اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

آخرین روز پاییز بود،تا شمردن جوجه ها،تا خوار شمردن جوجه ها،تا مردن جوجه ها،دیگر چیزی  نمانده بود.تقریبا تمامی برگ ها زیر پای آدم ها خرد شده بودند،اگر چه از همان اول سال،از همان خردسالی،هم می دونستند سرانجام  روزی خرد خواهند شد.اما این دلخوشی که بعد از خرد شدنشان دیگر زنده نخواهند بود،آرامشان می کرد.آن قدر آرام که صدای خرد شدنشان،آدم ها را آزار نمی داد.
یکی از اون آدم ها  گوژپشتی بود که هیچ کس آدم،حسابش نمی کرد.دهانش خشک تر از برگ ها و سرگذشتش خشن تر از سرنوشت برگ ها بود.خرد شده بود اما هنوز زنده بود.از همان زنده بودن هایی که روی پیشانی شان به جای"من مردم"،"من مردم"می نویسند.
خونه ی دلش آشوب بود و سرش سرکوب.گویی پنکه ای بود که خاموشش کرده باشند،اما هنوز کاملا از حرکت نایستاده باشد.اینگار دورهای آخرش بود.حالا دیگر هر فکری جرات می کرد انگشت توی سرش کند.نه وقتی برای حرف زدن داشت و نه دقتی.گم و گور شده بود.اصلا خود گور شده بود.یک گور دسته جمعی از خود،غرور،شعور،و تنهایی اش،همه خاک شده بودند.همه خاک بر سر شده بودند.
هر کس حال و روزش را می دید،گمان می کرد از آن آدم های بی اهمیتیست که در تمام عمرش اگر موفقیتی هم داشته به خاطر ترحم زمان و مکان بوده.با وجود این که تعاریف اهمیت،عمر،موفقیت همگی دچار ترقی معکوس شده بودند، چیزی از بی ارزش بودن او،کم نمی کرد.
عقاب بود اما از آن عقاب های نقش بر آب،عقاب های سر توی آب،عقاب های سر راهی،عقاب های ته تباهی،عقاب های از مد افتاده،از اسب افتاده،از اصل افتاده.
آن قدر سرش را زیر آب کرده بودند که روزه سکوتش باطل شده بود.ماتم یک تمام شدن سراسر وجودش را بوسیده بود.پس از سال ها پوسیدن،از کارخانه اخراج شده بود،باید سرش به سنگ می خورد تا بفهمد به  سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندند،اما باز نفهمیده بود.یعنی چون می فهمید،نفهمیده بود.یعنی چون فکر می کرد که می فهمد،نفهمیده بود.مثلا فکر می کرد انسان حق ندارد تمام حقوقش را با حقوق بازنشستگی تاق بزند،حق ندارد برای دفاع از حقوق همکارش،سماق بمکد،حق ندارد خودش را خوار کند،حق ندارد به خودش افتخار نکند،اما مگر کسی به فکر کردن حقوق می داد؟
آب ها که از آسیاب افتاده بود،همکارش به سر کار برگشته بود و به قیمت یک لحظه عذرخواهی و چند دقیقه خواری،چند سال سیری و سیرابی خریده بود و چون سری نداشت که زیر آب کنند،تنش را روی آب انداخته  بودند تا آفتاب بخورد.از آن آفتاب هایی که سایه مردها را می کشد،آفتاب های نجس،آفتاب های آفتابه ای.
آب ها،تجسمی از سراب،بوی فاضلاب،می دادند.آبی نبود که دست و صورتش را با آن بشوید.خشکسالی بود،بر اشک ها هم مالیات تعلق می گرفت و او دیگر پولی نداشت.دستش به جایی بند نبود،چون اصولا قرار بر این بود که قراردادی در کار نباشد.به او بیمه ندانم کاری هم تعلق نمی گرفت چه رسد به بیمه بیکاری.دروغ می گفتند راه باز است و جاده دراز.تمامی راه ها بسته بودند و دستان او به جای جاده،دراز.از دانشگاه که اخراج شده بود،قید سرآمد شدنش را زده بود و حالا قید درآمدش را.در این جزر و مد،او مانده بود و سری که درد می کرد،سری که نمی شد بست.خش برداشتن ماشین زندگی دوران تحصیلش،خورده شدن گوشه ی بیست هایی بود که می گرفت و حالا که دورانش به سر رسیده بود،دروغ و ریاکاری،دو به دو،تمامی دوهای بیست هایش را خورده بودند.او مانده بود و صفرهای کله گنده،کله هایی که به درد کله پاچه هم نمی خوردند.کله هایی که دیگر سر نبودند،کله هایی که تو سری خور،شده بودند.
