اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۲ مطلب در مرداد ۱۳۸۸ ثبت شده است

نمی دونم چرا،اما یه لحظه بین فرار کردن و طبیعی(؟)رفتار کردن،سومی را انتخاب کردم:"تنها موندن"! برداشت دوربین ها برام مهم نبود:نا امید شدن،تسلیم شدن،جو گیر شدن یا حتی جنون آنی،اونم در این دنیای فانی.عقلم فرمان داده بود اما پاهام در عین سستی و بی تفاوتی،او را هم آدم حساب نکرده بود،اصلا،چرا باید،من فرار می کردم؟من که نه شیشه شکسته بودم و نه شیشه خورده بودم! نه به کسی تجاوز کرده بودم و نه به حقوق کسی!نه رای کسی را دزدیده بودم و نه ناموس کسی را !جمعیت منو تنها نذاشت اما برقی بودن باتوم ها چاره ای نمی ذاشت.مجلس ختم "استرس های نوع اول" برگزار می شد و آن چه از “Where is my Vote” گفتن ها دستگیرت شده بود،دستگیری بود و چه کم هزینه،چشم بندها تو را از بند قانون عنکبوت گرفته ی "مرد گریه نمی کنه" رها کرده بودند،اگر چه به رها کردن ته مانده های آزادی پوشالی تو ختم می شد.نه این که ترسیده باشی(آخه اون قدر همه چیز سریع اتفاق افتاده بود که فرصت ترسیدن هم نداشتی)نه،بابت اون همه جنایت بی مکافاتی که تا اون موقع از روز Record کرده بودی! بینی ات به خاک کف ماشین مالیده می شد تا عطسه ات حکم نوک زدن دارکوبی را پیدا کنه که بی کوبی سرنوشت محتوم اوست.کناریت اون قدر سخت نفس می کشید که گویی خبر از آه یک ملت می داد،وقتی جون اون جوون برای کسی مهم نبود آسم داشتنش هم برای اون اعراب محلی از اعراب نبود،مضافا بر این که اونا اسپری فلفل داشتن نه اسپری سالبوتامول!وقتی چیزی را نمی دیدی دیگه برات فرقی نداشت از تو خیابونا دارن می برنت یا از تو بیابونا.فکر کردی رسیدین اما نه،قرار بود توی تنها حمام بازداشتگاه(حمام آفتاب)برسید تا میوه های نارس نظام،بفهمن پخته شدن نیاز به سفر کردن نداره تنها کافیه خطر کردن را بلد باشی!قبل از این که مشخص بشه سرپرستی ما به مرکز توان(؟)بخشی اداره ی"به(؟)زیستی" سپرده میشه یا یکی از ارگان های محیط زیستی،اونایی که چند تا پیرهن بیشتر پاره کرده بودند به پیرهن پاره ها توصیه می کردند که از الان به بعد حتی با خودتون هم حرف نزنید چون اونا مکالماتتونو شنود می کنند و احتمالا صورتتونو کبود؛ هیچی نگید! کافیه به خودتون بگید:"نترس"،این اونا را امیدوار می کنه چون مفهومش اینه که شما ترسیدید و ترس شما یعنی قرص شدن دل اونا! آوار نگفته ها روی سرت خراب می شد و حروف چون موریانه ای آدم ندیده،کوکورانه پوستت را گاز می گرفتند و تو همان گوشت به استخوان چسبیده ای می شدی که برای توبه از گناه شرط لازمه.گناه تو امید تو و امید تو گناه تو.اون جا ایران نبود چرا که همه چیز دقیق و حساب شده بود؛توی اون گرمای تابستون اتاق حسابرسی به قدری خنک بود که تمام بند بند وجودت شروع به لرزیدن کرده بود و تو نگران بودی مبادا اون سایش دندان ها و لرزش اندام ها معنایی جز ترس نداشته باشه،چشم بند را که برداشتی فهمیدی نیازی به تنگ شدن مردمک نیست،نور اتاق نحیف تر از کور سو امید های تو بود؛سرانجام اعتراض های نرم(؟)به تک جنسیتی بودن اتوبوس های دانشگاه،نتیجه داده بود،منتها در مکانی که زمان برای اون تعریف نشده بود و اون نتیجه عملا شکنجه بود:قرار بود جلوی چشمانت به(حقوق)(پرانتز قبلی، محافظه کارانه ترین پرانتز عمرم بود)خواهرت،به خواهر دینی ات،به خواهر انسانی ات،به خواهر آرمانی ات،به مریم مقدست،به روح القدست تجاوز کنند؛آن ها عرق می خوردند و تو عرق می کردی، عرق می کردی،عرق می کردی،عرق می کردی،دیگه گوشتی باقی نمونده بود که بخواد به استخوان بچسبه و ایضا مغز استخوانی که درد را حس کنه،آن قدر بهت زده بودی که پلک زدن و زمان درست افعال را فراموش کنی،تنفرت با تهوع همراه میشه،چیزی نخورده ای که بالا بیاری،آب دهانت خشک تر از اونیه که حتی تف کنی،حتی داد بزنی،فریاد بزنی،با خودت هم که نمی تونی حرف بزنی!پس دوباره به قول نیچه به راه سوم متوسل میشی:سر خدا داد می زنی!خدایا مردی؟داری چی کار می کنی؟خوابت برده؟ناگهان صدای قرآن میاد:
"اذ نادی ربه خفیا"(هنگامی که(زکریا)پروردگارش را پنهانی صدا کرد)(3 مریم)
"الله لا اله الا هو الحی القیوم،لا تاخذه سنة و لا نوم له"(255 بقره)
چی شد؟دختره مرد؟خاکشم کردن؟دارن بالا سرش قرآن می خونند؟نه،قاری جنس مونثه،همون جنسی که به فتوای فقها صداش حرامه اما خفه کردن صداش حلاله؛چی دارم می بینم؟!خود اون دختره داره می خونه؟یعنی اونا صداشو نمی شنوند؟
"ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة"(خداوند بر دل ها،گوش ها و چشمانشان پرده ای کشیده که هیچ چیز نمی فهمند)(7 بقره)
چه خبر شده؟
 "ثم انزل الله سکینة"(آن گاه خدا سکینه و آرامش خود را نازل فرمود)(آیه ی 26 توبه)
حالا که چهره شو می بینم یادم میاد تو راهپیمایی دیدمش،به ظاهرش اصلا نمی خورد حافظ قرآن باشه! اگه به فقه تحویلش می دادی با منجنیق فتوا پرتش می کرد تو دوزخ؛به ویژه از کادر بیرون بودن گیسوانی که به جرم کبر سنش قرار بود توی سقر از اونا آویزان بشه.اون کیه؟فرشته است؟راهبه است؟
"قل انما بشر مثلکم"(110 کهف)
پس بذار هر چی می خوام بگم
"قل ان تخفوا ما فی صدورکم او تبدوه یعلمه الله"(بگو هر چه در دل دارید چه پنهان داشته چه به زبان آورید خدا به آن آگاه است)(29 آل عمران)
نظر صریح خدا(بدون سانسور)درباره ی انتخابات؟
 "عم یتساءلون عن نبا العظیم"(از چه خبر مهمی از یکدیگر سوال می کنند؟از خبری بزرگ)(1 و 2 نبا)
منظورم بعد از انتخاباته!
