اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

آفتاب نزده داشتند در خونه را می زدند.اول تصورم این بود از وزارت بهداشت آمده اند و لابد می خواهند سوال کنند SPF کرم ضد آفتابمان چند است؟اما اینگار برای یک لحظه رویاهای من لای ابرها گیر کردند،باورم نمی شد صاحب خانه شدن جوانان،تنها یک شعار انتخاباتی نباشد؛داداشی را به سردخانه برده بودند و لابد تنها،کافی بود مراکز همسریابی هم یک هم خونه برای او پست کنند تا خونه اش گرم شود.از روی حواس پرتی،درست روز تولدش،شمع عمرشو فوت کرده بود،حال،از اداره ی اوقاف آمده بودند پول پوکه ها را بگیرند.می گفتند وصیت کرده"بدنم را غسل ندهید.بگذارید بوی گندش همه جا را پر کند.آن قدر که نزدیکترین کسانم،هم جرات نزدیک شدن به آن را نداشته باشند"
این نسل پر توقع،خبر نداشت این جا از صبح،آب قطع شده است،حتی نمی توان چشم ها را شست،جسم ها که جای خود دارد.در این سرزمین بر اشک هم مالیات تعلق می گیرد.
تا آخر عمر برایش اضافه خدمت نوشته بودند.آرام جانم،آرام آرام،جانم را برده بود.یاد آخرین جمله ی قبل از اعزامش افتادم"تو بگو،بر سر کچلم چه خاکی بریزم تا رشد موهایم تقویت شود؟" از شدت گریه تمام موهایم خیس شده بود.با هیچ سشواری خشک نمی شدند.تازه دلیل آن همه شوره و دلشوره را فهمیده بودم.دستپاچه تر از دریاچه ی ارومیه،خشکیدم!خشکم زده بود!
پسر ترشروی ترشیده،زندگی اش را سقط جنین کرده بود.اما چرا؟آیا از امروز همه ی عمر من در چراگاه می گذشت؟
توی آخرین تماسش گفته بود"چه طور منی که یک زندانی ام،می تونم زندان بان باشم؟این جا،من آدم هایی را می بینم که به جای این که روزی 1357 بار لباسشان را عوض کنند،جامه ی عمل خریده اند! این جا،مهد آزادی است و من آن قدر آزادی ندارم که پوتین هایم را دور گردنم آویزان کنم و بر سر سفره ی افطار اعتصاب غذای ایشان،بنشینم"اصرار داشت تا به ایشان مرخصی ندهند او هم به مرخصی نمی آید!
دیابت غم پاهایم را قطع کرده بود.نای ایستادن نداشتم،قلبم فداکاری اش گرفته بود،داشت به جای من ایستاد.اینگار وقایع بعد از انتخابات را این بار،روی دور کند Play کرده بودند و داداشی نقش پزشک کهریزک را بازی کرده بود.آری همش یک بازی بود،بهتر بگویم جانبازی!روی زمین نشستم و وصیت نامه اش را پاک نویس کردم"آی اصحاب کهف،برخیزید،فردا که از خواب بیدار شوید،آرزوی مرگ خواهید کرد.دقیانوس ها اسفندیار رویین تن شده اند،تن ها ی سالم به بیداری به کار آید نه در خواب"
اما چه کسی سواد خواندن نامه ای او را داشت؟می گفتند سواد یعنی سیاهی،سیاهی هم یعنی سیاه کردن،سیاه نمایی!برای بی سوادی چک سفید امضا صادر کرده بودند،همه باید انگشت می زدند که هیچ رای و خواسته ای جز انگشت نگاری ندارند.می ترسیدم هر چه بیشتر از او بنویسم کلمات کم بیاورند.تمام شوند و حرف های من ناتمام بماند.چون توی مملکت امام زمان زندگی می کردیم،زمان نمی گذشت.مکانم را تغییر دادم.خود را به پای تیر چراغ برق سر کوچه رساندم.