در سرزمینی که روز و شبش،زور و شب بود،مشخص نبود طولانی ترین شب سال را با چه چیزی گز می کنند؟اما به هر حال از سیمای شهر مشخص بود که گزمه ها اجازه داده اند مردم جشن بگیرند و از بگیر و ببند خبری نبود،همه به همراه قیمت ها آزاد بودند،به قیمت طولانی تر شدن شب.
مشخص نبود یک کوه خستگی چگونه در یک خانه قوطی کبریتی جا خواهد شد.هر چه قدر آیفون را بیشتر می زد،آیفون بیشتر خودش را به بی خیالی می زد.از این که هیچ کس خونه نبود و با چراگفتن ها تیرباران نمی شد، اندکی خوشحال شده بود.اما گویی سیب خوشحالی کال بود،کلید خونه را پیدا نمی کرد،توی کیف،جیب،جوب،هیچ نشانی از کلید نبود.هر چه قدر سر کار تونسته بود بر اعصابش مسلط باشه،حالا دیگر نه رام بود و نه آرام.تمام سلول های بدنش شروع به اه گفتن،کرده بودند.آن هایی که فقط همان صحنه را از او می دیدند،هرگز نمی تونستند به او حق بدهند.از این که بانی عصبانیت او یک کلید شده بود،از پوچی و پوکی دردش،بیشتر دردش گرفته بود.خوشش نمی آمد به همسایه ها ثابت کند ساکن فلان طبقه است،تا مثلا از پشت درب ساختمان به پشت درب واحدشان برسد،وقتی درها به رویش بسته بودند چه فرقی می کرد پشت کدام در باشد؟میان ثابت کردن و ثابت ماندن،گیر کرده بود.نای ایستادن نداشت،دلش می خواست با تمام ملاحظات و رعایت هایی که در طول زندگی اش به عرض دیگران رسانده بود،لج کند و در مساحت رنج،پاهایش فلج شوند.اما اینگار خوشش می آمد سختی بکشد.هوا سردتر از آنی بود که به داغ بودن جهنم ایمان آورد.کبریت فروشی از مد افتاده بود و گل فروشی از دهان.خبری از دختربچه های کار نبود.لامپ تیرچراغ برق گه گاه روشن می شد و دوباره خفه اش می کردند.گویی مسوولین دلشان می سوخت که او را سوخته صدا بزنند.توی روشنایی،تیره بختی اش بیشتر به چشم می آمد و این آمدن،تلخ تر از هر رفتنی بود.
درست در لحظه ای که فکر می کرد،شرایطش از آنی که هست بدتر نمی شود،با یک پیام کوتاه،تمام تنش آه شد."نمی دونم کی خونه می رسی؟گفته بودی سر کار باهات تماس نگیرم،فقط خواستم بگم از زندان تماس گرفتند،گفتند رای تجدید نظر تجدید نشده.شاید یک ساعت دیگه یا یه روز دیگه یا یه هفته دیگه یا یه ماه دیگه داداشتو اعدام کنند،ببین با مامانت تماس داشتی بهش چیزی نگو،صبح خواهرت دردش گرفت،باهاش رفته بیمارستان.شاید دایی شدی"
اون همه شاید،شروع به گاز گرفتن جمجمه اش کرده بودند،تمام تنش هار شده بود،خودش داشت خودش را می خورد.اینگار از یک در دنیا،یکی می رفت و از در دیگر،دیگری می آمد.کسی حواسش نبود که اگر قرار است حلال زاده به دایی اش برود،آیا بهتر نیست بچه همان سر زا برود؟از این که به هیچ دردی نمی خورد سراسر درد شده بود.احساس می کرد دیوارهای ساختمان را نمی بیند،احساس می کرد دیوارهای ساختمان، او را نمی بینند.اگر چه واژه اعدام را مرتب شنیده بود،اما اینگار،اینبار،داشت این واژه را زندگی می کرد.کار از اه گفتن و شکستن کازه و کوزه بر سر کلید،گذشته بود،تمام کوزه های عالم را بر سرش شکسته بودند.از کوره در رفته بود و نمی توانست بفهمد که چرا وقتی انسان،اون همه دارد می سوزد،اون همه  وسط کوره است،می گویند از کوره در رفته است؟