"لا اقسم بیوم القیامة"(قسم به روز قیامت)(1 قیامت)
"و خسف القمر"(و ماه تاریک شد)(8 قیامت)
"اذا الشمس الکورت"(هنگامی که خورشید تاریک شد)(1 تکویر)
"یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم"(ای انسان چه چیز باعث شد تا نسبت به خدای خود مغرور گردی؟)(6 انفطار)
"الیس الله باحکم الحاکمین"(آیا خدا بهترین حاکمان نیست؟)(8 تین)
"ما لکم کیف تحکمون"(شما را چه شده؟چگونه حکم می کنید؟)(36 قلم)
"واستکبر هو و جنوده فی الرض بغیر الحق و ظنوا انهم الینا لا یرجعون(او و سربازانش در زمین به ناحق سرکشی کردند و گمان کردند به سوی ما باز نخواهند گشت!)(39 قصص)
و نماز جمعه یJune 19؟
"ما کان محمد ابا احد من رجالکم"(و نیست محمد پدر هیچ یک از شما")(40 احزاب)
"لا یسئل عما یفعل و هم یسئلون"(او از آن چه می کند بازخواست نمی شود ولی آنان بازخواست می گردند؟)(23 انبیا)
"انظر کیف یفترون علی الله الکذب"(نگاه کن چگونه بر خدا دروغ می بافند؟)(50 نساء)
"فاصبر علی ما یقولون"(پس صبر کن بر آن چه می گویند)(39 ق)
"ان عبادی لیس لک علیم سلطان و کفی بربک وکیلا"(همانا تو را بر بندگان من تسلط نیست و تنها خدا از برای ایشان کافی است.)(65 اسراء)
لباس شخصی ها؟
"جنود ابلیس اجمعون"(همگی سپاهیان شیطان هستند)(95 شعرا)
این بگیر و به بند ها،کشت و کشتار؟
"و کذلک زین لکثیر من المشرکین قتل اولادهم"(و بسیاری از مشرکین کشتن فرزندانشان را نیکو شمردند")(137 انعام)
"واستفزز من استطعت منهم بصوتک واجب علیهم بخیلک و رجلک"((ای شیطان) با فریاد خویش هر که را توانی از جای برگیر و با سواران و پیادگان بر آن ها بتاز(هر غلطی می خواهی بکن!))(64 اسراء)
"و الذین کفرو اعمالهم کسراب"(و آن ها که کفر ورزیدند اعمالشان مانندسراب است)(39 نور)
اگه واقعا سرابه و آبی در کار نیست،پس چرا آب هم از آب تکون نخورد؟
"انما نملی لهم لیزدادو اثما"(همانا به ایشان مهلت می دهیم تا بر گناهان خود بیفزایند)(178 آل عمران)
این مهلت دادن تو به جای اونا ما را عذاب میده!
"قل ان ادری اقریب ما توعدون ام یجعل له ربی امدا"(بگو من خود نمی دانم که عذاب موعود شما وقتش نزدیک است یا پروردگارم برای آن مدت بسیاری قرار داده است)(25 جن)
"املی لهم ان کیدی متین"(آن ها را مهلت می دهم که تدبیر من قوی و استوار است)(45 قلم)
"ولا تحسبن الذین غافلا عما یعمل الظالمون انما یوخرهم لیوم تشخص فیه البصار"(و مپندار که خدا از کردار ستمکاران غافل است،کیفر ظالمان را به روزی به تاخیر می افکند که چشم ها در آن خیره و حیران هستند.)(42 ابراهیم)
"ان الله مخزی الکافرین"(همانا خداوند کافران را خوار می کند)(2 توبه)
خب تو که هی میگی کافران،اون کافران یعنی امثال من،که دیگه هیچی را قبول ندارند،دیگه به هیچی امید ندارند،البته با این مارک کافر هم مشکلی ندارند،فقط تو این وبلاگا دارند خودشونو تخلیه می کنند،ما یه مشت ابله هستیم که بزرگترین گناهمون ایرانی بودنه!
برای اولین بار خود اون الهه سخن می گفت تا مطمئن بشم نه سخنگو است و نه بلندگو:کفر هرگز به معنای قبول داشتن یا نداشتن خدا نیست،کفر یک معنی بیشتر نداره:پوشاندن حقیقت و  استحاله ی واقعیت،منظور خدا از کافران همون کسانی است که قلب امثال تو را با تقلب شکستند و جز تخم کینه هیچ نکاشتند
"افرایتم ما تحرثون"(آیا به تخمی که می کارید نمی نگرید؟)(63 واقعه)
و نعمت خدا که همان اعتماد مردم بود پاس نداشتند
"الم تر الی الذین بدلوا نعمت الله کفرا و احلوا قومهم دار البوار"(آیا ندیدی کسانی که نعمت خدا را به کفر مبدل ساختند و قوم خود را به دیار هلاکت سپردند؟)(28 ابراهیم)
چرا باید نا امید باشی؟
"قالوا بشرناک بالحق فلا تکن من القانطین"(گفتند نا امید نباش تو را به حق بشارت می دهیم)(55 حجر)
"قل الله ینجکم منها و من کل کرب"(بگو خدا شما را از آن و از هر اندوهی نجات می دهد)(64 انعام)
اگه تنها اعتراضتون نوشتن تو همین وبلاگا باشه خدا به پاس بر عهد ماندن شما،شماره موبایلشو به شما میده!