لابد از دستشان در رفته بود،که برق این یکی نرفته بود و چه خوب که برای روشن کردنش نیازی به نفت و کبریت،ریش و قیچی نبود.قبول،ما کبریت های بی خطر بودیم،اما نفتی که بر سر سفره مان نیامده بود،آن قدر ناخوانده بر سر سفره ی دلمان می نشست که رئیس تیر چراغ برق جرات نکند آن را مانند آتش سوزی پالایشگاه آبادان جزیی خطاب کند.
چه کیفی می داد،سری که از شدت درد،تیر می کشد،خیلی آروم بذاری روی تیر چراغ برق.در قحطی دیوار،تکیه گاهم شده بود،پشت و پناهم.
حتی گربه ها هم از بی عدالتی خدا شاکی بودند.آخر چرا گربه های سیاه بخت محله ی ما می بایست تا این موقع شب دنبال یک لقمه ی نان باشند و در مقابل گربه های بالای شهر،شکم سیر،در آغوش کسی بخوابند که گربه اش را بیشتر از بچه اش دوست می دارد؟بچه گربه ای زیر لب می گفت"یادم باشد امسال شب عید فطر به بابا بگویم قوت غالب ما نه نان است و نه برنج!تنها دل خوش کنکمان،بادکنک های مشکیست!پلاستیک ها را می گویم،مردم ما را بعد از یک عمر مال مردم خوری به خیالشان زندانی کرده اند،این چه زندانی است که مدام در هواخوری می گذرد؟"
کم کم داشتم کاسه ی داغ تر از آش می شدم که یک نفر زیرم را خاموش کرد!با دو دستانش گردن خدا را محکم فشار می داد.می خواست خدا را خفه کند.اما خدا همچون کودکی پاک نگران او بود"این چه خدای خودخواهی است که برای اثبات صفاتش محتاج آفرینش چون منی بود؟نانش کم بود،آبش کم بود،دیگر این آدم آفریدنش چه بود؟گیرم او خوب،من چه گناهی کرده بودم؟"
دانه های اشکش مانند طناب های داری فرود می آمدند که به هیچ جایی آویزان نبودند گویی آن ها هم در انتظار مرده بودند.اگر چه به درونش وارد شده بودم،اما کفش هایم را در آوردم و مودب،گوشه ای نشستم.اصرار نداشتم چیزهای زیادی بدانم.
اینگار راست می گفتند وقتی می خواهی دردت آرام بگیرد از دردی بزرگتر سخن بگو تا درد نخست،پاک،فراموشت شود.آری درد با درد پاک می شد!
از زن بودنش گفت از جسم بودنش،از تجسم سوء ظن بودنش!
از این که قرار بوده است،فلک را سقف بشکافد اما اینگار جای دیگری شکافته شده است.
از زندگی که با خون آغاز می شود،از این که همش یک بازیه،بهتر بگویم خون بازی!
از خدایی که بعد از خواندن،فریاد می زند انسان را از علق خلق کرده نه خلق را از عقل.
از حدیثی که می گوید دختران چون درند و چادر چون صدف،یعنی ارزش این عزیز دردانه ها باز در همان چیزی خلاصه می شود که در زیر چادر است!
از زندگی زناشویی،از ماشین لباس شویی،از"هن لباس لکم و انتم لباس لهن"،از"نساءکم حرث لکم"،از"الرجال قوامون علی النساء"،از"واضربوهن فان اطعنکم فلا تبغوا علیهن".
عقربه های ساعت تصمیم گرفته بودند عکس حرکت عقربه های ساعت حرکت کنند،اما میانه ی راه پشیمان می شدند و راه رفته را بر می گشتند.اما هنوز برنگشته یادشان می آمد که تمام پل های پشت سرشان را خراب کرده اند،پس مجبور به پیش رفتن و پیشرفت خواهند بود،اما باز پشیمان می شدند.وای که چه قدر این عقربه های ساعت کم حافظه بودند،حتی 3 واحد مدار منطقی هم پاس نکرده بودند،زمان در زمان گیر افتاده بود!