اصلا از همان اول هم مشخص بود،برادرش اهل تجدیدی نیست.انتخابات خرداد،سریع تر و راحت تر از عوض کردن پوشاک بچه،خانه ی او و برادرش را عوض کرده بود.پدر و مادرشان اصرار داشتند،لااقل یکی از آن ها،به کارهایی که نکرده اند،به اعتقاداتی که ندارند،به زندگی ای که ندارند،اعتراف،اقرار و اصرار کنند.هر چه قدر هم،فلسفه بافی می کرد و می گفت"وقتی همه جای دنیا،زندانه،دیگر چه فرقی می کنه،اگه توی همین زندان،دوباره تو را زندانی کنند؟"فایده ای نداشت و اصولا این حرفا برای پدر و مادرش،پسر نمی شد.به جبران مدرکی که نگرفته بود،به بهانه شرکت در ناآرامی ها،از دادستان یک عالمه مدرک گرفته بود،تا اگر فردایی کار پیدا نکرد،تقصیر خودش باشد که فرق مدرک با مدرک را نمی داند.توی زندان با این شایعه که قرار است جنازه فرزندان مردم را به عنوان حق السکوت به مردم دهند،می خواستند همه خواندن و نوشتن یاد بگیرند. دلش خوش شده بود که لااقل با این گونه مردنش،یک عمر زندگی خواهد کرد،اما توی این سرزمین،قرار نبود حتی یک چیز هم بر وفق مرادش باشد،گویی توی این سرزمین باید مدام زمین می خورد تا اعدامش کنند.فوت پدرش،او و برادرش را نیز به برزخ برد.
عذاب وجدان،امانشان نمی داد،بی آن که دل پدرشان را شاد کنند،روح پدرشان،شاد شده بود.نمی دانستند انسان تا کجا تنها به خودش تعلق دارد؟آیا برای دفاع از حقوق مردم،حقوق خانواده شان را ضایع کرده اند؟آیا خانواده شان بخشی از مردم نبوده است؟اما اگر قرار بود،هر کس به فکر خانواده اش باشد،چه کسی کف خیابان ها می رفت؟اگر قرار بود آب در دل مادری تکان نخورد،چه کسی از جای خود،تکان می خورد؟هر چه قدر می خواستند اخلاقی تر رفتار کنند،گیج تر می شدند،اینگار اخلاق دندان عقلشان را لق کرده بود.سرانجام قرار گذاشتند،یکی از آن دو برای خانه نان ببرد و دیگری نام،یکی اعتراف کند و دیگری اعتصاب،یکی کاری کند و دیگری فداکاری.با این وجود،نمی دانستند چه کسی فداکارترست،آن که جان خود را می بازد یا آن که به عمد،می بازد؟
با روشن شدن دوربین،بینی اش به خاک مالیده شد.متولد سال موش،یک آتشفشان خاموش شده بود.با این که از روی کاغذ می خواند،احساس می کرد تلفظ برخی از کلمات را فراموش کرده است.احساسش شبیه زمانی بود که توی خدمت،به او گفته بودند"آشخور! اگر بیشتر درس می خوندی،حالا سرباز صفر نبودی."سعی می کرد به نگاه مردم فکر نکند،اینگار با یک دست،سرش را روی ایوان گذاشته بود و با دست دیگر،آن را می برید.با این که مرده بود،حرف می زد و با این که حرف می زد،سکوت کرده بود.حقارت تمام تنش را تسخیر کرده بود و کفن را به نشانه ی صلح بر تنش پوشانده بود.آن ها که او را از دور،از پشت دوربین،می دیدند،گمان می کردند کم آورده است و با گفتن"خب،حق دارد"ترجیح می دادند به چیزهای خوب فکر کنند.به چیزهایی که فکر کردن نمی خواست.
از زندان که بیرون آمد،وقتی نداشت به لات های اطلاعات فکر کند.عقل مردم دوباره به چشمشان شده بود و چشم مردم،شتر دیدی،ندیدی.شهر دوباره مستراحی شده بود که هر کس به فکر راحتی خویش بود.بی یک نفر می خوردند و با چند نفر می خوابیدند.نه حلاجی می دیدی و نه راستی می شنیدی.راست را می دیدی،راست کردن های مردان مرد را.اگر از تشنگی جگرت می سوخت،آب جوشت می دادند تا زبانت نیز بسوزد.ترجیح می داد از کسی طلبکار نباشد،سرش توی کار خودش باشد،تا امروز که دوباره بدهکار و بیکار شده بود.