"بلی من اوفی بعهده و اتقی فان الله یحب المتقین"(آری هر کس به عهد خود وفا کند و تقوا پیشه کند همانا خدا او را دوست دارد)(76 آل عمران)
اگه شما قلم به دستان را ابله فرض می کنند پیامبر را نیز مجنون خطاب می کردند
"ن والقلم و مایسطرون ما انت بنعمة ربک لمجنون"(قسم به قلم و آن چه می نویسد،که تو به لطف پروردگارت دیوانه نیستی)(1 و 2 قلم)
"و اذا راوهم قالوا ان هولاء لضالون"(و چون ایشان(مومنان به هدف)را ببینند گویند:به حقیقت ایشان مردم ساده لوح(و گمراهی)هستند.)(32 مطففین)
نمی دونم،حضور ذهن ندارم،اصلا یادم نیست همین چند ثانیه پیش چی گفتی؟آخه این قدر مسلسل وار آیه ها را تحویلم میدی که خودم را گرفتار یه دور تسلسل می بینم،اما حسم میگه این سکوت خدا معنایی نداره جز تایید ظلم!من شماره موبایل کسی که ظاهرا براش فرقی نداره کی ندا باشه کی سلطان،Save نکرده،Delete می کنم!
"ان الله لا یظلم مثقال ذرة"(همانا خداوند به اندازه ی ذره ای به کسی ستم نمی کند)(40 نساء)
"قل لا یستوی الخبیث و الطیب"(بگو هرگز ناپاک و پاک یکسان نیستند)(100 مائده)
"بای ذنب قتلت"(به چه گناهی کشته شد؟)(9 تکویر)
اون چیزی که برای خدا فرقی نداره مرد یا زن بودن ماست،در واقع این ما هستیم که داریم زندگی می کنیم نه اونایی که مردند و خبر ندارند!
"من عمل صالحا من ذکر او انثی و هو مومن فلنحیینه حیاة طیبة"(هر کس از زن مرد کار نیک انجام دهد و به هدفش ایمان داشته باشد او را زندگانی پاکیزه ای می بخشیم.)(97 نحل)
تو فکر نکن اونی که شهید شده مرده،او و راه او زنده هستند،آن گاه که خون مظلوم قاتل نون ظالم میشه،به سهراب ها،ندا می ده که برخیزید و ببینید وعده ی الهی خلاف نبوده است.
"واسلام علی یوم ولدت و یوم اموت و یوم ابعث حیا"(سلام بر روزی که به دنیا آمدم و روزی که می میرم و روزی که باز زنده بر انگیخته می شوم)(33 مریم)
"فلاتحسبن الله مخلف وعده رسله"(پس مپندار که خدا با رسولانش خلف وعده می کند)(47 ابراهیم)
اعترافات را که دیدم آرزوی مرگ کردم،این جا کسی قرآن نمی خونه،اون چه می خونند توبه نامه ی AutoRun ه.دیگه من کی را می تونم الگوی خودم قرار بدم؟ آره همه ی ما منافق هستیم!
"قالت یا لیتنی مت قبل هذا و کنت سنیا منسیا"((مریم)گفت:ای کاش پیش از این مرده بودم و از یادها فراموش شده بودم.)(23 مریم)
"قال ربی اعلم بما تعملون"(بگو خدا به آن چه انجام می دهید آگاه است)(188 شعرا)
"اقرا باسم ربک الذی خلق"(1 علق)
"فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون"(صبر کن وعده ی الهی حق است،مراقب باش آنان که ایمان ندارند تو را به خفت و خواری نکشانند)(60 روم)
تو شرایط اونا را درک کن،نباید چشم بسته از اعترافات چشم بسته ی اونا هر انتظاری داشته باشی!
"لا یکلف الله وسعها"(خداوند هیچ کس را مگر به قدر توانایی او تکلیف نکند)(288 بقره)
منافق اونایی هستند که ریاکاری می کنند،اونایی که تملق و دست بوسی می کنند،اونایی که تا قبل 58 بی خیال تظاهرات،نمازگزار بودند و بعد از 58 پرچم دار تظاهر و کارگزار!
"بشر المنافقین بان لهم عذابا الیما"(منافقین را به عذابی دردناک بشارت بده)(136 نساء)
"فویل للمصلین"(وای بر نمازگزاران)(4 ماعون)
"الذین هم یراءون"(آنانی که ریاکاری می کنند)(6 ماعون)
همه ی ما ستاره دار و سابقه دار هستیم،همه ی ما خواب های مخملی دیده ایم
"فلا اقسم بمواقع النجوم"(سوگند به جایگاه ستارگان)(75 واقعه)
"بل قالو اضغاث احلام"(گفتند:(قرآن)خواب های آشفته است)(5 انبیا)
آره وقتی دو ترم تعلیقی می خوری و مجبور میشی خودتو تو اتاق حبس کنی،اون وقت همون اتاق میشه جانکاه تو نه جایگاه تو،سرکوفت این و اون میشه همون کابوس میمون!
"و الی الجبال کیف نصبت"(و کوه ها را نمی بینید که چگونه بر زمین استوار ایستاده اند؟)(19 غاشیه)
نه تنها راهپیمایی های ما بل دم و بازدم ما نیز غیر قانونی است،اگر زنده ایم بابت اینه که مشمول رافت اسلامی شده ایم و چه قدر حالم از اسلام و رافتش به هم می خورد!
اسلام اونی نیست که اینا دارن اجرا می کنند.
