اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در تیر ۱۳۸۸ ثبت شده است

الله اکبر،خدا بزرگتر است،نه بزرگترین،شاید هم بزرگتر از بزرگترین.بزرگتر از آن چه که تصورش را بکند،اما تعقل او سال ها پیش با تصور،بدرود گفته بود.خدایش را CT-SCAN برده بود،دکترا جوابش کرده بودن.حالا برای شفای او پیش چه کسی دعا می کرد؟ خدای مرده را تقصیر و خود کرده را تدبیر نبود.از همان ابتدا فهمیده بود که زندانی کردن خدا،نتیجه ای بهتر از طولانی کردن شبا نداره.اما چه میشه کرد؟هدف انتقام گرفتن بود و جنس متهم،خدا یا بنده ی خدا،وسیله.قلب شیشه ای او این بار به جای غم بخار گرفته بود،خدای او هنوز نفس می کشید،مگر این که خدایش را زنده به گور می کرد.اما با کدامین دستان؟خالی بودن اونا شکایتو مجاز می کرد نه جنایتو.منو به گوشه ای پرتاب و قلم را از دستم گرفت."تو داری مراعات می کنی،تو می ترسی نجس بشی یا به جرم ارتداد مشمول مگس کشی،این گونه روایت کردن روی اعصاب من قدم رو میره،من به سیم آخر زدم اما تو به کاهدان" شاگرد مکتب هدایت با "لکاته" خواندن من در همان کلاس اول بوف کور در جا می زد،تربیون،حق یا ناحق،به دست او افتاده بود:"بچه بودیم خدایمان عینک نداشت تا یکی را IQ چهارصد کند و دیگری را بی Q،جلبک.یکی را بی دلیل هابیل گنده دماغ کند و دیگری را بی بیل،مکنده سماق.سمعک هم نداشت تا دعاها را جا به جا،Reply کند.چوبک هم نداشت تا طفلک،پدر را،تو صف بانک،بی کتک،رسوا کند.اتاقک هم نداشت تا درش را یک شبه تخته کنند.مترسک هم نداشت تا دروغش را همه باور کنند.غلتک هم نداشت تا به نام او ما را له کنند.آن قدر خدا بود که هر کس دروغ می گفت،دشمنش بود.اما خدامان به اندازه ی دروغ هایمان بزرگ نشد.با دروغ گفتن آدم تر شدیم.اصلا خدا شدیم و او تنها تماشا می کرد.مرا به "بله گفتن" عالم ذر Refer می داد و این همه "نه شنیدن" را با صبر نداشته ام رفو می کرد.خدایا بیدار شو! نگاه کن ساعتت خوابیده،بنده ات نالیده،کمرش خمیده،مهری ندیده.بس کن این بازی را،راضی کن این قاضی را.خراب کردی به گمان این که بنده ات خراب تو می شود.اما قمارباز خوبی نبودی.اصلا خدای خوبی نبودی.برو خدا(خودت) را شکر کن که جز تو خدایی ندارم.لااقل چند تا خدا می آفریدی تا هی به ما نگی بهتر از من ندیدی.آن قدر در اجتماع نبودی،اصلا آدم ندیده بودی،که به خیال باطلت عشق یه طرفه ممکن نبود.به دنبال گم کرده ی خود بودی.خب طبیعی بود بعد از اون همه تنهایی انسان را جانشین تمام نداشته هایت بدونی و با یک نظر عاشقش شوی.فرشته ها خیرخواهت بودن و ابلیس هم پا در رکابت.اما دمت گرم که گربه را دم حجله کشتی و شیطان را در طوفان خشمت تنها گذاشتی.گفتی زن و مرد برای من تفاوتی ندارد،مهم مرد بودن شماست و چه با نامردی خود را در بند ضمایر،مذکر کردی.آن قدر ناشیانه عمل کردی که هیچ کس باور نمی کرد سهم حوا،از این آشیانه کمتر از آدم نیست.عذاب وجدان رهایت نمی کرد،زن را لطیف و به قول خودت جمیل آفریدی تا او بی دلیل ناز کند.اما هرگز تصور نمی کردی هکرها با یک Copy & Paste ساده مروارید صدف ها را Crack کنند.او را با مهریه به مزایده گذاشتی اما آن چه کردی مضایقه بود:سومین آیه چهارمین سوره ات بی مناظره،رسما اعلام مناقصه کرد.گفتی "تقوموا لله مثنی و فرادی" (دو نفر،دو نفر یا یه نفر یه نفر برای خدا قیام کنید) اما آن چه مومنان به خاطر سپردند "مثنی" آیه ی "فانکحوا ما طاب لک من النساء مثنی و ثلاث و رباع" بود.تو نباید صیغه را مجاز می کردی تا هم کیشان من کیش را آباد کنند.ایشان نقد را رها نمی کنند،حال را چسبیده اند و حال را.نسیه ات هم چنگی به دل نمی زند.اصلا چه توهینی بالاتر از بهشت و جهنم؟