از این که به هیچ دردی نمی خورد،سراسر درد شده بود.از این که یک نفر حالا هست و چند ساعت دیگر نیست،از این که یک نفر حالا نیست و چند ساعت دیگر هست.از این که آیا بهتر نیست اصلا هستی نباشد؟سراسر درد شده بود.
هنوز فرصت دوباره خواندن پیامک را پیدا نکرده بود که ناگهان در جغرافیای درد،در تاریخ در به دری،در گرماگرم سرما،در عصر آسم داشتن آسمان،جلوی درب ساختمان،چند نفر سبز شدند.نه این که سبز بودند،سبز شدند.از وزارت راه،از همان راهی که می گفتند باز است و جاده اش دراز،آمده بودند تا روی زخم های آدم برفی نمک بریزند"آمده ایم وسایل شخصی برادرت را ببریم،درست نیست وسایلش دست کس دیگری باشد.پسر جان، من به او گفته بودم اگر اعتراف نکنه،از دست خدا هم کاری ساخته نیست.آقا جان،دو تا داداش چه قدر می تونند متفاوت باشند؟یکی مثل بچه آدم حرف گوش میده،جونش آزاد،یکی دیگه نه،خونش آزاد.جوون،برادرت را دعا کن،شب اول قبرش،طولانی ترین شب ساله."
دروغ هایشان را آن قدر راست می گفتند که خروس ها از ترس،تخم می گذاشتند و نرها با لذت،دوشیده می شدند.آن ها که کلید بهشت را داشتند،تمام درها را به رویش باز کردند.به دست نیروهای امنیتی،ناامنی در کل ساختمان برقرار شده بود.سگ های ارباب هر بابی را بو می کشیدند تا مبادا حرفی از آزادی و عدالت باشد،اگر هم باشد،همه اش حرف باشد.عکس های خصوصی،توالت عمومی چشمان هرزه شان و لپ تاپ ها،غنیمت های جنگیشان شده بود. پنبه هایی که از چین وارد کرده بودند و عربده هایی که به نام دین صادر می کردند،همه بهانه ی خوبی برای نشنیدنشان بود.گرگ ها این بار،به پیراهن یوسف نیز رحم نمی کردند،تا مبادا هیچ چشمی شفا پیدا کند.با گل هایی که هر روز خاک می شدند،کلبه احزان که هیچ،کل کنعان،کل ایران،کل این رنجستان،گلستان شده بود.گلستان که نه،گل ستان.در حکومت آب و برق مجانی،آن ها که خواب بودند،خوب بودند و آن ها که جان داشتند،جانی.خانه ها سرد بود و سردخانه ها گرم.
همسایه ها پای ماهواره نشسته بودند و صدای له شدن او را نمی شنیدند.چند نفری هم که می شنیدند،ترجیح می دادند با هندس فری دستشان بند باشد. یکی از شبکه های اون ور آب،با آب و تاب تلاش می کرد با برادر پسری که قرار بود بر سر دار رود،ارتباط زنده برقرار کند.در اون تار و مار،تنها می تونست نگاه کنه،آن هم با چشمانی که همه چیز را تار می دیدند.از اون نگاه تنها،از اون تنها نگاه،هیچ کاری ساخته نبود.فیلم هایی که چشمانش می گرفتند،با هیچ نرم افزاری قابلیت پخش نداشت و این یعنی،به هیچ دردی نمی خوردند.آخر عقل مردم به چشمشان بود و چشم مردم به زیر پای مردم.وقتی مدرک نداشته باشی،دیگری درکی نخواهد داشت.هزاری هم که بگویی به درک،به اندازه یک دو زاری آرام نمی گیری.گیرم که می دیدند،از چشم آنان که زمین زدن نر را هنر و زمین زدن زن را،نهایت لذت می دانستند،جز زل زدن و غر زدن،چه کاری ساخته بود؟چند نفری هم که غایت را یک آن نمی دانستند،عذر مستراح می آوردند،از مهر مادری،از پدر بچه ها،از همه آن چه که او نداشت و آن ها داشتند،می گفتند.پیرمردهایی که افتادن نان را بر روی زمین گناه می دانستند و آه و نفرین به راه می انداختند،چشمانشان را به روی از پا افتادن نان آور خانه بسته بودند،درهای خانه شان را بسته بودند.
