اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است


جغد بیکاری منحوس تر از همیشه پوس خند های مستانه اش را نثار او می کرد. بیکاری که اگر چه مربوط به او بود اما هرگز تقصیر او نبود. پنهان کردن خود در پس کاغذ پاره های فارغ التحصیلی و نمرات زنده به گور شده مثل استتار سر و ته ساندویچ هایی بود که ارزش یک گاز هم ندارند. فرقی نمی کرد برای یک مشت دلار از نگاه های عتاب آلود پدر و نجوای "خرس گنده" فرار کنه و یا یه مشت احمق را به عنوان مافوق تحمل؛تقدیر او تحقیر او بود. تقدیری که پشت درهای بسته تصویب و تغییرش منوط به بند"پ" آیین نامه بود. تغییری که "از تو حرکت،از خدا برکت" تعبیر می شد. بزرگترین خدمتش به بشریت ناکام بودنش بود. قرار نبود با یک نام زیر یک بام نهایتا یک کام بگیرد بل صحبت از چند سال بندگی پدر،پدر خانم و یا خیلی اتو کشیده، دولتی رانتی بود. در غیاب تمام آنان خانه ی ملتی هم بود که بی مقدمه در برابرش خودسوزی کند. طبیعتا فرزندانی هم خواسته یا ناخواسته (This Case@: در رقابتی Random گونه سدی مشابه سد کنکور را سوراخ کرده بودند!) در قفس دنیا اسیر نمی شدند. بطری های مشروب ترک خورده و پاکت های سیگار هرگز نداشته اش را بی هیچ چشم داشتی (حتی یک کیسه ی زباله) به بازیافت محل عودت(!) داده بود تا تنها افیون او وبلاگش باشد و بس! وبلاگ نویسی او فرافکنی انسانی سیر،بی مسئولیت و سرخورده بود که نزدیک به ربع قرن سرمایه گذاری خانواده را به پست های " سر و ته یه کرباس" تقلیل داده بود. اگر چه با دوخته شدن لب ها،دارالترجمه ها نگاهها را معنا می کردند اما افکارش با بی سوادی تمام و سماجتی عجیب،عریان می شدند تا نهایتا در ندامتگاه آدم سازی(شاید هم آدم سوزی) برای او اشتغال زایی کنند. باز هم علی رغم میل باطنی به شکل اجتناب ناپذیری دردسر آفرین شده بود و بی آن که چک میلی کند همراه سربازان گم نام به ساختمانی بی نام انتقال یافت. پس از معارفه ای سرد و بی روح که برای هیچ یک از طرفین تازگی نداشت نکیر و منکر در حق او بی ملاحظگی و بی قیدی غریبی روا داشتند. تمام آن چه با سمعک تردید شنیده بود در استخوان هایش تجربه می کرد. بی او مهتاب شبی از کوچه پس کوچه های وبلاگش گذشته بودند و بی اعتنا نسبت به دور هرمنوتیکی،پرونده اش را مختومه اعلام کرده بودند:4 سال حبس بدون حقوق! ابعاد چهار دیواری دنیا با بی احتیاطی تمام به صفر میل می کردند تا سقف و کف آرزوهایش به تقلید از سیگار زندانبانان از یکدیگر لب بگیرند. قطار خاطرات خدمت سربازی با "پا جفت کردن وظیفه ها" بر روی ریل اعصابش سوت می کشید. ابر،باد،مه و خورشید بدون فلک او را فلک می کردند تا بلکه عصبانی شود و "مرگ بر ضد ولایت فقیه" را بدون z ادا کند،اما عصبی شدن افکارش را نیز زندانی می کرد تا مصیبت عظمی گردد. افزون بر این افراد به مدد افکار بازتولید و سهم او "مرگ تدریجی یک رویا" می گشت! پس لبانش را بی هیچ شهوتی گاز گرفت و با خونسردی خود هم بستر شد. هر تازیانه زندانبان را مستحق برگی سبز و محروم از نگاه های حسرت آلود فرزندش می کرد پس به جای تنظیم ناشیانه ی Firewall و باز کردن Port کینه به تارهای عنکبوتی سیستمی می اندیشید که وجدان افراد را پیش از سقف خانه شان می شکست. حافظه ی زندانیان پس از خفتنی فرمایشی Reset  می شد تا نیازی به دیکته ی "شتر دیدی،ندیدی" نباشد،لاجرم شکنجه ها را برای سپیدی پاکت سیگار تعریف می کرد(حتی الامکان بدون آلوده کردن خودکار سکته ی کرده ی خود به نام این و آن):طبق یک قانون نانوشته،هر روز مقدار کافور غذای زندانیان با سرعتی مشابه نمودار e به توان x افزایش می یافت تا هم عقیم (جنسی و سیاسی فرقی نداشت!) گردند و هم خواب ایشان طولانی! البته هزینه ی کافور مورد نیاز جهت شست و شوی اجساد مردگان از طریق یکی از نهاد های موازی تامین می شد و این امر بستری را فراهم می کرد جهت چانه زنی در بودجه سازی صحن علنی(!) مجلس! اعتصاب غذا هم به مدد کر،کور و لال بودن رسانه ها بی شباهت به تظاهراتی یک نفره در بن بست غربت نبود.