"آری شاید تنها چیز جدید عنوان پست بوده!بعد نگاه می کنم می بینیم یه عمر انرژی ما صرف این می شود که به دیگران ثابت کنیم راهی که انتخاب کرده ایم درست بوده است٬آن گاه حتی فرصت لذت بردن از آن چه آرزویش را داشته ایم از ما دریغ می شود! اصلا فراموش می کنیم خود و متن را٬حواشی متن را می خورند آن هم دو لپی.نمی دانم؟اما به گمانم با این همه گیوتین سانسور،چادر زدن در مرداب محافظه کاری خواست همان هایی است که با نهایت خشونت فریاد می زنند:آرامش آرامش آرامش.شاید منظورشان این باشد آرامش کنید!؟همیشه آن کسی که می فهمد زندانی می شود و آن کس که نمی فهمد زندان بان و آخر تمام حرف اون زندانی اینه که چرا اون زندان بان نمی فهمد؟زندان بانی که از تو چون عروسی "بله" می خواهد،زندان بان دست به سینه ی قائمی،که قرار نیست مرخصی برود،قرار نیست استراحت کند،قرار نیست خفه شود،زندان بانی که اگر چه الف خطابش می کنند اما چون علف زایدی کنار همان بله آرام می گیرد:بله می شود :الف+بله=ابله!حال نمی دانیم کدام یک از ما اون ابله هستیم کسی که "بله" گفته یا کسی که "بله" گرفته؟جرم زندانی گفتن شعار "مرگ بر دیکتاتور"بوده،باشد،قبول،می گویم "زنده باد دیکتاتور"!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۸۸ ، ۰۲:۰۳
protester

ای انسان بارها به تو گفته ام:"به من بگو نگویم،نمی گویم      اما به من نگو نفهمم که می فهمم" ؛این بار جر می زنم،در می زنم،نی می زنم،جار می زنم،نعره می زنم،عربده می کشم،از این همه رنجی که می کشم،از این باری که بر دوش می کشم،از این طناب داری که هر روز توی دفتر عمرم می کشم؛تا بگویم نمی فهمم،هیچ چیز نمی فهمم،به خدا نمی فهمم،به پیر به پیغمبر نمی فهمم،به اون میر بی تبر نمی فهمم،به این شیر بی خبر نمی فهمم،دلیل این بی تفاوتی ات را نمی فهمم،این خونسردی بی غروبت را،این لبخند بی غرورت را،این دار زدن های شعورت را،این جار زدن های بی آبرویی ات را،باز هم نمی فهمم،اصلا دلیل "انسان" خطاب کردنت را نمی فهمم! دیگر نه می فهمم و نه می دانم!قسم به تنها اعتراض موجود،قسم به ضجه های از نفس افتاده ی تیک و تاک ساعت،قسم به صبر مادران بی طاقت،هیچ چیز نمی دانم! اصلا نمی دانم "انسان بودن" تو به چه درد می خورد؟دلیل این هم زنده بودنت را؟ ارزان بودنت را؟مفت بودن جانت را؟پست بودن نامت را؟چرا،چرا می دانم،دروغ گفتم،غلط کردم،از همان اول هم می دانستم،به خدا غلط کردم،به این چوب بی صدا غلط کردم،به اون جون بی ندا غلط کردم،تو دیگر مرا نزن،لااقل شلاق می زنی،گردن نزن،سر می زنی،از ته نزن! می گویم،می گویم،تمام آن چه را فهمیدم،می گویم:بدبین بودی،ناامید بودی،خسته بودی،نگران بودی،از زمین و زمان می ترسیدی و توی تنگ آرزوها اسیر بودی! گفتند این یک بار را هم اعتماد کن،این آخرین شانست را هم امتحان کن،این ته مانده امیدت را هم قمار کن؛تو که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری،پس اون دستت را باز کن،باز کردی،دیدی امیدی نداری،گفتند همان ناامیدی ات هم برای بازی کافی است،این جا هنوز هم رئیس جمهور انتخابی است!تو که فریب نخوردی اما اونا حقتو خوردند و رای و اعتماد،هر دو را سوزوندند تا جار بزنند تو توی بازیشون سوختی!دیگه نه امید داشتی و نه ناامیدی،هیچ چیز نداشتی!هیچ درخواستی نداشتی!هیچ حرفی نداشتی! اما ای کاش به نداشتن های تو راضی بودند،فرمان دادند انگشت سبابه ی دست باز تو را به چهار دلیل عقلی قطع کنند:1.با همین انگشت رای داده بودی! 2.اگر جنایتی می دیدی با همین انگشت اشاره می کردی!  3.رکن اصلی نماد Victory همین انگشت بود! 4.برای قلم به دست گرفتن محتاج همین انگشت بودی! حاکم شرع هم که به گمانش تنگ ماهی شیشه ی مشروب است فتوای شکستن داد و تو از تنگ تنگ دنیای آرزوها،آزاد شدی(و مگر غیر از این آرزویی داشتی؟)،منتها به قید ضمانت! به شرط این که عزراییل تضمین کند خواب مرگ را ببینی اما خودش را هرگز! آری زندگی تو در Loop دیگری گرفتار شد،اون چند ثانیه زنده ماندن ماهی بیرون تنگ،برای تو تا ابد تکرار شد! ای انسان این است تنها دلیل زنده بودن تو! و من هم یک انسانم،با این تفاوت که به جزع فزع کردن اون ماهی ایمان دارم و برای همین است که با تو هنوز کار دارم،به تو اعتراض دارم،این همه قیل و قال دارم،کله ای پر ز باد دارم،تنگم را به یاد دارم که چرا اخباری که برایت می خوانم عادی شده است؟چرا مرگ انسان ها برایت روزمره شده است؟چرا خون انسان ها برایت بی رنگ شده است؟چرا رنج هایت بایگانی شده است؟چرا احساساتت پشت خاکریز مصلحت،مدفون شده است؟چرا لرزش دست و پایت،تنگی نفست،سیاهی چشمانت،زردی رویت،همه و همه درمان شده است؟چرا شلاق استبداد برایت چوب معلم شده است؟هراس من دیگر مردن در سرزمینی نیست که مزد گورکن از بهای آزادی افزون باشد،شرم من از زندگی در سرزمینی است که گورکن ها قربت الی الله و بدون مزد یک شبه آدم خاک می کنند و دهان آزادی را آسفالت!هرگز تصور نمی کردم سالی که تحویلش به بهای تحویل گرفتن جسد امید رضا میر صیافی،کوس رسوایی سر می دهد "حول حالنا"یش حالت را چنان تغییر دهد که با دیدن جسد انسان ها،حالت ذره ای تغییر نکند!به خدا از تو "احسن الحال"نمی خواهم،مرور کرور کرور حادثه ی تلخ نمی خواهم؛پر کردن نیمه ی خالی لیوان نمی خواهم،غر غر کردن بیرون از زندان نمی خواهم،رمانتیک بودن نمی خواهم،حس سمپاتیک نمی خواهم،شمع و پروانه نمی خواهم،تورق روزنامه نمی خواهم،حروم کردن کارت اینترنت نمی خواهم،بحث سیاسی تو کافی نت نمی خواهم،ترحم هم نمی خواهم،تالم،تعلل و تامل هم نمی خواهم؛فقط می خواهم بدانم چه بر سر ما رفته است که سخنگوی شهرداری تهران در پاسخ خبرنگار روزنامه ی اعتماد چنین می گوید:"در مملکت ما اتفاقات زیادی می افتد که در آن 180 نفر با هم کشته می شوند،در چنین مواردی هیچ کس صحبت نمی کند اما در مورد مرگ یک نفر در این پروژه(تونل توحید)این همه حرف و حدیث مطرح می شود"این یعنی چی؟به خدا اون نفری که این آقا داره میگه واحد شمارش شتر نیست! اسب،گاو و گوسپند نیست! بی کس،کار و فرزند نیست! الاغ،زاغ و وزغ نیست!سگ نگهبان باغ نیست! آیا گفتار او همچو یک حیوان نیست؟چه بر سر ما رفته است که همسر احمد زید آبادی،در ایران خالی از آبادی،چنین فریاد"هل من ناصر ینصرنی؟"سر می دهد:"از هر انسانی که یک ذره وجدان دارد خواهش می کنم به داد ما برسد."به دادار قسم،همسر او قاتل و آدمکش نیست!دزد و جنایتکار نیست!جیره خوار خوان دربار نیست!جسم و روحش لایق این همه آزار نیست! آیا ما را ذره ای وجدان نیست؟چه بر سر ما رفته است که مهدی کروبی چنین می گوید:"تا زمانی که امنیت شاهدانم تضمین نشود آن ها را به شما معرفی نمی کنم"آن ها که آخه شاهد تنها نیستند! آن ها که فقط شاکی از طرف ما نیستند! آن ها مگر شهروند جمهوری اسلامی نیستند؟آن ها مگر برخوردار از حقوق انسانی نیستند؟این جا مگر مدعی عدل جهانی نیستند؟این جا مگر کشور امام زمانی نیستند؟آن ها راوی یک پرده دری هستند! آن ها افشاگر پشت پرده هستند! آن ها راز سر به مهر یک جماعت سرسپرده هستند! پس چرا این چنین منتظر امان نامه هستند؟از ترس کی لب از گفتن حقیقت فرو بستند؟پس چرا هیچ دادستانی پشت سر آن ها نیستند؟ما را چه شده است که معصوم شانزدهم چنین می گوید:"یک عده‏اى آنچه را که بعد از انتخابات اتفاق افتاد، آن ظلمى که به مردم شد، آن ظلمى که به نظام اسلامى شد، آن هتکى که از آبروى نظام در مقابل ملتها به وسیله‏ى بعضى انجام گرفت، اینها همه را ندیده می‌گیرند، فرضاً مسئله‏ى فلان حادثه را، زندان کهریزک را، یا قضیه‏ى کوى را قضیه‏ى اصلى دوران بعد از انتخابات تا امروز قلمداد می‌کنند؛ این خودش یک ظلم دیگر است"غلط کردم،اشتب کردم،این یکی از دهانم پرید،نباید به دو جمله تن وبلاگم درید! آخه اینو هر انسانی،هر حیوانی،هر نباتی،هر ملک و ملک الموتی،هر جن و شیطانی،هر موجود بی جمودی می داند که حفظ نظام موجود از اهم واجبات است و حفظ جان انسان ها از اقل مستحبات!چرا راه دور می ری؟انرژی هسته ای حق مسلم ماست حتی اگر تحریم های شورای امنیت خطوط هوایی بی امنیتمان را وادار به تف کردن،تلف کردن،تفاله شدن 168 انسانی کند که توی اون دنیا نه استعفای وزیر به دردشان می خورد و نه پیام تسلیت ولی؛و چون به دردشان نمی خورد هیچ یک هم اتفاق نمی افتد!به این موضوع چگونه می تونم اعتراض داشته باشم،وقتی در دولتی که مدعی بی درجه بودن شهروندان بود،بیش از 400 نفر از هم وطنان درجه آخر من در حادثه ی انفجار قطار نیشابور به همراه بزغاله هاشان جزغاله شدند،سوختند،خاکستر شدند،پودر شدند و نه سید خندان استعفا داد و نه وزیر راه کابینه ی بی دندان! و آخرین اظهار نظر رئیس جمهور اصلاح طلب،2 سال بعد از اون ماجرا،در حالی که هم قطار نیشابور صد کفن عوض کرده بود و هم پاستور رئیس جمهور،تنها با نیت اصلاح امور و با عنایت به این که اصحاب رسانه در دولت رسانه خوار محمود احمدی نژاد،با سقوط هواپیمای C130 آزادی واقعی را تجربه کرده بودند،چنین بود:" در حادثه انفجار قطار نیشابور هم که در آن جمعی از شهروندان جان باختند به آقای خرم وزیر راه وقت گفتم که تو یا من باید استعفا دهیم که البته برخی مسائل مانع این کار شد" و تا زمانی که این برخی مسائل هست گفتن از این مصائب بحثی تکراری،احساسی،فانتزی و غیر منطقی است! اما من هنوز داغ دارم،هنوز حرف دارم،هنوز به زهر حرف هایم شک دارم،هنوز به عمر شک هایم نقد دارم! ای انسان،من جای خدایت باشم،با این آثار نماز و روزه ات صریحا به تو می گویم:رفوزه ای! آخه تو اگر زنده ای برای تکمیل پرونده ای،بهتر بگم برای تکریم یک کله گنده ای!روزی 34 بار زمین را نوک می زنی،تا به قول خودت،مخ خدایت را به نحو احسنت بزنی،اما با این قل قل کردن ها داری Foul می کنی،برای تعیین قبله نقاله می ذاری،اما حواست نیست مبدا را هم گم می کنی،بعد توی نماز صبح شک می کنی،رکعت 2 یا 5 می کنی؟رساله را باز می کنی،باز هم داری بازی می کنی؟خواستم بگم لااقل بعد از نمازت این مردم بی پناه را دعا می کنی؟با دیدن این همه خون ریخته و سر آویخته به خدایت شک می کنی؟اما چه راحت حرفم را رد می کنی،آخر تو خدایی را بنده ای،که جز معدودی جون معبودی برایش مهم نبوده،اگر قتل هابیلی را هم Highlight کرده،قبلا با پرونده ی قابیل،توی دادسرا Bye Bye کرده،پس به الاکلنگ بازی ات ادامه بده تا در زمین حماقت و سفاهت تو کلنگ زنی کنند! تو باید هم زنده بمونی چرا که مراجع،سخت به چنین مقلدانی محتاجند،مراجعی که به جای حرام بودن جنایت بی ملاحظه،هنوز از حلال بودن جنابت بی ملاعبه سخن می گویند! تو زنده ای تا روزه ات زوزه ی گرگی گرسنه باشد،بعد از افطار هم،روز از نو روزی از نو، پوزه ات باز در آخور باشد،شکمت سر سفره و پایین تنه ات در هوس بستر و همسر باشد،همسرت هم نهایتا یک کلفت باشد،سقوط دانه های تسبیح هم یادآور چکه چکه کردن سرم دختر همسایه ی علیلت باشد،همون همسایه ای که قراره از فردا کافر باشد،ملحد باشد،مرتد باشد،از این زندگی لعنتی شاکی باشد،به یک مرگ سنتی راضی باشد،دستش از پارتی خالی باشد،اما لباس شخصی نباشد!مسافرکش باشد اما هف تیرکش و نعش کش نباشد! حال به زن همسایه ات می گویم تو زنده ای تا طمع فقر را بچشی،کنار پیاده رو،چادر به سر،طرح یک قبر را بکشی،نهایتا به نشانه ی گدایی از آن کعبه ی مشکی،دستی بیرون بکشی و این همه را از 2 چیز می کشی:شوهر معتاد و کارخانه ی جوجه کشی،اتفاقا یکی از همان جوجه ها را به دنبالت می کشی،باید هم نسبت به اعتراضات بعد از انتخابات پا پس بکشی،آخر تو زورکی نفس می کشی.وقتی عتاب آلود سرم داد می کشی که مگر تو کشیشی این همه از من حرف می کشی تازه می فهمم شوهرت معتاد نیست،منتها امروز دم این چهار راه نیست،پیشه اش اون قدرها هم عار نیست،لااقل به اندازه ی من،الاف نیست،شازده ات هم بی کار و سربار نیست،منتها از خدمت سربازی معاف نیست! به نظرت این همه رنجی که گفتم کافی نیست؟اگر چه هیچ یک حرف جدیدی نیست،مرا دیگر طاقتی نیست!شاید این بار اون Loop را تکراری نیست! اما بدان از رنج هایم گنجی خواهم آموخت که برای هر کارتن خوابی کعبه ای خواهد ساخت،کعبه ای که در آن ریختن خون هیچ انسانی مباح،مستحب و واجب نیست!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۸۸ ، ۱۶:۴۵
protester