امشب نماز شبش را خوانده،همان ستون دینش را و می خواهد دینش را کامل کند،دستانش را در دو طرفم ستون می کند و من می خواهم فرار کنم از این چهل ستون مرد چهل ساله؛گویی می خواهد قطره ای در چشمانم بریزد!خیال همه راحت شد؟حالا سایه ی یک مرد بالای سرم آمده است،من دیگر خدا را نمی بینم.
کاش می شد به آغوش خدا پناهنده شد اما چه کسی تضمین می داد خدا هم کدخدایی دیگر نباشد؟
حالا دیگر فقط صدای هواکش دستشویی می آمد؛چه نام با مسمایی! اما مگر آن جا هوایی برای کشیده شدن مانده بود؟
از بس که بالشم را گاز گرفته بودم،دهانم بوی پر قو می داد!حور العینی بودم که در کلاغ پر زندگی،پر پر شده بود.
دهانم خشکیده تر از زاینده رود،مفهوم زایندگی و بدرود را می فهمید.
بچه بودیم به ما می گفتند پیر شی جوون و حالا من جوانی بودم که پیر شده بود!یک پیر دختر متاهل!
اگر چه در همان جلسه ی خواستگاری،مرده بودم اما مرگ من هم،هیچ چیز را تغییر نداده بود،تنها جسدم از زندانی به زندان دیگر منتقل شده بود تا حبس ابدم،ابدی تر شود.دیگر حتی کسی به من جوان ناکام هم نمی گفت چون لیلة القدر را تجربه کرده بودم.آری قدر من به اندازه ی شبی و خواستگاری همان خواستن یک گاری بود!و ای کاش این ها را نمی فهمیدم و به خیالم،چشم و گوشم زمانی باز می شد که مثلا کالسکه ی مراسم ازدواج پرنس ویلیام و کاترین میدلتون را پای ماهواره تماشا می کردم و با دهانی نیمه باز،سفیهانه می گفتم"کاترین،خوش به حالت"
چند ماه که گذشت،دست روی سینه ام گذاشت و مرا هول داد،از چشمش افتادم!
مامان می گفت"دستی به سر و روت بکش،به خودت برس!تا از سر کار میاد تر و خشکش کن،بهش برس"معلوم نبود منی که به آخر خط رسیده ام باید به چه کسی برسم؟
همان حاج آقایی که صیغه ی طلاق را جاری کرد می خواست صیغه ام کند.به او گفتم"نمی دانم برای چه به شما می گویند آیت الله اما به راستی چه خدای زشتی خواهد بود خدایی که شما آیتش باشی"من از هیچ مردی نه مهر می خواستم نه مهریه!حقوقم را از چه کسی دادخواهی می کردم؟از دادستان و امام جمعه ی خمینی شهر،تا مجرم خطابم کنند که چرا شرایطی را فراهم کرده ام که به من تجاوز شده است؟تازه این هم که تجاوز شرعی بوده،عذر بدتر از گناه!
بابا که از درد نون به جنون رسیده بود،هر روز،دردناک تر از حرف های 57 خمینی در بهشت زهرا،روی زخم هایم اسید می پاشید،ای کاش مرا هم به بهشت زهرا می بردند،حتی اگر زهرایی دم در بهشت منتظر شفاعتم نباشد،آخر هر چه باشد من یک "خواهر اهل سنت"بودم!می بینی تا امروز اصلا این واژه به گوشت خورده بود؟
و من فقط سکوت درو می کردم.خیاط ازل،لبانم را دوخته بود و من حتی مانند زکریا از خدا نشانه ای نمی خواستم،3 روز 2 ماه یک سال بود که با کسی که کس باشد،حرف نزده بودم!
ثانیه ها در نگاه عمیقم غرق می شدند.به در و دیوار که خیره می شدم،اینگار داشتم برای افسردگی ام انرژی ذخیره می کردم.اما کدام دیوار؟من هیچ تکیه گاهی نداشتم؛یک سربار فراری بودم،خودم را به پای تیر چراغ برق سر کوچه رسوندم!