البته تحقیر مرگ،یه نوع تسویه حساب با زندگی بود و از این حیث غرور آفرین! با اعلام نیاز سازمان انتقال خون،خون زندانیان مکیده و در شیشه هایی تحت عنوان "نوشیدنی های مجاز" عرضه می شد. از آن جا که عکس و فیلم های خانوادگی زندانیان تکراری شده بود کیس های از نفس افتاده به دانشگاه های دولتی اهدا می شد. کشیش مسلمان بی آن که عبایش نجس گردد از "بالوالدین احسانا" می گفت،از این که عفو رهبری تنها یک بار در خونه ی هرگز نداشته شان را خواهد زد. دلسوزی او لجوج تر از آن بود که آه زندانیان خفه اش کند. پرسیدن زمان جرمی نابخشودنی محسوب می شد چرا که از امیدواری به آینده خبر می داد. از این رو در قحطی تقویم هنگام دریافت مدرک فارغ التحصیلی"زندانی بی ملاقاتی" تازه فهمید انشای تحریف شده ی "جوانی خود را چگونه گذراندید؟"به نشانه ی اعتراض یک دفتر 1461(1+4*365) برگ باکره بود! اگر چه در عالم واقع دست به عصا و قد خمیده شده بود اما هنوز در عالم سیاست عصای ارزان قیمتی پیدا نکرده بود. خارج از زندان هنوز سیستم در حال تعادل بود که اگر هوشیارتر،منسجم تر و سخت گیرتر شدنش را طبیعی فرض می کردیم تنها آنتروپی موجود،خالی شدن زیر پای ابلهانی چون او بود! هنوز هنرمندان با ناخن بر دیوار نقاشی می کردند و باز و بسته شدن درها به همان اندازه اعصاب خردکن بود. هنوز"مرگ بر گفتن ها" از تف کردن در قحطی تفنگ(قلم هم یه نوع سلاحه) حکایت می کرد،از بازی نکرده،باختن منطق انسان ها. هنوز سیستم قضایی در خلاء محاکمه می کرد تا پرونده ها در فضای باز سیاسی معلق بمانند.هنوز جرم سیاسی و صفر صفرم ریاضی دو قلو بودند. هنوز نهنگ ها بدون جلب توجه خودکشی می کردند. هنوز مسافرکش ها تحصیل کرده بودند و چاقوکش ها لباس شخصی.هنوز تبلیغات لوله بازکنی های پر مدعا بدون کوچکترین استعداد مغناطیسی جذب درب ورودی ساختمان ها می شدند. مهمان ناخوانده از آیینه ها فرار می کرد تا مبادا هم چون صاحب خانه غافلگیر شود.منجنیق یاس فلسفی او را به سلولی خودساخته پرتاب کرده بود تا مدام از هزار و یک راه رفته و عقیم مانده سخن گوید.تمامی Password های زندگی را فراموش کرده بود و ترسی بی اصالت دست و پای او را از برای آزمون و خطای دوباره بسته بود. نسل آینده هرگز او را بابت کوچ اجباری سرزنش نمی کرد چرا که بی تفاوتی او نسبت به جامعه مهر تاییدی بر قانون سوم نیوتن بود. از آنان که دیکتاتور مآبانه و پرده نشین از مسئولیت روشنفکر سخن می گفتند متنفر بود ایضا از آنانی که روشنفکر را امامزاده ی مدرنیته می پنداشتند و از تجسم او فارغ از سن،جنس،ظاهر و تحصیلات ناتوان بودند. چرا زمانی که تنها یک مرگ کافی بود او می بایست به هزاران مرگ می مرد. تیغ بی مسئولیت،بی هدف تر از آن بود که بیش از رفع تکلیف هنری داشته باشد. از این که نخ های بخیه طناب دار او شده بودند و زخم هایش را به صلیب می کشیدند خنده اش می گرفت. چکه چکه کردن قطرات سرم هم آوا با ترکه هایی بود که ناظم هستی بر کف دست او می نواخت. ناامیدی او هم ناامید شده بود. هزار و دو راه رفته! حال که مرگ هم او را Reject کرده بود لزومی نداشت به این بازی مسخره ادامه دهد. بی آن که بخواهد با رفتار منفعلانه ی خود به خواست سیستم احترام گذاشته بود. غم این خفته ی چند،نه تنها خواب در چشم ترش نشکسته بود بلکه او را تا دو قدمی خواب ابدی پیش برده بود.روان پزشکان که زندان را به عنوان یک واقعیت پذیرفته بودند به جای رهایی از زندان به مطبوع کردن زندان می اندیشیدند. "الا ای زندانیان بی ملاقاتی،دنیا تغییر نخواهد کرد نگاهتان را تغییر دهید!" کم ظرفیتی او پاشنه ای آشیل،از برای چنین زخم زبان هایی بود. مگر قرار نبود به سرنوشتش خیانت کند؟ مگر قرار نبود آن چه را که دین اقتدارطلب مدعی بود در قالبی از پیش بسته شده،حاضر و آماده دارد،او با آزادی و دلیری برای خویش کشف کند؟ مگر قرار نبود تنها کسانی که دست از جان شسته اند و از هم چیز سر خورده اند کارهای بزرگ انجام دهند؟ مگر قرار نبود به پاس آموختنی های خود از زندگی(مرگ آرزو و آرزوی مرگ) او هم متقابلا چند واحد عملی ارائه کند؟ آری او تنها زمانی می تونست بی ملاقاتی باشه که نام خود را بر روی سیم کارت گوشی Save نکرده باشد.اگر چه یک بار هم موفق به تماس با خود نگردد:"Number Busy"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۸۷ ، ۱۵:۵۵
protester