نمی دونم چرا،اما یه لحظه بین فرار کردن و طبیعی(؟)رفتار کردن،سومی را انتخاب کردم:"تنها موندن"! برداشت دوربین ها برام مهم نبود:نا امید شدن،تسلیم شدن،جو گیر شدن یا حتی جنون آنی،اونم در این دنیای فانی.عقلم فرمان داده بود اما پاهام در عین سستی و بی تفاوتی،او را هم آدم حساب نکرده بود،اصلا،چرا باید،من فرار می کردم؟من که نه شیشه شکسته بودم و نه شیشه خورده بودم! نه به کسی تجاوز کرده بودم و نه به حقوق کسی!نه رای کسی را دزدیده بودم و نه ناموس کسی را !جمعیت منو تنها نذاشت اما برقی بودن باتوم ها چاره ای نمی ذاشت.مجلس ختم "استرس های نوع اول" برگزار می شد و آن چه از “Where is my Vote” گفتن ها دستگیرت شده بود،دستگیری بود و چه کم هزینه،چشم بندها تو را از بند قانون عنکبوت گرفته ی "مرد گریه نمی کنه" رها کرده بودند،اگر چه به رها کردن ته مانده های آزادی پوشالی تو ختم می شد.نه این که ترسیده باشی(آخه اون قدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که فرصت ترسیدن هم نداشتی)نه،بابت اون همه جنایت بی مکافاتی که تا اون موقع از روز Record کرده بودی! بینی ات به خاک کف ماشین مالیده می شد تا عطسه ات حکم نوک زدن دارکوبی را پیدا کنه که بی کوبی سرنوشت محتوم اوست.کناریت اون قدر سخت نفس می کشید که گویی خبر از آه یک ملت می داد،وقتی جون اون جوون برای کسی مهم نبود آسم داشتنش هم برای اون اعراب محلی از اعراب نبود،مضافا بر این که اونا اسپری فلفل داشتن نه اسپری سالبوتامول!وقتی چیزی را نمی دیدی دیگه برات فرقی نداشت از تو خیابونا دارن می برنت یا از تو بیابونا.فکر کردی رسیدین اما نه،قرار بود توی تنها حمام بازداشتگاه(حمام آفتاب)برسید تا میوه های نارس نظام،بفهمن پخته شدن نیاز به سفر کردن نداره تنها کافیه خطر کردن را بلد باشی!قبل از این که مشخص بشه سرپرستی ما به مرکز توان(؟)بخشی اداره ی"به(؟)زیستی" سپرده میشه یا یکی از ارگان های محیط زیستی،اونایی که چند تا پیرهن بیشتر پاره کرده بودند به پیرهن پاره ها توصیه می کردند که از الان به بعد حتی با خودتون هم حرف نزنید چون اونا مکالماتتونو شنود می کنند و احتمالا صورتتونو کبود؛ هیچی نگید! کافیه به خودتون بگید:"نترس"،این اونا را امیدوار می کنه چون مفهومش اینه که شما ترسیدید و ترس شما یعنی قرص شدن دل اونا! آوار نگفته ها روی سرت خراب می شد و حروف چون موریانه ای آدم ندیده،کوکورانه پوستت را گاز می گرفتند و تو همان گوشت به استخوان چسبیده ای می شدی که برای توبه از گناه شرط لازمه.گناه تو امید تو و امید تو گناه تو.اون جا ایران نبود چرا که همه چیز دقیق و حساب شده بود؛توی اون گرمای تابستون اتاق حسابرسی به قدری خنک بود که تمام بند بند وجودت شروع به لرزیدن کرده بود و تو نگران بودی مبادا اون سایش دندان ها و لرزش اندام ها معنایی جز ترس نداشته باشه،چشم بند را که برداشتی فهمیدی نیازی به تنگ شدن مردمک نیست،نور اتاق نحیف تر از کور سو امید های تو بود؛سرانجام اعتراض های نرم(؟)به تک جنسیتی بودن اتوبوس های دانشگاه،نتیجه داده بود،منتها در مکانی که زمان برای اون تعریف نشده بود و اون نتیجه عملا شکنجه بود:قرار بود جلوی چشمانت به(حقوق)(پرانتز قبلی، محافظه کارانه ترین پرانتز عمرم بود)خواهرت،به خواهر دینی ات،به خواهر انسانی ات،به خواهر آرمانی ات،به مریم مقدست،به روح القدست تجاوز کنند؛آن ها عرق می خوردند و تو عرق می کردی، عرق می کردی،عرق می کردی،عرق می کردی،دیگه گوشتی باقی نمونده بود که بخواد به استخوان بچسبه و ایضا مغز استخوانی که درد را حس کنه،آن قدر بهت زده بودی که پلک زدن و زمان درست افعال را فراموش کنی،تنفرت با تهوع همراه میشه،چیزی نخورده ای که بالا بیاری،آب دهانت خشک تر از اونیه که حتی تف کنی،حتی داد بزنی،فریاد بزنی،با خودت هم که نمی تونی حرف بزنی!پس دوباره به قول نیچه به راه سوم متوسل میشی:سر خدا داد می زنی!خدایا مردی؟داری چی کار می کنی؟خوابت برده؟ناگهان صدای قرآن میاد:
"اذ نادی ربه خفیا"(هنگامی که(زکریا)پروردگارش را پنهانی صدا کرد)(3 مریم)
"الله لا اله الا هو الحی القیوم،لا تاخذه سنة و لا نوم له"(255 بقره)
چی شد؟دختره مرد؟خاکشم کردن؟دارن بالا سرش قرآن می خونند؟نه،قاری جنس مونثه،همون جنسی که به فتوای فقها صداش حرامه اما خفه کردن صداش حلاله؛چی دارم می بینم؟!خود اون دختره داره می خونه؟یعنی اونا صداشو نمی شنوند؟
"ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة"(خداوند بر دل ها،گوش ها و چشمانشان پرده ای کشیده که هیچ چیز نمی فهمند)(7 بقره)
چه خبر شده؟
 "ثم انزل الله سکینة"(آن گاه خدا سکینه و آرامش خود را نازل فرمود)(آیه ی 26 توبه)
حالا که چهره شو می بینم یادم میاد تو راهپیمایی دیدمش،به ظاهرش اصلا نمی خورد حافظ قرآن باشه! اگه به فقه تحویلش می دادی با منجنیق فتوا پرتش می کرد تو دوزخ؛به ویژه از کادر بیرون بودن گیسوانی که به جرم کبر سنش قرار بود توی سقر از اونا آویزان بشه.اون کیه؟فرشته است؟راهبه است؟
"قل انما بشر مثلکم"(110 کهف)
پس بذار هر چی می خوام بگم
"قل ان تخفوا ما فی صدورکم او تبدوه یعلمه الله"(بگو هر چه در دل دارید چه پنهان داشته چه به زبان آورید خدا به آن آگاه است)(29 آل عمران)
نظر صریح خدا(بدون سانسور)درباره ی انتخابات؟
 "عم یتساءلون عن نبا العظیم"(از چه خبر مهمی از یکدیگر سوال می کنند؟از خبری بزرگ)(1 و 2 نبا)
منظورم بعد از انتخاباته!
"لا اقسم بیوم القیامة"(قسم به روز قیامت)(1 قیامت)
"و خسف القمر"(و ماه تاریک شد)(8 قیامت)
"اذا الشمس الکورت"(هنگامی که خورشید تاریک شد)(1 تکویر)
"یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم"(ای انسان چه چیز باعث شد تا نسبت به خدای خود مغرور گردی؟)(6 انفطار)
"الیس الله باحکم الحاکمین"(آیا خدا بهترین حاکمان نیست؟)(8 تین)
"ما لکم کیف تحکمون"(شما را چه شده؟چگونه حکم می کنید؟)(36 قلم)
"واستکبر هو و جنوده فی الرض بغیر الحق و ظنوا انهم الینا لا یرجعون(او و سربازانش در زمین به ناحق سرکشی کردند و گمان کردند به سوی ما باز نخواهند گشت!)(39 قصص)
و نماز جمعه یJune 19؟
"ما کان محمد ابا احد من رجالکم"(و نیست محمد پدر هیچ یک از شما")(40 احزاب)
"لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون"(او از آن چه می کند بازخواست نمی شود ولی آنان بازخواست می گردند؟)(23 انبیا)
"انظر کیف یفترون علی الله الکذب"(نگاه کن چگونه بر خدا دروغ می بافند؟)(50 نساء)
"فاصبر علی ما یقولون"(پس صبر کن بر آن چه می گویند)(39 ق)
"ان عبادی لیس لک علیم سلطان و کفی بربک وکیلا"(همانا تو را بر بندگان من تسلط نیست و تنها خدا از برای ایشان کافی است.)(65 اسراء)
لباس شخصی ها؟
"جنود ابلیس اجمعون"(همگی سپاهیان شیطان هستند)(95 شعرا)
این بگیر و به بند ها،کشت و کشتار؟
"و کذلک زین لکثیر من المشرکین قتل اولادهم"(و بسیاری از مشرکین کشتن فرزندانشان را نیکو شمردند")(137 انعام)
"واستفزز من استطعت منهم بصوتک واجب علیهم بخیلک و رجلک"((ای شیطان) با فریاد خویش هر که را توانی از جای برگیر و با سواران و پیادگان بر آن ها بتاز(هر غلطی می خواهی بکن!))(64 اسراء)
"و الذین کفرو اعمالهم کسراب"(و آن ها که کفر ورزیدند اعمالشان مانندسراب است)(39 نور)
اگه واقعا سرابه و آبی در کار نیست،پس چرا آب هم از آب تکون نخورد؟
"انما نملی لهم لیزدادو اثما"(همانا به ایشان مهلت می دهیم تا بر گناهان خود بیفزایند)(178 آل عمران)
این مهلت دادن تو به جای اونا ما را عذاب میده!
"قل ان ادری اقریب ما توعدون ام یجعل له ربی امدا"(بگو من خود نمی دانم که عذاب موعود شما وقتش نزدیک است یا پروردگارم برای آن مدت بسیاری قرار داده است)(25 جن)
"املی لهم ان کیدی متین"(آن ها را مهلت می دهم که تدبیر من قوی و استوار است)(45 قلم)
"ولا تحسبن الذین غافلا عما یعمل الظالمون انما یوخرهم لیوم تشخص فیه البصار"(و مپندار که خدا از کردار ستمکاران غافل است،کیفر ظالمان را به روزی به تاخیر می افکند که چشم ها در آن خیره و حیران هستند.)(42 ابراهیم)
"ان الله مخزی الکافرین"(همانا خداوند کافران را خوار می کند)(2 توبه)
خب تو که هی میگی کافران،اون کافران یعنی امثال من،که دیگه هیچی را قبول ندارند،دیگه به هیچی امید ندارند،البته با این مارک کافر هم مشکلی ندارند،فقط تو این وبلاگا دارند خودشونو تخلیه می کنند،ما یه مشت ابله هستیم که بزرگترین گناهمون ایرانی بودنه!
برای اولین بار خود اون الهه سخن می گفت تا مطمئن بشم نه سخنگو است و نه بلندگو:کفر هرگز به معنای قبول داشتن یا نداشتن خدا نیست،کفر یک معنی بیشتر نداره:پوشاندن حقیقت و  استحاله ی واقعیت،منظور خدا از کافران همون کسانی است که قلب امثال تو را با تقلب شکستند و جز تخم کینه هیچ نکاشتند
"افرایتم ما تحرثون"(آیا به تخمی که می کارید نمی نگرید؟)(63 واقعه)
و نعمت خدا که همان اعتماد مردم بود پاس نداشتند
"الم تر الی الذین بدلوا نعمت الله کفرا و احلوا قومهم دار البوار"(آیا ندیدی کسانی که نعمت خدا را به کفر مبدل ساختند و قوم خود را به دیار هلاکت سپردند؟)(28 ابراهیم)
چرا باید نا امید باشی؟
"قالوا بشرناک بالحق فلا تکن من القانطین"(گفتند نا امید نباش تو را به حق بشارت می دهیم)(55 حجر)
"قل الله ینجکم منها و من کل کرب"(بگو خدا شما را از آن و از هر اندوهی نجات می دهد)(64 انعام)
اگه تنها اعتراضتون نوشتن تو همین وبلاگا باشه خدا به پاس بر عهد ماندن شما،شماره موبایلشو به شما میده!
"بلی من اوفی بعهده و اتقی فان الله یحب المتقین"(آری هر کس به عهد خود وفا کند و تقوا پیشه کند همانا خدا او را دوست دارد)(76 آل عمران)
اگه شما قلم به دستان را ابله فرض می کنند پیامبر را نیز مجنون خطاب می کردند
"ن والقلم و مایسطرون ما انت بنعمة ربک لمجنون"(قسم به قلم و آن چه می نویسد،که تو به لطف پروردگارت دیوانه نیستی)(1 و 2 قلم)
"و اذا راوهم قالوا ان هولاء لضالون"(و چون ایشان(مومنان به هدف)را ببینند گویند:به حقیقت ایشان مردم ساده لوح(و گمراهی)هستند.)(32 مطففین)
نمی دونم،حضور ذهن ندارم،اصلا یادم نیست همین چند ثانیه پیش چی گفتی؟آخه این قدر مسلسل وار آیه ها را تحویلم میدی که خودم را گرفتار یه دور تسلسل می بینم،اما حسم میگه این سکوت خدا معنایی نداره جز تایید ظلم!من شماره موبایل کسی که ظاهرا براش فرقی نداره کی ندا باشه کی سلطان،Save نکرده،Delete می کنم!
"ان الله لا یظلم مثقال ذرة"(همانا خداوند به اندازه ی ذره ای به کسی ستم نمی کند)(40 نساء)
"قل لا یستوی الخبیث و الطیب"(بگو هرگز ناپاک و پاک یکسان نیستند)(100 مائده)
"بای ذنب قتلت"(به چه گناهی کشته شد؟)(9 تکویر)
اون چیزی که برای خدا فرقی نداره مرد یا زن بودن ماست،در واقع این ما هستیم که داریم زندگی می کنیم نه اونایی که مردند و خبر ندارند!
"من عمل صالحا من ذکر او انثی و هو مومن فلنحیینه حیاة طیبة"(هر کس از زن مرد کار نیک انجام دهد و به هدفش ایمان داشته باشد او را زندگانی پاکیزه ای می بخشیم.)(97 نحل)
تو فکر نکن اونی که شهید شده مرده،او و راه او زنده هستند،آن گاه که خون مظلوم قاتل نون ظالم میشه،به سهراب ها،ندا می ده که برخیزید و ببینید وعده ی الهی خلاف نبوده است.
"واسلام علی یوم ولدت و یوم اموت و یوم ابعث حیا"(سلام بر روزی که به دنیا آمدم و روزی که می میرم و روزی که باز زنده بر انگیخته می شوم)(33 مریم)
"فلاتحسبن الله مخلف وعده رسله"(پس مپندار که خدا با رسولانش خلف وعده می کند)(47 ابراهیم)
اعترافات را که دیدم آرزوی مرگ کردم،این جا کسی قرآن نمی خونه،اون چه می خونند توبه نامه ی AutoRun ه.دیگه من کی را می تونم الگوی خودم قرار بدم؟ آره همه ی ما منافق هستیم!
"قالت یا لیتنی مت قبل هذا و کنت سنیا منسیا"((مریم)گفت:ای کاش پیش از این مرده بودم و از یادها فراموش شده بودم.)(23 مریم)
"قال ربی اعلم بما تعملون"(بگو خدا به آن چه انجام می دهید آگاه است)(188 شعرا)
"اقرا باسم ربک الذی خلق"(1 علق)
"فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون"(صبر کن وعده ی الهی حق است،مراقب باش آنان که ایمان ندارند تو را به خفت و خواری نکشانند)(60 روم)
تو شرایط اونا را درک کن،نباید چشم بسته از اعترافات چشم بسته ی اونا هر انتظاری داشته باشی!
"لا یکلف الله وسعها"(خداوند هیچ کس را مگر به قدر توانایی او تکلیف نکند)(288 بقره)
منافق اونایی هستند که ریاکاری می کنند،اونایی که تملق و دست بوسی می کنند،اونایی که تا قبل 58 بی خیال تظاهرات،نمازگزار بودند و بعد از 58 پرچم دار تظاهر و کارگزار!
"بشر المنافقین بان لهم عذابا الیما"(منافقین را به عذابی دردناک بشارت بده)(136 نساء)
"فویل للمصلین"(وای بر نمازگزاران)(4 ماعون)
"الذین هم یراءون"(آنانی که ریاکاری می کنند)(6 ماعون)
همه ی ما ستاره دار و سابقه دار هستیم،همه ی ما خواب های مخملی دیده ایم
"فلا اقسم بمواقع النجوم"(سوگند به جایگاه ستارگان)(75 واقعه)
"بل قالو اضغاث احلام"(گفتند:(قرآن)خواب های آشفته است)(5 انبیا)
آره وقتی دو ترم تعلیقی می خوری و مجبور میشی خودتو تو اتاق حبس کنی،اون وقت همون اتاق میشه جانکاه تو نه جایگاه تو،سرکوفت این و اون میشه همون کابوس میمون!
"و الی الجبال کیف نصبت"(و کوه ها را نمی بینید که چگونه بر زمین استوار ایستاده اند؟)(19 غاشیه)
نه تنها راهپیمایی های ما بل دم و بازدم ما نیز غیر قانونی است،اگر زنده ایم بابت اینه که مشمول رافت اسلامی شده ایم و چه قدر حالم از اسلام و رافتش به هم می خورد!
اسلام اونی نیست که اینا دارن اجرا می کنند.
"ما ارسلناک الا رحمة للعالمین"((ای پیامبر)ما تو را نفرستادیم مگر آن که مایه ی رحمت جهانیان باشی)(107 انبیا)
تو میگی،نه اون تیغی که سر می بره اسلامه و نه اون دینی که خر می کنه اسلامه؛بسیار خب،اما نباید مرا سرزنش کنی! این روزها،مترسک اسلام،حکم فانوس شکسته ای را داره که توی این ظلمت نه تنها راه را به من نشون نمی ده بل خرده شیشه هاش،پایم را نیز زخمی می کنه.اون روز که دست بند سبز بستیم همین مسلمان ها به ما گفتند با شیطان عقد اخوت بسته ایم و قرآن به نیزه کرده ایم،اون شب که از پشت بام ها تکبیر می گفتیم باز همین مسلمان ها با رمی جمرات تکفیرمان می کردند که مگر شما شیطان پرست نبوده اید؟اون ظهر آدینه،که نماز جمعه می رفتیم،ایضا همان مسلمان ها با پوشش رسانه ای خود،گذشته از خفه کردن صدای رسای ما،کفش و پوششمان را بهانه ای می کردند از برای ابطال نمازمان و نه ابطال انتخاباتشان!من زندیق زندیقم،من بیق بیقم،اما تو ای رفیق مسلمانم؛تو بگو:توی این ظلمت تا کی می تونیم طاقت بیاریم؟تا کی می تونیم اعتراض کنیم؟تو کی به من حق میدی ناامید بشم و تمام درها را بسته ببینیم؟
"لا اعبد ما تعبدون"(من آن چه شما می پرستید نمی پرستم)(2 کافرون)
"یا ایها المزمل قم اللیل الا قلیلا"(ای جامه به خود پیچیده،شب(در ظلمت) را بزخیز(اعتراض کن)،مگر کمی)(1 و 2 مزمل)
"والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا"(آنان که در راه رسیدن به هدف تلاش کردند،مطمئنا راه حل های جدید خواهند یافت)(69 قصص)
"فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا"(5 و  6 شرح)
چه خوش خیال،تازه نگفته بعد از هر سختی،گفته همراه هر سختی!پس این همراه من کجاست؟چرا خط نمیده؟آره اینا که برای من قطار می کنی برای سیاه کردن وبلاگ خوبه اما برای لاگین کردن به یه دنیای دیگه،به یه کشور دیگه،به یه زمان و مکان دیگه،هرگز!نمی دونم،خود من انتظار این همه آیه ی سبز را نداشتم،چون اصلا با قرآن کاری نداشتم،اون قدر ما را اسیر وسواس بی وضو دست نزدن و پا دراز نکردن،کرده بودند،که از ترس این که مبادا قرآن از دستمون بیفته بهش دست نمی زدیم،نه،اگه دروغ نگفته باشم،موقع خداحافظی سه تا بوسه می زدیم که مثلا خدا به اندازه ی سه تا آدم گردن کلفت حافظ منافع ما باشه،وقتی اسیر جسم قرآن بودیم،دیگه چه فرقی می کرد اون کتاب الهی نامه ی باشه یا نامه ی الهه،دختر همسایه؟حال تو ای قرآن ناطق چه قدر بوسه بر روح تو رویایی خواهد بود اما قبول کن با رویا نمیشه زندگی کرد،شاید شیوه ی تو برای مبارزه با اونا خیلی خوب باشه،لااقل یکی بفهمه قرار نیست همیشه قرآن به کام آخوندا تفسیر بشه؛اما تو خبر نداری تو ادامه ی داستان قراره با تو چی کار کنند؟پس این بار من به تو میگم "صبر کن" ادامه ی اون را گوش کن!
"سلام علیکم بما صبرتم"(سلام بر شما،بر آن چه بر آن صبر کردید)(24 رعد)
"و اصبر فان الله لا یضییع اجر المحسنین"(و صبر کن همانا خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد)(115 هود)
مطمئن باش صبر امروز تو،توی همان زمان و مکان دیگه ذخیره میشه و آن گاه که فراخوانی و بازخوانی بشه این تو هستی که به روزگار می خندی،نه روزگار به تو!
"و تضحکون و لا تبکون"(آن روز می خندید و گریه نمی کنید)(60 نجم)
آری می خندم و خنده ی من از این پرونده ی یک دنده ی ماست،دیروز به رد صلاحیت ها اعتراض داشتیم و امروز به صلاحیت نداشتن زندانبانی که تمام مرزهای اخلاقی را رد کرده است.تو ای یار دبستانی،که خود را با خواب زمستانی اغوا نکرده ای،مسلمان بودنت(نبودنت؟)مرا دیوانه کرده است! بهتر بگم انسان بودنت! آخه می دونی،تا دیروز،وقتی انسان های خوش نشین و بی درد که دنیا برایشان مستراحی بیش نیست به من می گفتن"صبر کن" بر هر چیزی می تونستم صبر کنم جز "صبر کن" گفتن های اونا،اما امروز نفرت را زنده به گور کرده ام،چرا که تو نخستین کسی هستی که زیر شکنجه و نه کنار پنکه،آن هم نه بالای منبر،بل زیر پای انسان های تک پیغمبر،سخن از صبر میگی! طاقت بیار رفیق،طاقت بیار،من به زنده موندن تو سخت محتاجم،خدا را چه دیدی؟شاید من هم مسلمان شدم و یک شبه نماز شب خون،آن هم به امامت بانویی غرق در خون!
اصلا چرا باید پستم را ادامه بدم وقتی همه تو را تکذیب خواهند کرد،از رئیس مجلس تا عقول نارس
"اذا تتلی علیهم ایتنا بینات تعرف فی وجوه الذین کفروا المنکر"(هر گاه آیات روشنگر ما بر آنان تلاوت شود اثر انکار را بر چهره ی کافران می بینی)(72 حج)
چه کسی حرف های منو تصدیق می کنه؟وقتی جسد ما را هم تبخیر می کنند.
"انا معکم من الشاهدین"((خدا گفت:)من هم با شما گواه خواهم بود)(81 آل عمران)
یعنی ما رو زمین کسی را نداریم؟چه قدر ما تنها هستیم؟از من نخواه ادامه بدم.
"قال بصرت بما لم یبصروا به"(بگو من چیزی دیدم که قوم ندیدند)(96 طه)
بگم چه تهمت هایی به تو زدند؟
"قالوا یا مریم لقد جئت شیئا فریا"(گفتند:ای مریم!کار منکر و شگفت آوری کرده ای)(27 مریم)
"و الذین یرمون المحضات ثم لم یاتو باربعة شهدا فاجلدوهم ثمین جلدة"(آنان که به زنان عفیف نسبت زنا می دهند آن گاه چهار شاهد عادل نمی آورند هشتاد تازیانه به آن ها بزنید.)(4 نور)
آن ها که هم تازیانه داشتند و هم شاهد،پس کی اون جا عاقل بود؟آهان،قاضی شارع!
گفتند من و تو ناپاک هستیم و ایشان از سوی خدا،مامور پاک کردن ما از صحفه ی روزگار؛گفتند:خدمت رفتی؟آره نگفته،رشته ی کلاممو پاره کردند و گفتند:"پس می دونی سرهنگ یعنی چی؟سرهنگ یعنی عاشق یه جای تنگ"
"و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا علینا اباءنا و الله امرنا بها قل ان الله لا یامر بالفحشا"(و چون مرتکب فحشا شوند گویند پدران خود را بدین کار یافته ایم و خدا ما را به آن امر نموده است،بگو خداوند هرگز به فحشا امر نمی کند.)(28 اعراف)
"و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشة ماسبقکم بها من احد من العالمین"(و لوط به قوم خود گفت:آیا عمل زشتی را به جای می آورید که پیش از شما هیچ کس بدان مبادرت نکرده است؟)(80 اعراف)
و نه کسی ما را می دید و نه کسی یاری می کرد
"یا ایها الذین امنوا اذا لقیتم فئة فاثبتوا واذکرو الله کثیرا"(ای اهل ایمان هر گاه با فوجی(از دشمن)رو به رو شدید پایداری کنید و خدا را پیوسته یاد آرید)(45 انفال)
"قال لا تخافا اننی معکما اسمع و اری"(گفت:(شما دو نفر)نترسید:من با شمایم،می شنوم و می بینم)(46 طه)
"الا تنصروه فقد نصره الله"(اگر شما او را یاری نکنید،البته خدا یاری اش کرد)(40 توبه)
و خدا قرار نبود معجزه کند،که من از معجزه بیش از موعظه متنفر بودم!
"ان الله لا یغییر ما بقوم حتی یغییروا ما بانفسهم"(خداوند سرنوشت قومی را تغییر نداد،مگر آن که تک تک ایشان تغییر کردند)(11 رعد)
(اما برای ایشان موعظه ها داشت)
"قل سیرو فی الارض فانظرو کیف عاقبة الذین من قبل"(بگو بروید تاریخ بخوانید و عاقبت ظالمان را به نظاره افکنید)(42 روم)
او فقط امید می داد
"و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون"(نترسید،ناامید نشوید،شما برترین هستید)(139 آل عمران)
"فاصبر صبرا جمیلا"(5 معراج)
"و اذا انجیناکم من آل فرعون یسومونکم سوء العذاب یقتلون انباءکم و یستحیون نساءکم و فی ذلکم بلاء من ربکم عظیم"(آن گاه نجات دادیم،شما را از آل فرعون که سخت شما را شکنجه می کردند،پسرانتان را می کشتند و زنانتان را زنده نگاه می داشتند(از برای تجاوز) و در آن آزمایشی بود از سوی پروردگار بزرگتان)(141 اعراف)
این که مادران و پدران غمگین نباشند
"اذهبوا بقمیصی هذا فالقوه علی وجه ربی یات بصیرا"(این پیراهن مرا ببرید و بر چهره ی پدرم افکنید تا بینا شود)(93 یوسف)
"فرددناه الی امه کی تقر عینها و لا تحزن و لتعلم ان وعد الله حق"(پس او(موسی)را به مادرش برگرداندیم تا دیده اش به جمال او روشن و غمگین نباشد و بداند که وعده ی خدا حق است.)(13 قصص)
این که امید به آینده رساترین اعتراض ماست!
"قل کل متربص فتربصوا فستعلمون من اصحاب الصراط السوی"(بگو همه در انتظاریم،شما هم منتظر باشید که به زودی خواهید دانست یاران مستقیم کیانند؟)(135 طه)
خسته ام،خسته ام،خسته،دیگه چی می خوای بگم تا همین جا هم به تشویش اذهان عمومی و نشر اکاذیب متهم شده ام،وقتی فرشته ی قاضی تکذیب میشه پس چاره ای نداریم جز این که قاضی را فرشته بدونیم! دیگه برام مهم نیست کسی این پست را باور کنه یا نه،چون خود من هم ممکنه باور نکنم،دیگه از باور کردن این و آن خسته شده ام! اعتراف می کنم هر آن چه گفتم نه اعترافات "ژان ژاک روسو" بود و نه محاکمه ی "فرانتس کافکا"؛نه کلام نور بود و نه راوی زور؛نه واقعی بود و نه خیالی،زاییده ذهن "از تاریخ عقب افتاده ی" خودم بود،تو فکر کن روایتی از کودتای 28 مرداد و برداشتی التقاطی از قرآن پر از داد!دیگه از من سوال نکنید؛اون مریم مقدس زنده موند؟اصلا کاراکتر "من" زنده موند؟تمام مریم مقدس های سرزمین من،چی؟اونا زنده موندند؟روح الامینی ها،چه طور؟روح القدس ها،چه طور؟مسافرین توپولف ها،چه طور؟شاید تنها چیزی که زنده مونده،عنوان پسته:طاقت بیار رفیق،تو زنده می مونی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۴۹
protester

حالا که شروع به نوشتن می کنم،شاید سال ها بعد تر این سال ها بدتر من را خوانده باشی و مچاله اش کرده باشی و آن قدر حال نداشته باشی تا دم سطل آشغال رفته باشی،حتی حال پرتاب کردن هم نداشته باشی،همان جا که هستی ریز ریزش کنی و خاکی نباشد خاکش کنی،حال آن که من خاک شده ام.
ببین از شروع به پایان رسیدم،من اگر من می گویم منی در کار نیست،از همین ابتدای کار بگویم"من"اسم مستعار نسل ماست.
15 شعبان  سال فلان مورخ 27 اردیبهشت سال"جنگ،جنگ تا پیروزی"لباس رسمی ها چنان محکم در دو کوهه خواباندند که با گریه ی خود به گناهکار بودنم اعتراف کردم،تیمارستان دنیا اولین سکانس خود را در بیمارستان"عیسی بن مریم" اصفهان پر می کرد تا در تلاقی مکان و زمان تنها نام یک منجی خالی باشد:"سوشیانت".بعدها که بزرگتر شدی،پدربزرگت به شوخی می گفت:این مهدی که میگن"مهدی بیا،بیا"تویی؟و تویی که با اجازه ی "هیچ کس"به دنیا آمده بودی،تنها فریاد زدی "نه". در شناسنامه نیز نامت را محمد مهدی گذاشتند تا با خاتم نام‌ها برایت سنگ تمام گذاشته باشند.
بعدترها که توی تنهایی آب رفتی و کوچکتر شدی،بی شوخی به تو گفتند"هر کس روز نیمه ی شعبان به دنیا بیاد عاقبت به خیر میشه"و هیچ کس نپرسید چگونه سرنوشت منی که تنها فریاد زذه بودم"نه"تنها به روز تولد من وابسته بود،نه خود من!تازه کدام عاقبت؟کدام خیر؟شاید منظورشان اون همه "خیر شنیدن" های سوالات دو گزینه ای حیات پر از مماتم بود.
فرزند ارشد بودی و این یعنی اشد مجازات،"موش آزمایشگاهی"،آخر متولد سال موش چگونه با گربه ای به نام ایران کنار می آمد؟آن هم در نصف جهانی که زرنگ بودن هرگز به معنای بی رنگ بودن تعبیر نمی شد.یک سال بعد سر و کله ی داداشی پیدا شد و با این که هنوز خبری از خشک شدن قطعنامه ی سازمان ملل نبود دولت میر برای تو شیر خشک سفارش داده بود.
"توجه،توجه،این جا وضعیت قرمز است"و تو چه دیر توجه کردی که اگر از اون ترس و لرزهای بمباران و بی پناه بودن مرز خانه مان تصویری مبهم به یاد داشتی،این روزها و دیروزها وقتی دختر بچه های دنیا مامانشون را این چنین خطاب می کنند:"مامان،اینا مگه پلیس نیستن؟پس چرا ما را میزنن؟مگه پلیسا آدم خوبا نبودن؟"گویی تاریخ با بی سوادی تمام و ناتوان از آموختن معنای کلمه ی "هم میهن" فیلم تکراری پخش می کند.
آزمون ورودی دبستان دو تا خودکار بیک هم اندازه،یکی را اندازه ای بالاتر گرفته،به تو گفتند"بگو ببینم کدوم یک از اینا بلندتره؟"اگر چه درست جواب دادی اما بعدها فهمیدی یک هرگز با یک برابر نیست و لبیک تنها کنار یک دانه یک می نشیند.
نخستین روز دبستان،آن قدر خدای احساس بودی که گریه کردن بچه ها به نظرت مسخره بیاد،اما آخرین روزهای تابستان عام الفیل، هرگز گریه کردن مادران برای بچه هاشون مسخره نبود.
مارش آزادی نواخته می شد و سربازهای 6 ساله اجازه ی ترخیص؛اما از آن جا که تمام کارهای تو غیر عادی بود،آخرین نفری بودی که برگه ی مرخصی اش امضا می شد چرا که نیم ساعتی طول می کشید تا اولیای مدرسه با امضا نشدن برگه ی مرخصی ساعتی اولیای منزل،تفاهم پیدا کنند و آن آغازی بود از برای تمامی "تنها برگشتن" های تو.
آن قدر کوچک بودی که برات فرقی نکنه خونه داشته باشی یا کتاب خونه؛سوم دبستان نرفته،کتاب داستان نداشته باشی و پسر همسایه به تو فخر فروشی کند،تنها یه راه باقی می مونه:خودت برای خودت داستان تعریف کنی و پاکی افکارت را روی کاغذ پاک نویس.کاراکترها هم سگ،گربه،کلاغ،موش و راسو باشند تا مبادا برای مجوز کتاب تو ساختمون ارشاد این سو و آن سو باشی.
چهار قل را حفظ می کنی تا به قول مدیر مدرسه،خدا به قول هایش عمل کند اما خبر نداشتی فردا که در زندان دنیا،به غل و زنجیرت می کشند تو زیر آب جوش شکنجه غلغل کنان برای خدایان،قل قل می کنی :"قل هو الله الواحد القهار"
جدول ضرب که یاد گرفتی تازه فهمیدی 27 یعنی 2*13+1 و تو همان یکی هستی که میان 2 تا نحسی 13 اسیر شده ای.بزرگتر که شدی تازه فهمیدی اون دو تا نحسی وراثت و محیط هستند و تو هیچ کاره.اگه چیزی داری معلول یکی از این شرایطه:اکونومیکی یا ژنتیکی.
وقتی روی دیوارها جملات سفارشی "لبیک یا فلانی" را می دیدی عجیب در فکر فرو می رفتی،این لبیک کیست که تو را مختار به انتخاب او یا "هو" کرده اند؟بعد ها فهمیدی اون یای عربی است نه پارسی و خب ما هم ایرانیانی بودیم که به رعب و عرب،هر دو بله گفته بودیم.
سرانجام زنگ انشا فرا می رسد و موضوعاتی زنگ زده:
1."علم بهتر است یا ثروت؟"
وقتی با حماقت تمام،فریاد زدی علم خود یک ثروت است باید این حق را برای دیگران قائل می شدی که تو را به"در اجتماع نبودن" متهم کنند،سال ها بعد همان اجتماع،قرار می گذارد سبک مغزی ات برایت،سنگین تمام شود:توان پرداخت شهریه ی خوابگاه نداری و با اولتیماتومی 48 ساعته برای تو به جای انشا،دیکته"دارا و ندار"می گویند. وقتی توی ترمینال راننده ها با مهندس(!)مهندس(؟)گفتن از تو استقبال می کردند،با دربست نکردن ماشین اون چه بسته می شد دهان تو بود و گویی بال های استقبال لای در گیر می کردند.کم کم قدرت انتخاب هم پیدا می کنی"صدای عدالت"،Rani و یا 5 عدد تخم مرغ فانی،هر یک 500 تومانی؛اما اون چه آخر شب،در این عصر با دادی به دادت می رسید روزنامه ی صدای عدالت نبود بل توزیع عادلانه ی بی عدالتی بود.اگر چه در خوابگاهی که بیشتر حکم ندامتگاه را داشت قرار بود خروس ها تخم بذارن اما تخم مرغ ها،هنوز کم نمی ذاشتن و دانشجویان فرنگ نرفته کمبود ها را با گوجه های فرنگی جبران می کردند و تنها کار فرهنگی اونا این بود که سفره ی اونا روزنامه ی تاریخ مصرف گذشته باشد.
2."دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟"
آن قدر در گوش بی گناه تو از جهان سومی و بی پناه بودنت گفته بودند که بی آن که از شغلی واحد سخن بگی تنها یک خواسته را مطرح کنی:"من می خواهم ایران را به جهان اول برسونم" و چه زیبا هم کلاسی ات انشای تو را به نقد کشید:"آخه مگه یه نفری می تونی این کار را بکنی؟"رویاهای تو جسورانه و در عین حال نابخردانه بود؛خبر نداشتی سال ها ایران در همان خلیج یخ زده ی جهان سومی سورتمه رانی می کند و بی آن که National Geographic خبردار شود تنها نام خلیج را تغییر می دهند:"کشورهای در حال توسعه".دیگر چه فرقی می کرد با چه مدرکی فارغ می شوی،همگی همکار بودیم،زیر نور آفتاب بیکار بودیم!
پنجم دبستان سر کلاس علوم چه زجری می کشیدی؟تویی که در نجوم چند پیرهن بیشتر و پیشتر پاره کرده بودی به جنون متهم می شدی و آخه کی مفهوم مدارهای بیضوی را متوجه می شد؟چه کسی از ترحم 20 ساله نسبت به پلوتن خبر داشت؟معلم ما که ایزاک آسیموف نبود تا برای بچه ها توضیح بده:حد فاصل سال های 1979 تا 1999 نپتون دورترین سیاره ی منظومه ی شمسی به شمار خواهد رفت؛اما خب برای 20 گرفتن مجبور بودی،بی خیال اون 20 سال به دروغ پلوتن را دورترین سیاره خطاب کنی و کم کم آن قدر نجابت تو را حمل بر حماقت کردند که از تو انتظار گفتن هر دروغ گالیله واری را داشتند،آری یک 20دیگر،20 ای که کنارش یک 30 سبز شد و دروغ روی شقیقه ات مته کاری می کرد.گه گاه،به شکلی ناخودآگاه،روبروی سیمای آگاهی افزا،چنان بلند زیر خنده می زدی که به گمانشان تیماری زنجیر پاره کرده، هستی ودر دادگاهی خالی از هستی،جواب و خنده،هر دو را پس می دادی.
وقتی توی یه خونه ی قوطی کبریتی،کپسول گاز تیرک دروازه بود و باغچه و حوض نیرنگ صاحب خانه،ظاهرا چاره ای باقی نمی موند جز این که خودت هم مدافع باشی و هم مهاجم،هم داور باشی و هم عادل(فردوسی پور).آن قدر توپ بی صدا،را محکم تو دیوار می زدی که گویی تدریس عملی Two Body Collision فیزیک 1 بدون هالوژنه.
بعدها که لوسین بابایی فهمید گل،فقط گل تو باغچه نیست،بی خیال رساله ی روی طاقچه،دیگر ورزشگاه ما تک جنسیتی نبود اگر چه هم چنان تک ظرفیتی.در حالی که تنها یه گل باقی مونده بود تا اختلاف شما دو رقمی بشه،اجازه(!) می دادی بر خلاف تمام رقابت هایی که در پیش رو داشت،لااقل تو اون بازی طعم شیرین تساوی را بچشه،اما فرجام اون مسابقه ی فوتبال باز هم برای خواهر تو اعطای جام حالگیری بود،اگر چه برد 10 بر 9 تو،نخستین درس مکتب خانه ی فمینیستی:"بازی کردن در زمینی که مردها قوانینشو از پیش نوشته شده،در جیب دارن،بازی کردن نیست،بازی خوردنه"سال ها بعد آه و نفرین خواهر 9 ساله و زن همسایه تو را آپارتمان نشین کرد،یا بهتر بگم خونه نشین و آن گاه که آقامیر با همین ترکیب آخری وداع کرد ،میر پنج ها برای تو دیوارهای آجری ساختند تا به جرم عمودی نوشتن روی اونا،یک شبه افقی ات کنند و این بار تو بازی ای که اونا تعریف کرده بودند گل باران که هیچ،تیر بارانت کردند تا مبادا از گاری یادگاری ها،یادی باقی بمونه.
منفورترین کلاس حرفه و فن بود،از سوهان روح بودن اره مویی و تخته سه لا بگیر تا سترون کردن قوطی کنسرو لیلا.اما هر چه بود نمی تونست برای پرونده ات حاشیه سازی کند،19.97 شیرین ترین معدلت بود آن هم در خرداد شیرین و فرهاد،فرقی نمی کرد دوزخیان روی زمین فرانتس فانون باشی یا برزخیان پر از کین بی نون،شناسنامه های باکره از گاو صندوق ها بیرون آمده بودند تا نام خاتم نام ها از صندوق ها؛اما فقط آزادی را هجی کردیم تا سهم ما از اون هیچی باشه و گمان نمی کردیم سال ها بعد نه تنها گندم و میوه،بل صندوق و کینه نیز وارد کنیم.اگر چه فهم ما از سهم ما پیشی گرفته بود.
کم کم اون قدر گردن کلفت شدی که دوچرخه ی بدون ترمزت را با پا Pause و سرمای زمستون را از لای شال گردن حس کنی.در قحطی کرسی آن چه زمزمه می کردی آیت الکرسی بود و آن چه مزه مزه،اشک پیسی و تو محکوم بودی به رکاب زدن و عتاب شنیدن:"بیا و امروز را با تاکسی برو،آخه تو،چه قدر یک دنده هستی؟آخر این بازی تنها تو،بازنده هستی!"سکه ی بی پشت و روی سرنوشت را آن قدر شیر و خط انداختند تا بفهمی این جا خیلی شیر تو شیره.این جا چرخ زندگی را نه تاب گیری می کنند و نه پنچر گیری،آن چه می کنند مچ گیری است.پس اگر توی تنهایی،زیاده روی نمی کردی،تنها یه راه باقی می موند:پیاده روی! و چون در سرزمین تو دیر رسیدن همان هرگز نرسیدن بود دیگر فرقی نمی کرد 40 ساله فارغ التحصیل بشی یا 4 ساله،27ساله باشی یا گوساله،مهندس مخابرات باشی یا منشی مکاتبات.صدها مدرک هم که می داشتی از تو تنها مدرک بی گناه بودن می خواستن،که خب اونا بدو تولد به ضرب قنداق اسلحه،از قنداقت به سرقت برده بودند.
بالغ شدن چه آسان،بائر شدن یه افسون؛تازه فهمیدی 50 درصد اون شعار"فرزند کمتر،زندگی بهتر"اختیاری است اما خب 50 درصد بقیه اش رویایی.اصلا این که St.Mary بی Marry بچه دار شده باید هم مشکوک باشه،حالا به فرض هم که خواست خدا باشه.کتاب های بابایی را قایمکی تورق می کردی تا از روان شناسی و نوجوانی،آدمکی بسازی که به اقتضای سنت و نه سنت،طبیعی بود.عزلت را به بلوغت نسبت می دادند و نه نبوغت،که اگر از دومی هم سخنی بود سنخیتی نبود.مهم نبود غده ی هیپوفیز برای غدد غیر نقدی پیام تبریک فرستاده آن چه تعیین کننده بود بازرسی های بی استعلام باب استفعال بود،از استحمام بگیر تا استغفار.پیرتر که شدی فهمیدی اگر بلوغی هست جنسی و اگر تحریکی هست تماسی و تو در حسرت یک همه پرسی،موهای سرت اقدام به خودکشی دسته جمعی می کردن و تا تاس شدن،تنها پاس شدن چند واحد کافی بود.
اگر چه 8 آذر 1376 باز هم روی زمین،دروازه ی مارک بوسنیچ استرالیایی باز شد،اما اینگار بعد از آن درهای آسمان،یکی یکی به رویت بسته شدند و روی همان زمین،زمین گیر شدی.گیر دادن ها شروع شده بود،فکرهایت در روز روشن زنجیروار به قتل می رسیدند،اگر چه روشنفکر نبودی.سلام که توقیف شد،با روز،با روزنامه،با شب،با شب نامه،با زور از شب تا روز بیدار ماندن،خداحافظی کردی.
برای رسیدن به کوی دانشگاه می بایست گوی سبقت را از یارهای دبستانی ات می ربودی و سد کنکور را سوراخ می کردی تا چشم حسود کور گردد.و این ها همه،یعنی ربودن،سوراخ کردن و کور کردن رتبه سراسری ات را به یک نزدیکتر می کرد.اما کم آوردی،در دو قدمی برق خواجه نصیر،برق چشمانت خواجه شدند.در حالی که رسانه هم مانند نفت ملی نشده بود،رسانه ی ملی فریاد می زد:"بزرگ فکر کنید:دانشگاه صنعت نفت"سرانجام بزرگترها به جای تو فکر کردند و تویی که فکر می کردی بزرگ شدی با مداد مشکی نرم،بی خبر از پوست اندازی سخت،به فکر استقلال مالی بودی و براندازی غیر نرم.اگر چه انتخاب رشته،دستی بود،اما بعد از آن دیگر انتخاب هیچ چیز،ولو رشته های آشی که برایت پخته بودند به دست تو نبود. گرمای خوزستان هر اراده ای را تبخیر می کرد تا پسر خرس گنده به خواب زمستانی فرو رود.
از ترم دوم که ساز مخالفم شروع به نواختن کرد،گفتند"لابد حسودی چشمش زده است،عشق برق کورش کرده است"زار زار خنده ام گرفته بود.نتیجه ی آن همه" قربانت شوم"ها،قربانی شدن شخص شما بود.
تویی که کتاب هایت زبان اصلی بود،اصلا نمی دانستی با چه زبانی به آن ها بگویی من نه کار می خواهم نه درآمد،نه کمک هزینه می خواهم نه هزینه ی سرآمد،نه نفت می خواهم نه پول نفت؛کاری به کارم نداشته باشید،اما کار از کار گذشته بود.در رفت و آمد ترم ها،پول نفت بر سر سفره ات آمده بود و تو داشتی بر روی زخم مردم نمک پاشی.
کارنامه ی سبز شهادت می داد که تو،مهندسی برق شیراز قبول شدی اما تمام شهادت های سبز،مهندسی شده بود تا بنیاد شهید،آن ها را"عند ربهم یرزقون"نداند.عصر،عصر ابزار علاقه به فرشته بود نه رشته،و تو اینگار کاراکتر گاو و الاغه ای بود که می بایست زیر پایت علف سبز می شد.
خودت را به آب و آتش زدی،اما نشد که نشد،با انتقالی دائمت موافقت نشد.اگر به آتش هم می زدی آب از آب تکان نمی خورد،اصلا با چه ضمانتی با انتقالی دائمت از دنیا موافقت می شد؟تویی که بغضت،پشتوانه ی مالی نداشت تا وثیقه بذاره و خودشو آزاد کنه معلوم نبود چگونه برای مرگ قسطی چک کشیده بودی؟
فارغ که شدی،بچه ای به دنیا نیامد.می گفتند"بچه شدی؟با پول نفت،تا هفت پشتت می خوردند و می خوابند،کنکور دوباره،دیگر چه صیغه ای ایست؟"و تو چه قدر از خوردن،خوابیدن ؛صیغه بدت می آمد.اصلا همین"بد آمدن"ها بود که معافیت قد و وزن از تو خوشش آمده بود.
با این که تنها چند روز تا تشکیل کمیسیون پزشکی مانده بود رسانه ی ملی بار دیگر دین خود را به من درمانده،ادا می کرد و خبر از مرگ معافیت قد و وزن و نه فرمانده،می داد،بی آن که پیرهنی مشکی به تن کنم،خود را برای پوشیدن لباس سبز نیروی انتظامی آماده می کردم.سال ها بعد توی همان رسانه ی ملی،لباس سبزهایی را دیدی که با دیکته ی "کن فیکون" 18 کیلو وزن کم کرده بودند و خبر نداشتند معافیت قد و وزن سال ها پیش "کان لم یکن" گشته است.رویشان آن قدر زرد بود که لباس هایشان آبی شده بود.
تویی که عطای امریه ی نفت را به لقایش بخشیده بودی در برابر امر به معروف کارت بسیج یک شبه،نیز مقاومت کردی تا تنها قوای خلع سلاح شده ی خودت برای از سر نوشتن سرنوشتت،بسیج شوند،اگر چه جوهر خودکار وجودت داشت تمام می شد.
می خواستی شیرینی عقل را تجربه کنی اما تو را شیرین عقل می خواستند.خدمت سربازی همان جایی بود که سوزن گرامافون روی نامت گیر کرده بود؛بیت الغزل زندگی بدون غزل!و تو با تمام وجودت آموختی هر جایی که به رسانه ها اجازه ی ورود نده،نه وجودی باقی می مونه نه جودی.
در بدو ورود به پادگان به تو گفتند"دوران خوشی دیگه تموم شده"و ای کاش واقعا همه چیز تمام می شد. در حالی که زندگی تنها دو روز بود مجبور به خدمتی دو ساله بودی.پسرها سرباز بودند و دخترها سربار.سهم اعصاب تو در نظامی که قرار بود به کمونیست ها آزادی بیان اعطا کند نورولوژیست ها هم نبود.به آخر خط،رسیده بودی و می خواستن آخر،روی رسیدن خط بکشی. از این جا به بعد مجبور بودم به جای نقطه سر خط،توی هر خطی مدام سه نقطه بگذارم،تا در دام نیفتم،بگذریم.
اگر چه پیشونی بلند ها را خوش بخت و اقبال معرفی می کردند اما بلند بودن،پیشونی گاو پیشونی سپید ما،تنها از بابت نوشتن این جمله بود:"پیش اسم ما نوشتن:حقته،باید ببازی! " اما تو آب دیده تر از این حرفا شده بودی،به جای این که توی آینه،خودتو ببینی از خودت برای خودت آینه می ساختی:گذشته ها را پدرانمان ساختند و آینده را مادرانمان،این وسط،ما،تاختن(شاید هم تاس انداختن) و باختن یاد گرفتیم نه ساختن و آموختن،تنها اونایی از باختن می ترسند که ساختن بلد نباشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۸۸ ، ۰۲:۰۰
protester