"ما ارسلناک الا رحمة للعالمین"((ای پیامبر)ما تو را نفرستادیم مگر آن که مایه ی رحمت جهانیان باشی)(107 انبیا)
تو میگی،نه اون تیغی که سر می بره اسلامه و نه اون دینی که خر می کنه اسلامه؛بسیار خب،اما نباید مرا سرزنش کنی! این روزها،مترسک اسلام،حکم فانوس شکسته ای را داره که توی این ظلمت نه تنها راه را به من نشون نمی ده بل خرده شیشه هاش،پایم را نیز زخمی می کنه.اون روز که دست بند سبز بستیم همین مسلمان ها به ما گفتند با شیطان عقد اخوت بسته ایم و قرآن به نیزه کرده ایم،اون شب که از پشت بام ها تکبیر می گفتیم باز همین مسلمان ها با رمی جمرات تکفیرمان می کردند که مگر شما شیطان پرست نبوده اید؟اون ظهر آدینه،که نماز جمعه می رفتیم،ایضا همان مسلمان ها با پوشش رسانه ای خود،گذشته از خفه کردن صدای رسای ما،کفش و پوششمان را بهانه ای می کردند از برای ابطال نمازمان و نه ابطال انتخاباتشان!من زندیق زندیقم،من بیق بیقم،اما تو ای رفیق مسلمانم؛تو بگو:توی این ظلمت تا کی می تونیم طاقت بیاریم؟تا کی می تونیم اعتراض کنیم؟تو کی به من حق میدی ناامید بشم و تمام درها را بسته ببینیم؟
"لا اعبد ما تعبدون"(من آن چه شما می پرستید نمی پرستم)(2 کافرون)
"یا ایها المزمل قم اللیل الا قلیلا"(ای جامه به خود پیچیده،شب(در ظلمت) را بزخیز(اعتراض کن)،مگر کمی)(1 و 2 مزمل)
"والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا"(آنان که در راه رسیدن به هدف تلاش کردند،مطمئنا راه حل های جدید خواهند یافت)(69 قصص)
"فان مع العسر یسرا ان مع العسر یسرا"(5 و  6 شرح)
چه خوش خیال،تازه نگفته بعد از هر سختی،گفته همراه هر سختی!پس این همراه من کجاست؟چرا خط نمیده؟آره اینا که برای من قطار می کنی برای سیاه کردن وبلاگ خوبه اما برای لاگین کردن به یه دنیای دیگه،به یه کشور دیگه،به یه زمان و مکان دیگه،هرگز!نمی دونم،خود من انتظار این همه آیه ی سبز را نداشتم،چون اصلا با قرآن کاری نداشتم،اون قدر ما را اسیر وسواس بی وضو دست نزدن و پا دراز نکردن،کرده بودند،که از ترس این که مبادا قرآن از دستمون بیفته بهش دست نمی زدیم،نه،اگه دروغ نگفته باشم،موقع خداحافظی سه تا بوسه می زدیم که مثلا خدا به اندازه ی سه تا آدم گردن کلفت حافظ منافع ما باشه،وقتی اسیر جسم قرآن بودیم،دیگه چه فرقی می کرد اون کتاب الهی نامه ی باشه یا نامه ی الهه،دختر همسایه؟حال تو ای قرآن ناطق چه قدر بوسه بر روح تو رویایی خواهد بود اما قبول کن با رویا نمیشه زندگی کرد،شاید شیوه ی تو برای مبارزه با اونا خیلی خوب باشه،لااقل یکی بفهمه قرار نیست همیشه قرآن به کام آخوندا تفسیر بشه؛اما تو خبر نداری تو ادامه ی داستان قراره با تو چی کار کنند؟پس این بار من به تو میگم "صبر کن" ادامه ی اون را گوش کن!
"سلام علیکم بما صبرتم"(سلام بر شما،بر آن چه بر آن صبر کردید)(24 رعد)
"و اصبر فان الله لا یضییع اجر المحسنین"(و صبر کن همانا خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نخواهد کرد)(115 هود)
مطمئن باش صبر امروز تو،توی همان زمان و مکان دیگه ذخیره میشه و آن گاه که فراخوانی و بازخوانی بشه این تو هستی که به روزگار می خندی،نه روزگار به تو!
"و تضحکون و لا تبکون"(آن روز می خندید و گریه نمی کنید)(60 نجم)
آری می خندم و خنده ی من از این پرونده ی یک دنده ی ماست،دیروز به رد صلاحیت ها اعتراض داشتیم و امروز به صلاحیت نداشتن زندانبانی که تمام مرزهای اخلاقی را رد کرده است.تو ای یار دبستانی،که خود را با خواب زمستانی اغوا نکرده ای،مسلمان بودنت(نبودنت؟)مرا دیوانه کرده است! بهتر بگم انسان بودنت! آخه می دونی،تا دیروز،وقتی انسان های خوش نشین و بی درد که دنیا برایشان مستراحی بیش نیست به من می گفتن"صبر کن" بر هر چیزی می تونستم صبر کنم جز "صبر کن" گفتن های اونا،اما امروز نفرت را زنده به گور کرده ام،چرا که تو نخستین کسی هستی که زیر شکنجه و نه کنار پنکه،آن هم نه بالای منبر،بل زیر پای انسان های تک پیغمبر،سخن از صبر میگی! طاقت بیار رفیق،طاقت بیار،من به زنده موندن تو سخت محتاجم،خدا را چه دیدی؟شاید من هم مسلمان شدم و یک شبه نماز شب خون،آن هم به امامت بانویی غرق در خون!
اصلا چرا باید پستم را ادامه بدم وقتی همه تو را تکذیب خواهند کرد،از رئیس مجلس تا عقول نارس
"اذا تتلی علیهم ایتنا بینات تعرف فی وجوه الذین کفروا المنکر"(هر گاه آیات روشنگر ما بر آنان تلاوت شود اثر انکار را بر چهره ی کافران می بینی)(72 حج)
چه کسی حرف های منو تصدیق می کنه؟وقتی جسد ما را هم تبخیر می کنند.
"انا معکم من الشاهدین"((خدا گفت:)من هم با شما گواه خواهم بود)(81 آل عمران)
یعنی ما رو زمین کسی را نداریم؟چه قدر ما تنها هستیم؟از من نخواه ادامه بدم.
"قال بصرت بما لم یبصروا به"(بگو من چیزی دیدم که قوم ندیدند)(96 طه)
بگم چه تهمت هایی به تو زدند؟
"قالوا یا مریم لقد جئت شیئا فریا"(گفتند:ای مریم!کار منکر و شگفت آوری کرده ای)(27 مریم)
"و الذین یرمون المحضات ثم لم یاتو باربعة شهدا فاجلدوهم ثمین جلدة"(آنان که به زنان عفیف نسبت زنا می دهند آن گاه چهار شاهد عادل نمی آورند هشتاد تازیانه به آن ها بزنید.)(4 نور)
آن ها که هم تازیانه داشتند و هم شاهد،پس کی اون جا عاقل بود؟آهان،قاضی شارع!
گفتند من و تو ناپاک هستیم و ایشان از سوی خدا،مامور پاک کردن ما از صحفه ی روزگار؛گفتند:خدمت رفتی؟آره نگفته،رشته ی کلاممو پاره کردند و گفتند:"پس می دونی سرهنگ یعنی چی؟سرهنگ یعنی عاشق یه جای تنگ"
"و اذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا علینا اباءنا و الله امرنا بها قل ان الله لا یامر بالفحشا"(و چون مرتکب فحشا شوند گویند پدران خود را بدین کار یافته ایم و خدا ما را به آن امر نموده است،بگو خداوند هرگز به فحشا امر نمی کند.)(28 اعراف)
"و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشة ماسبقکم بها من احد من العالمین"(و لوط به قوم خود گفت:آیا عمل زشتی را به جای می آورید که پیش از شما هیچ کس بدان مبادرت نکرده است؟)(80 اعراف)
و نه کسی ما را می دید و نه کسی یاری می کرد
"یا ایها الذین امنوا اذا لقیتم فئة فاثبتوا واذکرو الله کثیرا"(ای اهل ایمان هر گاه با فوجی(از دشمن)رو به رو شدید پایداری کنید و خدا را پیوسته یاد آرید)(45 انفال)
"قال لا تخافا اننی معکما اسمع و اری"(گفت:(شما دو نفر)نترسید:من با شمایم،می شنوم و می بینم)(46 طه)
"الا تنصروه فقد نصره الله"(اگر شما او را یاری نکنید،البته خدا یاری اش کرد)(40 توبه)
و خدا قرار نبود معجزه کند،که من از معجزه بیش از موعظه متنفر بودم!
