اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۸۹، ۰۵:۳۰ ب.ظ

تن های تنها

- پسرم بهش نزدیک نشو،او دیوانه است!
- ا،این که ظاهرش به دیوونه ها نمی خوره،دیوونه ها زنجیر دارن!
- خب برای همین میگم،چون زنجیر نداره خطرناکتره!
- آخه یه بار بهم سلام کرد،منم جوابشو دادم،می خواستم این بار،من اول بهش سلام کنم.
- بیا بریم،با اینا فقط باید خداحافظی کرد.
- مامان چرا دیوونه شده؟
- میگن یه مدتی توی انفرادی بوده،خب،هر کی تنها باشه آخرش دیوونه میشه،دیگه!
- ا،مامان،نگاش کن!ببین داره به اون گله آب میده،اون گله مگه مصنوعی نیست؟
- گفتم،که دیوونه است!
لبخند مصنوعی پیرمرد مثل پنیر پیتزا کش می یومد بی آن که پسر بچه پاشو روی زمین بکشه و از مامانش بخواد یه کم دیگه،دیوونه را نگاه کنه!
شاید خود اون پیرمرد هم یادش نمی یومد اون گل ها را زا دست چه کسی گرفته است؟کما این که یادش نمی یومد گل ها را همین چند دقیقه قبل آب داده است!
گفته بودند ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است،اما دندان های مصنوعی پیرمرد که تازه از آب گرفته شده بودند،حرف دیگری داشتند!شاید چون تازه فهمیده بودند ماهی را نباید از آب گرفت.حتی اگر به تنگی آب داخل تنگ باشد یا به ورشکستگی حوضچه ی فواره شکسته ای.پیرمرد حتی یادش نمی یومد در دفترچه ی خاطراتش سال ها قبل نوشته بود:
"من یک مقنی خواهم شد،حتی اگر تمام چاه های دنیا کنده شده باشند،مسلما چاهی خواهد ماند که من برای خودم بکنم و از چاله ی زندگی به داخلش سقوط کنم.سقوطی از برای رسیدن به آب!می دانم که در آبادی ما چاه های سر به فلک کشیده(!)ی نفتی هستند که حکم شتر دیدی ندیدی را دارند،اما بگذار تا هنوز خبر "نرسیدن نفت به سر سفره های مردم"به گوش مردم نرسیده،لیوان آبی باشد که ولو چند دقیقه ای آرامشان کند،آخه انسان هنگام عصبانیت نباید تصمیم بگیرد"
به هر حال او نه به آب رسیده بود نه به ماهی!
شاید اگر سیاست نشانی اش را گم نکرده بود،هنوز هم هر شب با لباس شخصی تا پشت درب اتاق خوابش می آمد و نسبتش را با بیداری سوال می کرد؛و خوشحال از این که حقیقت زخم بستر گرفته است و هیچ بستری برای طرح آن مناسب نیست،نماز شبش را پشت سر دروغ اقامه می کرد.اما نه،انتخابات 88 پایان سیاست ورزی و بی پدر و مادر بودن سیاست بود.
می دانم رنگ و بوی سالروزهای شهر التماسش می کرد در ازای رایی که نتونسته بود پس بگیره حرفش را پس بگیره:"نترسید نترسید،ما همه با هم هستیم" اما او بهتر از من می دانست که حتی لحظه ای رای و فکرش گرفتنی نبوده تا بخواد برای پس گرفتنش التماس کنه.
مرور خاطرات انفرادی،عملیاتی انتحاری بود که حتی پایانی به شیرینی یک مرگ را نداشت،اما مگر برای او خاطره ای باقی مونده بود که به جاذبه ی آن،دست از دافعه ی این بکشد؟
آیا خنده دار نبود که او را ماه ها،به جرم این که کابینت های آشپزخانه اش پر از کتاب های مجوز نگرفته اند به جای قرآن از زیر رادیکال رد می کردند تا "مرا ببوس" قرآن هم نتونه مجوز بگیره؟شاید نه آن قدر که هیچ view ای بهتر از روزنه ی زیر هواکش دستشویی برای تماشای ماه نبود و نه آن قدرتر که شهر پر از دیوانه هایی بود که از قفس "تن" فرار کرده بودند اما چون نون و آبی نداشتند بی آن که عده ای نگه دارند،بی آن که عده ای ایشان را نگه دارند،تنها فواره ی آزادی را تجربه می کردند و دوباره به همان تخت خواب قفس،رجعت!