بیش از همه،از هم نسلی هایش،بدش آمده بود.از نسلی که تمام عمرش یا توی صف بود یا توی کف،نسلی که از او بیگاری کشیده بودند و او به تلافی اش سیگار کشیده بود،نسلی که کار نداشت و کارش با عشوه و رشوه راه می افتاد،نسلی که مخابرات مخش را زده بود و اداره برق،برق چشمانش را دزدیده بود،نسل"هر آنکس که دندان دهد،نان دهد"،نسل بی دندان،بی نان،بی نام،نسل زندان،درد،فغان،نسل خمار،بیمار،زهرمار.این نسل از چه چیز باید می ترسید،وقتی چیزی برای از دست دادن نداشت؟وقتی همه چیز این نسل مقطوع النسل را گرفته بودند،چرا از جمله ی"میگیرنتا،میندازنت تو هلفتونی"باید می ترسید؟از پشت سر هم حرف زدن،از حرف زدن پشت سر دیگران اقش گرفته بود.احساس می کرد هیجان آدم های بی سوادی را دارد که تا چیزی یاد می گیرند می خواهند به همه پز بلد بودنشان را بدهند.اصلا از همان اول مشخص بود،وقتی از مردم طلبکار شود،بیشتر از آب خنک زندان،چک آبدار خواهد خورد.فراموش کرده بود خود او به خاطر خانواده اش،جلوی دوربین ها موش شده بود.
کم آورده بود،کم کم داشت بالا می آورد،اما استفراغ هم نیاز به قوت و بنیه داشت.از صبح،مدام دردهایش تازه می شدند و هم چنان ابتدای دیکته درد بود.اینگار هیچ نقطه ای یافت نمی شد که با گذاشتنش لااقل به سر خط برود.گویی قانون بقای انرژی جای خود را به قانون بقای درد داده بود.اینگار سرش داخل یک گیره رومیزی،گیر کرده بود و با چرخش عقربه های ساعت،گیره در جهت سفت تر شدن،می چرخید.فکر می کرد هر لحظه امکان دارد مغزش بیرون بپرد و او از شر فکر کردن آزاد شود.اما این امید به آزادی،بوی فاجعه می داد،آخر فکر کردن،تنها آزادی او،بود و چگونه آزادی از آن،با خود آزادی می آورد؟
 هنوز پاسخ سوالش را نگرفته بود،که سربازان امام زمان او را در آغوش گرفتند و شروع به معاینه فنی اش کردند.کله اش بوی قورمه سبزی می داد و دهانش بوی خون جگر.با این که کاری نداشت،اما اصرار داشتند او را یک جوان از کار افتاده کنند. بنیه منورالفکری اش زیر چکمه های استبداد،حتی یک داد کوچک هم نمی زد.اگر چه قرار بر زدن نبود،اما راهزنان،هر قراری را بر هم می زدند.در واقع،زدن نمک کارشان بود.شیرین کاری ایشان بود.از بچگی آموخته بود که اگر از سگ ها نترسد با او کاری نخواهند داشت،اما آخر اندام استخوانی اش هر سگی را به طمع می انداخت.می گفتند باهوش ترین افراد اونایی هستند،که بتونند خودشونا با محیط تطبیق دهند و با این حساب،او راهی جز،از هوش رفتن،نداشت.اما قزاق ها در عوض کاسه آبی که او پشت سرشان نریخته بود،سرش را داخل کاسه توالت کرده بودند و آرام می گفتند"نترس،خوابت خواهد پرید،الان چه وقت خوابیدنه؟امشب شب یلداست"نمی فهمید چرا زمان این همه کش آمده است و او را روی هر مکانی می کشد؟نمی دونست فرزندان اون شغال ها،چه ذهنیتی نسبت به شغل اونا دارند؟چه کسی به آن ها خواهد گفت که پدرانشان حقوق می گیرند تا حقوق انسان ها را ازشون بگیرند؟اصلا نسل ایشان به این چیزها فکر می کند؟اصلا فکر می کند؟آرزو می کرد سیفون توالت،حکم طناب دار را می داشت و با کشیدنش،از این همه درد کشیدن،نجات پیدا می کرد،اما گویی مرگ به همه ی اون گرگ ها،رشوه داده بود که مبادا او بمیرد و راحت شود.پایش از شدت سجده در محراب ایشان،خواب رفته بود.با این که کثافت از سر و رویش می بارید،هنوز از ایشان پاک تر بود.