"ان الله لا یغییر ما بقوم حتی یغییروا ما بانفسهم"(خداوند سرنوشت قومی را تغییر نداد،مگر آن که تک تک ایشان تغییر کردند)(11 رعد)
(اما برای ایشان موعظه ها داشت)
"قل سیرو فی الارض فانظرو کیف عاقبة الذین من قبل"(بگو بروید تاریخ بخوانید و عاقبت ظالمان را به نظاره افکنید)(42 روم)
او فقط امید می داد
"و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون"(نترسید،ناامید نشوید،شما برترین هستید)(139 آل عمران)
"فاصبر صبرا جمیلا"(5 معراج)
"و اذا انجیناکم من آل فرعون یسومونکم سوء العذاب یقتلون انباءکم و یستحیون نساءکم و فی ذلکم بلاء من ربکم عظیم"(آن گاه نجات دادیم،شما را از آل فرعون که سخت شما را شکنجه می کردند،پسرانتان را می کشتند و زنانتان را زنده نگاه می داشتند(از برای تجاوز) و در آن آزمایشی بود از سوی پروردگار بزرگتان)(141 اعراف)
این که مادران و پدران غمگین نباشند
"اذهبوا بقمیصی هذا فالقوه علی وجه ربی یات بصیرا"(این پیراهن مرا ببرید و بر چهره ی پدرم افکنید تا بینا شود)(93 یوسف)
"فرددناه الی امه کی تقر عینها و لا تحزن و لتعلم ان وعد الله حق"(پس او(موسی)را به مادرش برگرداندیم تا دیده اش به جمال او روشن و غمگین نباشد و بداند که وعده ی خدا حق است.)(13 قصص)
این که امید به آینده رساترین اعتراض ماست!
"قل کل متربص فتربصوا فستعلمون من اصحاب الصراط السوی"(بگو همه در انتظاریم،شما هم منتظر باشید که به زودی خواهید دانست یاران مستقیم کیانند؟)(135 طه)
خسته ام،خسته ام،خسته،دیگه چی می خوای بگم تا همین جا هم به تشویش اذهان عمومی و نشر اکاذیب متهم شده ام،وقتی فرشته ی قاضی تکذیب میشه پس چاره ای نداریم جز این که قاضی را فرشته بدونیم! دیگه برام مهم نیست کسی این پست را باور کنه یا نه،چون خود من هم ممکنه باور نکنم،دیگه از باور کردن این و آن خسته شده ام! اعتراف می کنم هر آن چه گفتم نه اعترافات "ژان ژاک روسو" بود و نه محاکمه ی "فرانتس کافکا"؛نه کلام نور بود و نه راوی زور؛نه واقعی بود و نه خیالی،زاییده ذهن "از تاریخ عقب افتاده ی" خودم بود،تو فکر کن روایتی از کودتای 28 مرداد و برداشتی التقاطی از قرآن پر از داد!دیگه از من سوال نکنید؛اون مریم مقدس زنده موند؟اصلا کاراکتر "من" زنده موند؟تمام مریم مقدس های سرزمین من،چی؟اونا زنده موندند؟روح الامینی ها،چه طور؟روح القدس ها،چه طور؟مسافرین توپولف ها،چه طور؟شاید تنها چیزی که زنده مونده،عنوان پسته:طاقت بیار رفیق،تو زنده می مونی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۸۸ ، ۱۶:۴۹
protester

حالا که شروع به نوشتن می کنم،شاید سال ها بعد تر این سال ها بدتر من را خوانده باشی و مچاله اش کرده باشی و آن قدر حال نداشته باشی تا دم سطل آشغال رفته باشی،حتی حال پرتاب کردن هم نداشته باشی،همان جا که هستی ریز ریزش کنی و خاکی نباشد خاکش کنی،حال آن که من خاک شده ام.
ببین از شروع به پایان رسیدم،من اگر من می گویم منی در کار نیست،از همین ابتدای کار بگویم"من"اسم مستعار نسل ماست.
15 شعبان  سال فلان مورخ 27 اردیبهشت سال"جنگ،جنگ تا پیروزی"لباس رسمی ها چنان محکم در دو کوهه خواباندند که با گریه ی خود به گناهکار بودنم اعتراف کردم،تیمارستان دنیا اولین سکانس خود را در بیمارستان"عیسی بن مریم" اصفهان پر می کرد تا در تلاقی مکان و زمان تنها نام یک منجی خالی باشد:"سوشیانت".بعدها که بزرگتر شدی،پدربزرگت به شوخی می گفت:این مهدی که میگن"مهدی بیا،بیا"تویی؟و تویی که با اجازه ی "هیچ کس"به دنیا آمده بودی،تنها فریاد زدی "نه". در شناسنامه نیز نامت را محمد مهدی گذاشتند تا با خاتم نام‌ها برایت سنگ تمام گذاشته باشند.
بعدترها که توی تنهایی آب رفتی و کوچکتر شدی،بی شوخی به تو گفتند"هر کس روز نیمه ی شعبان به دنیا بیاد عاقبت به خیر میشه"و هیچ کس نپرسید چگونه سرنوشت منی که تنها فریاد زذه بودم"نه"تنها به روز تولد من وابسته بود،نه خود من!تازه کدام عاقبت؟کدام خیر؟شاید منظورشان اون همه "خیر شنیدن" های سوالات دو گزینه ای حیات پر از مماتم بود.
فرزند ارشد بودی و این یعنی اشد مجازات،"موش آزمایشگاهی"،آخر متولد سال موش چگونه با گربه ای به نام ایران کنار می آمد؟آن هم در نصف جهانی که زرنگ بودن هرگز به معنای بی رنگ بودن تعبیر نمی شد.یک سال بعد سر و کله ی داداشی پیدا شد و با این که هنوز خبری از خشک شدن قطعنامه ی سازمان ملل نبود دولت میر برای تو شیر خشک سفارش داده بود.
"توجه،توجه،این جا وضعیت قرمز است"و تو چه دیر توجه کردی که اگر از اون ترس و لرزهای بمباران و بی پناه بودن مرز خانه مان تصویری مبهم به یاد داشتی،این روزها و دیروزها وقتی دختر بچه های دنیا مامانشون را این چنین خطاب می کنند:"مامان،اینا مگه پلیس نیستن؟پس چرا ما را میزنن؟مگه پلیسا آدم خوبا نبودن؟"گویی تاریخ با بی سوادی تمام و ناتوان از آموختن معنای کلمه ی "هم میهن" فیلم تکراری پخش می کند.
آزمون ورودی دبستان دو تا خودکار بیک هم اندازه،یکی را اندازه ای بالاتر گرفته،به تو گفتند"بگو ببینم کدوم یک از اینا بلندتره؟"اگر چه درست جواب دادی اما بعدها فهمیدی یک هرگز با یک برابر نیست و لبیک تنها کنار یک دانه یک می نشیند.
نخستین روز دبستان،آن قدر خدای احساس بودی که گریه کردن بچه ها به نظرت مسخره بیاد،اما آخرین روزهای تابستان عام الفیل، هرگز گریه کردن مادران برای بچه هاشون مسخره نبود.
مارش آزادی نواخته می شد و سربازهای 6 ساله اجازه ی ترخیص؛اما از آن جا که تمام کارهای تو غیر عادی بود،آخرین نفری بودی که برگه ی مرخصی اش امضا می شد چرا که نیم ساعتی طول می کشید تا اولیای مدرسه با امضا نشدن برگه ی مرخصی ساعتی اولیای منزل،تفاهم پیدا کنند و آن آغازی بود از برای تمامی "تنها برگشتن" های تو.
آن قدر کوچک بودی که برات فرقی نکنه خونه داشته باشی یا کتاب خونه؛سوم دبستان نرفته،کتاب داستان نداشته باشی و پسر همسایه به تو فخر فروشی کند،تنها یه راه باقی می مونه:خودت برای خودت داستان تعریف کنی و پاکی افکارت را روی کاغذ پاک نویس.کاراکترها هم سگ،گربه،کلاغ،موش و راسو باشند تا مبادا برای مجوز کتاب تو ساختمون ارشاد این سو و آن سو باشی.
چهار قل را حفظ می کنی تا به قول مدیر مدرسه،خدا به قول هایش عمل کند اما خبر نداشتی فردا که در زندان دنیا،به غل و زنجیرت می کشند تو زیر آب جوش شکنجه غلغل کنان برای خدایان،قل قل می کنی :"قل هو الله الواحد القهار"
جدول ضرب که یاد گرفتی تازه فهمیدی 27 یعنی 2*13+1 و تو همان یکی هستی که میان 2 تا نحسی 13 اسیر شده ای.بزرگتر که شدی تازه فهمیدی اون دو تا نحسی وراثت و محیط هستند و تو هیچ کاره.اگه چیزی داری معلول یکی از این شرایطه:اکونومیکی یا ژنتیکی.
وقتی روی دیوارها جملات سفارشی "لبیک یا فلانی" را می دیدی عجیب در فکر فرو می رفتی،این لبیک کیست که تو را مختار به انتخاب او یا "هو" کرده اند؟بعد ها فهمیدی اون یای عربی است نه پارسی و خب ما هم ایرانیانی بودیم که به رعب و عرب،هر دو بله گفته بودیم.
سرانجام زنگ انشا فرا می رسد و موضوعاتی زنگ زده:
1."علم بهتر است یا ثروت؟"
وقتی با حماقت تمام،فریاد زدی علم خود یک ثروت است باید این حق را برای دیگران قائل می شدی که تو را به"در اجتماع نبودن" متهم کنند،سال ها بعد همان اجتماع،قرار می گذارد سبک مغزی ات برایت،سنگین تمام شود:توان پرداخت شهریه ی خوابگاه نداری و با اولتیماتومی 48 ساعته برای تو به جای انشا،دیکته"دارا و ندار"می گویند. وقتی توی ترمینال راننده ها با مهندس(!)مهندس(؟)گفتن از تو استقبال می کردند،با دربست نکردن ماشین اون چه بسته می شد دهان تو بود و گویی بال های استقبال لای در گیر می کردند.کم کم قدرت انتخاب هم پیدا می کنی"صدای عدالت"،Rani و یا 5 عدد تخم مرغ فانی،هر یک 500 تومانی؛اما اون چه آخر شب،در این عصر با دادی به دادت می رسید روزنامه ی صدای عدالت نبود بل توزیع عادلانه ی بی عدالتی بود.اگر چه در خوابگاهی که بیشتر حکم ندامتگاه را داشت قرار بود خروس ها تخم بذارن اما تخم مرغ ها،هنوز کم نمی ذاشتن و دانشجویان فرنگ نرفته کمبود ها را با گوجه های فرنگی جبران می کردند و تنها کار فرهنگی اونا این بود که سفره ی اونا روزنامه ی تاریخ مصرف گذشته باشد.
2."دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟"
آن قدر در گوش بی گناه تو از جهان سومی و بی پناه بودنت گفته بودند که بی آن که از شغلی واحد سخن بگی تنها یک خواسته را مطرح کنی:"من می خواهم ایران را به جهان اول برسونم" و چه زیبا هم کلاسی ات انشای تو را به نقد کشید:"آخه مگه یه نفری می تونی این کار را بکنی؟"رویاهای تو جسورانه و در عین حال نابخردانه بود؛خبر نداشتی سال ها ایران در همان خلیج یخ زده ی جهان سومی سورتمه رانی می کند و بی آن که National Geographic خبردار شود تنها نام خلیج را تغییر می دهند:"کشورهای در حال توسعه".دیگر چه فرقی می کرد با چه مدرکی فارغ می شوی،همگی همکار بودیم،زیر نور آفتاب بیکار بودیم!