به منی که خونه ی دلم از آدم و عالم پر بود،سگ های محله پیشنهاد"خونه خالی"می دادند.لابد حق داشتند آخه من یه تیکه استخوان شده بودم!440 روز بود که نه آش خورده بودم نه کاسه ی داغ تر از آش!
هیچ کس نمی پرسید که چرا نقطه ی علامت سوال در نطفه خفه شده و به آن نمی چسبد؟ناگهان یه پیرمرد از ما سوال کرد"شما یارم را ندیده اید؟نگارم را چه طور؟به خدا به نامه ای ،خطی،دست خطی،حرفی،حتی یک نقطه از او هم راضی هستم"
اینگار راست می گفتند که آدم ها در پیری از نو بچه می شوند،پیرمرد،چهار دست و پا خودشو به تیر چراغ برق رسانده بود!خسته از یک عمر سماق مکیدن،توی آشغال ها به دنبال پستونکش بود.چه قدر اون کلمه ی"FASHION"روی کاپشن از مد افتاده اش،زار می زد.وای که چه قدر قانون جاذبه لجبازی می کرد،زیپ کاپشنشو نمی تونست بالا بکشه،هیچ،تازه آب دماغشم ایضا!ظاهرش برای هیچ کس،جاذبه ای نداشت!
حوصله ی سیگار سر رفته بود.فندکش روشن نمی شد.اینگار قرار نبود او روشنفکر شود.سیگارشو از وسط نصف،و به ما تعارف کرد
"بفرمایید،دهنتونو شیرین کنید،این شیرینی کارت پایان خدمتمه!راستش شیرینم به من گفته بود هر وقت خدمتم تموم بشه می تونم خدمتشو کنم.یهو خدایی نکرده،فکر نکنید او بدقول هستا!من زود اومدم سر قرار!
توی دانشگاه به من گفته بود"امروز نصف سهمم را،فردا نصف نصفش را و تا ابدیت تمام سهمم را خواهند گرفت،این سری هندسی است،آقای ریاضی دان!بیش از این ریاضت نکش"
اما به او گفته بودم"هر چه قدر هم که سهمیه بندی جنسیتی کنند،من و تو باهم دیگه تمام سهممون را از زندگی می گیریم!محیط بیضی را نمی تونیم حساب کنیم،کانون سهمی را که بلدیم!موازی صراط مستقیم باشیم در کانون به هم می رسیم!"
اصلا او با همه فرق داشت!فوت کوزه گری را خیلی خوب بلد بود،گل این آدم را او سرشته بود.وای که چه قدر نام و نامه اش را می بوسیدم.حتی آن مانیتور گرد و خاک گرفته را!گاه،آن قدر محو حرف زدنش می شدم که گوش هایم اصلا حرف هایش را نمی شنید! از همان اول،هم که همه او را می دیدند و من نه،همه خوش به حالشان بود،جز من! از این که زیاد به عکسش نگاه کنم می ترسیدم،راستش می ترسیدم عکسش تمام شود.آخر من،از او تنها همان یک عکس را داشتم.تمام دوست داشتن هایم را حروم نکرده بودم تا با او حلال کنم.او که ماه تمام بود،نه یک هلال در صف استهلال ایستاده!با او مغرورترین بودم،غرورم را بر شانه هایم نشانده بودم،او چیزهایی را می دید که من نمی دیدم.وای که چه قدر نگاه او پاک بود،به پاکی دستان دختر بچه ای که توی گرمای 50 درجه ی اهواز پشت چراغ قرمز،گل سرخ می فروخت.اصلا خود او مغرورترین بود.فروختنی نبود.احترام به خویشتنش حسودی ام را جریحه دار می کرد.کم کم من هم خویشتن او شدم.آن قدر نجیب بود که حرف دلش را می بایست از زیر زبانش بیرون می کشیدی.اما نه من و نه او،هیچ یک شکنجه گر نبودیم.