گرمای شدیدی را در اندام تحتانی اش احساس می کرد.تازه فهمیده بود که او را روی یک صندلی مجهز به پیک نیک نشانده اند.گویی قرار بود،خشک و ترش را با هم بسوزانند.گویی قرار بود،او را از ته ته بسوزانند.دوباره "بخوان،بخوان" گفتنشان گرفته بود"اگه این اعترافات را جلوی دوربین درست بخونی،شاید کار برادرت هم درست بشه"نه مفهوم شاید را درست می دونست چیه و نه مفهوم درست را.اینگار حروف داخل کلمات هرز می رفتند. احساس می کرد وقتی انسان یک بار به عمد ببازد،باختن های بعدی دست خود او نخواهد بود.اصلا بعد از آن خودی نخواهد بود که دستی داشته باشد.سرش میان جملات هرزنامه دست به دست می شد و با نقطه،سر خط هایش،مثل توپ بسکتبال زمین می خورد.این بار دست فروشی،راضی شان نمی کرد،می بایست یوسف فروشی می کرد.می بایست اعتراف می کرد برادرش بعد از انتخابات چندین خانواده را داغدار کرده است،می بایست اعتراف می کرد که برادرش هم بسیجی ها را زده،هم خودزنی کرده است،می بایست اعتراف می کرد برادرش وسیله ای بیش نبوده که مردم را هدف گرفته است.می بایست اعتراف می کرد برادرش از اون ور آب پول گرفته تا آب و خواب را بر مردم ببندد.می بایست اعتراف می کرد خواندن کتاب های کمک آموزشی زندان،بصیرتش را این چنین فارغ التحصیل کرده است که برادران دینی اش را مهم تر از برادر خونی اش بداند.جماهیر وجودش در حال فروپاشی بود.تمام حواس پنجگانه اش نجس شده بودند،گویی فرهادی گلویش را کوه پنداشته بود و تیشه بر آن می زد.گرما راهش را گم کرده بود،به جای آن که از صندلی به او منتقل شود،از او به صندلی منتقل می شد،داغ تر از پیکنیک شده بود،سرش از ته اش داغ تر شده بود.
سماجت لباس شخصی ها بیش از پدر و مادری بود که برای نخستین بار حرف زدن فرزندشان را انتظار می کشند.دوربین،تنها از بالا تنه ی او فیلم می گرفت،تا قابلیت پخش را داشته باشد.شب یلدایش،شب قدر شده بود،ملائکه بر او فرود آمده بودند تا او قرآن که نه،آن پیک شادی را بخواند.دلش می خواست برای تمام آن هایی که به او در طول عمرش"پیر شی جوون"گفته بودند،دعوت نامه ای بفرستد تا به تماشای استجابت دعاهایشان آیند.
فیلم با یک حدیث آغاز می شد که مبادا حب فرزند،همسر،برادر،دوست،باعث شود کسی حرف حق نزند.راست می گفتند همه ی آن زدن ها،برای زدن حرف حق بود.صدای هق هق استخوان هایش،صدابردار را به زحمت انداخته بود.هر چه قدر هم که کات می گفتند،دهانش هم چنان شات بود.وقتشان داشت تلف می شد،آن ها چند کعبه دیگر را نیز می بایست خراب می کردند."اشتباه کردی،خاندانت را تباه کردی"می بایست حالش را یک جوری می گرفتند که فکر نکند زبان لالش مدال گرفته است.با چشم و دست بسته،توی راه پله ها،هلش می دادند،تا روزه سکوتش را با زمین خوردن افطار کند.
ناگهان چند تا از همسایه ها که ضمیر ناخودآگاهشون کم آورده بود،پله پله تا ملاقات او آمدند.گویی قات زده بودند،گویی مغزهایشان فرار کرده بودند تا کله هایشان دیگر کله پاچه نباشد.باورش نمی شد از قبرهای دهان باز کرده،زنده بیرون آید.باورش نمی شد آن هایی که بزرگترین استرس زندگی شان،تمام شدن باتری ساعت دیواری شان بود،از هیچ چیز نترسند.می دونست تلاش مردم بی فایده خواهد بود،اما همین که تلاش کرده بودند لاشه اش را از زیر دست و پای لاشخورها نجات دهند،برای او بوی خوش شرافت می داد.شرافتی که به قیمت از دست دادن بکارتشان رخ می داد.این رخ های دیوانه،این تن های آبستن،این جوونمردهای سالخورده،این fish های بی حقوق،تنها دلیلی بودند که او باز،جوش این و آن بخورد،تنها دلیلی که به این زندگی جوش بخورد.زندگی به رنج کشیدنش،می ارزید،وقتی هنوز کسانی بودند که با هر رنجی،به هر قیمتی،زندگی نمی کردند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۱
protester