پنجم دبستان سر کلاس علوم چه زجری می کشیدی؟تویی که در نجوم چند پیرهن بیشتر و پیشتر پاره کرده بودی به جنون متهم می شدی و آخه کی مفهوم مدارهای بیضوی را متوجه می شد؟چه کسی از ترحم 20 ساله نسبت به پلوتن خبر داشت؟معلم ما که ایزاک آسیموف نبود تا برای بچه ها توضیح بده:حد فاصل سال های 1979 تا 1999 نپتون دورترین سیاره ی منظومه ی شمسی به شمار خواهد رفت؛اما خب برای 20 گرفتن مجبور بودی،بی خیال اون 20 سال به دروغ پلوتن را دورترین سیاره خطاب کنی و کم کم آن قدر نجابت تو را حمل بر حماقت کردند که از تو انتظار گفتن هر دروغ گالیله واری را داشتند،آری یک 20دیگر،20 ای که کنارش یک 30 سبز شد و دروغ روی شقیقه ات مته کاری می کرد.گه گاه،به شکلی ناخودآگاه،روبروی سیمای آگاهی افزا،چنان بلند زیر خنده می زدی که به گمانشان تیماری زنجیر پاره کرده، هستی ودر دادگاهی خالی از هستی،جواب و خنده،هر دو را پس می دادی.
وقتی توی یه خونه ی قوطی کبریتی،کپسول گاز تیرک دروازه بود و باغچه و حوض نیرنگ صاحب خانه،ظاهرا چاره ای باقی نمی موند جز این که خودت هم مدافع باشی و هم مهاجم،هم داور باشی و هم عادل(فردوسی پور).آن قدر توپ بی صدا،را محکم تو دیوار می زدی که گویی تدریس عملی Two Body Collision فیزیک 1 بدون هالوژنه.
بعدها که لوسین بابایی فهمید گل،فقط گل تو باغچه نیست،بی خیال رساله ی روی طاقچه،دیگر ورزشگاه ما تک جنسیتی نبود اگر چه هم چنان تک ظرفیتی.در حالی که تنها یه گل باقی مونده بود تا اختلاف شما دو رقمی بشه،اجازه(!) می دادی بر خلاف تمام رقابت هایی که در پیش رو داشت،لااقل تو اون بازی طعم شیرین تساوی را بچشه،اما فرجام اون مسابقه ی فوتبال باز هم برای خواهر تو اعطای جام حالگیری بود،اگر چه برد 10 بر 9 تو،نخستین درس مکتب خانه ی فمینیستی:"بازی کردن در زمینی که مردها قوانینشو از پیش نوشته شده،در جیب دارن،بازی کردن نیست،بازی خوردنه"سال ها بعد آه و نفرین خواهر 9 ساله و زن همسایه تو را آپارتمان نشین کرد،یا بهتر بگم خونه نشین و آن گاه که آقامیر با همین ترکیب آخری وداع کرد ،میر پنج ها برای تو دیوارهای آجری ساختند تا به جرم عمودی نوشتن روی اونا،یک شبه افقی ات کنند و این بار تو بازی ای که اونا تعریف کرده بودند گل باران که هیچ،تیر بارانت کردند تا مبادا از گاری یادگاری ها،یادی باقی بمونه.
منفورترین کلاس حرفه و فن بود،از سوهان روح بودن اره مویی و تخته سه لا بگیر تا سترون کردن قوطی کنسرو لیلا.اما هر چه بود نمی تونست برای پرونده ات حاشیه سازی کند،19.97 شیرین ترین معدلت بود آن هم در خرداد شیرین و فرهاد،فرقی نمی کرد دوزخیان روی زمین فرانتس فانون باشی یا برزخیان پر از کین بی نون،شناسنامه های باکره از گاو صندوق ها بیرون آمده بودند تا نام خاتم نام ها از صندوق ها؛اما فقط آزادی را هجی کردیم تا سهم ما از اون هیچی باشه و گمان نمی کردیم سال ها بعد نه تنها گندم و میوه،بل صندوق و کینه نیز وارد کنیم.اگر چه فهم ما از سهم ما پیشی گرفته بود.
کم کم اون قدر گردن کلفت شدی که دوچرخه ی بدون ترمزت را با پا Pause و سرمای زمستون را از لای شال گردن حس کنی.در قحطی کرسی آن چه زمزمه می کردی آیت الکرسی بود و آن چه مزه مزه،اشک پیسی و تو محکوم بودی به رکاب زدن و عتاب شنیدن:"بیا و امروز را با تاکسی برو،آخه تو،چه قدر یک دنده هستی؟آخر این بازی تنها تو،بازنده هستی!"سکه ی بی پشت و روی سرنوشت را آن قدر شیر و خط انداختند تا بفهمی این جا خیلی شیر تو شیره.این جا چرخ زندگی را نه تاب گیری می کنند و نه پنچر گیری،آن چه می کنند مچ گیری است.پس اگر توی تنهایی،زیاده روی نمی کردی،تنها یه راه باقی می موند:پیاده روی! و چون در سرزمین تو دیر رسیدن همان هرگز نرسیدن بود دیگر فرقی نمی کرد 40 ساله فارغ التحصیل بشی یا 4 ساله،27ساله باشی یا گوساله،مهندس مخابرات باشی یا منشی مکاتبات.صدها مدرک هم که می داشتی از تو تنها مدرک بی گناه بودن می خواستن،که خب اونا بدو تولد به ضرب قنداق اسلحه،از قنداقت به سرقت برده بودند.
بالغ شدن چه آسان،بائر شدن یه افسون؛تازه فهمیدی 50 درصد اون شعار"فرزند کمتر،زندگی بهتر"اختیاری است اما خب 50 درصد بقیه اش رویایی.اصلا این که St.Mary بی Marry بچه دار شده باید هم مشکوک باشه،حالا به فرض هم که خواست خدا باشه.کتاب های بابایی را قایمکی تورق می کردی تا از روان شناسی و نوجوانی،آدمکی بسازی که به اقتضای سنت و نه سنت،طبیعی بود.عزلت را به بلوغت نسبت می دادند و نه نبوغت،که اگر از دومی هم سخنی بود سنخیتی نبود.مهم نبود غده ی هیپوفیز برای غدد غیر نقدی پیام تبریک فرستاده آن چه تعیین کننده بود بازرسی های بی استعلام باب استفعال بود،از استحمام بگیر تا استغفار.پیرتر که شدی فهمیدی اگر بلوغی هست جنسی و اگر تحریکی هست تماسی و تو در حسرت یک همه پرسی،موهای سرت اقدام به خودکشی دسته جمعی می کردن و تا تاس شدن،تنها پاس شدن چند واحد کافی بود.