اولین بار که"دوستت دارم"از دهانش بیرون پرید،ناگهان دلم از روی طاقچه ی قرار،افتاد.چشمانم را بسته بودم و دزدکی نگاه می کردم با دلم چه کار می کند.زیر لب گفت:"کدام از خدا بی خبری،این نعمت خدا را این جا روی زمین انداخته؟"آن را هم چون تکه نانی بوسید و روی طاقچه گذاشت.
با تمام بی قراری ام،قرارم شده بود.
اما از روزی که پدرش را توی اعتصاب کارگری با دست بند بردند،دیگر باران بی قراری اش بند نیامد.درخت عمرش با اشک هایش آبیاری می شد.
اهل سنت باشی،کرد باشی،دختر باشی،بعد جرم سرپرست خانوارت را هم با اسپری سیاست،صنفی زدایی کرده باشند،در حکومت عدل علی،تنهاترین خواهی بود.علی تاریخ دیگر با چاه سخن نمی گفت،او را در چاه تاریخ انداخته بودند.گرگ ها حتی از او پیرهنی باقی نگذاشته بودند!علی از دختر یهودی و خلخال گفته بود و خب در سرزمین ما،یهودیان تنها یک نفر،آن هم در مجلس و خلخال هم،تنها نام یک شهر بود!به برکت وجود خلخالی ها،به هیچ ظالمی،ظلم نمی شد!
با سنگ صبور من،هفت سنگ،بازی می کردند،به سعی صفا و مروه ی او یارانه ی عدالت تعلق نمی گرفت.
هم چون پسر بچه ای برای او که برایم مادری کرده بود گریه می کردم،و خبر نداشتم با گریه ام،مادرم،هاجرم،آرامم از خواب بیدار می شود.
سرانجام شامگاه 28 اسفند ماه،با خانه ی هم خونه ی دلم تماس گرفتند و به او گفتند حال پدرش خوب است یعنی آن ها اراده کرده اند که خوب باشد.البته اصراری نداشتند او باور کند.اگر چه تا چشم کار می کرد تقویم جلالی بود و تعطیلی نوروزی،اما لااقل می تونست به چشمانش این امیدواری را بده،که لحظه ی دیدار،دیر نیست.گفتند به جای خرید لباس عید به فکر وثیقه باشید.خبر زنده بودن بابایی،اون قدر خوشحال کننده بود که نمی خواست فکر"به کدامین گونه؟"خوشحالی اش را گاز بگیرد. وای به اولین نفری که خوشحالی اش را خبر داد،من بودم.می گفت لباس عید چیه؟اون روزی که لباس همدیگه بشیم،عید خواهد بود!مبلغ وثیقه درست خاطرم نیست اما این قدر حالیم می شود که کمتر از 45 میلیارد تومانی بود که هیات دولت برای خرید هواپیمای اختصاصی رئیس جمهور سفارش داده بود.
دستان پاک آرام جانم،که تا آن روز جلوی هیچ بی جانی دراز نشده بود،از شدت شرم،چه قدر عرق می کردند.اگر قرار بود،او به جای من،خدمت برود،حتما معاف می شد. از دست رفیق های بابایی که همگی حقوقشون 10،12 ماهی عقب افتاده بود هیچ کاری ساخته نبود.خب از من نخواین لیلی را سونوگرافی ببرم،همه ی اون اعتصاب ها بابت همین عادت ماهیانه ی جمهوری اسلامی بود،دیگه!حق به حق دار،بر سر دار می رسید!
بعد از انقلاب،آن قدر در این سرزمین،سد ساخته بودند که ماهی ها از ترس نهنگ ها به تنگ ها پناه برده بودند،اما باز،خبر نداشتند باغچه ی خشک حیاط خلوتشان را می خواهند با همان آب داخل تنگ،آب دهند!به خیالمان داخل باغچه،تابلوی ورود ممنوع بکاریم،افاقه می کند،اما نشد که نشد،برای ماهی ام نه نایی باقی مانده بود نه آبی،نه نای ای و نه آبششی!می گفت اشتباه کردیم،آخه این مردم کدومشون خونه داشتند که ما در خونه شون را زدیم؟آبرویمان رفت.