داخل زندان،به تدریج،ریش های پیرمرد بزرگ می شدند،اما نه به زحمت بزرگ کردن بچه ای بی ریشه و سفید می شدند اما نه به ریش سفیدی روحانیتی باز هم بی ریشه! او آن قدر نسبت به اطراف و اطرافیانش بی تفاوت شده بود که بیشتر به کر و لالی می ماند که اگر چه عصایی برای تکیه دادن نداشت،عصایی برای قورت دادن هم نداشت!نه کلاهی برای گذاشتن و نه کلاهی برای برداشتن!
پس از آن که زمان از یادش رفته بود هم چنان که زمان او را از یاد برده بود،پس از آن که کاسه ی توالت تمییز و سیاست کثیف تر شده بود،پس از آن که دماغش به قدر کافی چاق و مغزش سبک تر شده بود، پس از آن که سندروم ترس او را فرا گرفته بود که مبادا طی عطسه ای مغزش از داخل دماغش بیرون بپرد، پس از آن که "بشکن،بشکنه،من نمی شکنم،بشکن"ماموران،شکستن اعتصاب غذایش را به سخره گرفته بود، پس از آن که فراموش کرده بود از چه کسی گل گرفته و به چه کسی می خواسته گل بدهد؟ پس از آن که ملالی نبود جز گم کردن زیر سیگاری! پس از آن که ابرو و آبرویش ریخته بود. پس از آن که جایش را خیس می کرد و نشانی آتش نشانی را گم کرده بود. پس از آن که فهمیده بود از خودش هم نباید شکایت کند چون دادگاهی برای رسیدگی وجود نداره و اگر هم داشته باشه به جرم سال هایی که شکایت نکرده،سال ها،حبس بدون احتساب سنوات خواهد شد. پس از آن که از ته دل گریه(!) می کرد و احتیاجی به ناخن گیر نداشت. پس از آن که سر ما به مشایی گرم شده بود و او از سرما به خود می لرزید! پس از آن که از شدت تنهایی و وحدت،تنها با خودش به وحدت رسیده بود. پس از آن که از بس او را به سینه ی دیوار چسبانده بودند،سرطان سینه گرفته بود. پس از آن که جغرافیا،تاریخ،هندسه و از همه مهم تر حس لامسه را در زندان،یاد گرفته بود. پس از آن که دیگر نه نگران گل شدن آبی و نه آب دادن گلی بود، پس از آن که تجاوز بخشی از تجارب زندگی او شده بود. پس از آن که خدا برای او بتی بی خاصیت شده بود که یا نمی داند،یا نمی تواند،یا نمی خواهد، پس از آن که خدا هم هواپرست شده بود
بهش گفته بودند حالا می تونی بری مملکتتو بسازی.همین که ابر،باد،مه،خورشید و فلک در کارند تا تو کارگری کنی و عرقت خشک شود مزدت خواهد بود.دیگر از شکستن قلب،دندان و قلم هیچ مگو که قندان زندگی پر از قندهای نشکسته است!شاید در این آشفته بازار،سهم تو هم حبه قندی شد که توی دلت آب دیده بشه و یا کله قندی که بالای سرت ساییده بشه!
و او درست مثل پلاستیکی که با آتش گرفتن جمع میشه،از شدت شرم خودش را جمع می کرد که مبادا راه برگشت به خانه را از آن قاضی"النکاح سنتی" سوال کند.
شبیه حسی که توی بچگی موقع روشن شدن چراغ های سینما داشت،نمی خواست دست مادری که"تاریکی"صدایش می کردند،رها کنه.تاریکی هر چه نداشت لااقل این قدر مرام داشت که هیچ کس نفهمه قوت قالب او همان قرص ماه و سیری شکمش،سیر بودن از زندگی است.اما او بالاخره رنگ روز را می دید،بی آن که کسی نگران تا نیمروز خواب بودنش باشد.بیرون زندان پر از پدر و مادرانی بود که چهار زانو کنار سفره ی دلشان نشسته بودند و منتظر سال تحویل فرزندانشان بودند و همسرانی که سراغ کسانشان را نه از سران حکومت بل از او می گرفتند،اما او کر و لال شده بود و تنها آزادی اشک چشمانشان را می دید،نه آزادی نور چشمانشان را!