الله اکبر،خدا بزرگتر است،نه بزرگترین،شاید هم بزرگتر از بزرگترین.بزرگتر از آن چه که تصورش را بکند،اما تعقل او سال ها پیش با تصور،بدرود گفته بود.خدایش را CT-SCAN برده بود،دکترا جوابش کرده بودن.حالا برای شفای او پیش چه کسی دعا می کرد؟ خدای مرده را تقصیر و خود کرده را تدبیر نبود.از همان ابتدا فهمیده بود که زندانی کردن خدا،نتیجه ای بهتر از طولانی کردن شبا نداره.اما چه میشه کرد؟هدف انتقام گرفتن بود و جنس متهم،خدا یا بنده ی خدا،وسیله.قلب شیشه ای او این بار به جای غم بخار گرفته بود،خدای او هنوز نفس می کشید،مگر این که خدایش را زنده به گور می کرد.اما با کدامین دستان؟خالی بودن اونا شکایتو مجاز می کرد نه جنایتو.منو به گوشه ای پرتاب و قلم را از دستم گرفت."تو داری مراعات می کنی،تو می ترسی نجس بشی یا به جرم ارتداد مشمول مگس کشی،این گونه روایت کردن روی اعصاب من قدم رو میره،من به سیم آخر زدم اما تو به کاهدان" شاگرد مکتب هدایت با "لکاته" خواندن من در همان کلاس اول بوف کور در جا می زد،تربیون،حق یا ناحق،به دست او افتاده بود:"بچه بودیم خدایمان عینک نداشت تا یکی را IQ چهارصد کند و دیگری را بی Q،جلبک.یکی را بی دلیل هابیل گنده دماغ کند و دیگری را بی بیل،مکنده سماق.سمعک هم نداشت تا دعاها را جا به جا،Reply کند.چوبک هم نداشت تا طفلک،پدر را،تو صف بانک،بی کتک،رسوا کند.اتاقک هم نداشت تا درش را یک شبه تخته کنند.مترسک هم نداشت تا دروغش را همه باور کنند.غلتک هم نداشت تا به نام او ما را له کنند.آن قدر خدا بود که هر کس دروغ می گفت،دشمنش بود.اما خدامان به اندازه ی دروغ هایمان بزرگ نشد.با دروغ گفتن آدم تر شدیم.اصلا خدا شدیم و او تنها تماشا می کرد.مرا به "بله گفتن" عالم ذر Refer می داد و این همه "نه شنیدن" را با صبر نداشته ام رفو می کرد.خدایا بیدار شو! نگاه کن ساعتت خوابیده،بنده ات نالیده،کمرش خمیده،مهری ندیده.بس کن این بازی را،راضی کن این قاضی را.خراب کردی به گمان این که بنده ات خراب تو می شود.اما قمارباز خوبی نبودی.اصلا خدای خوبی نبودی.برو خدا(خودت) را شکر کن که جز تو خدایی ندارم.لااقل چند تا خدا می آفریدی تا هی به ما نگی بهتر از من ندیدی.آن قدر در اجتماع نبودی،اصلا آدم ندیده بودی،که به خیال باطلت عشق یه طرفه ممکن نبود.به دنبال گم کرده ی خود بودی.خب طبیعی بود بعد از اون همه تنهایی انسان را جانشین تمام نداشته هایت بدونی و با یک نظر عاشقش شوی.فرشته ها خیرخواهت بودن و ابلیس هم پا در رکابت.اما دمت گرم که گربه را دم حجله کشتی و شیطان را در طوفان خشمت تنها گذاشتی.گفتی زن و مرد برای من تفاوتی ندارد،مهم مرد بودن شماست و چه با نامردی خود را در بند ضمایر،مذکر کردی.آن قدر ناشیانه عمل کردی که هیچ کس باور نمی کرد سهم حوا،از این آشیانه کمتر از آدم نیست.عذاب وجدان رهایت نمی کرد،زن را لطیف و به قول خودت جمیل آفریدی تا او بی دلیل ناز کند.اما هرگز تصور نمی کردی هکرها با یک Copy & Paste ساده مروارید صدف ها را Crack کنند.او را با مهریه به مزایده گذاشتی اما آن چه کردی مضایقه بود:سومین آیه چهارمین سوره ات بی مناظره،رسما اعلام مناقصه کرد.گفتی "تقوموا لله مثنی و فرادی" (دو نفر،دو نفر یا یه نفر یه نفر برای خدا قیام کنید) اما آن چه مومنان به خاطر سپردند "مثنی" آیه ی "فانکحوا ما طاب لک من النساء مثنی و ثلاث و رباع" بود.تو نباید صیغه را مجاز می کردی تا هم کیشان من کیش را آباد کنند.ایشان نقد را رها نمی کنند،حال را چسبیده اند و حال را.نسیه ات هم چنگی به دل نمی زند.اصلا چه توهینی بالاتر از بهشت و جهنم؟یعنی این قدر ما به کوری مبتلا بودیم که تنها با حوری و زوری تو را دوست داشته باشیم؟نگفتی این جا زمینه نه مشتری؟ترسیدی بهت بگن بی مشتری؟داد من از این همه بی دادی توست،این چه عدلی است که نر،امشب این جا و فردا خانه ی دوست.ماده پوست اندازد و او فکر نگارش باشد،آن نگار هم به دو شب لاس زدن فکر اتاقش باشد.گفتی که یاد من به قلوب آرامش می دهد اما باد تو کلاه برداری می کرد تا آفتابت،بخت و روی بندگانت را ست و اعتمادشان را سست کند،دیگر نه آرامی باقی مانده بود و نه رامی؛و باران مشکلات، در قحطی چتر،چه بی ملاحظه بر سرهای کچل ما یادگاری می نوشت و در این میان راه سوم،بعد چهارم،ستون پنجم و حس ششم همه به تقلید از تو،دست به سینه ایستاده بودند.گفتی شب را برای آرامش ما آفریدی و لابد روز را برای اعصاب خرد کنی،روزت مدعی بود که حقایق را آشکار می کند اما او را هم خریده بودند تا مثل روز برایم روشن باشه که ریاکاری همان اضافه کاریست؛و چه هوشمندانه از چنگال عدالت فرار کرده ای،تو می بایست بابت این همه بی عدالتی پاسخ گو باشی اما عدالتت را به آخرتم پست کرده ای.آن گاه که تمام رسانه ها از فغان تا زبان در خدمت تو هستن،آن قدر هم شناسنامه داری که نامت،بی نامه از صندوق رای بیرون آید،رئیس جمهور محبوب! اما یه جای نقشه ی تو می لنگد و آن نقش بنده ی توست.خبر نداری بی اذن تو در صور دمیده و همه از طور رمیده اند؟این جا قیامت شده،آن چه می بینی مترسک موسی است نه دین عیسی.این جا هر روز اربعین شهدای دیروز است و تو،در این حکومت نظامی،هنوز مشتاق"اربعین لیله".خدایان بی شناسنامه خدایی می کنند و تو شناسنامه ات را گم کرده ای.به ایشان حق بده که بی پدر و مادر بودنت را بهانه کنند.تو آن قدر بازی نکردی که ایشان با نام تو Game اختراع کردند. ما نخودی بودیم و در وسط وسطی،آن چه می خوردیم توپ بود نه توت.آن هم توپی سه حرفی،به نام دین،که گلوله ی آن کین بی پارویی را بر شقایق های بی شینمان باقی می گذاشت.قول داده بودی کسی قرآنت را تحریف نکند اما نگفتی آخوندهای ما به نام و کام خود تفسیر می کنند؟ندانم کاری کردی!قرار گذاشتی هر کس به اندازه ی فهم خود برداشت کند اما سهم و نه فهم(ی!) ایشان مساوی تر از همه ی ما بود.شاید امروز این نگاه خونسردت مرا تحمل کند،اما فردا که ملک با کلک برایم پرونده سازی می کند و مرا یکی از عمال شیطان خطاب،هرگز توهینش را تحمل نکن،که بنده ی تو هر چه باشد جدایی طلب نیست!من تو را منطقی تر از ان می دانم که احساساتم را پیش از تو و در نزد تو خاک کنم.یزدان من،عصیان من را هذیان مپندار که چون چنین کنی قرآن من به دروغ تو را جیران رگم خوانده است!برخیز و علی رغم بی میلی،این میلم را بی پاسخ نگذار،قابل دانستی چند عدد سیلی هم Attach بفرما،اصلا بزن،آن قدر که حکمت در همان محکم بودن خلاصه شود،ار بمیرم تو خود را باید قصاص کنی و در این قصاص حیاتی است از برای تو.بگذار من "به" و "با" زنده ماندنت امیدوار شوم."
جملات پایانی،بار دیگر خدا را احساساتی کرده بود و آن چه می زد نه دستان او،بل قلب او بود.در آغوش بنده اش گریه می کرد و ایضا بنده در آغوش او؛و چه راحت خدای زنده،جسارت های او را چون همیشه از گوش دیگر Deport کرده بود.ممنون او بود،نه این که چون و چرایش را جوابی نباشد،هرگز!ممنون او بود که این چنین،نگران سلامتی معبود خویش است،ممنون او بود که قرآنش را لااقل گردگیری کرده است،(اگر چه به قصد مچ گیری!)ممنون او بود که او را لایق شنیدن نگفته هایش و شاهد فروختن نداشته هایش دانسته،خدای او امشب،از شدت خوشحالی،خوابش نمی برد،چرا که بنده اش 27 بار نام او را صدا زده بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۸۸ ، ۱۶:۵۲
protester

وقتی مفهوم دست بندهای سبز را سوال می کنی(این قدرها هم احمق نیستم که مفهومش را ندونم!) میگه ما طرفداران مهندس موسوی هستیم."تا چه حد او را می شناسی؟"<ببین خاتمی از اون حمایت کرده و همین برای من کافیه.>لزومی نداره انرژی نداشته ام را بی مورد هزینه کنم،پاسخ او جامع و مانع بوده.این همان تقلیدی است که هاشم آغاجری با تقبیح آن،تا مرز اعدام پیش میره. و این شعار "یا حسین یا میر حسین" چه بی هزینه،کمبود ویتامین "Nostalgia" را تامین می کنه:بی اختیار به یاد "یاحسین" گفتن های "pressure group" کوی دانشگاه 1378،میفتم.دست بند های گره خورده بر امامزاده ی موسوی،با آرزوی حاجت روا شدن،شوری می آفرینه از برای قربانی کردن آزادی،آزادی از موج های سوم ،چهارم و ...! که موج هرگز به شما فرصت تامل و تفکر نمیده و خب آزادی بی اندیشه،به مراتب خطرناک تر از استبداد عریانه!تفکری که یه شبه با بستن دست بندی حاصل میشه بی ثباتی را در ذات خود داره.خب اشکالی نداره،مهم ارضای حس "صندوق رای پرستی"ما خواهد بود.هنوز دستگاهی اختراع نشده که آرای افراد را ارزش گذاری کنه،این که رای تو از شور بوده یا شعور،در سرنوشت انتخابات تاثیری نداره.می خوای فریاد بزنی که این همان آفت دموکراسی است و با تحسین یونانیان باستان،تنها برای روشنفکران حق رای قائل باشی،نه این که خون اونا رنگین تره،نه،چون آرای اونا کمتر اسیر شعار و احساسات میشه! اما داری تند میری،مگر خبر نداری:عبدالکریم سروش،محمد قوچانی،جمیله کدیور،عطاء الله مهاجرانی،عباس عبدی،محمد علی نجفی،غلامحسین کرباسچی،مسعود نیلی،احمد زیدآبادی،تقی رحمانی،محمد علی ابطحی،عبد الله مومنی ،عمادالدین باقی و ... از کروبی حمایت کرده اند.کروبی ای که در مجلس ششم یه تنه از حکم حکومتی حمایت می کنه،کروبی ای که تا چند ماه پیش برای 20:30 آشپزی می کرد،کروبی که با 50 هزار تومان عوام فریبی احمدی نژاد را به روی پل برد(زورش نرسید ضربه فنی کنه)،کروبی که جسارت هایش را مدیون دیکته های مشاورانشه.پس به این راحتی نسبت به دموکراسی آلرژی پیدا نکن.اگر شعار" آوردن نفت بر سر سفره های مردم" به راحتی انکار میشه، "تدارکات چی بودن خاتمی"هم در رقابتی نابرابر و البته بی صداتر سرنوشتی بهتر از تکذیب پیدا نمیکنه.موسوی در ولایت مداری احمدی نژاد(سازمان حج و زیارت) شبهه افکنی می کنه اما غافل از این که در حال آبیاری نهال تدارکاتچی بودن رئیس جمهوره.ستاد موسوی محفلی میشه از برای مرور معجزات احمدی نژاد و به جای گریه همه می خندند!زیر بارش تشویق های تهییج کننده کسی سوال نمی کنه فاجعه بودن احمدی نژاد دلیلی بر ناجی بودن موسوی نیست! احمدی نژاد برای اصلاحات حکم شاگرد کودنی را داشت که شاگرد تنبل های دوم خردادی را دچار توهم نابغه بودن کرد.آنان که در ستاد درودهای خود را نثار موسوی می کنند چون به خلوت می روند به کف کف،نبودن موسوی معترفند اما با گرز جبر و مصلحت این بار از تو اعتراف خواهند گرفت:"خارج از دور باطل بد و بدتر بازی ای قابل تعریف نیست"ما را به "فشار از پایین" امید نیست تو برای "چانه زنی از بالا"حاشیه سازی نکن،قاعدتا قصد انقلاب نداری چرا که هزینه ی آن باز از جیب من و تو داده خواهد شد.مهندس موسوی سکوت نکرده بود(تنها سهم شما سکوته!)،رسانه ای در اختیار نداشته.شاید نگران فیلتر شدن سایت خود بوده و گر نه در زمانه ای که سوپر محله با سایت خود کار فرهنگی(!) می کنه و یا پیرمرد(!) های کم سن و سال به جرم وبلاگ نویسی غیر فانتزی،در اوین برای آینده ی خود برنامه ریزی می کنن،نداشتن رسانه شوخی بچه گانه ای است.البته داشتن وبلاگ برای نخست وزیر جنگ زده،کسر شانی است که با خون "امید رضا میر صیافی"هم Undo نمیشه.من هرگز نمی تونم به واسطه ی قسم خوردن "محمد رضا خاتمی" بگم موسوی اصلاح طلب بوده.آقای موسوی به مدد عنایت قدرت کاریزماتیک معمار انقلاب،علی رغم میل باطنی آقای خامنه ای،برای بار دوم نخست وزیر می گردد و این همان بدعتی بود که برای نظر ولایت فقیه حق وتو قائل میشد.آقای موسوی در برابر اعدام فله ای شهریور 67 مجاهدین و توده ای ها سکوت می کنه چرا که خود را مقلد و مدیون امام می دونه.حال پس از 20 سال با تفکیک قوا و زندانبان نبودن خود را بی گناه معرفی می کنه، اما مگر استعفا منقرض شده بود.در این چند ماه آن قدر از خوبی های ولی فقیه،امام و مشحور شدن با بسیجی ها گفته که تصور می کنی این سخنان احمدی نژاد باشه.موسوی با نهایت سخاوتمندی از شهروند بودن نهضت آزادی خبر میده اما نمیگه منظورش حق حیاته یا حق انتخاب شدن و رسانه داشتن را نیز در آغوش خواهد کشید؟خاتمی از اخلاق مداری میگه اما فراموش می کنه اولین شرط اخلاق صداقت است،ای کاش صادقانه می گفت از سوی رهبری تحت فشار قرار گرفته و اون انصراف میوه ای دیگر از مصلحت سنجی های سیری ناپذیرش بوده.یادش بخیر معین 84، که صریحا از قبول نداشتن حکم حکومتی سخن می گفت. اگه 12 سال دیگه کاندیدای اصلاح طلبان احمدی نژاد بود اصلا به چشمان خود شک نفرمایید،اون موقع راحتر می تونیم درباره ترکستان بودن مقصد راهی که امروز می رویم قضاوت کنیم!نمی خوام مانند سلطنت طلبان خوش نشین از تحریم سخن بگم اما رای من با تمام بی ارزشی خود،در سال"اصلاح الگوی مصرف"به همین راحتی ها سوخته نخواهد شد. نمی خوام هم چون روشنفکران بی مسئولیت آرای احمدی نژاد را آرای توده های بی سواد بدونم اما با تمام وجودم آرزو می کنم او دوباره رئیس جمهور نشه.تحقق این آرزو(به اندازه ی یک رای)لاجرم به انتخاب از میان بد و بدتر خواهد انجامید.اگر چه هر روز با خود تکرار می کنم که "انتخاب نکردن هم یه نوع انتخابه"،اما خوب می دانم که شاید" بدتر" امروز" بد" فردا باشد!  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۰:۵۹
protester
تابلوی پارک ممنوع درب ورودی (شاید هم خروجی) پارک،او را در بند آرایه ی ادبی "ایهام" گرفتار می کنه.کمی جلوتر آدم های زبان بسته،این بار از روی اختیار،حس بویایی خود را با اکراهی معنادار کور کرده بودند تا خود را با بوی کودهای خدادادی ،بیگانه تصور کنند وایشان همان جماعتی بودند که با بوی تعفن دروغ،ریاکاری و عوام فریبی سال ها اضافه کاری کرده بودند.چشم چرانی او،صفحات در بند شطرنج را بی مشتری رویت می کنه،چرا که هزینه ی رنج،فرصت فکر کردن را از همه همبندانش گرفته بود.در این میان،پیرمردی،اولاد فرنگ رفته،در حضور هزار و یک درد بی نام و در غیاب سهراب های گم نام،خودش را کیش و مات می کرد.مات و خیره ماندن به هم کیشانش برای او سپری شده بود تا لحظه هایش را با آن سپری کند.زندگی اجازه نداشت تا این حد ناامید کننده باشه چرا که زوجی سالخورده بی آن که سپیدی پیوند عاطفی شان به سیاهی خودنویس عاقد،آلوده بشه،با ناپرهیزی دیوانه واری،آن سوی خط قرمز های تجویز شده به دنبال یکدیگر می دویدند و مگر انسان های افسرده با گام های "مرده کش" گونه ی خود طعم دویدن را چشیده اند؟ اما با فریاد"کات گفتن"کارگردان،دنیا در نگاهش تیره،و چشمانش به جمال دوربین روشن میشه:فیلمی تخیلی که احتمالا در وزارت ارشاد نسل آینده مجوز خواهد گرفت!به کما رفتن نهادهای نظارتی،نیمکت شکسته را از برای تغییر کاربری به تابوتی بدون در،ترغیب کرده بود:جسد جوانی بی نزاکت و"پا دراز کرده" در سرمای بی تفاوتی ها،با قهوه ی تلخ وجودش گرم می شد،تلخی ای از جنس غروب سیزدهم فروردین ایام دبستان! اگر زندگی او را با ++C شبیه سازی می کردیم سهم او تنها Return 0 بود،تازه اگه main او با پوچی void،همراه نمی گشت.هم سن و سال های او که کاسه ی "چه کنم؟چه کنم؟"شان را هر بی سر و پایی لب زده بود معتاد به بیماری های واگیردار جامعه،در دستشویی پارک وقت کشی می کردند.دیگر خبری از برزخ نشین تک صندلی نبود،احتمالا او هم مانند اساتید دانشگاه بازنشسته شده بود،شاید هم از سوی NGO های W.C مشمول بورس تحصیل(!)ی. پیرمردی تک کوهان،هذیان گویان مسخره ترین جمله ی ممکن را نجوا می کرد:"سهم من از زندگی همان دو گیوه کفشی بود که پشت درب حمام زنانه،جا گذاشتم"تا انجمن های ادبی عوام ندیده،برای لبیک گفتن به ندای "کودک درون"پیرمرد،حس نوستالژیک خود را تحریک کنند.اگر چه قرینه ی مکانی اساسا با "حمام زنانه" مشکل داشت و جز همایش پشه ها،تمامی تجمع ها غیر قانونی بود.بی آن که وضو گرفته باشه،نماز خانه ی پارک را از باب سیاحت،زیارت می کنه.نه سقفی که سیگنال های ارسالی را فیلتر کنه و نه دری که باز وبسته بودنش معنادار باشه.اسکلت آن در عین غرض ورزی،زندان بدون دیوار را تداعی می کرد تا دستانش را به نشانه ی التماس از Gap های میله های متعامدش آویزان کند.شاید بی پرده بودن جنس مونث نمازخانه،با تساهل های موسمی ایام انتخابات توجیه پذیر بود اما تعیین نکردن قبله هرگز،آن هم برای مردمی که امام جماعت محله،کاندیدای اصلح را دیکته می کرد.دختر بچه ی،مو،دم اسبی،به تقلید از مادر،با نعلین خود به رکوع و سجده می رفت و ای کاش شور او را شعوری بود تا به Bf های آتی خود سواری ندهد.ناگهان مشاجره ای لفظی،او را به قیاس دین حداکثری و حداقلی دعوت می کنه:ناهیان منکر،به نیابت از صاحب نوامیس،غیرت خود را به مزایده گذاشته بودند تا نهال نفرت در مناقصه ی آبیاری برنده شود.باز هم ندایی مضطر گونه:"ترا خدا،پاره نکن! قول میدیم دیگه،فوتبال بازی نکنیم."و گویی پرده ی گوش پارکبان از برای غنچه ها،بی خیال دست و پا زدن بچه ها پاره شده بود.پارکی که قرار بود مسکنی برای دردهای او باشه خود درد آفرین شده بود.شاید حیاط خلوت پارک را حیاتی دیگر بود:دختر و پسری مضطرب،چند لحظه ای هم که شده به هم آرامش موضعی می دادندو چون قرآنی نبود که موقع خداحافظی آن را ببوسند قرآن یکدیگر می شدند.با فضای قبض(و نه سبز) پارک وداع می کنه. او که می دونه سهم جناب سروان وظیفه،حسرت و احیانا خراب کردن تفریح(!)مردمه،با نوایی بغض آلود میگه:"خسته نباشید"امانباید انتظار پاسخ داشته باشه،چرا که کسی قانون را رعایت نمی کنه:" آقای عزیز،مگه تابلو را نمی بینی: پارک،ممنوع!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۸۸ ، ۱۶:۵۹
protester