اصلا در هیچ کتابی اسمی از مخترع پول نبود،شاید او هم پول نداشته که اختراعش را در جایی ثبت کند.ما روز به روز در جا می زدیم.
دوم اردیبهشت ماه،اعزام شدم!سی و سومین روز سال! ابرهه سال را عام الفیل نامیده بود و ترسی از نزول قرآن نداشت! اصلا او خود،قرآن ناطق بود.از چین و نه از هند،فیل وارد کرده بودند،آخه اتل متل توتوله،چون پسر آقا یک دیکتاتور کوتوله بود ما تحریم بودیم و باید شورای امنیت را دور می زدیم.نه این که فکر کنید قدش کوتاه بود،نه،قد که یک چیز نسبیست و کوتاهی و بلندی آن،چیزی را اثبات نمی کند،کوته بین بود یعنی بیشتر از نوک دماغش را نمی دید.آخه او و پدر ژپتو فکر می کردند امنیت داخلی یعنی این که تک تک مردم می بایست از ایشان امان نامه بگیرند،من و امثال من را هم به سربازی اعزام می کردن تا بشویم امنیه چی!خدمت به نامردها قرار بود مردمان کند.
شب قبلش،عکس آش پشت پایی که برایم پخته بود،میل کرد؛آخه گفتم که از همان اول همه او را می دیدند جز من!وای می خواستی آشو،انگشتاتو،انگشتاشو و کاسه را همه را باهم بخوری!قرار شد اول نیت کنه و بعد به جای من هم،میل کند.
چه قدر سخت بود تنها گذاشتن تنها کست،وقتی تو تنها کسش بودی.
وای باورتون نمیشه،صبح اعزام اومد ترمینال!بهش گفتم اگه می دونستم قراره این زمان و این مکان همدیگه را ببینیم زودتر از اینا،با سر می رفتم سربازی!موقع خداحافظی گفتم من قرآن را نمی بوسم من قرآنم را می بوسم!و چه قدر آیه ی زندگی من فهمیده بود،دستانش را مثل قرآن باز کرد و اجازه داد ببوسمشون!بعد هی می خواستم بیشتر معطل کنم،گفتم خواهرم می خوای فالتو بگیرم؟گفت"داداشی می ترسم درست از آب درنیاد،بعد بهم دروغ گفته باشیا"بدون این که فکر کنم جملش درست بوده یا نه؟گفتم راست میگیا!گفتم که گاه محو حرف زدن او می شدم،حال که هم صدا را داشتم،هم تصویر را!و ما هر دو از صدا و سیمای دروغگو ترسیده بودیم.
روزها توی پادگان پا می کوبوندیم و نعره می زدیم"خونی که در رگ ماست،رگ خواب رهبر ماست"آخرش توی دلم می گفتم:از ماست که بر ماست!
شب ها با همون پاها توی صف می ایستادم،تا شاید بتونم از پشت تلفن،با هم قدمم،قدم بزنم،اما خب وقتی خونه بود نمی تونست صحبت کنه.
وای بالاخره موفق شدم؛اما نمی دونم چه طور دلش اومد اون قدر سرد،جوابمو بده،اینگار آخر اون صراط مستقیمی که راه و همراه هم بودیم به کوچه ی علی چپ رسیده بودیم.
توی پادگان وقت نداشتی سرتو بخارونی،یعنی داشتیا،ولی سر نداشتی که بخارونی! آخه ناسلامتی تو سرباز بودی و سرتو باخته بودی!به هر حال21:30 خاموشی می دادند،زیر نور لامپ دستشویی،درست مثل یه موش،برایش نامه می نوشتم.مثلا نوشته بودم"وای تو چه طور دلت می آید،دلت برای من تنگ شود؟تو نمیگی اون وقت منی که در دلت هستم جایم تنگ می شود؟"اما این دل خوشی من هم،اون قدر دووم نیاورد،لامپ دستشویی سوخت!دلتون نسوزه آ،خب تمام شیرینی آموزشی به همین سوختن هاست،آفتاب سوخته شدن ها!آخرش هم نفهمیدم،SPF کرم ضد آفتابمان چند بود؟ اما این که چرا دستشویی هواکش نداشت،خب دلیلش ساده بود؛هوایی برای کشیده شدن نبود.