ته جیبش دو سه اسکناسی بود که ناس به آن پول می گفتند،اما او راه را گم کرده بود،پول تنها چاله و چوله های راه را پر کرد.او تا پر شدن ساعت شنی عمرش،تنها یک"آه"فاصله داشت.او که سال ها قدمی را جز برای رسیدن به هدف برنداشته بود،حالا بی هدف تر از همیشه قدم بر می داشت.خسته بود،نه آن قدر که خستگی اش در کردنی و یا درک کردنی باشد.به یاد عزاداری های بچگی که می گفتند"آقایون و خانم ها،همان جایی که هستند،خواهشا بنشینند،غذا به همه می رسه"همون جایی که بود،با این که جا نبود،با این که می دونست قرار نیست به هیچ چیز جدیدی برسه،با این که اعتصاب روح کرده بود،نشست!و نشست،بی آن که بزرگترها اجازه ی نشستن داده باشند،آخر کشتی به گل نشسته ی یه آدم از خدا بی خبر را چه به اجازه ی ناخدا؟
پیرمرد با تمام لال بودنش تمام تلاششو می کرد تا به بچه ها سلامی زلال کنه،شاید چون با تمام کر بودنش از ایشان چیزی جز صداقت نشنیده بود؛و دروغ چه قدر حسودی اش می شد که جواب سلامی از او نمی شنید!یک جانشینی پیرمرد به تدریج پاهایش را هم فلج کرد و او زمین گیر شد،اما باز کسی نبود که به او گیر دهد چرا هنوز درگیر خون های به ناحق ریخته شده ی بعد از انتخابات است؟حال برای او تنها چشمانی مانده بود برای رویا دیدن و دستانی برای خداحافظی با رویا!حتی اون پسر بچه ی ابتدای پست هم جواب خداحافظی او را نمی داد،آخه هیچ کس به او یاد نداده بود،جواب خداحافظی واجب تر از جواب سلام است!
اما ناگهان اتفاقی افتاد،نه از آن اتفاق هایی که روزی یک بار برای انسان رخ می دهند،و نه حتی هفته ای،ماهی،سالی،عمری،نسلی!نه،آخه با کدام منطق از تمام مهره های شطرنج برای او تنها یک"رخ"باقی مانده بود؟دختر بچه ای نه با لباس سفید عروسی،بل با عصایی سفید،در برابرش نشست،بی آن که دور و برش،کسی دهانش را بوییده باشد.چشمان نجیب دختر بچه ی ماه پیشونی،تنها زیبایی ها را می دید،اما سرنوشت خبر نداشت اگر کسی بخواد تنها زیبایی ها را ببینه چشمانش کور میشه؛ایران پر از زشتی عورت هایی بود که به جای هبوط از قله های موفقیت بالا رفته بودند!
حال،یک پیرمرد کر و لال و یک دختر بچه ی کور چگونه به معجزه ی گفتگو امیدوار بودند؟وای،وای چرا پیرمرد چیزی یادش نمونده بود،گل مصنوعی یادگار همین دختر بچه بود.او درست جایی نشسته بود که برای اولین بار"دوستت دارم"از دهانشان بی پشیمانی پریده بود و گونه هایشان به هزار گونه سرخ شده بود.همان شب که مهتاب از بی تابی آن دو،تا صبح بیدار بود که مبادا شورچشمی،ایشان را چشم زند،و یا از شوربختی،مس وجودشان،طلا نشده زنگ زند!آیینه و شمعدان ها،چی؟کسی آن ها را سنگ نزند.اما افسوس،خاطره از ترس این که مبادا فاصله ای میان ایشان اندازد،آن دو را تنها گذاشته بود!