جغد بیکاری منحوس تر از همیشه پوس خند های مستانه اش را نثار او می کرد. بیکاری که اگر چه مربوط به او بود اما هرگز تقصیر او نبود. پنهان کردن خود در پس کاغذ پاره های فارغ التحصیلی و نمرات زنده به گور شده مثل استتار سر و ته ساندویچ هایی بود که ارزش یک گاز هم ندارند. فرقی نمی کرد برای یک مشت دلار از نگاه های عتاب آلود پدر و نجوای "خرس گنده" فرار کنه و یا یه مشت احمق را به عنوان مافوق تحمل؛تقدیر او تحقیر او بود. تقدیری که پشت درهای بسته تصویب و تغییرش منوط به بند"پ" آیین نامه بود. تغییری که "از تو حرکت،از خدا برکت" تعبیر می شد. بزرگترین خدمتش به بشریت ناکام بودنش بود. قرار نبود با یک نام زیر یک بام نهایتا یک کام بگیرد بل صحبت از چند سال بندگی پدر،پدر خانم و یا خیلی اتو کشیده، دولتی رانتی بود. در غیاب تمام آنان خانه ی ملتی هم بود که بی مقدمه در برابرش خودسوزی کند. طبیعتا فرزندانی هم خواسته یا ناخواسته (This Case@: در رقابتی Random گونه سدی مشابه سد کنکور را سوراخ کرده بودند!) در قفس دنیا اسیر نمی شدند. بطری های مشروب ترک خورده و پاکت های سیگار هرگز نداشته اش را بی هیچ چشم داشتی (حتی یک کیسه ی زباله) به بازیافت محل عودت(!) داده بود تا تنها افیون او وبلاگش باشد و بس! وبلاگ نویسی او فرافکنی انسانی سیر،بی مسئولیت و سرخورده بود که نزدیک به ربع قرن سرمایه گذاری خانواده را به پست های " سر و ته یه کرباس" تقلیل داده بود. اگر چه با دوخته شدن لب ها،دارالترجمه ها نگاهها را معنا می کردند اما افکارش با بی سوادی تمام و سماجتی عجیب،عریان می شدند تا نهایتا در ندامتگاه آدم سازی(شاید هم آدم سوزی) برای او اشتغال زایی کنند. باز هم علی رغم میل باطنی به شکل اجتناب ناپذیری دردسر آفرین شده بود و بی آن که چک میلی کند همراه سربازان گم نام به ساختمانی بی نام انتقال یافت. پس از معارفه ای سرد و بی روح که برای هیچ یک از طرفین تازگی نداشت نکیر و منکر در حق او بی ملاحظگی و بی قیدی غریبی روا داشتند. تمام آن چه با سمعک تردید شنیده بود در استخوان هایش تجربه می کرد. بی او مهتاب شبی از کوچه پس کوچه های وبلاگش گذشته بودند و بی اعتنا نسبت به دور هرمنوتیکی،پرونده اش را مختومه اعلام کرده بودند:4 سال حبس بدون حقوق! ابعاد چهار دیواری دنیا با بی احتیاطی تمام به صفر میل می کردند تا سقف و کف آرزوهایش به تقلید از سیگار زندانبانان از یکدیگر لب بگیرند. قطار خاطرات خدمت سربازی با "پا جفت کردن وظیفه ها" بر روی ریل اعصابش سوت می کشید. ابر،باد،مه و خورشید بدون فلک او را فلک می کردند تا بلکه عصبانی شود و "مرگ بر ضد ولایت فقیه" را بدون z ادا کند،اما عصبی شدن افکارش را نیز زندانی می کرد تا مصیبت عظمی گردد. افزون بر این افراد به مدد افکار بازتولید و سهم او "مرگ تدریجی یک رویا" می گشت! پس لبانش را بی هیچ شهوتی گاز گرفت و با خونسردی خود هم بستر شد. هر تازیانه زندانبان را مستحق برگی سبز و محروم از نگاه های حسرت آلود فرزندش می کرد پس به جای تنظیم ناشیانه ی Firewall و باز کردن Port کینه به تارهای عنکبوتی سیستمی می اندیشید که وجدان افراد را پیش از سقف خانه شان می شکست. حافظه ی زندانیان پس از خفتنی فرمایشی Reset  می شد تا نیازی به دیکته ی "شتر دیدی،ندیدی" نباشد،لاجرم شکنجه ها را برای سپیدی پاکت سیگار تعریف می کرد(حتی الامکان بدون آلوده کردن خودکار سکته ی کرده ی خود به نام این و آن):طبق یک قانون نانوشته،هر روز مقدار کافور غذای زندانیان با سرعتی مشابه نمودار e به توان x افزایش می یافت تا هم عقیم (جنسی و سیاسی فرقی نداشت!) گردند و هم خواب ایشان طولانی! البته هزینه ی کافور مورد نیاز جهت شست و شوی اجساد مردگان از طریق یکی از نهاد های موازی تامین می شد و این امر بستری را فراهم می کرد جهت چانه زنی در بودجه سازی صحن علنی(!) مجلس! اعتصاب غذا هم به مدد کر،کور و لال بودن رسانه ها بی شباهت به تظاهراتی یک نفره در بن بست غربت نبود.البته تحقیر مرگ،یه نوع تسویه حساب با زندگی بود و از این حیث غرور آفرین! با اعلام نیاز سازمان انتقال خون،خون زندانیان مکیده و در شیشه هایی تحت عنوان "نوشیدنی های مجاز" عرضه می شد. از آن جا که عکس و فیلم های خانوادگی زندانیان تکراری شده بود کیس های از نفس افتاده به دانشگاه های دولتی اهدا می شد. کشیش مسلمان بی آن که عبایش نجس گردد از "بالوالدین احسانا" می گفت،از این که عفو رهبری تنها یک بار در خونه ی هرگز نداشته شان را خواهد زد. دلسوزی او لجوج تر از آن بود که آه زندانیان خفه اش کند. پرسیدن زمان جرمی نابخشودنی محسوب می شد چرا که از امیدواری به آینده خبر می داد. از این رو در قحطی تقویم هنگام دریافت مدرک فارغ التحصیلی"زندانی بی ملاقاتی" تازه فهمید انشای تحریف شده ی "جوانی خود را چگونه گذراندید؟"به نشانه ی اعتراض یک دفتر 1461(1+4*365) برگ باکره بود! اگر چه در عالم واقع دست به عصا و قد خمیده شده بود اما هنوز در عالم سیاست عصای ارزان قیمتی پیدا نکرده بود. خارج از زندان هنوز سیستم در حال تعادل بود که اگر هوشیارتر،منسجم تر و سخت گیرتر شدنش را طبیعی فرض می کردیم تنها آنتروپی موجود،خالی شدن زیر پای ابلهانی چون او بود! هنوز هنرمندان با ناخن بر دیوار نقاشی می کردند و باز و بسته شدن درها به همان اندازه اعصاب خردکن بود. هنوز"مرگ بر گفتن ها" از تف کردن در قحطی تفنگ(قلم هم یه نوع سلاحه) حکایت می کرد،از بازی نکرده،باختن منطق انسان ها. هنوز سیستم قضایی در خلاء محاکمه می کرد تا پرونده ها در فضای باز سیاسی معلق بمانند.هنوز جرم سیاسی و صفر صفرم ریاضی دو قلو بودند. هنوز نهنگ ها بدون جلب توجه خودکشی می کردند. هنوز مسافرکش ها تحصیل کرده بودند و چاقوکش ها لباس شخصی.هنوز تبلیغات لوله بازکنی های پر مدعا بدون کوچکترین استعداد مغناطیسی جذب درب ورودی ساختمان ها می شدند. مهمان ناخوانده از آیینه ها فرار می کرد تا مبادا هم چون صاحب خانه غافلگیر شود.منجنیق یاس فلسفی او را به سلولی خودساخته پرتاب کرده بود تا مدام از هزار و یک راه رفته و عقیم مانده سخن گوید.تمامی Password های زندگی را فراموش کرده بود و ترسی بی اصالت دست و پای او را از برای آزمون و خطای دوباره بسته بود. نسل آینده هرگز او را بابت کوچ اجباری سرزنش نمی کرد چرا که بی تفاوتی او نسبت به جامعه مهر تاییدی بر قانون سوم نیوتن بود. از آنان که دیکتاتور مآبانه و پرده نشین از مسئولیت روشنفکر سخن می گفتند متنفر بود ایضا از آنانی که روشنفکر را امامزاده ی مدرنیته می پنداشتند و از تجسم او فارغ از سن،جنس،ظاهر و تحصیلات ناتوان بودند. چرا زمانی که تنها یک مرگ کافی بود او می بایست به هزاران مرگ می مرد. تیغ بی مسئولیت،بی هدف تر از آن بود که بیش از رفع تکلیف هنری داشته باشد. از این که نخ های بخیه طناب دار او شده بودند و زخم هایش را به صلیب می کشیدند خنده اش می گرفت. چکه چکه کردن قطرات سرم هم آوا با ترکه هایی بود که ناظم هستی بر کف دست او می نواخت. ناامیدی او هم ناامید شده بود. هزار و دو راه رفته! حال که مرگ هم او را Reject کرده بود لزومی نداشت به این بازی مسخره ادامه دهد. بی آن که بخواهد با رفتار منفعلانه ی خود به خواست سیستم احترام گذاشته بود. غم این خفته ی چند،نه تنها خواب در چشم ترش نشکسته بود بلکه او را تا دو قدمی خواب ابدی پیش برده بود.روان پزشکان که زندان را به عنوان یک واقعیت پذیرفته بودند به جای رهایی از زندان به مطبوع کردن زندان می اندیشیدند. "الا ای زندانیان بی ملاقاتی،دنیا تغییر نخواهد کرد نگاهتان را تغییر دهید!" کم ظرفیتی او پاشنه ای آشیل،از برای چنین زخم زبان هایی بود. مگر قرار نبود به سرنوشتش خیانت کند؟ مگر قرار نبود آن چه را که دین اقتدارطلب مدعی بود در قالبی از پیش بسته شده،حاضر و آماده دارد،او با آزادی و دلیری برای خویش کشف کند؟ مگر قرار نبود تنها کسانی که دست از جان شسته اند و از هم چیز سر خورده اند کارهای بزرگ انجام دهند؟ مگر قرار نبود به پاس آموختنی های خود از زندگی(مرگ آرزو و آرزوی مرگ) او هم متقابلا چند واحد عملی ارائه کند؟ آری او تنها زمانی می تونست بی ملاقاتی باشه که نام خود را بر روی سیم کارت گوشی Save نکرده باشد.اگر چه یک بار هم موفق به تماس با خود نگردد:"Number Busy"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۵۵
protester

داد می زنه اون شیپور جهنمو خاموش کن،ببینم پیام گیر چی میگه : "…هر موقع رسیدی یه تماس با من بگیر،گوشیت هم که پا نمیده،ببین،این دختره روش نشده،نمی دونم شاید هم گیج زده عقدنامه شو همین طوری امضا کرده،یه چیزی گفته بودی باید بگه،عندال چی چی ؟ متارکه؟ آهان عندالمصاحبه!..."نه از روی شتاب،بل از روی بی تفاوتی در را نیمه باز رها می کنه تا این موجود همیشه قائم(درب)،شبیه آدم هایی باشه که عزراییل فرصت دهن بستن هم به اونا نداده. تو آسانسور دختر بچه ای بغض کرده،به مامان بزرگش میگه:"ما،چرا ماشین نداریم؟عمو پورنگ گفته:جمعه،ماشیناتونو گل بزنید بیاین میدون امام (نقش جهان)" پیرزن به جای جواب دادن،آدرس یکی از آپارتمان های اطراف را سوال می کنه:"...می خوام بهشون بگم برای خونه تکونی به کس دیگه ای قول ندن ..." دکمه های Keyboard توسری می خورند تا خودشو به ایستگاه اتوبوس برسونه.اگر چه در محافل گرم روشنفکری،تکدی پروری نکوهیده میشد اما سرما گونه های دخترک دعا فروش را بوسه می زد. مردمی که تا اون موقع از روز،صف های شیر و نان را تجربه کرده بودند،برای صف اتوبوس اعتراضی نداشتند.گوشاش نیازی به سوهان کشیدن نداشت:"... جهیزیه ی دخترم کامله،هر چی بهش میگم به یکی از این خواستگارا بله بگو،میگه می خوام درس بخونم،آخرش که چی؟..." آری همه منتظر آخرش بودند،کی کنکور میده؟کی فارغ التحصیل میشه؟(کی خدمت میره؟)کی ازدواج می کنه؟کی بچه دار میشه؟کی بچه شون از روی کی ها می نویسه؟ اصلا کی می میره؟طرف می میرد اما کی گفتن کلاغ های فضول هرگز! خانم میانسالی که پیاده روی روزانه اش ارضا شده بود و در نبود مترو،برای ترافیک کمتر مبارزه می کرد،از طعم زندگی می گفت،از درس های زندگی،از ... که ناگهان دخترک آنارشیست سکوتش را قربانی کرد و گفت:"چی داری میگی؟زندگی؟... تازه چند ماهی بود که سایه ی شوم بلوغ را روی سرم احساس می کردم ،مامانم یه هفته ای مسافرت بود،بابام کلافه بود.نمی دونم چه مرگیش شد...من حامله شدم..."شاید طعم زندگی او لیموی تلخ،کلاهک خیار و یا نه پوست خرمالو بود. سرانجام اتوبوسی که تا خرخره،مسافر نوش جان کرده بود،تلو تلو خوران به ایستگاه میرسه."...پسرم،میدون انقلاب(!)م میره؟ ... خانم بلیطتتون؟...آقای راننده،این خانم میخواد پیاده شه!..." چه غوغایی می کنه این بلوتوث بازی! یه Search Device کافیست تا با نام های دیجیتالی هم آشنا شود:1234567..09.چند دقیقه بعد مثل پوکه ی فشنگ از اتوبوس پرت میشه بیرون.در حالی که بر روی سی و سه پل،عده ای غرق عکس گرفتن شده بودند،او بیش از پیش اسیر پالس های منفی میشد:دوشیزه ای (!) نشیمنگاهش را بر روی 1+12 امین پل قرار داده بود و با دود سیگار هوا را ابری تر می کرد. شناسنامه اش را ریز ریز و (لابد برای آشنایی با قوانین فیزیک)از اون ارتفاع رها می کرد.دلیل چنین کاری را از زاینده رود سوال می کنه،چرا که دخترک افسرده تر از اونی بود که بخواد جوابی بده."... مدارکشو فرستاد، TOEFL قبول شد،پسر نبود،کارت پایان خدمت نمی خواست،دختر بود،رضایت پدر می خواست،خداحافظ Apply ...!"(قاعدتا از هوش مصنوعی  زاینده رود نباید انتظار داشت،فارسی را سلیس صحبت کنه!) چینی نازک تنهایی دخترک، بدون ترک باقی می مونه.شاید آن سوی پل،زنان ارامنه ی محله ی جلفا نیز،کنار کلیسای وانک،انتظار این پست را می کشیدند،تا از ستم مضاعف گویند،از نیمه بودن دیه ی غیر مسلمان،از نیمه ی نیمه بودن،از تمام نیمه های خالی لیوان زندگیشان!سکوت می کند از برای شنیدن قیل و قال دانه های برف،چه زاد و ولدی دارند! آیا اونا هم نر و ماده دارند؟ کسی هم به دیگری تجاوز می کنه؟ به حقوق دیگری چه طور؟ آسمون کدومشونو نفرین کرده؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۸۷ ، ۱۷:۱۳
protester

در عین حال که می دونست شرکت مجدد یه مهندس،در کنکور سراسری (آن هم ایران)احمقانه ترین کار ممکنه اما از اون جا که رقابت با مهندسان برق برای ورود به مقطع کارشناسی ارشد در رویایی ترین حالت خفیف ترین پیروزی را نصیبش می کرد و نمی خواست اون همه کتاب برق باکره بمونند دوباره میوه ی ممنوعه را نوش جان کرد! او که سیاهترین حالت را تجربه کرده و تاراج 6 ساله را به نظاره نشسته بود،تمام استرس های قبل از کنکور به نظرش بچه گانه و مسخره میومد! کف( و نه سقف) داشته های خود را برق شبانه ی اصفهان دونست و با یک دست زلف یار و یک دست کارت ورود به جلسه،در آزمون شرکت کرد! وقتی شنید طرف با ریاضی 70 درصد و فیزیک  42درصد نایل به رتبه ی 1400 منطقه 1 شده و او  با ریاضی 75 درصد و فیزیک 65 درصد 4600 منطقه 1،دوباره مرثیه خوانی نفس لوامه اش تحریک شد و گفت: "بچه پررو نکنه انتظار داشتی با شیمی 18 درصد،معارف 57 درصد و عربی 50 درصد برق شریف قبول بشی،حقته،کسی که 6 سال قبل،رتبه ی 1700 را شکست بدونه و ناشکری کنه مجبور به تحمل چنین ذلتیست"!محروم بودن از تاثیر 15 درصدی معدل هم نمی تونست چاه توجیه را پر کنه! خیلی ساده لوحانه ایران را با یکی از بلاد کفر مقایسه کرده بود،همون جایی که پیش شرط (اگه پیش شرطی باشه!)ورود به رشته های مهندسی غیر از ریاضی و فیزیک هیچ یک از اون مزخرفات دیگه نمی تونه باشه، و تازه یادش اومده بود که ای بابا تو اون مغرب زمین که برای تغییر رشته تنها نیاز به بالا و پایین رفتن دکمه های کیبورده،تازه اصلا نظام مقدسی وجود نداره که خدمت به اون تو را از انصراف از تحصیل بازداره! اما هنوز طعم ایرانی (ایرانی در این زمان و مکان) بودن نیمی از مزه ی خود را به رخ کشانده! ابتدا زندانی می شود،سپس آن قدر شکنجه اش می دهند که زندان بی شکنجه بهشت موعودش می شود،فراموش می کند آزاد آفریده شده! درصدهای وحشتناک عمومی به همراه شیمی کافی بود که زلف یار را دو دستی،سفت بچسبه (زلف یار نه خود یار)!بانگی سر می دهند برق شبانه ی اصفهان سال 87 بچه دار نمی شود:دانشجو پذیرش نمی کند،برق روزانه هم  15 تا الکترونیک15  تا قدرت!زلف یار را بریده بودند و می بایست به همان می قانع می شد!از میان شهرهای منطقه 1 به سراغ شیراز،مشهد و تبریز می رود هم روزانه و هم شبانه!مکرهای زندانبان پایانی ندارد : با اعمال سهمیه بندی بومی (70% بومی،30% غیر بومی) و چنگی به دل نزدن کاشان و یزد تنها از سوی ارومیه بله می شنود!مهندسی برق روزانه ی دانشگاه ارومیه گرایش الکترونیک بهترین غذایی است که سرآشپز زندان برایش ترتیب می دهد تا او که تنها از برای خرید هفته نامه ی شهروند و شیر و احیانا خمیردندون و مسواک کنج عزلتش را رها می کرده به پاس ناسپاسی از شهروند نصف جهان بودن این بار نه به جنوب غربی بل به شمال غربی وطنش تبعید می شود. این که صحبت های کسی را متوجه نمی شود آزار دهنده به نظر می آید تنها عکس العملش اینه که بگه "ببخشید من ترکی بلد نیستم".کنکور مجدد نه تنها برای مسوولین بل برای کامپیترها هم هنگ کننده است.از قرار نمی توان برای طنزهای روزگار پایانی متصور بود : در برگه ی اجبار واحدش ادبیات فارسی،اخلاق(؟)اسلامی(؟)،زبان انگلیسی چشمک می زنند و ریاضی 1 و فیزیک1 به سخره اش می گیرند چرا که او پیش از این در دهکده ی صنعت نفت زبان اصلی فیزیک هالیدی و زیاضیات توماس را پاس کرده !به او اجازه ی باز کردن پنجره ی زندان داده می شود اما مگر سلول انفرادی پنجره دارد؟ پنجره نداشتن مشکل اوست نه زندانبان.ریاست آموزش کل ارومیه در برابر عجز و لابه اش انتهای نامه ای را امضا می کند که در آن خطاب به آموزش کل دانشگاه صنعت نفت اصل مدارک و ریز نمرات 148 واحد پاس شده اش جهت تطبیق واحد خواسته می شود.بعد از ظهر راهی اصفهان می شود تا طی 42 ساعت گذشته 36 ساعت یکجا نشینی را تجربه کرده باشه. به برکت سیستم جامع آموزشی این بار او را به آبادان پاس می دهند!به لطف تمرکز زدایی دولت کریمه(!!!) آموزش کل دانشگاه صنعت نفت از اهواز به آبادان منتقل شده اما پایتخت نشینان مشمول انتقالی نبوده اند! مسوولین آموزش از بند واو دفتر چه ی ثبت نام کنکور بی خبر هستند و تفهیم موضوع مستلزم صبر و آرامش (مهم ترین نداشته های او پس از 6 سال!).نهایتا ریز نمرات به او داه میشه اما آغشته به قریب 10 مهر با این عنوان " این کارنامه هیچ گونه ارزش تحصیلی ندارد " و ریز نمرات معتبر را منوط به تمدید تعهد در ساختمان پنجم مرکزی وزارت نفت می کنند!کجای دنیا برای زندانی اردوی سیاحتی به پایتخت ترتیب می دهند؟مسیر اصفهان – تهران نمی تونه برای او که در هفته ی قبل آبادان و ارومیه را زیارت کرده خسته کننده باشه و او فراموش می کنه آزاد متولد شده!ماه رمضان و شب قدر ساعت شروع کار را به 10 صبح ارجاع می دهد تا اسلامی بودن این مملکت هم سهمی هر چند اندک در افزایش ساعات (ثانیه های)کار مفید کارمندان داشته باشد!تعهد که میده،رفتن به آبادان را  بی معنی توصیف می کنند چرا که مشمول عفو ریاست زندان شده و امکان بهره مندی از نعمت های عصر ارتباطات : پست و یا حتی فاکس(البته برای یک بار).زندانبان را سجده می گزارد که ایرانگردی او 200 سال قبل انجام نشده که در آن صورت یک سالی از جوانیش(کدام جوانی؟) همراه با خر مشدی کربلایی از برای تطبیق واحد عقیم می گشته.شکنجه ای دوباره در راه است: آموزش کل دانشگاه ارومیه متذکر می شود که در خوش بینانه ترین حالت ( چنان چه ریز نمرات از طریق کبوتر به ارومیه ارسال نشود) می تونه امیدوار باشه که از ترم دوم مشمول تطبیق واحد بشه،اگر چه به این موضوع عنایت دارند که او تمامی واحدهای ترم اول را پیش از این گذرانده و قریب نیمی از واحدهای مشترک دو مهندسی برق و نفت در همین ترم اول خلاصه می شود اما آخر چه میشه کرد در زمانه ای که نه میلی کشف شده و نه اینترنتی اختراع!  این که برای اتاقی در ابعاد نصف اتاق های دانشکده ی نفت و جمعیتی 1.5 برابر، مجبوره ترمی 140 هزار تومان پرداخت کند، این که آب سرد حمام چند روزی او را هم بستر سرما خوردگی می کنه،این که مجبوره ساعت 6:15 صبح در صف تک دستشویی(مگر این که در این موارد تک باشند) خوابگاه،برای خود جایی دست و پا کند تا قبل از کلاس به رفع حاجت امیدوار باشه،این که سوار شدن اتوبوس دانشگاه ممکنه به شل و کور شدن او منتهی بشه،این که در اتوبوس همه ترکی صحبت می کنند و او در حسرت فهمیدن طنزهایی که احتمالا فارس ها را به  سخره می گیرد(!!!)،این که دانشکده ی فنی در آخرین ماه های سال 2008 هنوز از وجود سایت محرومه و او گدای کافی نت ها،این که هر آن چه استاد گفته،می گوید و خواهد گفت می دونه،این که بزرگترین تفریحش سوال پیچ کردن استاد اخلاقه،این که روزی هزار بار برای هزار و یک چشم مشکوک حماقت های زندگی اش را توجیه می کنه،این که پدر بزرگ خوابگاه و کلاسه،این که مجبوره جام حقارت را نوش جان کند و برای یه ناهار خودش را از ساعت 8:30 تا 11:30 در محیط مایوس کننده ی دانشکده محبوس،این که  روزهای تعطیل قدر همان به اصطلاح تحقیرها را متوجه میشه و... هرگز نمی تونه برای او زجرآور باشه چرا که تازه این،آغاز بازیست!سرانجام نبش قبر ریز نمرات با عنایت مفتی اعظم صورت می گیرد و پس از مهر تایید وزارت علوم در آغوش خالی از هوس آموزش کل ارومیه آرام.دادگاه در قحطی وکیل مدافع برگزار می گردد و او تنها حق شنیدن احکام صادره را دارد :"نظر به این که دانشجوی شبه دیوانه برای دومین بار مرتکب حماقت تحصیل در نوبت روزانه ی  مقطع کارشناسی دانشگاه های ایران شده شماره ی دانشجویی او تغییر یافته تا کامپیوترهای زبان نفهم آموزش او را دانشجوی نوبت شبانه بدانند.اگر چه متهم مدعیست که به علت قبولی در نوبت روزانه مدرک فارغ التحصیلی او روزانه خواهد بود اما طبق استعلام صورت گرفته از وزارت علوم و با توجه به این که هر آن چه ما گوییم قانون است،مدرک فارغ التحصیلی او آغشته به نام منحوس شبانه خواهد بود.در صورت تطبیق واحد احتمالی از آن جا که 17/18 واحدهای ترم اول، پیش از این در کشتارگاه صنعت نفت گذرانده شده و نیز موعد حذف و اضافه در گورستان ارومیه به پایان رسیده از هیات منصفه تقاضا می شود ترحمی فرموده و در آغاز تحصیل پایان تحصیل او را با مرخصی در ترم اول اعلام نمایند،شایان ذکر است آقای به اصطلاح دانشجو موظف به پرداخت هزینه ی تمامی واحدهای تطبیقی (واحدهایی که عملا هیچ هزینه ای برای دانشگاه نداشته)و نیز شهریه ی ثابت ترم نخست می باشد،طبیعتا هزینه ی خوابگاه قابل استرداد نخواهد بود." در حالی که دانشگاه ارومیه بابت این که هزینه ی مصوب (!!!) یه دانشجوی روزانه به شهریه ی یه دانشجوی شبانه مبدل گشته در پوست خود نمی گنجد او باجمله ای که در کنار شقیقه اش گرفته شده بود در شلوار خود نمی گنجد: " تا کحا حاضری امتیاز بدی؟ آیا واقعا ارزشش را داره؟"! از تاریخ 27 مهر تا 10 آذر 1387 برزخی را تجربه می کنه از برای انصراف یا پرداخت هزینه های بیشتر. در این مدت گروه برق دانشکده ی فنی در نهایت بزرگواری و سعه ی صدر عمل تطبیق واحد ( تعیین دروس مشترک دو مهندسی برق و نفت،نهایتا 20 دقیقه کافیست!!!) را به سرانجام  می رسونه. 38 واحد مقبول میفته و جالب این جاست با وجود پاس کردن 7 واحد( 3 تا 2 واحدی و یه تک واحدی) زبان انگلیسی از آن جا که هیچ یک 3 واحدی نیستند مجبور به پاس کردن دوباره ی زبان عمومی خواهد بود.می دونه که انصراف او به بی ثباتی تعبیر خواهد شد و عملا نقطه سر خط(!)،پس ماندن در قایق شکسته را ترجیح میده. 250 هزار تومان از برای لاش خورها پرتاب می کنه تا به انتخاب واحد اینترنتی ترم دوم امیدوار بمونه. نظام بروکراسی او را ملزم به پر کردن فرمی می دونه تحت عنوان "درخواست حذف ترم" ! تا آغاز ترم دوم(با توجه به 38 واحد،آغاز ترم سوم) دوباره در آغوش نصف جهان آروم می گیره و نقش یک سربار تمام عیار را بازی می کنه. تنها چند پیامک کافیست تا خبر از عقیم ماندن عملیات "حذف ترم" دهد،تعلل(از 13 آذر تا 13 بهمن)آموزش دانشکده ی فنی باعث میشه که بدهی مالی( ناشی از هزینه های دروس حذف نشده ی ترم اول)،او را از ابتدایی ترین حقش (انتخاب واحد) محروم کنه و تکمیل ظرفیت دروسی را نظاره گر باشه که دیگر به انتخاب آن ها امیدی نداره.طنز تلخ روزگار می خواد که خودش را دیکته کنه: انصراف از تحصیل در رشته ی مورد علاقه، اتفاقی که برای رشته ی منفور هرگز رخ نداد. این همه امتیاز دادن به بالا پرت شدن کفه ی ترازو(آن چه به دست میاری)منجر میشه و او به عینه می بینه که خلاف جهت آب شنا کردن،چه هزینه ای دارد.نهایتا حذف ترم اعلام میشه اما باز در حسرت انتخاب واحد اینترنتی می سوزه،چرا که سیستم هوشمند (بخوانید هوشمند بنامید خنگ) آموزش نمی تونه واحد های تطبیقی را به عنوان دروس پاس شده تشخیص بده و برای انتخاب هر واحدی پیام ملال آور"پیشنیاز این درس گذرانده نشده" صادر میشه.باز هم تجربه ی 36 ساعت یکجانشینی(اصفهان - ارومیه)،از برای انتخاب واحدی دستی(!) که افزون بر امضای دون او به امضای مدیر گروه محتاجه! در حالی که تمامی افراد در مسوولیت گریزی و "به من چه ؟ " گفتن مهارتی عجیب کسب کرده بودند،او تنها موفق به انتخاب 1+12 واحد می گردد! خسته نباشد،حذف و اضافه مرده باشد! 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۲۳
protester

