اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در فروردين ۱۳۸۸ ثبت شده است

تابلوی پارک ممنوع درب ورودی (شاید هم خروجی) پارک،او را در بند آرایه ی ادبی "ایهام" گرفتار می کنه.کمی جلوتر آدم های زبان بسته،این بار از روی اختیار،حس بویایی خود را با اکراهی معنادار کور کرده بودند تا خود را با بوی کودهای خدادادی ،بیگانه تصور کنند وایشان همان جماعتی بودند که با بوی تعفن دروغ،ریاکاری و عوام فریبی سال ها اضافه کاری کرده بودند.چشم چرانی او،صفحات در بند شطرنج را بی مشتری رویت می کنه،چرا که هزینه ی رنج،فرصت فکر کردن را از همه همبندانش گرفته بود.در این میان،پیرمردی،اولاد فرنگ رفته،در حضور هزار و یک درد بی نام و در غیاب سهراب های گم نام،خودش را کیش و مات می کرد.مات و خیره ماندن به هم کیشانش برای او سپری شده بود تا لحظه هایش را با آن سپری کند.زندگی اجازه نداشت تا این حد ناامید کننده باشه چرا که زوجی سالخورده بی آن که سپیدی پیوند عاطفی شان به سیاهی خودنویس عاقد،آلوده بشه،با ناپرهیزی دیوانه واری،آن سوی خط قرمز های تجویز شده به دنبال یکدیگر می دویدند و مگر انسان های افسرده با گام های "مرده کش" گونه ی خود طعم دویدن را چشیده اند؟ اما با فریاد"کات گفتن"کارگردان،دنیا در نگاهش تیره،و چشمانش به جمال دوربین روشن میشه:فیلمی تخیلی که احتمالا در وزارت ارشاد نسل آینده مجوز خواهد گرفت!به کما رفتن نهادهای نظارتی،نیمکت شکسته را از برای تغییر کاربری به تابوتی بدون در،ترغیب کرده بود:جسد جوانی بی نزاکت و"پا دراز کرده" در سرمای بی تفاوتی ها،با قهوه ی تلخ وجودش گرم می شد،تلخی ای از جنس غروب سیزدهم فروردین ایام دبستان! اگر زندگی او را با ++C شبیه سازی می کردیم سهم او تنها Return 0 بود،تازه اگه main او با پوچی void،همراه نمی گشت.هم سن و سال های او که کاسه ی "چه کنم؟چه کنم؟"شان را هر بی سر و پایی لب زده بود معتاد به بیماری های واگیردار جامعه،در دستشویی پارک وقت کشی می کردند.دیگر خبری از برزخ نشین تک صندلی نبود،احتمالا او هم مانند اساتید دانشگاه بازنشسته شده بود،شاید هم از سوی NGO های W.C مشمول بورس تحصیل(!)ی. پیرمردی تک کوهان،هذیان گویان مسخره ترین جمله ی ممکن را نجوا می کرد:"سهم من از زندگی همان دو گیوه کفشی بود که پشت درب حمام زنانه،جا گذاشتم"تا انجمن های ادبی عوام ندیده،برای لبیک گفتن به ندای "کودک درون"پیرمرد،حس نوستالژیک خود را تحریک کنند.اگر چه قرینه ی مکانی اساسا با "حمام زنانه" مشکل داشت و جز همایش پشه ها،تمامی تجمع ها غیر قانونی بود.بی آن که وضو گرفته باشه،نماز خانه ی پارک را از باب سیاحت،زیارت می کنه.نه سقفی که سیگنال های ارسالی را فیلتر کنه و نه دری که باز وبسته بودنش معنادار باشه.اسکلت آن در عین غرض ورزی،زندان بدون دیوار را تداعی می کرد تا دستانش را به نشانه ی التماس از Gap های میله های متعامدش آویزان کند.شاید بی پرده بودن جنس مونث نمازخانه،با تساهل های موسمی ایام انتخابات توجیه پذیر بود اما تعیین نکردن قبله هرگز،آن هم برای مردمی که امام جماعت محله،کاندیدای اصلح را دیکته می کرد.دختر بچه ی،مو،دم اسبی،به تقلید از مادر،با نعلین خود به رکوع و سجده می رفت و ای کاش شور او را شعوری بود تا به Bf های آتی خود سواری ندهد.ناگهان مشاجره ای لفظی،او را به قیاس دین حداکثری و حداقلی دعوت می کنه:ناهیان منکر،به نیابت از صاحب نوامیس،غیرت خود را به مزایده گذاشته بودند تا نهال نفرت در مناقصه ی آبیاری برنده شود.باز هم ندایی مضطر گونه:"ترا خدا،پاره نکن! قول میدیم دیگه،فوتبال بازی نکنیم."و گویی پرده ی گوش پارکبان از برای غنچه ها،بی خیال دست و پا زدن بچه ها پاره شده بود.پارکی که قرار بود مسکنی برای دردهای او باشه خود درد آفرین شده بود.شاید حیاط خلوت پارک را حیاتی دیگر بود:دختر و پسری مضطرب،چند لحظه ای هم که شده به هم آرامش موضعی می دادندو چون قرآنی نبود که موقع خداحافظی آن را ببوسند قرآن یکدیگر می شدند.با فضای قبض(و نه سبز) پارک وداع می کنه. او که می دونه سهم جناب سروان وظیفه،حسرت و احیانا خراب کردن تفریح(!)مردمه،با نوایی بغض آلود میگه:"خسته نباشید"امانباید انتظار پاسخ داشته باشه،چرا که کسی قانون را رعایت نمی کنه:" آقای عزیز،مگه تابلو را نمی بینی: پارک،ممنوع!"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۸۸ ، ۱۶:۵۹
protester