دختر بچه شروع کرد به شیرین زبانی،گویی می خواست شیرین ترین قصه ی خود و قصه ی شیرین پیرمرد را تعریف کند:
"یکی بود،یکی نبود،نه،نه!کی گفته یکی بود؟ما از اون اول دو تا بودیم،پس دو تا بود اما بعد یکی نبود،اون یکی،تنها یکی الکی نبود،آخه اون یکی فرشته بود،فرشته میگم نه این که خدا قصه ی اونو از حفظ نوشته بود،نه،اما خب اونو مثل یه فرشته سرشته بود،فرشته ای که می گفتن فرشته های خدا به جرم مجرد بودن لعن و نفرینش می کنند!
فرشته می دونست دوره ی خان و رضا خان تموم شده،اما فکرشو نمی کرد هفت خوان رستم تازه شروع شده!
خوان اول سکوت بود،نه این که ما سکوت کردیم،تا ایشان هر کاری دلشان خواست بکنند،نه،سکوت کردیم تا همه صدای شکستن بت بزرگ،سلطان جنگل را بشنوند!
خوان دوم ندای فرشته کوچولوها بود،این که زنان نه پشت سر مردان،بل کنار مردان هستند!حتی اگر رخشی نباشه،درخششی می تونه باشه!
خوان سوم به بعد را من داخل زندان بودم و فهمیدم شاهنامه اگر هفت خوان دارد،تنها،به این دلیله که تنها یک دیو سفید و یک اژدهای سیاه دارد،نه بیشتر!تازه اگر میون هفت خوان،اسمی از زن برده شده،از برای جادو و فریبکاری بوده!
مردان نامحرم گریز،تمام اعضا و جوارحم را هم چون خرسی بو می کشیدند و بیش از خدا به من نزدیک می شدند!زندان برای زندانبان،حیاط خلوت خلوت کردن با منی بود که آب حیات را نچشیده بود! آن قدر ترسیده بودم که از ترس حاج آقا،دامنم را بر روی سرم می کشیدم تا مبادا تار مویی پیدا باشه!صبر کنید،ببینید از این جا به بعد مجبورم به جای نقطه سر خط،توی هر خطی مرتب سه نقطه بگذارم،بگذریم! آن جا حال همه ی ما خوب بود و ملالی نبود جز این که انسان روزه دار نمی تونه هوا بخوره،هوا خوری بره!راستش را بگویم،چون اون جا خورشید برای همیشه غروب کرده بود،هر لحظه با کتک افطار می کردیم.نه،نه،چند تایی هم بودند که به روایتی دیگر ما را می زدند:مدام پلک ترحمشان می زد که دختر بچه را چه به سیاست،شما جنس لطیفید،شما را چه به کثافت؟ببینید! باز مجبورم می کنید،راستش را بگویم،راستش زورشان می آمد موجودی که یک عمر ضعیفه خطابش کرده بودند،اراده اش قوی تر از آلتی باشه که توی دستشان بود،می دونم چه حالی خواهید داشت وقتی قلم را آلت صدا می زنم،اما حالتان به اندازه ی منی که تمام آلت ها را در حضورم صدا می زدند نخواهد بود! با قلم،هم چون یک قیچی،چند سال حبس تعزیری ناقابل برایمان می بریدند تا ما با قلمی دیگر،فرصت نوشتن نداشته باشیم:"ایشان همه آلت دست بوده اند"همان قلمی که با آن کمپین یک میلیارد امضا،را امضاء کرده بودیم!نگویید،اشتباه کردم،تورم را هم حساب کردم.انصاف داشته باشید،گاهی تورم هم بوی عدالت می دهد!
ببینید،من این همه راستش را گفتم،شما هم راستش را بگویید:من خیلی پیر شدم؟آخه با چشمام که نمی تونم چشمامو ببینم،راستش بندم را که عوض کردند دیگه کسی بهم دختر بچه نگفت! ا،صبر کنید،منظورم از بند،دستبند سبزم،نیستا! آهان،برای مرخصی،گفتن،عزیزترین کسی که دوستش دارید باید به عنوان وثیقه نزد ما بگذارید!من هم هر چی گشتم،دیدم هیچ کس را به اندازه ی شما دوست ندارم!نمی دونم باز هم،گونه هام سرخ شده اند یا نه،ولی فکر می کنم چون گفتم "دوست ندارم"اتفاقی رخ نداده یا اگه رخ داده از همان اتفاق هایی است که هر لحظه ممکنه اتفاق بیفته! اینم گفته باشم،احتمالش فراوانه که با وجود وثیقه،پروانه ی شما،دردانه ی شما را آزاد نکنند! خدا را چه دیدید؟شاید دوباره کنار هم،هم بند هم،همدم هم،باشیم،اصلا من دم باشم و شما بازدم!به خدا توی این مدت هر چیزی را می تونستم یه تنه تحمل کنم جز تنهایی تنم را،روحم را!