شب بود و خورشید به کافرا نگاه می کرد! مهر را پرتاب می کنه،آینه بغل ماشین حاج آقا،ترک بر می داره تا نماد های خضوع(مهر) و خودبینی(آیینه) در رقابتی نابرابر شرکت کرده باشند. ابلهانه دستش را در لانه ی زنبور فرو می کنه و گذشته از عواقب اخروی،بلایای طبیعی(!)،انتظار او را می کشند. محافظان که در توهم عملیات تروریسی چانه اش را با در صندوق عقب،مماس کرده اند سعی در خلع سلاح او دارند،حاج آقای خلع لباس نشده، با فریاد ارشمیدسی خود به قصد قربت، بر تربت بوسه می زنه:"اجازه بدید ببینم حرف حسابش چیه؟ شاید وام ازدواجش به تاخیر افتاده و می خواد عقده شو سر ما آخوندا خالی کنه.شاید هم از دانشگاه اخراج شده و فکر می کنه من رئیس دفتر نهادم. شاید هم ترتیب یه بنده خدایی را داده و  تازه یاد صیغه خوندن افتاده." به تقلید از کبیر (منظورم جوشن کبیر نیست!) ادامه میده :"حالا این احمق یه سنگی(منظورش همان مهره!) انداخته شما چرا سخت می گیرید؟" حاج آقا در نبود منبر،از صندوق عقب بالا میره و روی سقف ماشین چهار زانو،آروم میگیره تا سقف آرزوهای جوانک دست بسته(کسی از موضع بالا با دیگرون صحبت نکنه)،هم چنان پوشالی بمونه. در حالی که هیات منصفه تو لونه های خود به خواب عمیقی فرو رفته بودند،شاهدان(محافظان) سر او را با زاویه ی 60 درجه نسبت به خط افق قرار می دهند تا جمال قاضی(حاج آقا) و شاکی را یک جا زیارت کنه.اگر چه به مدد عمامه ی مشکی حاج آقا و نه بابت سایه ی زمین(در هنگام خسوف سایه ی زمین بر روی ماه میفته)،ماه گرفتگی مصنوعی،بدون هماهنگی رخ داده بود،اما هنوز به واسطه ی شدت ترسیدن،نماز آیات بر او واجب بود! "البته حکم تو مشخصه اما می تونی آخرین دفاعیاتت را به زبون بیاری!"اگه عدالت زنده به گور نشده بود می تونست بگه بدون وکیلم صحبت نمی کنم اما همین دفاعیات هم حکم مو کندن از خرس بود.<حاج آقا من قصد توهین نداشتم ،منتها از اون جا که خیلی سخت میشه به حرفای امثال من گوش کنید هدف وسیله را توجیه کرد! >" نامسلمون چه راحت تهمت می زنی! می بینی که دارم وقتم را برای شنیدن چرت و پرت های تو حروم می کنم"<حاج آقا میشه مدار بسته ی رهبری،شورای نگهبان و مجلس خبرگان را تشریح کنید؟>"سوالت خیلی تکراری و قدیمیه،حتما تو یکی از سایت های ضاله خوندی" <رجوع به رای مردم از بابت اضطراره و یا پایندی به اصول دموکراسی؟مگه آرای مردم می تونه در عادل بودن ولی فقیه موثر باشه؟>"دموکراسی دیگه چه خریه؟ببین اسلام یعنی دموکراسی،مگه امام علی 23 سال خونه نشین نبود،مگه امام خمینی 15 سال در تبعید نبود ؟ تا خود مردم نخواند اصلا حکومت اسلامی تشکیل نمیشه!"<بقای حکومت چه طور؟>"چه فرقی داره؟"<خب مردم یه زمانی به حکومت اسلامی رای میدن،با گذشت زمان احساس پشیمانی می کنند اما فشار اقتصادی به اونا جرات تغییر نمیده و یا نسبت به تغییرات یک شبه بدبین میشند،اصلا بهتر بگم حال و حوصله ی خون و خون ریزی ندارند،در چنین شرایطی آیا اسلام مجوزه حکومت کردن میده؟>" اولا همان طور که ما(!!!) برای انقلاب شهید دادیم اون انسان های بزدل هم باید هزینه پرداخت کنند.ثانیا مردم نظامشونو دوست دارند،این همه حضور در صحنه!ثالثا باید دید که اون حکومت شرع و احکام را اجرا می کنه ؟ "<اصلا فرض کنیم با این حکومت همه بهشتی شوند اما مردم جهنم  را دوست داشته باشند.>" آخه اکثر مردم که قدرت درست فکر کردن ندارند،اکثرا نمی دونند صلاحشون چیه،قرآن میگه اکثرهم لایعقلون ،نخبگان جامعه باید به جای اونا فکر و تصمیم گیری کنند،همین خود تو، داری چند تا کتاب ضاله را برای من نشخوار می کنی"<اولا فراموش نکنید که همون اکثریت (به قول شما نادان) به چنین حکومتی رای داده اند،ثانیا منظور شما از نخبگان همون خبرگانه.نه؟ثالثا چه طوری مردمی که قدرت درست فکر کردن ندارند بهشون حق انتخاب اعضای خبرگان داده شده؟رابعا اگه یه زمانی میزان مشارکت مردم در انتخابات به کمتر از 30 درصد برسه واقعا اونا به عنوان رفراندوم قبول می کنند؟>" می خوای تو را ببریم تو مجلس خبرگان؟ما که همین طوری هر بی سراپایی را کاندیدا نمی کنیم!شورای نگهبان داریم"<اعضای اون را کی انتخاب می کنه ؟>"مقام معظم رهبری"<و رهبری را کی انتخاب می کنه ؟>"تو مثل این که تازه از کفرستون اومدی،مجلس خبرگان دیگه" (مدار صفر درجه ساخته شد!) " نماز شبمون داره قضا میشه،رافت اسلامی هم حدی داره،قبل از طلوع آفتاب حدش را جاری کنید."<حاج آقا،دهه ی فجرتون مبارک!>"تو که غیر خودی بودی !داری مسخره می کنی،آره؟"<حاج آقا درسته که بعد 30 سال از شب به شب رسیدیم،درسته که سهم ما مارک ضد انقلاب بود و سهم شما پست های مادام العمر،درسته که در هر دو نظام طعم شیرین زندان را تجربه کردیم،اما به انصاف نداشته تان قسم،خداحافظی یک دیکتاتور هم غنیمته!>
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۵۵
protester

نخستین مهره ی زندگی دومینو وار پیرمرد،سال ها قبل،به اشتباه تکان خورده بود. چهره اش در سکوت،تاریکی و تنهایی،آخرین حد رنج را ترجمه می کرد. روزه اجباری اش،با سیگار افطار می شد تا بلکه تازیانه های تیک تاک ساعت را فراموش کند!عریان بودن سوراخ های کمربند،از نحیف بودن اندامش خبر می داد. موهایش با برداشتن کلاه، به احترام شخص مجهول الهویه ای به پا می خاستند تا نمودارهای Task Manager را در اذهان تداعی کنند.دکمه های پیراهنش،مشمول قانون جاذبه و زانوی شلوارش از عمق فاجعه خبر می داد.طعمه ای از برای فیلم های مستند قبل از انقلاب،اگر چه کارگردان مجبور به پاره کردن تقویم 30 ساله بود."پدر!چه پیامی برای خدایان داری ؟ "سیگار را با وجود تمام خدماتش،به گوشه ای از پیاده رو پرتاب می کنه و میگه : خداوندا ! اگر روزی بشر گردی، ز حال ما با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه ی خلقت،از این بودن از...در اوج بی نزاکتی کلامش را قطع می کنی و  میگی" آره اینو تو یکی از وبلاگ ها خوندم،این روزها قراره خدا پاسخگوی تمام دردهای عصر نتوانستن ها،باشه ،انتظارها از او بالا رفته و شاید چند صباحی دیگر بی آن که فرصتی از برای دفاع کردن داشته باشه به دار آویخته شود. با این وجود آیا سعی ما آدم ها نمی تونه خود،به جبر تاریخ تبدیل بشه؟به نظرم اگه به جای توسل به این سیستم های قضا و قدری هر انسانی به عقل خودش مراجعه کنه آن گاه تابوت سازی از برای خدا،چاره ای جز انقراض نخواهد داشت. ببین اصلا حواسم نیست.من هم دارم تو زمین شما بازی می کنم،سوال من اسیر سوء تفاهم شد! من گفتم خدایان نگفتم خدا "پیرمرد سیگار را از روی زمین بر می داره(بی شباهت به حرکت ویرا پس از گل خداد عزیزی نبود).سیگاری که در حسرت آخرین بوسه کماکان دود و ناله می کرد. اما این بار برای فرود جایی بهتر از چشم چپش (تنها دلیل رجحان چشم چپ،دست چپ،بودن پیرمرد بود) پیدا نمی کنه. تو که از این حرکت انتحاری،سخت وحشت کرده ای به خیال باطلت آن را اعتراض به خدا تلقی می کنه اما کلام بعدی او شفاف سازی می کنه. ببین من الان همه را با یه چشم می بینم،این همون کاریست که خدایان انجام نمی دهند. آن هایی که باید به درد ما برسند از دیروز تا امروز به فکر نجات بشریت بوده اند. تورم هم چون زلزله ای خانه ام را بر روی سرم خراب کرد و دیگر نه خانه ای دارم و نه هم خانه ای! تلاشتو می کنی تا با گفتن این جمله "گل نیلوفر در مرداب می روید تا همگان بدانند در سخت ترین ها می توان زیباترین ها را آفرید" تلخی پست را تعدیل کنی اما او ادامه می هد : در نهایت بهترین ها هم در خدمت بدترین ها هستند،می دونم سهم ما صبره اما سهم اونا هم مرگه. دلم براشون می سوزه،ما را باکی نیست (از مرگ)جز باک پر از بنزین وجودمون که هر لحظه آماده ی انفجاره، اما اونا که با هیپنوتیزم دین،حتی خود را به خواب غفلت فرو برده اند چه زجری خواهند کشید در لحظه ای که آفتاب طلوع کرده باشد و نماز آن ها قضا شده باشد!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۸۷ ، ۰۱:۵۲
protester

سوار تاکسی میشه؛ رادیو از اعلام عزای عمومی خبر میده ! اگر چه به قدر کفایت،ورق پاره های تقویم خط خطی شده اما کافی بودن،تنها نظر بی اهمیت اوست. "انا لالله و انا الیه راجعون" روحانی عالی قدر،سرانجام در سن 92 سالگی(طبیعتا در بستر بیماری!) بدون هماهنگی قبلی،دعوت حق را لبیک گفته و عالم تشیع را به تشییع جنازه ی خود وادار کرده !به تقلید از قابیل دست به مقایسه می زنه :راستی چرا سرهای بریده (و تراشیده)ی سرباران نظام(و نه سربازان وطن)،به اندازه ی  توپی که به تیرک دروازه می خوره،خبرساز نبود ؟ حتی به اندازه ی یه دونه پفک! این قدر سخت بگیری دیگه نمی تونی 92 سال عمر کنی!حالا مگه بچه های اون آقا پسرهای مجرد، را معاف نکردند ؟ دیگه چی می خواند ؟ انتظار نداری که هر روز موقع ناهار فرمانده ی کل قوا، وقت خودشو و ملت به چنین موضوعات پیش پا افتاده ای اختصاص بده ؟ حالا مگه اون گفتگوی توحش ها  و خمین یک میلیارد امضا،وز وزی کردند؟ اگه بخوای مقایسه کنی تمام دندوناتو می شکونیم البته با جوابامون! درست همون کاری که موقع عربده کشی مدافعان حقوق حیوانی انجام می دیم ! (جنایات اسراییل را چون پتکی بر سرشان فرود میاریم.) پیامک او طبق معمول Fail شده و راننده ی تاکسی کرایه اش را می خواد. در جامعه ی باز خارج از تاکسی،تاثیر پذیری او از رسانه ی ملی به حداقل می رسه! آیا این دغدغه فرصتی برای مانیفست بغض،نسبت به جامعه ی روحانیت نیست ؟ حالا مگه پیام ارباب بیش از یه حرکت نمادینه ؟ تو فکر می کنی اگه اطلاع رسانی بشه این جامعه ی منفعت طلب تره ای برای اون سربازان خرد می کنه ؟ حالا این هم به عنوان یه نمونه به جامعه ی آماری افرادی که عزراییلشون ایدز ،کرک،اتوبوس و خودکشیه اضافه کن! از این که جان انسان ها هم در رنکینگ بی ارزش ها چند پله ای ترقی کرده افسوس می خوری! خون ایرانی بی رنگ شده!متهم به راحتی خرید یک کارت ایرانسل،هم ردیف شاکیان قرار گرفته! کدام بغض ؟ اگه بغضی هم بوده مسببش رفتار روحانیت و تبعیض صنفیه! اگه اون سربازها طلبه بودند الان به جای بهشت مشغول توصیف بهشت بودند! کدام حرکت نمادین ؟ به من نگو مراجعی که هر روز عده ای را از برای دست بوسی می پذیرند و برای حضور بانوان در ورزشگاه ها هزار و یک فتوای خود را خرج می کنند برای تسلیت گفتن محتاج استخاره هستند! در چه نظامی این جامعه ی منفعت طلب تربیت شده؟ نظامی دینی که خدماتش به روحانیت اعم از ارتزاق اقتصادی،رانت حکومتی و تربیون آزاد هرگز دانلود 100 درصد را تجربه نکرده! آری برای اون مردم چه منفعتی بالاتر از این می تونه باشه که بخشی از پاره های تن خود را  در سیستان و بلوچستان فدا کنند و بخشی را در پایتخت،اولی به نام سرباز و دومی به نام معتاد! آری اون مردم تره خرد نمی کنند اما نه از برای سربازان وطن بل از برای پیام این و آن،حتی اگر پیام تسلیتی باشد!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۸۷ ، ۰۱:۵۰
protester

نمی دونه چرا اما بی اختیار یاد دوران کودکیش میفته . همون زمانی که پیرمردهای مسجد او و هم سن و سالاشو به واسطه باطل شدن نماز مقبولشان (؟) از ایستادن در کنار یکدیگر بر حذر می داشتند،وقتی چراغ ها خاموش می شد و عربده ها اجازه ی سکوت نمی دادند توهم گنه کار بودن تقویت می شد :" آخر چرا من گریه ام نمی گیرد؟" بزرگتر که شداو هم از گریه بی نصیب نماند. اما نه برای امام حسین،بل به بهانه ی امام حسین! همزمان با تصویر سازی هنرمندانه ی مداح،مشکلاتش را مدل سازی می کرد و درست در لحظه ای که شفاعت کنندگان احضار شده بودند و مداح بر چشمان خشک طعنه می زد یک قطره اشک حسن ختامی بود که هم خدا را راضی کرده بود و هم بنده ی خدا را (ولو موقتا)! دعاهایش که برگشت می خورد از زمین و زمان طلبکار می شد!مشمول شنیدن توجیهات بندگانی که از ابتدای خلقت به خدا بدهکار بوده اند و طلبکاری را جسارت بیش نمی دانسته اند! ببین گلم تا خدا به تو بله نگه اصلا نمی تونی دعا کنی،حتما پشت پرده (تمام امور قراره به شکل رمز گونه و پشت پرده اتفاق بیفته) یه مصلحتی بوده! ترجیح میده به اون بله های مذکور نه بگه و تاثیر دعا را صفر فرض کند! آیا نه، یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟ من تنها فریاد زدم نه! با زمزمه ی شعر شاملو نه تنها به یاد خودش بل به یاد تنهایی شیطان میفتد! در میان اون همه فرشته های بله قربان گو،عجب جسارتی داشت این شیطان! یکی نه،سرنوشتی بهتر از رجیم بودن نصیبش نکرد! و او تنهای تنها شده بود! به تنهایی خود خدا !تیغ را بر می داره اما نه از برای ریشه کن کردن محاسن که زمانه زمانه ی افسردگیست؛ و حتی نه از برای نوازش رگ های دست چپ،که اگر جسارتش شکوهی داشته باشد،لاجرم خود او اولین و مهم ترین غایب مراسم خواهد بود !تیغ را از برای تشریح یک نام(مقدس یا خالی از تقدس بودنش در تشریح مطرح نیست) می خواهد،که اگر چه مراجع ،مقلدان خود را از تشییع جنازه ی گنه کار (کسی که خودکشی می کنه) قبلی بر حذر می دارند اما در این مورد،سخت اسیر شهوت تابوت سازی،خواهند بود،هزینه اش تنها یک مهر ارتداد است!بی مقدمه دستگاه شبهه پراکنی خود را از حالت Hibernate (خواب زمستانی) خارج می کند : امام حسین به چه درد ما می خورد ؟ این چه سوالیه مگه قراره امام حسین تو این دنیا به درد ما بخوره؟ مگه اون همه بسته های آماده ی لعن و نفرین زیارت عاشورا،قراره تو این دنیا به درد بخوره؟ ببین پس از بسته شدن درهای رحمت الهی در پایان ماه مبارک رمضان (که امیدوارم لای در گیر نکرده باشی !)،محرم و صفر بهانه ای خواهند بود از برای جلب رضایت الهی (نه عمومی !). حالا نه این که هیچ اثر دنیوی نداره،خب وقتی با ده شب عزاداری و ژست بکا تمام حوائج شرعی (لطفا سوال نفرمایید،از اجابت حوائج غیر شرعی معذوریم!) شما به طرز معجزه آسایی بر آورده میشه(نتیجه ی اخلاقی :حوائج شما غیرشرعی بوده) و حتی پیش از اتمام دهه،رویاهای صادقه ی شما خوراک تبلیغاتی مداحان اهل بیت،آن گاه کمال بی انصافیست که بگوییم : "امام حسین به چه درد ما می خورد؟" با خود 2،2 تا 3 تا می کنه و میگه آیا مصیبت های جوانان امروز (تجاوز،تحقیر،تحمیق،تهمت)قابل قیاس با مصیبت های عاشورا نیست ؟ اگر امام حسین سرور جوانان بهشت است جوان امروز که بهشت هم برایش جذاب نیست ،به ازای این مصیبت ها قرار است سر در،کدام سازمان اخروی نصیبش گردد؟ اگر قاسم مرگ را شیرین تر از عسل توصیف می کند صادق هدایت هم که در حسادت به مردگان کوتاهی نمی کند! اگر علی اصغر،بچه ی شیر خواره،شهید می شود،هر روز چند کودک غیر نظامی (!)‌نیومده غزل خداحافظی را می خونند؟اگر دختر امام حسین از شدت ترس می میرد هر روز چند نفر با ترس تجاوزی دیگر ،شب را روز می کنند؟ آری کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا،اما چرا کل ناس حسین نمی شوند؟ کمی فسفر می سوزونه،آیا یه جامعه ی دینی که افراد را به بله گفتن بی چون و چرا (تقلید) عادت داده ( بهتر بگم به نه نگفتن،خنثی!) مستعد قبول طاغوت هاست یا یه جامعه ی سکولار؟ حسین اگر حسین است به واسطه ی نه گفتنش به طاغوت است ! این است دلیل حسین نشدن همه ی مردم !پس حسین را دیگر نه برای پر کردن حساب ذخیره ی معنوی و نه برای ارضای شهوت جمع کردن ثواب و نه حتی برای خودش بل به خاطر رفتارش الگو و نه مقدس می دارد! حسین او بعد از تشریح،زمینی شده و می تونه نفس را حتی بکشه بدون استرس از بود و نبود بهشت و جهنم! حتی اگر حسین او را یک افسانه بنامند به قدر نیاز برداشت کرده آن چه می خواسته! اما آرمانش تنها از برای خود او خواهد بود نه قصد دیکته ی آن را دارد و نه شهوت بازی کردن با سرنوشت یک ملت!عدم سوء استفاده از قدرت کاریزماتیک را فراموش نمی کند حتی اگر متهم به سازشکاری شود و نه گفتن های آنارشیستی! او نه می گوید اما هزینه ی نه گفتنش را تنها خود قبول می کند!قضاوت مردم اصلا مهم نخواهد بود چه او را شجاع خطاب کنند و چه احمق! 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۷ ، ۰۱:۴۶
protester

چند دقیقه ای مهلت می خواد تا تجدید وضو کنه ! (فاحشه ها هم ریاکار شدند!) در دستشویی را می بنده و به جای گریه می خنده . نتیجه ی اون همه SMS عاشقانه و فلسفی همین بود‌؟ اینه اون لذتیه که قراره آرامش بده؟ یلدا ! چی کار کردی؟ پیشونیش را در کمال بی تفاوتی می خونه: " این دختر ،احمقه "! نه فرزند شهید بود که کمبود پدرش را بهونه کنیم(همان پدری که به برکت خونش نشان لیاقت می گیریم و در اوج بی انصافی به پدرش مدال "جوگیری" اهدا می کنیم )،نه کارتن خواب که فقر اقتصادی را توجیهی ترحم آمیز ،از برای عملش بدونیم ، نه کنجکاو (خدا را شکر (!)به مدد اینترنت و کامپیوتر هر کنجکاوی ای ارضا شدنیست)و نه ماجراجو از برای عبور از خط قرمز های جامعه ی سنتی به اصطلاح مدرن خود! او میوه ی زمانه اش بود،زمانه ای که در عین تابو دانستن تحریکش می کرد، زمانه ای که همزمان با سیم خاردار کشیدن،تشویقش می کرد،زمانه ای که نهایت لذت دنیوی را همین می دانست و بیشترش را به آخرت حواله می داد.در پاسخ به وجدان دردش چنین زمزمه می کرد: قصدم لذت بود،همین! اما چرا تنها او بازنده بود؟ نظام خلقت چنین می خواست،جرم(؟) او نیازی به افشاگری نداشت و محل ارتکاب جرم پاک نشدنی! حالش از هر چه پسر بود به هم می خورد و عشق را همان شهوت نقابدار می دانست! دوست پسر مستش از این که شرط یه دونه پیتزا را برده بود( با رفیقش شرط بسته بود که یلدا را خام (شاید هم پخته)خواهد کرد! ) در زیر شلواری خود نمی گنجید!ادامه نمیدم چرا که نمی دونم عکس العمل یلدا در برابر اون سراب چی بود؟شکستن آینه دستشویی و خداکشی و یا منت کشی اون پسره برای این که به خواستگاریش بیاد و یا ادامه ی زندگی (شاید هم جیم ندگی!!!) تا بررسی میوه ی بعدی یک کلمه استراحت!مسلما صدای چکه کردن آب از سقف سلول انفرادی از دریافت SMS جدید خبر نمی داد بل از فوت 4 ثانیه از جوانیش حکایت می کرد! رتبه ی 10 رقمی کنکور سراسری که به علت ابتلا به بیماری واگیردار روحی و روانیه وبلاگ نویسی،خدمت نرفته ستاره دار شده بود (شما فکر کن اسم بچه اش ستاره بود! پسر مجرد بچه دار!).در فراق اینترنت تنها نتیجه ی Image Search او در گوگل زندان،چهره ی زندانبانش بود.زندانبان،بی ارزش ترین موجود شطرنج و نظام وظیفه،سرباز صفر!هم رزمانش به جای مراقبت از هم سن و سال های خود،مشغول  پست دادن در برجک های (و نه برج ها) پادگان هستند تا به جای آن که کافران به ناموس وطن تجاوز کنند،مافوق هاشان به مدد نوامیسشان نسل اسلام را افزایش دهند! چند دقیقه ای مهلت می خواد تا تجدید وضو کنه!(دگر اندیشان هم ریاکار شدند!)در دستشویی را می بنده و به جای گریه می خنده. نتیجه ی اون همه کتاب های روشنفکری همین بود؟ اینه اون بیدار کردن توده ها،حالا که سهم تو هم خواب گشته،خواب در زندان!پسر!چی کار کردی؟اون همه کف ،سوت و هورا جای خود را به سکوتی برزخی داده بود و همه در کمال بی تفاوتی از آن سوی زندان به جای لب خوانی پیشونی خوانی می کردند:"این پسر،احمقه"! او هم میوه ی زمانه ی خود بود،زمانه ای که از لزوم سیاسی بودن دانشجو می گفت و به هنگام درو او را نیازمند آفت کشی می دانست. زمانه ی که به او آموخته بود زندان رفتن هم به اندازه ی مدرک گرفتن آسونه!با یه وبلاگ می تونی بشی مخل امنیت ملی!در پاسخ به این همه سرزنش چنین زمزمه می کرد: فرض کن قصدم همان ماجراجویی از برای عبور از خط قرمز جامعه ی ترسو  و عشق شهرت بوده! اما چرا تنها او بازنده ( البته ظاهرا ) بود ؟ نظام حاکم چنین می خواست،جرم (؟) او قدر نشناسی(نسبت به این همه نعمت) و  نیاموختن املای درست کلمه ی "مصلحت" بود،مچاله کردن او هم به اندازه ی مچاله کردن دستمال کاغذیه توالت، آب در دل کسی تکان نمی داد.حالش از هر چه سیاست بود به هم می خورد و سیاست را بازی قدرت های پنهان می دونست. ادامه نمیدم چرا که نمی دونم عکس العمل میوه ی ستاره دار در برابر اون کابوس چی بود؟خوردن داروی نظافت و خداکشی و یا منت کشی و امضای توبه نامه و یا ادامه ی زندگی (شاید هم بندگی(!!!)) 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۸۷ ، ۰۱:۴۱
protester

دست به سینه ایستاده بود تا جلسه ی کارمند دون با مافوق دونش به پایان برسد و هم چون حرکت برف پاک کن اتومبیل،با غرورش خداحافظی می کرد. تنها اعتراض موجود به این وضعیت بلاتکلیفی ،صدای گریه ی کودکی بود که از بزدلی و بردگی منتظران حکایت می کرد. چشم چرانی نتیجه ای جز زیارت عکس آقا (!) نداشت. ذهن خالی از خلاقیتش برای چند ثانیه هم که شده تاج بندگی خدا (خدا نکنه تاج پادشاهی باشه) و عمامه را با یکدیگر جا به جا کرد و هیچ نتیجه ی غیراخلاقی ای نگرفت! شبکه ی خبر از تجدید بیعت سخن می گفت و این که ملت همیشه در صحنه (مردیم از این همه فیلم صحنه دار!)خطاب به رهبر پروانه شان چنین ندا سر می دهند: "ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده!" آماده از برای تقدیم کلمه ای 3 حرفی که به نون ختم می شود (بی ادب! منظورم جونه) . بغل دستی اش خنده ی تلخ غم انگیزتر از گریه را نثار صدا و سیما می کنه و میگه : میشه کانال را عوض کنم. منشی هم که یک دست ماوس کامپیوتر و یک دست گوشی تلفن،پس چگونه کنترل تلویزیون ( و نه کنترل خودش را ) را تقدیم او می کرد!چشمان سایه خورده و خمار خانمی به وسیله (و نه هدف) اشاره کرد. اما اتومبیل داستان ما سوییچ نداشت :کنترل تلویزیون باتری نداشت. با ‍ژستی روشنفکرانه گفت:"این کنترل نمادی از انسان های دست و پا دسته به وسیله ی غل و زنجیرهای دین زمانه است!"جوانک دارای محاسن(بخوانید محاسن بنامید مزایا) ندا داد که ای آقا،شما هم که از هر فرصتی برای خانه تکانی دل عقده دار تون سود می برید! حالا این که من نوعی به دستورات دین عمل نمی کنم چه دلیلی بر کاستی دین ناب محمدی است؟ در حالی که کل کل کردن بیهوده به نظر می رسید اما به هر حال بدش نمی اومد دست و پا بزنه. ببین مشکل ما اینه که تمام ایده آل ها را بسته بندی می کنیم و به نام اسلام جلب مشتری،اما زمانی که به مصداق ها و دنیای واقعی می رسیم از 1400 سال قبل وام و الگو می گیریم. در حالی که بهترین اینه که کسی یا چیزی ادعای بهترین بودن نکنه. اتفاقا این برای شانه های افتاده ی اسلام هم خوبه چرا که عملا به جای اون کارخانه ی بسته بندی،کارخانه ی توجیه سازی احداث کرده ایم!وقتی از اسلام سخن میگیم همون چیزیست که داریم به عینه لمس می کنیم (تا اون جا ما می دونیم به عینه می بینند نه این که لمس کنند!)نه اون قرائتی که قراره معجون روشنفکری اسلامی بدون توجه به فقه و حدیث استخراج کنه،نه اون اقتصادی که با دوزخ خواندن لیبرالیسم و کمونیسم قراره هیچ پدری را شرمنده ی همسر و فرزندانش نکنه.نه اون حکومتی که بقای اون به رضایت عمومی مردم وابسته است!جالبه اسلامی که قرار بود با خاتمیت،عقل را از اسارت خرافات آزاد کنه حالا شده ابزاری برای خرافه سازی!درست مانند متروی اصفهان که قرار بود ترافیک شهری را سبک کنه،حالا خودش شده عامل ترافیک!جوانک بی آن که سری به نشانه ی تایید تکان داده باشه بر روی صندلی رفت و کانال تلویزیون را به شکل تمام اتوماتیک(دستی)تغییر داد.اگر چه حرکتش بی کلاسی به نظر میومد اما به هر حال به خواسته ی جمع جامه ی عمل پوشونده بود.کانال 2:مصاحبه با حاجیان از خارج (!) برگشته :"نظر شما درباره ی مراسم سیاسی(!)-عبادی حج چیه؟" "جا داره به خدا تبریک بگم!امسال به کوری چشم شیطان رجیم و صد البته شیطان بزرگ،استقبال بی نظیری از این مراسم صورت گرفته بود. من به جوانان توصیه می کنم به جای پر کردن حساب (تارعنکبوت گرفته ی)ذخیره ی ارزیشون شکم پادشاهان عربستان را سیر نگاه دارند.خدا را چه دیدی شاید تا سال آینده فرصتی برای توبه از گناهانشون (و ای جوان تو گنه کاری) پیدا نکنند. من وقتی می بینم دختر خانم ها و آقا پسرها مراسم ماه عسلشونو در مکه برگزار می کنند(در حالی که در زیر همین آسمان مشکی،سرباز صفری به دلیل نداشتن کرایه ی اتوبوس تمام دوران خدمتش را با دوری از خانواده شب می کنه) به این همه ذوق و سلیقه آفرین میگم!"در حالی که با تغییر کانال هم شرایط تغییر نکرده بود باز هم چاره ای جز خودخوری ( خودکشی فرسایشی) نداشت. پایان جلسه ی رئیس و مرئوس با صدای اذان ( که به جای آن که شما را یاد بدهکاری هاتون از مردم بندازه یاد طلبکاری هاتون از دین مردم میندازه) مقارن گشت و در حالی که پس از 120 دقیقه تکریم (بخوانید تکریم بنامید تحقیر) ارباب رجوع به سوت آغاز بازی بوروکراسی امیدوار شده بود کارمند تسبیح به دست او را به اذان ارجاع داد و گفت :"ای آقا ما هر چه داریم از این اسلامه.انتظار نداری وقتی امام حسین در اون شرایط ظهر عاشورا نماز اول وقتش را ترک نکرد من در این زمان (شاید هم در این زمانه ی ریاکاری) به خاطر شما ترک اولی کنم!" رسیدگی به کار او به جنگ با سپاهیان شمر تشبیه شده بود و آنانی که قانونا (جالب این جاست کاری را فراقانونی انجام نمی دهند چرا که وقتی خود آن ها قانون هستند دیگه فراقانونی چه معنایی داره؟)مسئول پاسخگویی به او بودند تنها خود را در مقابل خدا پاسخگو می دانستند! وقتی نگاه مادر همان کودک ابتدای داستان،به کارمند "سبحان الله گو" اعتراض کرد چنین عتابی شنید :" ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است زیبنده ترین زینت زن حفظ حجاب است!" خانم منشی هم جمله ی تکراری از پیش آماده کرده را به زبان آورد:"التماس دعا،حاج آقا!"
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۸۷ ، ۰۱:۳۹
protester

اعتماد هم مانند شرافت یک بار مصرف است،اگر لکه دار شود برای همیشه با Recycle Bin خداحافظی خواهد کرد!4 خزان از آخرین 16 آذر دولت فرصت سوز خاتمی می گذرد و بی آن که پاسخی برای آن فریادهای سرخورده و چشمان ناامید  اختراع کرده باشند گورخر خود را از برای انتصاباتی سالم و هموژنیزه زین می کنند!این که دانشجویی در غیاب تمام هم نسلان طلبکار خود،چند دقیقه ای ضربان قلب خاتمی را به لی لی کردن واداشته بزرگترین سند افتخارشان شده و فراموش کرده اند چنین منت هایی نه به ساختن جامعه ی مدنی بل به نهادینه شدن ترس خواهد انجامید! و چه راحت مظلوم نمایی خاتمی وامدار یک جمله شد :"صبر کنید قدر من را خواهید فهمید!"
می خواهم به خاتمی درود (شاید هم بدرود!) فرستم .
آقای خاتمی سلام !
نمی دانم اگر ریاست جمهوری محدودیت 8 ساله نداشت و شما باز هم تشنه ی خدمت بودید، برای سومین بار پپاپی آرای 20 میلیونی را تجربه می کردی؟ اصلا رئیس  جمهور میشدی؟ این عادت ما ایرانی ها ست که تمام مشکلاتمون را به در دسترسترین فرد نسبت دهیم اما به همان اندازه که تنها مقصر دانستن یک فرد(خاتمی)، قابل نکوهش است،به همان اندازه ناجی دانستن یک فرد هم نکوهیده است! آقای خاتمی خود فرموده ای من قهرمان نیستم،بیچاره ملتی که محتاج قهرمان باشد،اما شاید بهتر این باشه که بگوییم بیچاره قهرمانی که خود و ملتش را باور نداشته باشد! آقای خاتمی فوتبال می بینی؟ امروز علیه سر مربی فعلی تیم و فردا که  او سر مربی سابق لقب گرفته لهش شعار و ندا می دهند، تو هم دوباره قدری یافته ای اما فراموش نکن این قدر را وامدار بی قدری احمدی نژاد هستی! ایضا،این عادت ما ایرانی هاست :فریاد بزنیم چه چیز نمی خواهیم! اگر احمدی نژاد به واسطه ی نه گفتن به هاشمی  از نردبان قدرت بالا رفت شما اکنون به واسطه ی نه گفتن به احمدی نژاد امیدوار زیارت دوباره ی پاستور هستی ! آقا خاتمی از من نخواه(مسلما نمی خواهی) که 6 سال آخر ریاست جمهوریت را اشتباهی لپی بدانم.من به کدام "نه گفتن" تو افتخار کنم،به نه گفتن در برابر برگزاری انتخابات ناعادلانه و یا به نه گفتن در برابر یک شبه،سر بریدن روزنامه ها و یا به بله گفتنت از برای دید و بازدید های شبانه روزی از اوین! شنیده ام با شهامت اشتباهاتت را قبول کرده ای،بسیار خب این قبول کردن کدام آب رفته را به جوی برگردانده؟ آیا به نهادینه شدن قانون انجامیده؟ آیا جامعه ی مدنی را تقویت کرده؟ درست مانند مربیان به ظاهر واقع بین ورزشی زمانی که هیچ جای دفاعی برای کارنامه ی خود ندارند فریاد می زنند مسئولیت شکست را من بر عهده می گیرم! مسئولیتی که در واقع برای فرار از مسئولیت بر عهده گرفته شده! می دانم در فقدان رسانه هیچ کس به اندازه ی تو شناخته شده نیست اما مگر خاتمی 76 شناخته شده بود؟مگر احمدی نژاد 84 از شناخته شده بودن هاشمی نهایت استفاده را نکرد؟ مگر آن لیست یاران خاتمی و "همراه شو ای عزیز"های گوش شیطان کر،جز مشروعیت  انتخابات مجلس هشتم و عقیم ماندن تحریم،میوه ای داشت؟ در این مدت 9 ماه،فراکسیون اقلیت چه جسارتی نشان داه که نبودش را عزا بگیریم؟ آقای خاتمی صداقت شما باورنکردنی نیست اما شما مسلما به شرطی می تونید در انتخابات کاندیدا شوید که نسبت به رد صلاحیت دیگر کاندیداها عملا ( و نه  زبانا) سکوت کنید و این همان خشت اولی است که جبرا کج نهاده خواهد شد! آری رویایی فکر می کنم اما مگر برای ما رویایی هم باقی مونده؟ محکوم به انتخاب از میان بد و بدتر هستم اما ترجیح میدم اصلا انتخاب نکنم (حتی اگر دیگران برایم انتخاب کنند) چرا که لااقل "بد" به اندازه ی یک رای تثبیت نشده! شاید دوباره رئیس جمهور شوی(آن قدر نرم و آهسته بیایی که مبادا ترک بردارد شیشه ی نازک تنهایی او (!) )،هیچ بحرانی  نه تنها در 9 روز بل در 365 روز هم  نداشته باشی،از صدا و سیما گلایه ای نداشته باشی،بیش از یک تدارکاتچی موثر باشی،جامعه ی مدنی ات را بادی  لازم نباشد از برای رجعت! آجرهای دیوار بی اعتمادی را یکی یکی منهدم  کنی،آن گاه دوباره من بازنده خواهم بود،این بار نه بابت رای دادن به تو بل بابت  رای  ندادن به تو!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۷ ، ۰۰:۵۸
protester

با عنوان پست،خاطرات دبستان را نبش قبر می کنی با این تفاوت که عنوان کتاب " به من بگو چرا ؟ " بود!جذاب ترین سوال، سریعترین پستاندار کره ی خاکی و پاسخش نوعی یوزپلنگ!حال این که تو هم با حرکت لاک پشتی خود پس از 15 خزان به قافله ی سریعترین ها پیوستی می تونه یک جذابیت مرده به دنیا بیاره ! مسلما رکورد دوی 100 متر نصیب جناب عالی نشده بل با نقض قانون نسبیت انیشتین و سرعتی فراتر از سرعت نور یه سوی تاریکی کفر قدم(!!!) برداشته ای! شرط لازم،از برای برداشتن دیوارهای رو به رو،تخریب پل های پشت سر خواهد بود تا ثابت کنی از هر توبه ای، توبه کرده ای! البته نسبت به "ترین ها" آلرژی وحشتناکی پیدا کرده ای : عادل ترین،عالم ترین،شجاع ترین،باتقواترین،...(یه باره بگو ولی فقیه،خیال خودتو راحت کن) و انگیزه ی چندانی برای کسب نشان سریعترین کافر،نداری!خدایی که تمام "ترین" ها از آن اوست بندگانش را مختار به کپی برداری از خود کرده و این همان وجه تسمیه ی خدایگان،در مورد پادشاهان قدیم بوده! اگر نوک انگشت خود را به شخص خاصی چرخش ندهیم،بقای وبلاگ را از واجبات (باز هم چهار عمل اصلی حیات رساله ها) بدانیم،مصداق ها را هم به شعورخواننده ارجاع دهیم آن گاه در مورد سیستمی صحبت می کنیم که با input،افراد انتقاد پذیر output،دیکتاتور خواهیم داشت!(چه رسد به زمانی که input چیز دیگری باشد).پس همان input هم شایسته ی ترحم و دل سوزی خواهد بود،ترحمی از نوع ماندلا نسبت به زندانبانان خود! این سیستم آن قدر قائم به فرد و (یا خوش بینانه بگم) قائم به اقلیت انگشت شمار خواهد بود که تمام ورودی ها را دچار بیماری صعب العلاج توهم می کند،توهمی که در بهمن ماه دیگری(که ای کاش آن قدر،بیماری پیشرفت نکرده باشد)غزل خداحافظی خواهد خواند! کاتالیزگرهای سیستم دروغ و ریاکاری خواهند بود تا ظالم و مظلوم پیوندشان به یمن "امر به معروف و نهی از منکر"،این سیستم نظارتی و تخیلی شرع،روز به روز قوی تر گزدد و چشم حسودانی چون تو که میهنت ارث پدری آنان است،کور گردد.آخر تو، Keyboard به دست،بی جیر و مواجب بیگانه،به ایران ( این که ایران نام دختری است هرگز نمی تونه اتفاقی باشه) تجاوز کرده ای و چه گناهی تابو تر (شاید هم تابلوتر) از تجاوز!حتی اگر کتاب آسمانی،غیبت را به مراتب نابخشودنی تر بداند،غیبتی که به استفتاء مراجع با قرار دادن پسوند کافر در انتهای نام کاراکترهای طنز، بی شبهه و از هستی ساقط می گردد! تو کور شده ای و محروم از نور "ترین ها "! بوف کور! به من نگو چرا ؟ چرا که تو با چشمان کورت در پشت سنگرهای سوال،قادر به قضاوت کردن نخواهی بود !تو محکوم به تاریکی کفر هستی و خود کرده را تدبیر نیست!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۸۷ ، ۰۱:۳۷
protester

حتی یک ملحد هم وجود یک نیروی برتر و مرموز که اشیا و رویدادها را مدیریت می کند می پذیرد. البته این پذیرش مستقل از خواسته ی اوست و بر او دیکته می شود.نه خیلی می تونه انتظار داشته باشه و نه چنین حقی بهش داده شده که در تعیین سرنوشتش دخالت داشته باشه حتی گاهی حداقل ها هم به آرمان مبدل می گردند،برای نمونه وقتی بیرون میره باید خوشحال باشه که ماشینش سر جاش آرام گرفته و اگر هست لاستیک هاش پنچر نشده و اگر پنچر نشده هنوز تا آزمون عدم نیاز به هل دادن چند دقیقه ای را می تونه در آرامش باشه!البته در این میان برای این که او را سرگرم و دلخوش نگاه دارند یک سلسله انتخاب های اجباری،صوری و سطحی که مشابه اسباب بازی های کودکانه است به او داده می شود تا چنان فکر کند که به حساب می آید اما در اصل دیگران برای او انتخاب می کنند.انسان به مفهوم واقعی زمانی دارای انتخاب است که راههای مقابل او نیز از لحاظ شرایط،یکسان باشند در غیر این صورت به جای این که او راه را انتخاب کند خود راه است که برای او انتخاب می کند.با این وجود،شرایط مذکور اجازه ندارند که انسان را ناامید کنند چرا که از قضا همین به ظاهر پوچ آمدن دنیا و دست و پا بسته بودن انسان می تونه انگیزه وصف ناپذیری به انسان اهدا کنه که  نه برای تغییر نگاهش به زندگی بل از برای تحمیل نگاهش به زندگی مبارزه کند ،اگر چه به حق گفته باشند:"زیر ردای بلند آسمان آنانی ناامیدترند که زمانی امیدوارترین بوده اند،بی اعتقادترین ها زمانی بیشترین اعتقاد را داشته اند"!امان از این اعتقادات،برای ما ایرانیان که در جامعه ای دینی (!!!) زندگی کرده ایم فرار و یا به تعبیری مناسب تر رهایی از آنان شبه محال به نظر میاد،ممکنه از ایفای نقش یک ملحد به خوبی بر بیاییم اما به محض قرار گرفتن در دیگ اضطرار کافر به کفر خود می شویم و هر آن چه عمری خرافات خوانده ایم لباس یقین بر تن می کند.در این میان ممکنه شک مانند آونگی دائما ما را میان کفر و ایمان در نوسان نگاه دارد نوسانی که پریودش به کمتر از دقیقه هم خواهد رسید.اگر همه ی عمر را با فرض نبود خدا زندگی کنیم دست به ریسک بزرگ و خطرناکی زده ایم مضافا براین که دلیل قانع کننده ای برای انکار خدا نداریم (به ویژه زمانی که متهم اصلی را خدا بدانیم)اما آیا اعتقادات ما می تونه به خدا مجوز بده که در شرایط یکسان بنده ای معتقد،را مشمول پارتی بازی خود و بنده ای کافر،را محروم از قوانین طبیعت کند؟شاید این گونه پاسخ داده شود که :"در تجربه ی خداوند بر خلاف تجربه ی طبیعت که قوانینش پس از آزمایش به دست میاد ابتدا باید به قانون ایمان بیاری و سپس اون را آزمایش کنی!هر چه ایمانت قوی تر باشه احتمال موفقیت آمیز بودن آزمون بیشتر خواهد بود." اما سوال در مورد قوانین طبیعت بوده یعنی آیا برای نمونه کفر و یا ارتداد یک انسان می تونه در پنچر شدن ماشینش موثر باشه؟میگم موثر نمیگم علت!منظورم اینه که آیا ممکنه برای یک انسان کافر و یا مرتد 2+3،2 نتیجه دهد؟ اصلا با 5 شدن احتمالی آن برای انسان معتقد کاری ندارم. البته از مجوز دادن به خدا سخن گفتن طنزی بیش نیست! 
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۸۷ ، ۰۱:۳۵
protester

پسر تو چه قدر ساده هستی،مگه نمی دونی زیر عمامه ی آخوندها Made In England حک شده. تا قبل از 57،خمینی کجا بود ؟ اینا خودشون خمینی را علم کردند!به نظر صحبت های بغض آمیزی میومد و مترشح از توهم توطئه ی انگلیسی ها.به هفته نامه ی شهروند Reference می دهی و میگی آخه خود بنی صدر میگه این که ما (او و بازرگان)پیش نویس قانون اساسی را قبول نکردیم و شرط صداقت امام را مجلس موسسان دونستیم کار اشتباهی بود در سیاست نباید طمع کرد.مسلمه که در پاریس  پیش نویس قانون اساسی منزه از ولایت فقیه بوده،مسلمه که برای حزب توده و مارکسیست ها حق آزادی بیان و عقیده قایل می شدند آخه هنوز 12 فروردینی رخ نداده بود!اتفاقا غربی ها برای Test شعور و آگاهی ملت بودن عکس امام در ماه را مطرح کردند و با رضایت بخش بودن نتیجه ی آزمایش چرا نباید 98 درصد مردم به جمهوری اسلامی رای دهند!جمله ی پایانی را توهین به دموکراسی می دونی و میگی شاید غربی ها هم از یه زمانی به بعد منافع خودشون را در دفاع از انقلاب مردمی می دونستند اما قبول این موضوع که تمام این ها بازی بیش نبوده سخت به نظر میاد،قبول دارم گروه ها را یکی یکی Deport کردند اما این نتیجه ی قدرت بلامنازع کاریزما بوده نه نقشه های شیطانی!ببین اینا بعد از تسخیر سفارت هر کسی ساز ناسازگاری می زد مدرکی مبنی بر خائن بودن او منتشر می کردند،تازه خائنی که مطابق میل خود باز تعریف می کردند.دود سیگارش را بیرون میده و میگه انقلاب هیچ فایده ای نداره تا زمانی که سطح آگاهی مردم بالا نره سرنگونی نظام جز به دیکتاتوری مدرن تر منتهی نمیشه!تو دلت را به اینترنت و ماهواره خوش نکن آخه اون دهاتی سر مزرعه کی به اینترنت دسترسی داره تازه اکثر مردم به برنامه های تفریحی ماهواره رغبت نشون میدند. حق هم دارند آخه اونی که اون طرف آب رجز می خونه چرا جرات زیارت وطن عزیزتر از جانش را نداره! 
شاه اگه یه خوبی داشت این بود که مساله ی روابط جنسی را تو این مملکت حل کرده بود،دختره با خیال راحت سوار تاکسی می شد اما این آخوندا تمام پنبه های او را رشته کردند.
همون دین شخصی هم جای انتقاد داره چه رسد به دین سیاسی.اصلا بگو ببینم این نماز چه ستون دینیه که با یه باد سرنگون میشه.شتر و گاو و گوسفند من کجاند که به اونا زکات تعلق می گیره نکنه مردم ایران را همون شتر و گاو و گوسفند فرض کردند.از تمسخرش که صرف نظر کنی سخنان قابل تاملی داشت البته برای چند سال قبل نه حالا که تکراری بودن آن ها عذابم میده. این ها سخنان فردی 54 ساله بود که به قول خود شناسنامه اش پاکه پاکه و قیاس دو نظام کنونی و سابق را مثل صدرحمت به کفن دزد اولی می دونه.
پرده ی دوم نمایش نیز با همان دیالوگ پسر تو چه قدر ساده هستی آغاز میشه.تو فکر می کنی امثال عباس عبدی از اون ور آب تغذیه نمی شند؟باز هم توهم توطئه اما این بار از سوی یک هوادار نظام.این هنر مارک زدن خوب تو این مملکت ریشه دوونده آخر نه هزینه ای داره نه دادگاهی به ویزه زمانی که فرد از مغضوبین باشه.با این که قبول ندارم فرض می کنم این طوری باشه من می بینم چی میگه نمی بینم کی میگه.مساله این جاست که قطار انقلاب فرزندان خودش را یکی یکی پیاده می کنه یه روز بازرگان یه روز بنی صدر یه روز منتظری یه روز عبدی و احتمالا چند ماه آینده خاتمی .این همه قطار قطار نکن اینا طلحه ها و زبیر های زمان هستند که خود حکم اخراجشون از حکومت،را امضا کردند.مسلمه که یه نظام به مخالفینش اجازه کاندیداتوری نمیده تو همون امریکا هم کمونیست ها نمی تونند کاندیدا معرفی کنند!آخه این که نمیشه هر وقت کم میارید به همون امریکایی متوسل میشید که روزتان با شعار مرگ بر او شب نمیشه.تازه شاید اون جا کمونیست ها هوادار نداشته باشند این که دلیل نمی شه. من قبول دارم اون جا دموکراسی اسیر رسانه است اما فاصله ی اونا با جامعه ی باز قابل قیاس با ما نیست.شما فکر می کنید نمایندگان مجلس هشتم واقعا منتخبین مردم هستند؟اصلا اگه یه زمانی حکومت اسلامی تشخیص بده مردم او را نمی خواند یعنی مقبولیت نداشته باشه اما ملت حاضر به پرداخت هزینه های احتمالی جهت انقلاب نباشند،آیا جایزه بنا به تشخیص خود که صلاح مردم را در حکومت اسلامی می دونه عمل کنه؟از دید خود اسلام میگم خواهشا نگید با فلسفه ی قدرت در تضاده و برام نمونه های غربی مثال زنید.اولا هر کی ناراضیه می تونه کشور را ترک کنه.ثانیا ما این همه خون دادیم اونا هم برای سرنگونیه نظام می بایست هزینه دهند.ثالثا انتظار نداری که خواسته ی اونی که در ایام دفاع مقدس رفته اروپا به اصطلاح تحصیل کرده بر اولویت های من ززمنده مقدم باشه.رابعا فکر نکن اگه همین فردا رفراندم برگزار بشه مردم نظامشون را فدای یه مشت دموکراسی های دروغین می کنند.برو وصیت نامه های شهدا را بخون ببین برای آزادی شهید شدند یا برای اسلام و امام انقلاب.یا اگه همین فردا حجاب آزاد بشه جز یه مشت مسلمان نما کی حاضره عفت اسلامی را به خطر بندازه.این که ماهواره ها بالای پشت بام شما زاد و ولد می کنند دلیل نظام ستیزی مردم نیست آن ها به موقع برای حفظ نظام کفن پوش خواهند شد.خامسا آیا عقل تو حکم می کنه به یه نفر دیوانه اجازه بدی هر چی می خواد تو روزنامه ها بگه.قبول داری که مردم همگی قدرت تشخیص ندارند و نسبت به حرف های اون واکسینه نشده اند.سادسا فکر نکن ولی فقیه سلطنت می کنه اگه روزی عدالتش خدشه دار بشه چه بسا خود او با حکومت خداحافظی کنه تازه مجلس خبرگان که برگ چغندر نیست سنسور های اونا نسبت به عدالت خیلی حساسه.مگه آقای منتظری عزل نشد؟اگر چه افق های روشن بحث با جملات مایوس کننده ی او بسته شده بود ادامه دادم و گفتم از اولویت های حکومت امام علی حذف امتیاز هایی بود که افراد به واسطه ی فداکاری های خود در صدر اسلام کسب کرده بودند پس تبعیت از خواسته ی اکثریت چیزی از ارزش های شما کم نمی کنه.من در مورد رفراندم هیچ پیش فرضی ندارم البته صاحبان قدرت به دلیل داشتن همان پیش فرض آن را کابوسی وحشتناک تعبیر می کنند.مضافا بر این که برگزاری رفراندم پیش از احیای رسانه های آزاد و فراگیر به تثبیت شرایط کنونی کمک خواهد کرد.ما می تونیم در جامعه ی باز به مردم قدرت تشخیص بدیم اما این که قیم مابانه برای اونا تعیین تکلیف کنیم لگد مال کردن جمهوری است!سخنانم را با یک سوال در مورد اعدام های شهریور 67 مجاهدین و حزب توده پایان دادم.چرا امام حکم به اعدام افرادی می دهند که تعدادی از اونا محکوم به زندان بوده اند اما خب بر عقیده ی خود استوار.یعنی قصاص پیش از جنایت تنها از برای افکاری که تا مرحله ی عمل فاصله داشته اند؟تو شاهد ترورهای دهه ی 60 نبودی اونا به بچه ی شیر خوار هم رحم نمی کردند،با افتضاح همکاری با صدام نیز خود را برای همیشه شایسته ی لعن مردم کردند،اون مورد خاص را هم اطلاع دقیقی ندارم احتمالا حکمشون اعدام بوده تو نمی تونی شرایط اون زمان را تصور کنی و با آرامش کنونی حکم دهی!این ها سخنان فردی 45 ساله بود که در مقابل نصیحت های مشفقانه اش نقش شنونده ی دانا را بازی می کردم.
این سخنان تاریخ شفاهی نسلی بود که مسلما دو بار انقلاب نمی کند،تاریخ شفاهیه قرن چهاردهمی ها(شاید این چهاردهم بیش از آن که خورشیدی باشد میلادی به نظر میاد).و من هنوز گدای شنیدن افکار مختلف و تضارب آرا و لال از گفتن واقعیت تلخ و حقیقت مرده!هم چنان ساده و نامفتخر به فسیل شدن.   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۳
protester

شاید یکی از نمودهای عینی دروغ گویی در ایران همین بلیط های اتوبوس باشند:ساعت حرکت 5:30 بعد از ظهر،اما از آن جا که زمان از بی ارزش ترین های این مرز و بوم است تا 5:40 هم نباید به چشمانت شک کنی خبری از بوس(!) نیست چه رسد به اتوبوس!در برابر اعتراض و بدخلقی های شما تنها همان کلمه ی کلیشه ای "میاد" نصیبتان خواهد شد. اگر مسافران محترم نیز به بی خیالی راننده نباشند می تونی امیدوار باشی که ساعت 18 در ترمینال نخواهی بود.چند صندلی خالی بهانه ای خواهند بود که نشون بده راننده تا چه اندازه با دیدن یک مسافر "ابن السبیل" هیجان زده می شود. دو صندلی پشت سر راننده از برای دخترکان جوانی خواهد بود که خنده های معنادار آن ها،راننده ی خواب آلود را به زندگی امیدوار می کند. قسمت بشود مسافری بافرهنگ کفشش را نه از روی نافرمانی مدنی بل از برای تهویه در می آورد و سهم شما اسپری حشره کشی خواهد بود که شاگرد راننده از برای تلطیف آب و هوای اتوبوس بدون هیچ نگرانی از سوراخ شدن لایه ی اوزون در جامعه ی مدنی اتوبوس رها می کند. فیلم تکراری هم سوهان روحت میشه به ویزه زمانی که بغل دستی شما اون فیلم را ندیده باشه و بخواد شما را در احساساتش شریک کنه.اگه پرحرف و پرخاطره باشه مجبور خواهی بود چند دقیقه یک بار به نشانه ی تایید سری تکان دهی و یا لبخندی ارزانی داری از برای طنزی سخیف.تازه ممکنه پس زمینه ی خاطرات او بوی شام ترتیب داده شده ی همسر آشپزش(!)باشه که با هزاران بهانه از خوردن آن طفره رفته ای،در نهایت باید شاکر باشی که به مسافرت زمینی عادت داشته و حسن ختامی استفراغی برگزار نکرده.اگه باد کولر اذیتت می کنه مشکل لاینحل خودت است چرا که تنظیم کننده ی آن شکسته شده و تو چاره ای جز "تحمل بایدش" نداری.به هر اندازه که راه طولانی تر شود عمر گران مایه آسان تر به هدر می رود.توقف می کنیم : 15 دقیقه از برای شام و نماز.یک اتاقک حقیر مزین به خاطرات سربازان وطن، بوی خوش پا و انواع خزندگان نمازخانه نامیده می شود!قدت بلند باشد و سقفش کوتاه مجبور خواهی بود سرت را پایین اندازی و فرشتگان فریب خضوعت را بخورند.چنان چه دستشویی خالی از پشه هایی باشد که به احترام تو از جای بر می خیزند هنگام خروج،متولی امر که پیرمرد ژنده پوش مجهول الهویه ای است اجرتی از شما طلب می کند البته نه به اندازه ی مداحان اهل بیت! سرباز صفر به زور سیکل گرفته با آقای دکتر به ظاهر روشنفکر چه اشتراکاتی پپدا کرده اند : هر دو با سیگار عقد اخوت بسته و هر دو نگاه های پاک (!!!)خود  را نثار عروسک های اتوبوس می کنند! حال فرقی نمی کنه مارک سیگارشون چی باشه و یا عروسک هاشون مارک دار باشند یا نباشند ! از آن جا که همه چیز طبق برنامه پیش می رود پس از 35 دقیقه ندای حرکت می آید اما معتادان آرام گرفته در تالار اندیشه و حاج آقای نماز قضاخوان نماز خونه،بیش از پیش زمان را به سخره می گیرند. چراغ ها خاموش می شود.کمی آن طرف تر پسرک بالغی کاپشن خود را بر روی صندلی دختر خانم جلویی انداخته و به بهانه ی برداشتن پول از جیب کاپشنش ناهمواری های دخترک را مورد نوازش قرار می دهد. تعجب می کنی می خواهی فریاد زنی که:"آقای راننده یه نفر جامونده"چرا که صندلی ضلع شمال غربیت 2 نفر بوده اند و حالا 1 نفر اما زود قضاوت کرده ای کبوترهای عاشق بر روی یک صندلی در آغوش یکدیگر آرام گرفته اند.خوابت نمی برد و در تاریکی جاده محکومی به شنیدن ترانه های راننده پسند همراه با مرور خاطرات تلخ زندگی ات!ای کاش می تونستی بگی :"دنیا وایسا من می خوام پیاده شم"،اما خروپف پیرمرد کناریت گوش های دنیا را کر کرده!   
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۸۷ ، ۰۱:۳۲
protester

بچه که بودم ظهور امام زمان را این چنین برایم تصویر می‌کردند، با آمدنش مردم بی آن که دزد خطاب شوند دست در جیب دیگری، به مقدار نیاز خود برداشت می‌کنند. جامعه‌ای بی‌طبقه، جامعه‌ای که در آن سرمایه‌دار محبوبیتی ندارد. پیش خود می‌گفتم: پس با این حساب، اون موقع می‌تونم هر چه قدر که بخوام اسباب بازی و یا نه،سری کامل کتاب های نجوم ایزاک آسیموف را بخرم. چند سال، کافی بود که نسبت به آموخته‌های خود مشکوک شوم. اصلا چه معنی داره یه نفر که هیچ زحمت و تلاشی نکرده و یا خلاقیتی از خود نشان نداده، دست کنه تو جیب دیگری؟ چرا این همه تقبیح سرمایه‌داری؟ کم کم فهمیدم که چه خواب های پریشانی دیده ام. آخر چرا عمر خود را در کوری گذرانده‌ام؟ دولت(یا همان حکومت) عملا و علنا این کار را انجام می‌دهد. دست تو جیب مردم کردن و دزدیدن پول های نفت! کسی هم یقه‌ی او را نمی‌گیرد. کمبود امام زمان را هم با نایبش جبران کرده اند. به اسارت شبهه‌ها رفته بودم. اگر امام زمان ظهور کند با مخالفینش چه می‌کنه؟ اگر عده ای بنا به تشخیص و تعقل خود و یا نه، از روی هوس و لجاجت، حکومت اسلامی و یا حتی اسلام فردی را تاریخ مصرف گذشته بدانند مستحق چه برخوردی خواهند بود؟ مضافا بر این که توصیفاتی از قبیل دریای خون ذهنم را آشفته تر می کرد. تمام تلاشم را کردم تا نسبت به ظهور که زمانی آرزویش را می کشیدم دافعه پیدا نکنم. گفتم شاید منظور از جنود امام زمان، عقول رشد کرده‌ی مردم باشد، لشگرکشی‌ها هم گفتگوی میان آرای و افکار مختلف خواهد بود. اما هنوز پیش فرض به حق بودن اسلام و پیش‌گویی پیروزی اسلام، آزارم می داد، قاعدتا اسلامی غیر از این اسلام منظور بوده است. اسلامی که اقلیت مردود را از حقوق مدنی خود محروم نمی کند. اسلامی که برای هوس رانان حق لذت اومانیستی قائل است. اسلامی که شیطان پرستان را به تیغ نخواهد کشید بلکه خود به خود بازار شیطان پرستی را کساد می کند. اسلامی که در ان بی‌حجابی تجاوز به حقوق دیگران خوانده نمی‌شود. اسلامی که راه را نشان می‌دهد اما بر تمام راه های دیگر تابلوی ورود ممنوع قرار نمی‌دهد. اسلامی که در آن درب جهنم هم چنان باز است و افراد به زور بهشتی نمی‌شوند. اسلامی که به جای اعدام هم‌جنس بازان، میل به آن را به دار می‌آویزد. اسلامی که بر عقول حکومت می کند نه بر دل ها. اسلامی که به زور حکومت نمی‌کند. اما آیا حکومت امام زمان طی یک فرآیند دموکراتیک به قدرت خواهد رسید؟ آیا انسان‌هایی که هیچ پیش زمینه‌ی ذهنی یا تجربه ی قبلی نسبت به چنین حکومتی ندارند آن را بر خواهند گزید؟ البته مردم ایران تجربه‌ی چنین رفتاری را در فروردین هزار و سیصد و پنجاه و هشت داشته اند: رای بدون تجربه‌ی قبلی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۸۷ ، ۰۰:۵۵
protester

شاید این تقسیم بندی دقیق نباشد اما به هر حال می‌تواند قابل تأمل باشد. ما در جامعه‌ی خود با چهار دسته از افراد رو به رو هستیم:
1. توده‌ها یا همان عوام که ویژگی اصلی آن‌ها محرومیت است. حال این محرومیت می تواند اقتصادی باشد یا فرهنگی و یا حتی محرومیت از اطلاعات. این عده به سختی مطالبات سیاسی خود را مطرح می‌کنند مگر این که مطالبه‌ای صنفی کاتالیزگر آن گردد. کلاه خود را محکم گرفته‌اند تا از طوفان‌های زندگی در امان باشند. آرمان طلبی را تقبیح می‌کنند و روشنفکران را گنده دماغ می‌دانند. حاکمان را دروغگو و رسانه‌های بیگانه را افشاگر می‌دانند. با این وجود سهم عمده‌ای در گرم کردن کوره‌ی انتخابات دارند چرا که تأثیر پذیرترین افراد از رسانه‌ها هستند. در غیاب نهادهای مدنی آن‌ها را بادی کافی است تا سمت و سویی متفاوت بگیرند. همین که تعطیلات آخر هفته را به تفریح بپردازند و جمعه شبی باشد، مرز عراق نیز بسته نباشد، در امر حجاب و استفاده‌ی تفننی از ماهواره هم از آزادی حداقلی برخوردار باشند و تورم معقولی را تحمل کنند راضی هستند. خوراک خوبی برای مد هستند و نهایت استفاده‌ای که از کامپیوتر دارند تماشای فیلم یا Game خواهد بود. به ندرت فکر می‌کنند و یا اصلاً فرصت فکر کردن ندارند.
2. آرمانگرایان که ویژگی اصلی آن‌ها تحول خواهی و عدم رضایت به شرایط موجود است. اکثراً جوان و دانشجو، صبر و تحمل آن‌ها کم می‌باشد و اهداف دراز مدت را هم چون سراب می دانند. انتظار دارند دو به اضافه‌ی دو برابر چهار شود. اگر چه به اندازه‌ی توده‌ها تأثیرپذیر نیستند اما از عمل گرایی آن‌ها بسیار سوء استفاده می‌شود. بابت مطالبات سیاسی بیشترین هزینه را متحمل می‌شوند و حتی از بذل جان خود دریغ نمی‌کنند. متهم به خامی می‌باشند و نسبت به واژه‌ی مصلحت آلرژی دارند. زندانی سیاسی بودن نشان لیاقت آن‌ها محسوب می‌شود. شاید در ابتدا مجذوب روشنفکران گردند اما پس از مدتی رأی به عبور از آنان می‌دهند.
3. حاکمان که ویژگی اصلی آن‌ها شهوت قدرت است. برای رسیدن به قدرت حاضر به پرداخت هر هزینه‌ای خواهند بود و پس از وصال جدایی از آن را ناممکن می‌دانند؛ چرا که هیچ شخصی را لایق‌تر از خود برای پایمال نشدن ارث پدری‌شان نمی‌اونند. البته همواره این سؤال در مورد آن‌ها مطرح هست که آیا ایشان قدرت را بیشتر دوست دارند یا ثروت را؟ چنان چه به سلاح دین مجهز باشند در توجیه تشنگی خود جهت خدمت، عوام فریبی و فرار از پاسخ گویی زبده‌تر خواهند بود. دروغ و ریاکاری سکوی پرتاب آن‌ها می‌باشد. خود را معصوم از اشتباه دانسته و اگر روزی خدایی نکرده به اشتباهات گذشته‌ی خود اعتراف کنند در پی تثبیت موقعیت فعلی خود هستند.
4. روشنفکران که ویژگی اصلی آن‌ها انتقاد است. اکثراً محافظه کار، مسن و ناتوان از برقراری ارتباط با توده‌ها می‌باشند. نالان از تندروی آرمانگرایان، عدم همراهی توده‌ها و استبداد حکومتیان خود را به در و دیوار می‌زنند. معمولاً به اندازی کافی فرصت مطالعه داشته و در مقابل از مشکلات معیشتی محروم هستند. افسوس در مورد فرصت‌های از دست رفته بیماری مزمن آن‌هاست. عده‌ی قلیلی از آن‌ها طعم زندان را چشیده‌اند. گاه با شهوت قدرت تحریک شده و هدف از خلقت خود؛ یعنی آگاهی بخشی به توده‌ها را فراموش می‌کنند و گاه در غیاب توده‌های فرمانبر به عملگرایی آرمانگرایان دل می‌بندد اگر چه مدت زمان این گاه‌ها، گاه به اندازه‌ی چشم بر هم زدن نگاری است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۸۷ ، ۰۰:۲۳
protester

آقا امید! منم آرزو، در را باز کنید. سلام. چشمان آبی و موهای طلایی‌اش کافی بود که مانند احمق‌ها یک دل نه، صد دل عاشقش شود. لباس چسبان و دامن کوتاهش خوراک خوبی برای نگاههای هوس آلود بود. امرتون؟ امکان داره یه آنتی فیلتر روی لپ تاپ من نصب کنید؟ من تا هفت دقیقه‌ی دیگه مزاحم می‌شوم. عصر جمعه بود و مجتمع مسکونی شقایق خالی از کلاغ‌های خبرچین و پیرزن‌های فضول. در را که باز کرد عطر شهوت انگیزی اتاق را پر کرده بود. لپ تاپ بر روی تخت خواب دو نفره قرار داشت. دسک‌تاپ هم به عکس برهنه‌ی آرزو مزین شده بود. نه این فرق داره باید سریال نامبرش را از Keygen پیدا کنی. نصبش چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. حیف شد امکان نداره بیشتر در خدمتتون باشم؟ یه سری نرم افزار Crackدار دارم که نمی دونم چه طوری باید نصب کنم؟ امید کاملاً خود را به کوچه‌ی علی چپ زده بود. این یکی تازه پنج درصدش نصب شده احتمالاً بیست و پنج دقیقه‌ای طول می کشه. چه خوب! قایم باشک حال میده. من قایم میشم شما من را بکنید پیدا. بهتر بود همان پیدا کنید خودمان را می‌گفتی نه این که مانند سفرای روس و انگلیسی قجر سخن بگی. جایزه‌ی برنده هم بوس کردن دیگری باشه. شرط داره. شرطش اینه که هم دیگه را از پشت پنجره بوسه بزنیم. آخه شیشه گرد و خاک داره؛ اما نه به اندازه‌ی خرده شیشه‌ی شما. من فکر می‌کردم ایرانیا خیلی بی‌جنبه باشند. بی‌جنبشون کردند. منظورت بعد از پنجاه و هفت هست، نه؟ چه توفیری می کنه؟ با گفتن هیچی به او نزدیک‌تر شد. گفت: این همه نزدیکی از برای نزدیکی؟ مگه اشکالی داره؟ بهت نمیاد متشرع باشی. جواب داد: اگه ایران با کره جنوبی بازی داشته باشه تو باکره‌ای؟ گفت: این همه در لفافه سخن گفتن برای چیست؟ آره من دست نخورده‌ام. گفت: خود تو این همه صغری و کبری چیدی، نصب نرم افزار را بهونه کردی. حالا به من میگی در لفافه سخن میگم. با من بحث نکن. اصلاً اون سه حرفی داری یا من سر کارم. اگه منظورت حیاست بله. این قدر برای من سیاوش بازی در نیار. تو خودت هم خرده شیشه داری. اگه نداشتی تو این زمان و مکان چه کار می‌کنی؟ من اعتراض دارم، تو پیش خودت رضایت من را مفروض دانستی، فکر کردی چون خوشگلی، چون پولداری، چون جوونی من هم از خداخواسته به خواسته‌ی تو تن میدم. دیگر تنها حائل میان آن‌ها لباس‌های امید بود، که ناگهان امید گفت: مگه نگفتی قایم باشک بازی کنیم؟ تو چشم بذار من قایم میشم. فقط کافیست اجازه بدی من سک سک کنم. اون وقت می تونی منو بوس کنی. آرزو چشم گذاشت اما امید رفته بود. شاید هم از بین رفته بود. قرن‌ها گذشت و در تفسیر این داستان گفتند که آرزو همان خدا بوده و امید بنده‌ی ناشکر خدا؛ اما عده‌ای دیگر که خود را برای تفسیر داستان لایق‌تر می دونستند فرمودند که نه آقا! آرزو شیطان بوده است و امید جوان پاک دامن! و هیچ کس نگفت که آیا خدا و شیطان ممکن است به جای یکدیگر اشتباه گرفته شوند؟
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۸۷ ، ۰۰:۲۱
protester

واقعاً این همه تناقض از برای چه؟
طلبه‌ها را سربازان امام زمان می‌خوانیم و در مقابل آن‌ها را از رفتن به سربازی معاف می‌کنیم. فقهمان را پویا می‌خوانیم و پس از هزار و چهارصد سال تازه یادمان می‌افتد که برای دیه‌ی مسلمان و غیر مسلمان می‌بایست صیغه‌ی برابری (و نه برادری) بخونیم. منبری‌های خود را به صبر کردن فرا می‌خوانیم، اما خود انتظار داریم صف بانک یک نفره تلقی شود، آخر هر چه باشد حاج آقا بر سر همه‌ی ما حق دارند. جوانان را بی‌حیا خطاب می‌کنیم و خود در آستانه‌ی زیارت عزراییل صرف کننده‌ی صیغه‌ی پانزدهم عربی یعنی همان متعه می‌شویم، آن هم با مفعول منصوب که از قرار دختری باکره، پیش کش حاج آقا شده است. امام هشتم را امامی رئوف می‌خوانیم و با سرعتی فراتر از سرعت رکوردداران ختم مفاتیح، تمام رأفت خود را برای وصال ضریح به نمایش می‌گذاریم. تا آستانه‌ی کاخ سازی برای هشتمین امام که از قضا سلطانش نیز می‌خوانیم پیش می‌رویم اما هرگز به فکر آستانه‌ی صبر و تحمل انسان‌هایی که از بدو تولد زیر خط فقر که چه عرض کنم زیر خط حیات زیسته‌اند نبوده‌ایم. مهریه را هدیه می‌خوانیم و در عمل می‌شود سوپاپ اطمینان که یا حلالش می‌کنی و جانت آزاد و یا چماقش می‌کنی و اسباب آب خنک خوردن دیگری. هنگام پوست کندن خیار احتیاط می‌کنیم و مثل آب خوردن حکم اعدام صادر می‌کنیم. آن زمانی که رأی مردم ما را به معجزه‌ی هزاره‌ی سوم تبدیل خواهد کرد تار موی دختران پیش پا افتاده‌ترین مسائل است اما به محض بالا رفتن از نردبان قدرت همین تار موها روزی‌رسان ستادهای امر به معروف و نهی از منکر می‌شوند. برای فلسطینیان نسخه‌ی رفراندم تجویز می‌کنیم و در مقابل حتی تشخیص ضرورت تفسیر قانون اساسی را به دست با کفایت ریاست مادام العمر شورای نگهبان می‌سپاریم. از نه شرقی نه غربی بودنمان می گوییم و ترکمنستان یعنی همان سنگ تیپاخورده‌ی شرق به اشارتی از سوی غرب، عامل تعطیلی نانوایی‌های شمال کشور می‌شود. تساوی زن و مرد را شعاری غربی و تاریخ مصرف گذشته می‌خوانیم و در عمل تنها سهم زنان از کابینه، همان معاونت سازمان محیط زیست باقی می‌ماند. رسانه‌های غربی را متهم به جهت‌دهی افکار عمومی می‌کنیم و در مقابل خودمان کمبود امکانات را با استفاده‌ی ابزاری از دین جبران می‌کنیم. نظام لیبرال دموکراسی را نظامی به بن‌بست رسیده صدا می‌کنیم اما خود به محض آرای کم انتخابات، همان نظام را ملاک قرار داده و می‌گوییم آن‌ها هم که مهد دموکراسی هستند به زحمت استقبال چهل درصدی از انتخابات را تجربه می‌کنند. از اقتدار نظام می‌گوییم و آن‌گاه چند دانشجوی آرمانگرا که بضاعت خرید دستگاه مصلحت‌سنج نداشته‌اند ناقضان امنیت ملی می‌شوند. فیلم سیصد را توهین آشکار می دانیم و فراموش می‌کنیم زمان درو کردن کاشته‌های این چند دهه فرا رسیده است. اصلاً ایران کیه؟ ایران خانم که خیلی وقته فوت کرده است. ادیسون را در سردترین جای جهنم جای می‌دهیم (آخر هر چه باشد برق را او اختراع کرده و شایسته‌ی عذاب فراوان نیست) و در مقابل آن نزول‌خور بازاری که ثواب زیارت‌های مکه و کربلایش با ابررایانه‌ها قابل محاسبه نیست هم‌بستر حوریان بهشتی می‌شود. دیگر قادر به نوشتن نیستم فکر کنم سرگیجه‌ام مبدل به استفراغ شده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۸۶ ، ۰۱:۱۲
protester

گویند شک معبر خوبی است اما منزلگاه مناسبی نیست، این گزاره بیش از آن که قصد کنکاش مفهومی به نام شک را داشته باشد ژستی است روشنفکرانه با پس زمینه‌ای متحجرانه. چرا که وقتی شک می‌کنیم به اختیار خود به این به اصطلاح، منزلگاه وارد نشده‌ایم که به اختیار خود سقفی برای مدت زمان توقف تعیین کنیم. همین نگاه است که این منزلگاه را به قربانگاه مبدل می‌کند. من شک می‌کنم پس هستم! چه جمله‌ی کفر آمیزی! بگیرید این مرتد را. ریاست دادگاه: تو می‌بایست قبل از اقدام به این عمل شنیع از ما که بر جان، مال و ناموس تو از سوی خداوند ولایت داریم کسب اجازه می‌کردی. آقای دادستان، شما علی الحساب نقش هیات منصفه را نیز بازی کنید انشاء الله از شرمندگی شما در خواهیم آمد. رأی دادگاه جهت تنویر افکار عمومی بدین شرح است: متهم به جرم شبهه افکنی و تشویش اذهان عمومی به اشد مجازات محکوم می‌باشد. از مسئولین امر تقاضا می‌شود شدت مجازات به گونه‌ای باشد که مجرم از هر گونه فرصت جهت شک کردن محروم گردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۸۶ ، ۰۱:۰۹
protester

در بدو ورود به پادگان تمامی وسایل ارتباط جمعی ثبت و ضبط شدند تا تنها فیلم برداران پادگان فرشتگان جنس مخالف باشند.سرباز صفری که به واسطه ی محبت ابر،باد،مه،خورشید و فلک مسئول کشف اقلام ممنوعه بود برای خالی کردن آن همه استرس روزانه آنان را این چنین مورد خطاب قرار داد : "دوران خوشی به پایان رسید.دیگه تمومه!"و ای کاش واقعا همه چیز تمام می شد. در حالی که زندگی تنها دو روز بود آن ها مجبور به خدمتی دو ساله بودند! در آسایشگاه کاغذی در قطع 30 در 40 سانتی نظرها را به خود جلب می کرد چرا که جمله ای امیدوار کننده یدک می کشید : " غیر ممکن وجود ندارد " هفته ﯼ نخستین با تمام وجود معنای این جمله را فهمید: فهمید که چگونه می توان پس از 40 دقیقه آفتاب خوری ( خدا خیرشان دهد نگران کمبود ویتامین D،گل های دیر شکفته ی وطن بودند)از برای استماع سخنان حاج آقا،ساعت 14:40 ناهار خود را دریافت و ساعت 14:45 وضعیت کامل ( پوتین پوشیده) آماده ﯼ رفتن به رژه باشد. فهمید که پوست اندازی سر و صورت تنها به چند روز حمام آفتاب نیازمند است. فهمید که چگونه یک گردان 700 نفری می تونه در عرض 10 دقیقه با داشتن تنها 6 عدد دستشویی سالم آماده ﯼ رفتن به نماز جماعتی بشه که در عین اختیاری بودن اجباری بود. فهمید که چگونه 171 نفر در هفته،دو نوبت 90 دقیقه ای، شانس رفتن به حمامی را خواهند داشت که حداکثر ظرفیتش  4نفره( یک جامعه ی کمونیستی!). یک به چپ چپ کردن اشتباهی کافی بود تا تمام مدارک تحصیلی آن ها با خاک یکسان شود. اما او که به بی اعتباری مدرک خود معترف بود سزاواز این همه سرزنش نبود.4 صبح بیدار باش داده می شد و اگر خدایی نکرده ( چی میگی خدا هم بله !!!) محتاج حمام رفتنی می بود پس از بازگشت از حمام سردوشیه تارک الصلاة را به او اهدا می کردند که چرا مسجد نرفته؟ا هیچ کس اعتراض نمی کرد که مگر همان فقه دست و پا بسته و شکسته ی شما نماز چنین شخصی را باطل نمی دونه؟فرمانده ی پادگان در مانیفست خود چفیه و پیشانی بند را مستحب موکد خواند اما از واجب خواندن آن پرهیز می کرد.روز بعد که زیر بار چفیه انداختن نرفته بود اسمش سوال می شد ( البته از روی لباس هم قابل خوندن بود) و این آغاز پروژه ی تابلو شدن بود تا بی هیچ دلیله محکمه پسندی (دلت خوشه!محکمه کجا بود؟) متجاوز از انگشتان دو دست نگهبان تنبیهی باشد!فرمانده ی پادگان در مراسم صبحگاه ندا می داد که ای آمریکای جنایتکار بیا دموکراسی را نظاره باش (البته که فیلم برداری در پادگان ممنوع است)،ما مفتخریم ،نخستین پادگانی که به سربازها اجازه ی انداختن چفیه و بستن پیشانی بند داده پادگان ماست!ماجرای ریارکاری به این جا ختم نمی شد،نماز ظهر که آن هم اجباری نبود(!!!)سکوی پرش فرمانده گروهان می شد تا با وادار کردن برده ها به بلند فرستادن صلوات 30000 تومانی تشویق شود.آیا واقعا ارزشش را داشت؟شاه گل  این صحنه ها،به مسلخ رفتن عقل بود:عده ای سرباز را در پشت درب بسته ی پادگان به ژست قنوت اجیر کردند تا دوربین فیلم براداری پیش سردار از عقده های خود بگوید؛آیا با این همه نمازگزار پادگان ما شایسته ی چنین نمازخانه ی کم ظرفیتیست؟آن گاه به عین الیقین رسید که اهم واجبات جدایی دین از سیاست است!برای نگهبانی دادن در انبار پوشاک به یک سرنیزه مجهز می شد که بیشتر از آن که حافظ جانش باشد بلای جانش بود چرا که اندام نحیف او یارای حفظ سرنیزه در برابر غیر خودی (منظورم دوم خردادی های وطن فروش نیست!!!) را نداشت.1 تا 3 نصف شب،تنهای تنها.تو و یه سرنیزه با مشتی آرزوهای عقیم؛خودکشی چه رقصی می کند.اگر قرعه ی فال به نام بی چاره ای زده می شد و گشتی می گشت وضعیت به مراتب وخیم تر بود.12 تا 3 بامداد فاصله ی میان دو برجک را متر می کرد در حالی که تنها ناظران او سربازان بالای برجک بودند؛سربازانی که مسکن دردهایشان نه دعا بل سیگار بود.اما مگر سیگار در پادگان ممنوع نبود؟در ایران کار نشد ندارد.به بهانه ی سوم خرداد لایق 48 ساعت مرخصی شد تا در دهمین سالگرد دوم خرداد عکس زمینه سیاه خاتمی او را وادار به خریدن روزنامه ی شرق کند.اما در مسیر رفتن به اصفهان بدترین لحظه ی عمرش(بی برکت یا بابرکتش را نمی دونه) فرا می رسد.راننده ی اتوبوس او و دوستانش را با وعده ی بوفه سوار می کند،در میانه ی راهروی اتوبوس ملتفت سراب بودن وعده ی راننده می شوند.حال با چشمانی طلبکار رو به رو هستند که آن ها را مزاحم تماشای فیلم خود می دونند.او در نگاه آن ها سرباز صفری بیش نیست گه احتمالا پس از چند بار ناکامی در کنکور به خدمت نظام ( مقدس یا مقدسش را شما بگویید) وظیفه اعزام شده.چهره ی آفتاب سوخته اش هم آش دهان سوزی نبود که دلشان را به آن خوش کنند.حساسیت آستانه ی صبرش از بین رفته بود،فریاد زد:"آقای راننده،من پیاده میشم."آرزو کرد که ای کاش از قطار زندگی پیاده می شد."اعضای فامیل نگاه های متعجب و در عین حال ترحم آمیز خود را نثار او می کردند؛لاغر،سیاه،کچل؛یک برده ی تمام عیار!تنها خوشی او یک حمام درست حسابی بود که چند هفته ای آرزویش را یدک می کشید و چه زیبا،آرزوهای او دست یافتنی شده بودند!عصر جمعه فرا می رسد و این بار هیچ اضطرابی ندارد چرا که خوب می داند بالاتر از سیاهی رنگی نیست.اما جمله ای در گوشش زمزمه می شود همواره بد از بدتر وجود داره!دیگر اعتقادی به بوسیدن قرآن نداشت،اگر چه از عواقب بی احترامی وحشت داشت.آب پاشیدن در راه پله های آپارتمان هم که منطقی نبود.بازهم پادگان!کله ی تازه تراشیده اش دوباره عزم پوست اندازی (و نه براندازی) داشت.ظهر خردادماه زیر تیغ آفتاب اراک چفیه به گردن،مجبور بود با صدای بلند فریاد زند:"یاد امام شهدا دلو می بره کرببلا".جناب سردار عنایت ملوکانه ی خود را معطوف پادگان می کنند و قرار می شود به شکلی سرزده اما در زمانی تعیین شده(!!!)به پادگان قدم رنجه فرمایند.برده های نحیف به فاصله ی یک متری از یکدیگر،از درب ورودی تا داخل پادگان چیدمان می شوند.2 ساعتی زیر آفتاب منتظر می مانند اما در نهایت سردار از مسیر دیگری وارد پادگان می شود تا حسرت یک احترام خشک و خالی بر دل برده ها باقی بماند.صبر کنید هنوز امیدوار باشید باشد که در هنگام برگشت سردار به چنین توفیقی نایل شوید!2 ساعت دیگر الاف که نه،بر ثواب های از حساب در رفته شان افزوده می شود.سرانجام ندا می آید که سردار،ناهار مهمان آن ها خواهد بود و اجازه دارند حمام آفتاب خود را قطع کنند.زندگی در شرایط سخت را با توالت صحرایی معنا می کنند. یک قمقمه آب که هم برای نوشیدن است و هم برای نظافت.او که گمان می کرد زندگی در شرایط سخت همان کارآموزی های تابستان اهواز 50 درجه است حرفش را پس گرفته بود.اندکی آب نوشید و با باقی مانده ی آن خود را برای نماز اجباری آماده کرد.نمازش که تمام شد وحی می آید که ای مسمانان (!!!) نماز شما مقبول نیفتاده می بایست به جماعت نماز بخوانید.آخر حاج آقایی که دیر تشریف آورده بودند نباید ضایع می شدند.بهای ناهار خوردن هم استماع سخنان بی مغز حاج آقا بود.24 خرداد 1386 اره را از شکاف وجودش خارج می کنند تا پایان آموزشی را جشن بگیرد.تا تعیین محل خدمت یک هفته ای مرخصیست تا فرصت بیشتری برای حسرت عمیق تر داشته باشد.این بار مدیون خدا شده چرا که مشمول قانون بد از بدتر نشده:محل خدمت راهنمایی رانندگی اصفهان.فرصت فکر کردن ندارد او هم به توده ها پیوسته : 3 بعد از ظهر از شهرک آزمایش، مرخصش می کنند تا 5 بعد از ظهر اولین روزی باشد که با یک قلم و کاغذ ساده هر موبیلی را می ترساند.او که حاضر است عطای چنین قدرتی را به لقایش ببخشد نه تنها خوشحال نمی شود بلکه کفری و عصبانیست.او که بیشتر اهل گفتگو بوده می بایست با ملتی رو به رو شود که سهمیه بندی بنزین و فشار اقتصادی پتانسیل بالقوه ی آن ها را برای دعوا کردن افزایش داده. تا 9:47 شب بدون یک لحظه استراحت به مردمی خدمت می کند که او را در حسرت یک خسته نباشید خشک خالی باقی می گذارند؛سرکار استوار ترحمی می کند و فرمان رفتن به خانه را می دهد تا برای صبحی تاریک و خدمتی دوباره آماده باشد.فرمان فرمان اوست اگر چه Protester ما ستوان دوم است و به ظاهر مافوق او،اما پسوند وظیفه تمام درجه ها را بی اعتبار می سازد.خانه پر است از نگاه های ملامت آمیز که چرا سرباز معلم نشدی یا سپاه نرفتی؟اون پارتی بازی بدتر بود یا این کافر شدن؟ پاشو نمازت را بخون!یک هفته ای به همین منوال طی می شود:"صبح شهرک آزمایش،بعد از ظهر دم چهار راه".چند واحدی جامعه شناسی پاس می کند: آخوندی که در پیاده رو پارک می کند و در برابر تهدید او به جریمه،لبخند تحویلش می دهد،مادری که به بهانه ی شیر دادن بچه،اتومبیلش را در ایستگاه تاکسی پارک می کند،اطلاعاتی ای که با دعوت او به رعایت حق تقدم به احضار شدن در بازرسی نیروی انتظامی تهدید می شود و یا زرنگی که اتومبیلش را به بهانه ی تمام شدن بنزین در ایستگاه اتوبوس پارک می کند. دلسوزانی که عامل ورود او به این دنیای مسخره بوده اند به بند پ متوسل می شوند و سفارش او را می کنند.جناب سرهنگ او زا احضار می کند.فقط به دنبال تخصصیست که آن را بهانه ای قرار دهد برای نجات از دم چهار راه ایستادن و چه بهانه ای بهتر از مسلط بودن بر تایپ.در عین حال که یقین داشت سوال کرد:آیا کسی سفارش من را کرده است؟ من به دم چهار راه ایستادن اعتراضی ندارم.سرهنگ که تنها مرگ می تونست فرمانش را ملغی کند با نگاه زرنگ اندر ساده مخاطب قرارش می دهد: کدام فقه چنین کاری را پارتی بازی می دونه؟تو یه تخصص داری و ما هم به آن نیازمند.جواب می دهد من با فقه کاری ندارم ( که کارهای شما را توجیه می کند) وجدانم میگه هیچ تفاوتی میان تو و دیگر وظیفه ها وجود نداره جز این که شفارش شده هستی.پاسخ سرهنگ این چنین بود: من امر کرده ام فردی با این مشخصات:لاغر و مهندس نفت؛ برای تایپ نامه ها کشف کنند.تو با اسکلت شدن فاصله ای نداری.چانه زنی او هم چنان ادامه داشت!به هر حال فردا 6:15 صبح مکانی بهتر از ضلع شمالی پل آذز نداشت. تقدیر او را به سخره گرفته بود چرا که همان روز کنکور سراسری رشته ی ریاضی برگزار می شد،آزمونی که به امید معافیت قد و وزن فرم ثبت نامش را پر کرده بود.دوچرخه سواری نمکی پاشید و گفت: جناب سروان کارت بسیج نداشتی؟حوالی ساعت 12 دوباره به شهرک آزمایش احضار شد تا بابت ناسپاسی های قبلی خود،به محل توزیع کارت سوخت تبعید شود.اعضای خانواده و فامیل مرتب ساده خطابش می کردند و این که رفتارهای او دلیلی نداره جز این که کمتر در اجتماع بوده.از 6:30 تا 8 صبح مسئول خالی نگه داشتن پارکینگ بود تا مافوقش اتومبیل خود را به راحتی پارک کند.8 تا 8:45 به صبحانه خوردن کادری ها سپری می شد و وظیفه ها مجبور به آرام کردن مردمی بودند که از 6 صبح برای گرفتن کارت سوخت انتظاز می کشیدند.بعد از میل صبحانه پشت میزی قرار می گرفتند تا پس از تحویل دادن کارت از مردم انگشت نگاری کنند،در مقابل او و زخم خورده ی دیگری به گونه ای در بالای کارتن کارت ها قرار می گرفتند که گویی در اتاق فکر(مستراح) غیر فرنگی آرام گرفته اند.می بایست کارت های آژانس ها،سرویس مدارس و مسافربرهای شخصی را پیدا می کردند؛کاری که یک دوم دبستانی هم قادر به انجامش بود.البته که او تخصصی نداشت تا با این شرایط حرام شود.کادری ها پا بر روی میز انداخته در کمین اشتباهات احتمالی او بودند تا دوباره بچه ی سر راهی شود.مردمی که برای کوچکترین کار خود نیاز فوری به پارتی احساس می کردند هزار یک نفر از کارکنان تاکسی رانی را شفیع قرار می دادند تا بلکه کارت سوخت نیامده شان پیدا شود.جالب بود که در همان موقع بدبختی که نه ظاهر جذابی نداشت و نه پارتی گردن کلفتی،کارت سوختش را تحویل می گرفت تنها به این خاطر که کارت سوختش آمده بود.تا ساعت 15:45 عملا طبق یک قانون نانوشته از هر گونه استراحتی معاف بود و در مقابل کادری هایی که به زور دیپلم خود را گرفته بودند و پشت میز نشینی کالیبرشان را افزایش داده بوده به هر بهانه ای کار خود را به تعلیق در می آوردند!تازه اون زمان می تونست ناهاری بخورد تا برای توزیع مجدد کارت ها در ساعت 16 آماده باشد.زمان ناهار محکوم به شنیدن طنزهای مسخره ی کادری ها بود که می بایست لبخندهای زورکی تحویلشان می داد.چند دقیقه ی پایانی هم به این که چرا او ناهار کم می خورد و یا به این اندازه لاغر است سپری می شد.در روزهای بعد روزه بودن را بهانه می کرد تا از همان چند دقیقه استراحت هم محروم شود.از آن جا که در نظام تمام کارها بر دوش وظیفه ها سنگینی می کند و بی کاری عقوبتی شدیدتر از زناکاری دارد روزهای تعطیل هم برای تجدید خاطره و یادآوری بد از بدتر به چهار راه ها اعزام می شدند حتی اگر نیروی مازاد بودند.استوار وطیفه(نه کادری) بابت 1001 خواسته ی ریز درشته مافوقش از قبیل خرید مرغ از تعاونی،خرید نان و پنیر،تهیه ی مهر،... مجبور به ترک خدمت به میهن می شد.کم کم ترکش های بد عادتی کادری ها گریبان او را هم گرفت و ساعت 5:30 بعد از ظهر پس از یک خدمت صادقانه محکوم به تعمیر موبایل مافوقش شد.فردای اون روز با یک تعارف خشک خالی از گرفتن هزینه ی تعمیر موبایل هم محروم شد.آرزو می کرد که حتی برای یک روز هم که شده 24 ساعت مرخصی را با تمام وجودش لمس کند.دیگر حجت بر او تمام شده بود. و زمانی که خون تنها گواه حقانیت او بود،لحظه ای را تجربه می کرد که به رغم شباهتش با دیگر لحظه ها لحظه ای منحصر به فرد بود؛لحظه ی خود ...! سکانس دیگری از نمایش کلید خورده بود.پایان تراژدی،رای دادگاه مبنی بر دیوانه بودن او بود،حکمی که حیاتش را به جبر زمانه وام دار بود،زمانه ای که  عاقل بودن را جرمی نابخشودنی می دانست!
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۸۶ ، ۰۱:۲۱
protester

بعدازظهر یک جمعه‌ی پاییزی پیرمردی بیست و سه ساله بدون عینک با عصای شکسته‌ی خود شروع به قدم زدن می‌کند. صدای خرد شدن برگ‌ها در زیر چکمه‌های آفتاب سوخته‌ی او، بی‌شباهت به آه و ناله‌های دخترک معصومی نبود که در تنها خانه‌ی چراغ روشن ساختمان ابتدای خیابان مورد تجاوز قرار می‌گرفت. جغدها هجوم وحشتناکی به درختان لخت آورده بودند در حالی هنوز چند ساعتی تا غروب آفتاب فاصله داشتیم. تمامی مغازه‌ها تعطیل بودند جز تابوت سازی که مشمول قانون ممنوعیت کشیدن سیگار در مکان‌های عمومی نمی‌شد و این روزها چند شیفته کار می‌کرد. غار غار کردن کلاغ‌ها در عین زجر آور بودن لذت بخش بود. از داخل امامزاده صدای پزشک جواب کرده‌هایی به گوش می‌رسید که آخرین شانس خود را امتحان می‌کردند؛ اما جلوی امامزاده جوانکی شاکی ایستاده بود که می‌خواست فریاد زند این‌ها همش دروغه؛ الکی اسم خودشو گذاشته امام زاده. حتی تا مرز انکار خدا هم پیش رفته بود اما مادر پیرش جلوی دهانش را گرفته بود تا مبادا عذاب نازل شود. متولی امام زاده هم به تعطیلات آخر هفته رفته بود که اگر می‌بود کلی از معجزات امام زاده می‌گفت و این که حتما مصلحت نبوده که حاجت روا بشی. سوسک بخت برگشته‌ای که شکمش هم برگشته بود ناگهان زیر پای نحیف پسر بچه‌ای سر به هوا برای همیشه از این دنیا راحت شد اما چند دقیقه بعد آه خاله سوسکه دامنش را گرفت و بادکنکش ترکید. آیفون یکی از مجتمع‌های مسکونی چنان اسیر تار عنکبوت بود که به هر احمقی می‌فهماند چند سالی هست هیچ بنی بشری پا به آن ساختمان نگذاشته. نیمه‌ی یکی از روزنامه‌های مرحوم دوم خردادی از زیر در ورودی پارکینگ عشوه گری می‌کرد: خاتمی: من یک تدارکاتچی هستم، من قهرمان نیستم. بیچاره ملتی که محتاج قهرمان باشد. خانم میانسالی از منزلش خارج می‌شد. گویا فیلم زنده‌ی صحنه داری در حال پخش بود، او روبنده داشت اما قسمت تحتانی بدنش لخت مادر زاد بود. کمی جلوتر مردی معرکه‌ای به راه انداخته بود. ریش‌هایش را به حراج گذاشته بود و از محاسن محاسنش می‌گفت که کجاها جاده صاف کنش بوده است: گزینش دانشگاه، گزینش استخدام، گزینش ...! حال که ویزایش آماده بود او را نیازی به این سیم خاردارها نبود. در همین اثنا شیخی را دید که دستپاچه سی‌دی‌های مستهجن را در زیر عمامه‌اش مخفی می‌کرد. آن سوی خیابان پسری مشغول بستن بندهای کفش دوست دخترش بود تا چه بسا خاک پای او سرمه‌ی چشمان کورش شود؛ اما این طرف خیابان روزگار تلافی می‌کرد: دختری تمام حقوق برج قبلیش را هزینه کرده بود تا در نظر پسرک برج نشین مقبول افتد اما صد افسوس که پسر او را تنها یک شب و آن هم از برای آن کار دگر می‌خواست. پیرمرد در افکار خود غرق شده بود که فریاد جوانی او را نجات داد، مدعی عملیات انتحاری بود اما بمب ساعتی او عددی منفی نشان می‌داد. چند لحظه بعد ملودی غم انگیزی موسیقی متن خرد شدن برگ‌های زرد و نارنجی شد و آن موسیقی نفس‌های سنگین جوانمردی در کنار درب بسته‌ی سازمان بنیاد جانبازان بود. جلوتر یک تجمع قانونی شکل گرفته بود قرار بود جوانی هفتاد و شش ساله اعدام شود اما در لحظه‌ی آخر خبر رسید اعدام به فردا موکول شده است و این سناریویی بود که به گفته‌ی ساکنان محله برای هزار و سیصد و هشتاد و ششمین بار اجرا می‌شد، نامش را شکنجه‌ی سفید گذاشته بودند. تجمع غیر قانونی هم داشتیم چند جوان مو سفید در کنار آتشی که از کتاب‌های توقیف شده‌ی خود بر افروخته بودند از گذشته‌ی خود احساس غرور می‌کردند. کمی جلوتر چند ستاره‌دار نیروی انتظامی که فرصت رسیدگی به تجمع قبلی را نداشتند مشغول سوار کردن یکی از دانشجویان ستاره‌دار به آمبولانس تیمارستان بودند مثل این که نظام بوروکراسی فرو پاشیده بود. ناگهان جوانی دیگری را دید که دندان عقل خود را از درختی پوسیده آویزان کرده بود تا بلکه از عذاب دندان درد نجات یابد. به زاینده رود نزدیک می‌شد و تا خیابان توحید تنها یک پل آذر فاصله بود. این همان چهار راهی بود که هفت تیر هزار و سیصد و هشتاد و شش از شش بامداد تا یک بعد از ظهر جناب سروان خطاب می‌شد و حتی متلکی نصیبش شده بود که مگر کارت بسیج نداشتی؟ پیرمرد قول داده بود پیامک آذر خانم را روی پل آذر بخواند: اگر توی این دنیا هیچ جایی برای آرامش وجود نداره، اگر تمام رویاهای ما از عشق، آزادی، عدالت یه خیال باطله خداوند می‌بایست جواب بده که چرا ما را آفریده؟ می‌بایست جواب او را می‌داد اما نه تنها شارژ موبایلش، بلکه شارژ عمر آذر خانم هم تمام شده بود. این آخرین پیامک او قبل از خودکشی بود. با وجود ترسی که از ارتفاع داشت تعادل خود را روی نرده‌های پل حفظ، و شروع به کف زدن و تشویق کردن خدا کرد. مردمی که فشار اقتصادی فرصت هر گونه تفکری را از آن‌ها گرفته بود بی تفاوت عبور می‌کردند. بدون کلاه، احترام نظامی می‌گذاشت تا نهایت بی‌ادبی خود را نشان داده باشد (در ارتش احترام بدون کلاه نوعی ناسزا محسوب می‌شود). آن سوی پل از اتفاق یه سرباز آفتاب سوخته که نه تنها از پادگان بلکه از تیمارستان نیز فرار کرده بود به خاطر ترسی که با دیدن احترام نظامی در او نهادینه شده بود داشت پاسخ احترام یا همان بی ادبی او را می‌داد. بیش از این نمی‌خواست معطل کند چون می‌ترسید دوباره شک کند. زمان ایستاده بود و با این وجود شروع به شمارش کرده بود، کامپیوترهای فرشتگان هم هنگ کرده بود تا گناه او ثبت نشود.ده، نه، ...، چهار. ناگهان گریه‌ی یک دختر بچه همه چیز را خراب کرد. او مادر گم کرده‌ی خود را صدا می‌زد. خواست بی خیالش شود اما از آن جا که بشر شرقی کوچکترین پیشامد ساده را به علل ماوراءالطبیعه ربط می‌دهد شک کرد که نکند این نشانه‌ای برای منصرف کردنم باشد اصلاً نکند این روح آذر باشد. با خود گفت: خودکشی، شاید وقتی دیگر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۸۶ ، ۱۷:۱۸
protester

به کسی که قراره اعدام بشه می گند آخر خط من هم به آخر خط رسیده ام با این تفاوت که اعزامی هستم نه اعدامی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۱۴
protester

هیچ فردی برای آمدن به دنیا مختار نبوده است یعنی با تولد فرد، جبر هم زاییده شده است. تنها در این میان آدم و حوا بوده‌اند که تا حدی مختار به نیامدن بوده‌اند. ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود این که در چه خانواده‌ای، در چه زمان و مکانی و با چه ظاهر و جنسیتی پا به عرصه‌ی وجود می‌گذاریم باز همگی جبری بوده است. حال اگر کورهای مادرزاد، معلولین و ... را نیز فاکتور بگیریم باز افراد بسیاری خواهند بود که به دنیا نیامدن را ترجیح می‌دهند؛ یعنی به جای این که سپاسگزار نعمت حیات باشند شاکی و ناراضی هستند. آیا در چنین شرایطی انسان‌ها برای اعتراض به خدا محق هستند؟ آیا انسان می تونه این به ظاهر هدیه‌ی الهی را پس بفرسته، یعنی خودکشی کنه؟ آیا سرنوشت چنین انسان‌هایی و یا به عبارتی دیگر زندگی آنان در اون دنیا، بهتر از این دنیا خواهد بود؟
ممکن است پاسخ داده شود هر چه باشد حیات از عدم حیات بهتر است اما تشخیص این بهتر بودن نباید از سوی خود فرد صورت گیرد؟ ممکن است بگوییم اگر تمام انسان‌ها در شرایط یکسان به دنیا می‌آمدند، تنوعی وجود نداشت پس با این حساب عده‌ای تاوان تنوع‌طلبی دیگران را می‌دهند. یا حتی گفته می‌شود چون از هر کس متناسب با شرایطش انتظار وجود دارد مشکلی وجود نخواهد داشت، حال چرا نباید افراد در انتخاب تکالیف و شرایط آزاد باشند اصلاً این سؤالات زمانی معنی پیدا می‌کند که نظر ما مهم باشد، نه حالا که می‌بایست دیکته‌ها را بی‌غلط بنویسیم تا بلکه بهشتی نصیبمان گردد.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۰۴
protester

رسانه ی ملی (!!!)، با صدای دلخراش خود فریاد می زد بزرگ فکر کنید : "دانشگاه صنعت نفت".رویای استقلال مالی از خانواده چیزی نبود که به راحتی از کنارش عبور کنه. تزریق آمپول ترس از بیکاری،کوچکترین نتیجه اش سقوط از آن سوی پشت بام شد.با تحقیر مهندسی برق اصفهان و نیز بی اعتنایی به چشمک های برق شیراز،تنها یک گرایش از مهندسی نفت،آن هم به واسطه ی نام پاستوریزه ی آن (بهره برداری) انتخاب و لحظه ی سرنوشت سازش(که چه عرض کنم؛سرنوشت باز(بن فعل باختن)) را رقم زد.برای نخستین بار (شاید هم آخرین بار) عقول Others را در تصمیم خود به استخدام گرفته بود. کم کم سحر اون لحظات جادویی جای خود را به حقیقت تلخ دنیای واقع می داد! خدا خدا کردن های او از برای قبولی در مهندسی برق خواجه نصیر،هرگز به فکر بازگشت آب رفته نبود! با اعلام نتایج تا آستانه ی دشنام دادن پیش رفت اما هنوز برای کافر شدن مدارک مستندی در اختیار نداشت! گرمای خوزستان هر اراده ای را تبخیر می کرد و برای هر دردی بی خیالی را تجویز.از ترم دوم که ساز مخالفش شروع به نواختن کرد متهم به ناشکری و چشم خوردن شد.حال می بایست نتیجه ی تحقیر نا به جای سال گذشته ی خود را می دید:در حالی که قانونا (کدام قانون؟!) کارنامه ی سبز،او را مستحق انتقالی می دانست، دانشگاه  اصفهان از پذیرش انتقالی دائم او استنکاف می کرد! پیش از انتخاب واحد ترم چهارم،قرار بر این شد که به نشانه ی اعتراض به سطح علمی دهشتناک اساتید، احدی انتخاب رشته نکند.در مقابل،ریاست آموزش دانشجویان را این چنین مورد خطاب قرار داد :" نکند واقعا دچار توهم نخبه بودن شده اید شماها اگر نخبه بودید که این جا نبودید!"و این برای کسانی که روز نخست ورود به دانشگاه با رتبه های 500 تا 3000 خود،نخبه خطاب شده بودند گران تمام شد.اسفناک تر از آن بی وفایی دانشجویان تحقیر شده بود که تنها به تعداد انگشتان یک دست حاضر به وثیقه گذاشتن کارت دانشجویی خود جهت عدم شرکت در انتخاب واحد شدند و به عینه دید بدون آگاهی و یاری توده ها هر اعتراض و انقلابی محکوم به فناست!تقویم تحصیلی پایان ترم چهارم را اعلام می کرد و این بار با پیشنهاد وسوسه کننده ی درخواست انتقالی به نوبت شبانه ی برق اصفهان رو به رو شد.اما برای کسی که ادعای استقلال مالی از خانواده را یدک می کشید تکرار زدن تیر در تاریکی منطقی تر به نظر می رسید. از آن جا که نظام را یارای کوچکترین آشوبی نبود 2 سال سوم و چهارم به اهواز منتقل شدند تا مبادا تجربیات آن ها در اختیار سال پایینی ها قرار بگیره!گویا فراموش کرده بودند رساندن اخبار از طریق پیک منسوخ شده است!تنها انگیزه ی او برای ادامه تحصیل فرار از مدرک دون تر، آن هم نه برای کلاس گذاشتن بل از برای خدمت سربازی بود.او که در آبادان تفریحی جز درس خوندن را تجربه نکرده بود و گاه برای حل یک مساله سماجتی 24 ساعته به خرج می داد 2 سال اهواز را در خلاء و تعلیق سیر می کرد. تنها برای پاس شدن و بقا در لیگ می جنگید! نتیجه آن شد که معدل کل 17.5 در پایان ترم چهارم جای خود را به معدل های14.1 و 13.8 ترم های پنجم و ششم داد. سال آخر هم در تخصصی ترین دروس رشته ی خود(بهره برداری1و2،مخزن 1و2) موفق به کسب نمرات 12,11,12,12 شد تا میانگین آن ها 11.75 گردد و به نوعی در دروس تخصصی مشروط شود(یک مشروط شدن مجازی). سرانجام پروزه ی خود را تحویل داد بدون آن که حتی بیش از یک بار توفیق زیارت استاد راهنما را داشته باشد.تنها دارایی او یه مدرک مهندسی بود که هیچ علا قه ای نه به ادامه تحصیل در آن و نه به اشتغال در صنعتش داشت. در بهترین حالت پس از خدمتی 2 ساله قادر بود مجددا در کنکور سراسری شرکت کند و از آن جا که 4 سال(29 شهریور 1381 - 29 شهریور 1385،دقیقا 4 سال بر باد رفته) مفت و مجانی تحصیل کرده بود این بار تنها راه پیش رویش برق شبانه بود همون چیزی که ترم چهارم با احتیاط نامش را ادا می کرد. سوغاتی سال های به اصطلاح دانشجویی کاهش وزنی بود که او را به معافیت قد و وزن امیدوار می کرد.این معافیت باعث می شد که به قول فردوسی پور دوباره به بازی برگرده!با رژیم غذایی 70 روزه به مبارزه با رژیم حاکم رفت تا وزن 42.5 کیلوگرمی او را مستحق معافیت کند اما از آن جا که در ایران نه تنها عمل به قانون شایسته ی هر سرزنشیست بل خود قانون هم نمی دونه عمرش چند روزه؛(خوشا به حال آنانی که در این آشفته بازار برای آینده ی خود هیچ برنامه ای ندارند چرا که تغییرات ناگهانی عمرا" بتونه خواب آسوده ی ایشان را پریشان کند.)رسانه ی ملی بار دیگر دین خود را به او ادا کرد تا با وجود این که تنها چند روزی تا تشکیل کمیسیون پزشکی فاصله داشت خبر از مرگ معافیت قد و وزن میده،4  روز بعد یعنی روز دانشجو (او که دیگر دانشجو نبود!)پاکت عودت مدارک به دستش می رسه و در کاغذی میلی متری این چنین مخاطب قرار می گیره:"معافیت قد و وزن لغو شده است جهت اعزام اقدام نمایید. "برگه ی اعزام ،چند ماه دیگری را از برای سرباری (نه سربازی) فرصت می دهد و این معنایی جز وقت کشی نداره! متفکران اعظم  رای به استفاده از بند "پ" دادند.او که عطای امریه ی نفت را به لقایش بخشیده بود در برابر پیشنهاد های وسوسه برانگیز کارت بسیج یک شبه و یا سرباز معلمی نیز مقاومت کرد تا مقصر بدبختی های گذشته و آینده اش خودش باشد و بس! در این تنهایی قبر دنیا،درست لحظه ای که بیش از هر زمانی محتاج خدا بود کافر شده بود .برای او که زندگی را در چیزی فراتر از زندگی جانوری شناخته بود خوکشی ممکن بود اما مرگ او به منزله ی میدان خالی کردن جمیع کسانی بود که خلاف جهت آب شنا کردن را تجربه می کردند!کلمات مصلحت و قسمت نمک پاش زخم های او بودند.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۱۹
protester

از این خدایی که ایشان می‌پرستند حالم به هم می خوره:
خدایی که در کمین نشسته تا بنده‌اش گناهی مرتکب بشه و حالش را بگیره، خدایی که به محض اظهار حاجت از سوی بنده، نعمت سلامتی او را هم چون پتکی بر سرش فرود می‌آورد، خدایی که می‌دونه بدون بهشت هیچ خریداری نداره، خدایی که هیچ حق اعتراضی به بنده‌اش نمی‌دهد. خدایی که فقط آخرت ما را می سازه، خدایی که می‌دونه اما نمی تونه، خدایی که صد سال یک بار گوشی را برمی داره، خدایی که مرتب چک‌هایش برگشت می‌خوره، خدایی که با ریا کردن می‌توان خرید، خدایی که ما را به حال خود رها کرده است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۰۲
protester

کم کم تبدیل به سگی شده‌ام که در اثر جفای روزگار پارس‌های وحشت آور و ناگهانی او ضعیف و همیشگی گشته‌اند. اگر پارس کردن را نوعی بیماری بدانیم من دچار نوع مزمن آن شده‌ام. برای شنیدن صدای پارس کردن‌های خود می‌بایست دستان خود را در گوش‌هایم قرار دهم، باشد که به حیات خود امیدوار گردم. هر گاه به چیزی اعتراض می کنم سریع مارک ناشکر بودن را به من می‌چسبانند غافل از این که عدم استفاده‌ی صحیح از استعدادها، خود بزرگترین ناشکری است. مرور خاطرات چند سال اخیر، افسردگی چند روزه برایم سوغاتی خواهد آورد. آینده هم که قربونش بروم چیزی از گذشته‌ﯼ عقیم شده کم ندارد. می‌گویند نیمه‌ﯼ پر لیوان را ببین اما محض اطلاع این انسان‌های خوش‌بین باید بگویم لیوان من مدت‌هاست که شکسته است.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۰۶
protester