آموزشی که تمام شد،یک هفته مرخصی اومدیم.تا میلش را خوندم اینگار قرار بود برای تمام عمر به مرخصی بروم.گفته بود"یگانه باورم،شاید حرف هایی که امروز می زنم،خودم هم،فردا باور نکنم؛نپرس چرا،اما من دیگر شما را ندارم،یعنی دوست ندارم"
حتی یک"چرا"هم نگفتم و ای کاش می گفتم.از آن روز همه ی عمرم در چراگاه گذشت!نه،نه،حالا یادم اومد،اشتباه کردم،اون حرف ها را وقتی توی زندان بودم،بهم گفت!توی آخرین تماسش.
اه،خودتونو ناراحت نکنید.او سرش بره،قولش نمیره،خودش به من قول داده هر وقت خدمتم تموم بشه می تونم خدمتشو کنم!من که می دونم می خواسته خودشو لوس کنه،ببینه من نازشو می کشم یا نه؟راستی شما نمی دونید چرا یار من دیر کرده؟
وای،تازه یادم اومد،حتما دوم فروردین،ساعتشو جلو نکشیده.بس که این دختر حواس پرته.راستی من حواس پرتی ندارما!به اونایی که میگن من،خودکشی کردم بگین خودتون کشتینش.آخه من،اون جا،چیزهایی را می دیم،که خدا هم نمی دید.اصلا چشم های خدا را بسته بودن و بهش می خندیدند.باورتون نمیشه صبر خدا تموم شده بود،این هدی صابر ها بودن که به خدا دلداری می دادن.راستی شما که به دنیای مجازی دسترسی دارین،هنوز رئیس ستاد مبارزه با قاچاق کالا،مرتضویه؟هنوز جون آدما،کالاست؟اصلا ارزش قاچاق کردن داره؟هنوز خون آدم را توی شیشه می کنند؟اون شیشه ها را چی؟قاچاق می کنند؟نفس کشیدن،چی؟زوج و فرد نشده؟روح الامینی،چی؟قاتلشه،پیدا نشده؟ندای ما چی؟خفه نشده؟
وای دیگه دارم،کم کم نگران نگارم میشم.راستی دقت نکردم؛شماها چه قدر شبیه یار منید؟اما گفته باشم،یار من شبیه نداره،اصلا یکتای من،تای من،تا نداره!"
وقتی دو تا تایی که تا نداشتند،توی ژنشون،جز اکسیژن هیچی نداشتند،در کانون گرافیتی نوک قلم به هم رسیده بودند،چه لزومی داشت کارت گرافیکی مانیتورم را به رخ نمی رخ ها بکشم و بگم مردها وقتی چهل ساله می شوند،بالا خانه شان را اجاره نمی دهند،سند خانه شان را به شرط هم خانه شدن،اجاره می دهند!
مشکل،همان رهن و اجاره ی دو تا اکسیژن و کربن قلمه،که بی آن که هوای کسی را داشته باشند،هوای جمهوری اسلامی را آلوده می کنند!به نایب آقا بگویید،مشکل از دی اکسید کربن ماست،نفس کشیدنمان را زوج و فرد کنند.آره می دونم وقتی توی این مملکت تمام روزها انتظار فرج آقا را می کشند،خب روزها می شوند جمعه دیگه،نه زوج و نه فرد،تکلیف چیست؟حق نفس کشیدنمان را تعطیل کنند!
وقتی فرد،فرد ما حتی جرات زوج شدن هم نداشتند،ما کنار تیر چراغ برق،بی هیچ حرف و حدیثی زوج شده بودیم! ای کاش خبر داشتیم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۶:۴۵
protester