یعنی این قدر ما به کوری مبتلا بودیم که تنها با حوری و زوری تو را دوست داشته باشیم؟نگفتی این جا زمینه نه مشتری؟ترسیدی بهت بگن بی مشتری؟داد من از این همه بی دادی توست،این چه عدلی است که نر،امشب این جا و فردا خانه ی دوست.ماده پوست اندازد و او فکر نگارش باشد،آن نگار هم به دو شب لاس زدن فکر اتاقش باشد.گفتی که یاد من به قلوب آرامش می دهد اما باد تو کلاه برداری می کرد تا آفتابت،بخت و روی بندگانت را ست و اعتمادشان را سست کند،دیگر نه آرامی باقی مانده بود و نه رامی؛و باران مشکلات، در قحطی چتر،چه بی ملاحظه بر سرهای کچل ما یادگاری می نوشت و در این میان راه سوم،بعد چهارم،ستون پنجم و حس ششم همه به تقلید از تو،دست به سینه ایستاده بودند.گفتی شب را برای آرامش ما آفریدی و لابد روز را برای اعصاب خرد کنی،روزت مدعی بود که حقایق را آشکار می کند اما او را هم خریده بودند تا مثل روز برایم روشن باشه که ریاکاری همان اضافه کاریست؛و چه هوشمندانه از چنگال عدالت فرار کرده ای،تو می بایست بابت این همه بی عدالتی پاسخ گو باشی اما عدالتت را به آخرتم پست کرده ای.آن گاه که تمام رسانه ها از فغان تا زبان در خدمت تو هستن،آن قدر هم شناسنامه داری که نامت،بی نامه از صندوق رای بیرون آید،رئیس جمهور محبوب! اما یه جای نقشه ی تو می لنگد و آن نقش بنده ی توست.خبر نداری بی اذن تو در صور دمیده و همه از طور رمیده اند؟این جا قیامت شده،آن چه می بینی مترسک موسی است نه دین عیسی.این جا هر روز اربعین شهدای دیروز است و تو،در این حکومت نظامی،هنوز مشتاق"اربعین لیله".خدایان بی شناسنامه خدایی می کنند و تو شناسنامه ات را گم کرده ای.به ایشان حق بده که بی پدر و مادر بودنت را بهانه کنند.تو آن قدر بازی نکردی که ایشان با نام تو Game اختراع کردند. ما نخودی بودیم و در وسط وسطی،آن چه می خوردیم توپ بود نه توت.آن هم توپی سه حرفی،به نام دین،که گلوله ی آن کین بی پارویی را بر شقایق های بی شینمان باقی می گذاشت.قول داده بودی کسی قرآنت را تحریف نکند اما نگفتی آخوندهای ما به نام و کام خود تفسیر می کنند؟ندانم کاری کردی!قرار گذاشتی هر کس به اندازه ی فهم خود برداشت کند اما سهم و نه فهم(ی!) ایشان مساوی تر از همه ی ما بود.شاید امروز این نگاه خونسردت مرا تحمل کند،اما فردا که ملک با کلک برایم پرونده سازی می کند و مرا یکی از عمال شیطان خطاب،هرگز توهینش را تحمل نکن،که بنده ی تو هر چه باشد جدایی طلب نیست!من تو را منطقی تر از ان می دانم که احساساتم را پیش از تو و در نزد تو خاک کنم.یزدان من،عصیان من را هذیان مپندار که چون چنین کنی قرآن من به دروغ تو را جیران رگم خوانده است!برخیز و علی رغم بی میلی،این میلم را بی پاسخ نگذار،قابل دانستی چند عدد سیلی هم Attach بفرما،اصلا بزن،آن قدر که حکمت در همان محکم بودن خلاصه شود،ار بمیرم تو خود را باید قصاص کنی و در این قصاص حیاتی است از برای تو.بگذار من "به" و "با" زنده ماندنت امیدوار شوم."
جملات پایانی،بار دیگر خدا را احساساتی کرده بود و آن چه می زد نه دستان او،بل قلب او بود.در آغوش بنده اش گریه می کرد و ایضا بنده در آغوش او؛و چه راحت خدای زنده،جسارت های او را چون همیشه از گوش دیگر Deport کرده بود.ممنون او بود،نه این که چون و چرایش را جوابی نباشد،هرگز!ممنون او بود که این چنین،نگران سلامتی معبود خویش است،ممنون او بود که قرآنش را لااقل گردگیری کرده است،(اگر چه به قصد مچ گیری!)ممنون او بود که او را لایق شنیدن نگفته هایش و شاهد فروختن نداشته هایش دانسته،خدای او امشب،از شدت خوشحالی،خوابش نمی برد،چرا که بنده اش 27 بار نام او را صدا زده بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۸۸ ، ۱۶:۵۲
protester