اگر چه 8 آذر 1376 باز هم روی زمین،دروازه ی مارک بوسنیچ استرالیایی باز شد،اما اینگار بعد از آن درهای آسمان،یکی یکی به رویت بسته شدند و روی همان زمین،زمین گیر شدی.گیر دادن ها شروع شده بود،فکرهایت در روز روشن زنجیروار به قتل می رسیدند،اگر چه روشنفکر نبودی.سلام که توقیف شد،با روز،با روزنامه،با شب،با شب نامه،با زور از شب تا روز بیدار ماندن،خداحافظی کردی.
برای رسیدن به کوی دانشگاه می بایست گوی سبقت را از یارهای دبستانی ات می ربودی و سد کنکور را سوراخ می کردی تا چشم حسود کور گردد.و این ها همه،یعنی ربودن،سوراخ کردن و کور کردن رتبه سراسری ات را به یک نزدیکتر می کرد.اما کم آوردی،در دو قدمی برق خواجه نصیر،برق چشمانت خواجه شدند.در حالی که رسانه هم مانند نفت ملی نشده بود،رسانه ی ملی فریاد می زد:"بزرگ فکر کنید:دانشگاه صنعت نفت"سرانجام بزرگترها به جای تو فکر کردند و تویی که فکر می کردی بزرگ شدی با مداد مشکی نرم،بی خبر از پوست اندازی سخت،به فکر استقلال مالی بودی و براندازی غیر نرم.اگر چه انتخاب رشته،دستی بود،اما بعد از آن دیگر انتخاب هیچ چیز،ولو رشته های آشی که برایت پخته بودند به دست تو نبود. گرمای خوزستان هر اراده ای را تبخیر می کرد تا پسر خرس گنده به خواب زمستانی فرو رود.
از ترم دوم که ساز مخالفم شروع به نواختن کرد،گفتند"لابد حسودی چشمش زده است،عشق برق کورش کرده است"زار زار خنده ام گرفته بود.نتیجه ی آن همه" قربانت شوم"ها،قربانی شدن شخص شما بود.
تویی که کتاب هایت زبان اصلی بود،اصلا نمی دانستی با چه زبانی به آن ها بگویی من نه کار می خواهم نه درآمد،نه کمک هزینه می خواهم نه هزینه ی سرآمد،نه نفت می خواهم نه پول نفت؛کاری به کارم نداشته باشید،اما کار از کار گذشته بود.در رفت و آمد ترم ها،پول نفت بر سر سفره ات آمده بود و تو داشتی بر روی زخم مردم نمک پاشی.
کارنامه ی سبز شهادت می داد که تو،مهندسی برق شیراز قبول شدی اما تمام شهادت های سبز،مهندسی شده بود تا بنیاد شهید،آن ها را"عند ربهم یرزقون"نداند.عصر،عصر ابزار علاقه به فرشته بود نه رشته،و تو اینگار کاراکتر گاو و الاغه ای بود که می بایست زیر پایت علف سبز می شد.
خودت را به آب و آتش زدی،اما نشد که نشد،با انتقالی دائمت موافقت نشد.اگر به آتش هم می زدی آب از آب تکان نمی خورد،اصلا با چه ضمانتی با انتقالی دائمت از دنیا موافقت می شد؟تویی که بغضت،پشتوانه ی مالی نداشت تا وثیقه بذاره و خودشو آزاد کنه معلوم نبود چگونه برای مرگ قسطی چک کشیده بودی؟
فارغ که شدی،بچه ای به دنیا نیامد.می گفتند"بچه شدی؟با پول نفت،تا هفت پشتت می خوردند و می خوابند،کنکور دوباره،دیگر چه صیغه ای ایست؟"و تو چه قدر از خوردن،خوابیدن ؛صیغه بدت می آمد.اصلا همین"بد آمدن"ها بود که معافیت قد و وزن از تو خوشش آمده بود.
با این که تنها چند روز تا تشکیل کمیسیون پزشکی مانده بود رسانه ی ملی بار دیگر دین خود را به من درمانده،ادا می کرد و خبر از مرگ معافیت قد و وزن و نه فرمانده،می داد،بی آن که پیرهنی مشکی به تن کنم،خود را برای پوشیدن لباس سبز نیروی انتظامی آماده می کردم.سال ها بعد توی همان رسانه ی ملی،لباس سبزهایی را دیدی که با دیکته ی "کن فیکون" 18 کیلو وزن کم کرده بودند و خبر نداشتند معافیت قد و وزن سال ها پیش "کان لم یکن" گشته است.رویشان آن قدر زرد بود که لباس هایشان آبی شده بود.
تویی که عطای امریه ی نفت را به لقایش بخشیده بودی در برابر امر به معروف کارت بسیج یک شبه،نیز مقاومت کردی تا تنها قوای خلع سلاح شده ی خودت برای از سر نوشتن سرنوشتت،بسیج شوند،اگر چه جوهر خودکار وجودت داشت تمام می شد.
می خواستی شیرینی عقل را تجربه کنی اما تو را شیرین عقل می خواستند.خدمت سربازی همان جایی بود که سوزن گرامافون روی نامت گیر کرده بود؛بیت الغزل زندگی بدون غزل!و تو با تمام وجودت آموختی هر جایی که به رسانه ها اجازه ی ورود نده،نه وجودی باقی می مونه نه جودی.
در بدو ورود به پادگان به تو گفتند"دوران خوشی دیگه تموم شده"و ای کاش واقعا همه چیز تمام می شد. در حالی که زندگی تنها دو روز بود مجبور به خدمتی دو ساله بودی.پسرها سرباز بودند و دخترها سربار.سهم اعصاب تو در نظامی که قرار بود به کمونیست ها آزادی بیان اعطا کند نورولوژیست ها هم نبود.به آخر خط،رسیده بودی و می خواستن آخر،روی رسیدن خط بکشی. از این جا به بعد مجبور بودم به جای نقطه سر خط،توی هر خطی مدام سه نقطه بگذارم،تا در دام نیفتم،بگذریم.
اگر چه پیشونی بلند ها را خوش بخت و اقبال معرفی می کردند اما بلند بودن،پیشونی گاو پیشونی سپید ما،تنها از بابت نوشتن این جمله بود:"پیش اسم ما نوشتن:حقته،باید ببازی! " اما تو آب دیده تر از این حرفا شده بودی،به جای این که توی آینه،خودتو ببینی از خودت برای خودت آینه می ساختی:گذشته ها را پدرانمان ساختند و آینده را مادرانمان،این وسط،ما،تاختن(شاید هم تاس انداختن) و باختن یاد گرفتیم نه ساختن و آموختن،تنها اونایی از باختن می ترسند که ساختن بلد نباشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۸۸ ، ۰۲:۰۰
protester