 ا،ببینید،شما هیچی نمیگین،من هی پر حرفی می کنم.فکر کنم گوشتون را خورده باشم،برای همینه که هیچی جواب نمیدین؟"
وای پیرمرد داشت آب می شد،دیگه فرقی نمی کرد کوه یخ باشه یا شمع پروانه! او صادقانه ترین حرف ها را شنیده بود،پس چگونه گوش هایش را که به زیبایی جنین آرام گرفته در رحم مادر بودند،از جنایت کر بودن باز نمی داشت؟چگونه آن ها را برای شنیدن آیاتی که از زبان جبرییل زمینی نازل که نه،به آسمان می رفت، هم چون غار حرا باز نمی کرد؟
پیرمرد را چه به حافظه؟وقتی یارش تمام یادش بود؟دامن هستی،پر از گل های طبیعی،بر زمین کشیده می شد،بی آن که پیرمرد را بر روی زمین بکشد. او می بایست نگران چه چیزی می بود وقتی هستی به او اجازه داده بود نگرانش باشد؟پیرمرد برخاسته بود چون دیگر هیچ خواسته ای نداشت،او را چه به زمین گیری؟وقتی در پیله ی یک پروانه گیر افتاده بود؟
اما آن دهان ناسازگار،قفل شده بود.نه آن که چون پسری به پته پته افتاد،چو بیند نازک عسلی!نه،و نه چون دختری که سکوتش پسندد پسری!نه،او می بایست آن قدر زیبا از زندگی سخن می گفت،که چشمان دختر بچه حتی اگر برای لحظه ای هم که شده،با هم بودنشان را به چشم می دید.اما خالی از هر گونه فریب و دل خوش کنکی!
"سلام،می دانستم که همیشه پشت دیوار مصلحت چند سبد آرمان دست نخورده است که به آن میوه های تازه به دوران رسیده می گویند،اما تصورش سخت بود که دوران ما هنوز به پایان نرسیده باشد.خواستم بگویم شما را به اندازه ی آرمان هایم دوست دارم،ترسیدم،کم باشد،به اندازه ی غرورم،ترسیدم،چیزی از آن نمانده باشد،به اندازه ی ایمانم،ترسیدم،فروخته باشم،حال می گویم شما را به اندازه ی خودتان دوست می دارم،که در این ذهن کوچکم هیچ چیز به اندازه ی آن بزرگ نیست!
می دانم عده ای ما را "صم بکم عمی،فهم لا یرجعون" سوره ی بقره،می دانند که پل های پشت سرمان به علت هم فرکانسی با امواج آن سوی آب ها،دچار پدیده ی تشدید شده است اما شما ببینید برای گذشتن از پل از چه پول هایی گذشته ایم.ما درد نان نداشته ایم اما گویی نان دردش می آید که چگونه نداشتن هایمان را با اعتصاب غذای خشک،به فال نیک می گیریم.فرقی نمی کند امشب شب قدر باشد یا شب اول ژانویه،ما سال تحویل ندایمان را در شب چهارده ماهگی اش با ماه شب چهارده جشن می گیریم،حتی اگر آسمان دروغ بگوید!"
دختر بچه و پیرمرد عصای داشته و نداشته شان را به پیاده رو پرتاب کردند و قدم،قدم،درست عین دو تا هم قدم،عین دو تا عین،که تن هایشان چشم شده بود و دیگر تنها نبود،به عهدشان عمل می کردند،رفتن به جایی که اگر چه آبش گل آلود،ولی ایشان در آن،حق آب و گل داشتند!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۵/۳۰
protester

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی