اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات
سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ب.ظ

سیاه لشگرهای سفیدبخت

حالا که دارم می نویسم حالا نیست،چون حالا اصلا قادر به نوشتن نیستم.نه این که حال نداشته باشم،نه،مجال ندارم؛حتی وقت ندارم از ابن الوقت ها بگویم.از آن هایی که خیالشان تخت تخت،راحت است،از آن بدبخت هایی که فکر می کنند خوشبخت هستند.
راستش را بخواهید همین چند لحظه قبل،زلزله آمده است.می گویند از بس که آبروی مردم ریخته شده،کعبه فرو ریخته است.هلال احمر گفته از صورت ماه پیشانی هم میهنانم،حتی هلالی هم باقی نمانده است،همه سرطان پیشانی گرفته اند،اصل حمار وارد قانون اساسی شده و تمام اصول دیگر را خورده است.قرار شده با این اصل،با این اسب،با این کوتاهترین راه،با این صراط مستقیم،به خدا برسیم.
حالا که لحظات بد ذات شده اند و مثل سال می گذرند،به گمانم فرقی نمی کند بگویم همین چند سال،قبل زلزله آمده بود و کعبه فرو ریخته بود.
مردم عالم بی قبله شده بودند و قبله ی عالم بی مردم.در شهر پیچیده بود که ابرهه با پول نفت ابابیل را خریده است.ابراهیم زنده زنده توی آتش سوخته بود و آتش فتنه با آتش گلوله،خاموش شده بود.
حتی اگر می خواستی هم نمی تونستی همه چیز را سیاه و سفید ببینی،خاکستر،همه چیزت را خاکستری کرده بود.خاک بر سر شده بودیم،آقا بالاسرمان با تشدید الله از نو تاجگذاری می کردو قلابی از آسمان،از سر آخوندهای قلابی،عمامه برداری.نه حق فیلم برداری داشتیم نه حق خاک برداری.قرار بود هفت بار کاسه ی صبر مان را خاکروبه کنند.
قلمم آن قدر پیر شده بود که گویی سرش را گچ گرفته بودند،نه،نه،اینگار واقعا توی سرش گچ بود.اما نه گچی برای نوشتن با آن،گچی برای نوشتن بر آن.مثلا روی آن نوشته بودند"در این نظام فکری یا فکرت تغییر می کند و تو را با خود می کشیم و یا فکرت تغییر نمی کند و تو را بی خود می کشیم.هر قصد و آهنگی می بایست از قبل با ما هماهنگ شده باشد،نترسید نترسید ما هم با شما هستیم."
قلمم مدام زمین می خورد،سر می خورد،تلو تلو می خورد؛گویی زیاد خورده بود.اگر چه دائم الخمر بودنش او را از سجده و رکوع در برابر بت بزرگ معاف کرده بود،اما سال ها خوردن،او را سالخورده کرده بود.غرورش پیش و بیش از خودش شکسته بود.برای گفتن از رنج هایش،کاغذ را شطرنجی هم می کردم باز توی هیچ خانه ای جایش نبود،گفتم که او سالمند شده بود.
دردها مرا با یک دست پیش و با یک دست پس می زدند،اینگار بر گردن قلمم قلاده ای از ترس انداخته بودند،جرات موشکافی و شکافته شدن نداشتم.قلمم با هیچ مدادتراشی تراشیده نمی شد،کند بود،اصلا نمی تونست دنبال قلبم،تند تند بدود.چشم هایم از حدقه بیرون زده بودند اما مانند جوانان وطن فرصت برگشت به خانه پیدا نکرده بودند.بیداری داشت خفه ام می کرد.اینگار از سقف آسمان طناب داری به دور گردنم انداخته بودند اما بالا رفتنی در کار نبود،پاهایم را به چهارپایه"گوسفند بودن=خردمند بودن"میخکوب کرده بودند.
داشت خوابم می آمد،داشتم از حال می رفتم و در این رفت و آمد ناتوانی نجیبی را تجربه می کردم.با این که رام بودم،با این که آرام بودم،به یک باره ماموران گارد آتش نشانی بر روی سرم ریختند تا آتش فشانم را خاموش کنند.تا زمین خوردم،زمین خواری هم به جرایمم افزوده شد.تا قبل از آن،تنها جرمم عکس گرفتن بود.و خب،این جرم کمی نبود.اونا حق داشتند با من،مانند یک جانی برخورد کنند آخه من حق نداشتم از اونا مجانی عکس بگیرم.آن قدر محکم در گوشم خواباندند که گوشم خون بالا آورد.همراه گوشی ام بی حافظه شدم.می خواستم دندان بر جگر گذارم اما دندان هایم را شکسته بودند.جگرم گرم تر از گرم شده بود،گر گرفته بود،داشت می سوخت.معلوم نبود آن ها چه چیزی را خاموش کرده اند؟به خیالشان برای آن که برای دوزخیان اهل زمین،خط و نشان بکشند مرا روی زمین می کشیدند.با این وجود پیرجوون هایی که گرفتار برزخ نبودند آمدند که زیر بغلم را بگیرند اما ایشان هم"ته نوشتی" بهتر از من پیدا نکردند:بغل دستی ام شدند.زانوهایم را به تلافی زانو نزدن مقابل زالوها زخم زده بودند دیگر چهار دست و پا هم نمی تونستم راه برم.برای همین برایم ماشین دربست کردند.توی مسیر انقلاب تا آزادی نسلی که تاریخ نخوانده بود داشت شعار"مرگ بر دیکتاتور"می داد.دیکتاتور وجودم بیدار شده بود،می خواست جلوی دهان مردم را بگیرد که آی مردم مرگ کسی را نخواهید.بغل دستی ام پوس خندی زد و گفت"انتظار داری مردم بگویند داور دقت کن؟مثلا بگویند دقت کن آب پرتقال های کهریزک استاندارد بوده باشد؟"تا خواستم جوابش را بدهم رام پزشک های روان پریش جوابش کردند.از شیشه ماشین به بیرون پرتاب شد.مادون به مادون تر می گفت"شهر ما،خانه ی ما،نگه اش می داشتی،سطل آشغال کمی بالاتر بود."راست می گفت گشت ارشاد کمی بالاتر بود.
سرم همچون سر سربازی بود که اگر سر باز می کرد به جرم کشف حجاب،مادام العمر اضافه خدمت می خورد.نمی دانستم دردهایم را مومیایی کرده اند یا دردها،مرا مومیایی کرده اند؟من هنوز سوار بودم و اسیر نوکران بی سواد دربار.مردم از نفس افتاده،مردم از قلم افتاده،مردم دو زاری،مردم دو زاری در فاضلاب افتاده،داشتند توی پیاده رو خرید می کردند.این نخستین بار بود که پیاده از حال سواره خبر نداشت.نمی دانستم خرید آخر هفته شان است یا آخرین خرید آخرین هفته عمرشان؟
جانم در این عمر جان کاه،همچون پر کاهی هر سو می رفت اما دریغ از یافتن جا وغریب از یافتن جان.تا گفتم"جان"یاد نوش جان گفتن های جان جانم افتادم.تازه داشت یادم می آمد اصلا من با گوشی او داشتم عکس می گرفتم که عکسم کردند.
حافظه ام برگشته بود بی آن که خوش خبر باشد.با تبر به جان قلبم،به فکر نبش قبرم،افتاده بود؛توی چند لحظه به اندازه ی تمام عمرم،مردم.از این که تا اون لحظه متوجه نبودنش نشده بودم از خودم بدم می آمد.از این که بدون او نفس کشیده بودم و نمرده بودم از خودم بدم می آمد.از این که نمی دانستم چه بلایی بر سر او آمده است و من سرگرم کتک خوردن شده بودم از خودم بدم می آمد.اما وقتی او خود خود من بود من چگونه می تونستم از خودم بدم بیاید؟
باز با زمان داشتم عقب عقب می رفتم و ثانیه ها از این عقب نشینی ام منگ شده بودند.می خواستم توی زمان لا به لای لالایی ثانیه ها از صاحب الزمانم سفارش اندکی درنگ کنم.اما او نبود!نبود که ببیند یکی بود یکی نبود.نبود که ببیند این یک با او یک شده بود. نبود که ببیند من همان"یکی نبود"بودم.نبود که ببیند بی او هیچ چی شده ام،نبود که ببیند بی او هیچ چی نیستم.نبود که برایش بگویم چه بر سر ما رفته است:
باهم رفته بودیم حلقه ی ازدواجمان را بگیریم که بگیر و ببندها شروع شد یعنی مثل همین مردم اخیر رفته بودیم خرید.قرار بود هر کدوم از ما با دست رنجش برای دیگری حلقه بخرد.اما خالی بودن دستانم،رنجم می داد.از همان رنج هایی که با عرق شرم،غسلت می دهند.این دست اون دست می کردم و او که فهمیده ترین بود دستانم را آرام می کرد.دست خودم نبود،رام کردن دستانم تنها از دستان او بر می آمد.دستان ظریفش آن قدر سرد و گرم روزگار را چشیده بود که گرما و سرما در برابرش زانو می زدند،اما او به آن ها می گفت برخیزید،بلند شوید،به کارتان برسید،آخر،دست رنج بدون رنج که نمی شود.حالا کارمان به جایی رسیده بود که آن دست رنج ها می بایست برای دفع سموم"حرف های مردم"به پای درخت آداب و رسوم ریخته می شد.نمی دانستم داریم خرید می کنیم یا داریم خودمان را می فروشیم؟آخه آدم های زیر خط فقر خوابیده،داشتند از زندگی دست می کشیدندو ما داشتیم بر یک دایره ی توخالی دست می کشیدیم،اصلا یادمان رفته بود آب معدنی ها گران شده اند،با پول همین حلقه می توان لااقل چند حلقه قنات برای مردم شهر ساخت.اصلا وقتی ما از مردمی که حیا می کردند خودشان را به ما نشان بدهند هیچ نشانی نداشتیم،چگونه می خواستیم از یکدیگر نشانی داشته باشیم؟
تا حلقه را گرفتیم،دستامون از هم جدا شدند.یعنی دستامونا به جرم عکس گرفتن،از یکدیگر جدا کردند.اینگار همان روزگار می خواست به من بفهماند حلقه به چه درد می خورد؟
باز روز از نو،روزی از نو،می بایست از نو درد می کشیدیم،می بایست از نو دردها را همراه خود می کشیدیم،و چه دردناک بود درد را از هر طرف هم می کشیدیم باز درد بود.به جای شادی پس از خرید،دردهایمان را به جان خریده بودیم.بعد از اون همه جدایی،هنوز به هم نرسیده،رسیدنمان به سر رسیده بود.ما باز جدا جدا،به اندازه ی خدا تنها شده بودیم و این"باز"را تنها جانبازهایی می فهمیدند که سنگ صبورشان مقدس تر از حجرالاسود بود.بعد از اون همه سال صبر کردن به جای این که به ما بگویند بس است انتظارها به سر رسید تازه از ما انتظار داشتند تلخی صبر،برایمان بی مزه شده باشد.
وای که باز من او را نمی دیدم و این ندیدن آواره ام می کرد،پاره پاره،اره اره ام می کرد.وقتی باز مرا از پاره ی تنم جدا کرده بودند،تنم را می خواستم چه کار؟
تا گفتم"تن"یاد تن دادن به خواسته های بزرگتر ها افتادم،یاد خواسته های بزرگی که از هر دو سوی پشت بام افتاده بودند.یاد سیاه لشگرهای سفید بخت،یاد قدیم ها،که مخ مخالفت کردن داشتیم:
در حالی که چیزی نمانده بود به هم برسیم،فرهنگ ها به ما گفته بودند قدتان کوتاه است،یعنی قد خواسته هایتان کوتاه است،هر چه قدر هم که بالا بپرید دستتان به ماهتان نمی رسد.پدر و مادرها،تمام قد،مقابل خواسته هایمان ایستاده بودند.ما،هی بالا و پایین می پریدیم اما آن ها از ضرب المثل ها،مثال می آوردند که کوه به کوه نمی رسد.با این وجود،این بار شیرین و فرهاد هر دو کوه کن شده بودند.اما هر چه بیشتر می کندیم،بیشتر گور خود را می کندیم.با دلسوزیشان تا می تونستند دل ما را می سوزوندند.با این که ریش نداشتیم،ریش و قیچی دست ایشان بود.اصلا اینگار توی جلسه ی مهربرون قرار بود با همان قیچی مهرمان را ببرند.منی که یاد گرفته بودم احترام به بزرگترها یعنی نباید پایت را جلوی ایشان دراز کنی حالا باید یاد می گرفتم احترام به بزرگترها یعنی دستت را جلوی ایشان دراز کنی.دست از پا درازتر شده بودم.
رویای داشتن زندگی ساده،سخت ترین کار دنیا تعبیر شده بود،لالمان می خواستند،استقلالمان را به رسمیت نمی شناختند.تا می تونستند بر آزادی مان می تاختند.راست می گقتند ما خود را به کوچه ی علی چپ زده بودیم،آخر چگونه می شد بالاخانه ای که اجاره داده بودیم به نام یکدیگر کنیم؟به سن تکلیف رسیده بودیم اما حق نداشتیم.حق نداشتیم روی پای خود بایستیم.حق نداشتیم پای حرف خود بایستیم.حق نداشتیم حرف خود را به کرسی بنشانیم،حق نداشتیم بر سر خواسته هایمان،تاج گلی از آیت الکرسی بنشانیم،حق نداشتیم دست بزنیم،حق نداشتیم دست و پا بزنیم،حق نداشتیم حرف بزنیم، کسی جواب حرفهایمان را نمی داد،شاید چون حرفهایمان حق بودند،جواب نداشتند.اگر چه دست بسته بودیم،اما هنوز دست نشانده نشده بودیم.ترس از به هم نرسیدن،داشت قطع نخاعیمان می کرد. همه ی این حرفمان شدن ها زیر سر حرف مردم بود.فرهنگ،جور سیاست را هم کشیده بود.این جا دیگرحرف،حرف مردم بود و مردم یعنی سوم شخص غایب مفرد،که بیش از هر کسی در تصمیم بزرگترها حاضر بود.
روشنفکران سرخورده،سر از آخور در آورده،به فکر تقسیم غنایم افتاده بودند"دیدید به شما راست گفته بودیم؟مشکلات ما فرهنگیست نه سیاسی.ما همیشه راست می گوییم،منتها شما جوجه لجبازهای تازه به دوران رسیده،احساساتی هستید.بیش از آن که منطق داشته باشید،نطق دارید.زود می خواهید به همه چیز برسید یا سوت و کف می زنید،یا مدام نق می زنید،بروید بچه دار شوید،شاید توی کتاب بچه تان هیچ تصویری از طناب دار نباشد."و ما بچه تر از آنی بودیم که بخواهیم بچه دار شویم،به سن بلوغ،به سن پختگی،به سن رسیدن،نرسیده بودیم اما غرور جوانی داشتیم.از همان غرورهایی که خوشت می آید شکستنش را ببینی،اصلا خوشت می آید بینی اش را مالیده بر خاک ببینی،خوشت می آید دنده های یک دندگی اش را بشکنی،خوشت می آید غده ی غد بودنش را در آوری،خوشت می آید سر سرکشش را از تن مرده کشش جدا کنی،خوشت می آید به جای یک لیوان آب،عذابش دهی.
و به مرور از این غرور چیزی نمانده بود.
قصه مان سر دراز داشت.به اندازه ی سر رسید همان سالیان دراز که صبر کرده بودیم.سرانجام کوتاه آمدیم.همراه همه کسمان خواسته هایمان را سر بریدیم،تا به همسرمان برسیم.تنها کاری که از دستمان بر می آمد این بود که پیش از سر بریدن،با اشک هایمان،آبشان بدهیم.اصلا نمی دونستیم خودخواهی مان پیش چه کسی بزرگ خواهد شد؟اما همین که همه کسمان،همه چیز را می دید،همه چیز را می شنوید،همه چیز را می چشید،همه چیز را می فهمید،عین یتیم نواری بود.توی ازدحام"از خودم بدم می آید"ها رفتیم که حلقه بخریم.انگشت در عسل نکرده،من را از ماهم جدا کردند.اینگار قرار بود ماه عسلمان را توی انفرادی باشیم.عقد هم،همان عقد اخوت با برادران نیروی انتظامی باشد.
حالا رسیده بودم همان جایی که گفته بودم "جان".توی دلم یک حبه قند،آب شد،آخه تازه یادم افتاد،انگشتم از هم نشانی ام یک حلقه،نشانی دارد.این را حتی ماموران آتش نشانی هم متوجه نشده بودند.پاک،یادم رفته بود چه با اکراه برای خرید حلقه رفته بودم.توی اون لحظه که به دست خط او هم قناعت می کردم،خط فقر و قنات را فراموش کردم.می خواستم حلقه را مدام توی انگشتم بچرخونم و بگم"دورت بگردم،من حلقه به گوشم چرا این حلقه باید بچرخد؟تو کجایی تا من طوافت کنم؟من می خواهم دور تو بچرخم.بیا و ببین من آخرش یاد گرفتم حلقه را در کدام انگشت می کنند"دلم برایش یک ذره شده بود،هیچ فیزیکدانی مفهوم این ذره ی متافیزیکی را نمی فهمید.من هنوز در حسرت جبران ذره ای از فداکاری های او بودم،اما نمی دانستم چه کار باید بکنم تا فدای او بشوم.آن قدر دلم برایش تنگ شده بود،که گشاد بودن حلقه را فراموش کرده بودم.توی مغازه به شوخی گفته بود بعد از عقد،آن قدر خوشی زیر دلت بزند که حلقه اندازه ات بشود.حلقه از انگشتم افتاده بود و من نفهمیده بودم.هر چه قدر دور خودم می چرخیدم طوافم باطل تر می شد،نه خودم را پیدا می کردم نه حلقه را.حتما کف ماشین افتاده بود.اما آخه کف صورتم کف ماشین بود،اگر حلقه اونجا بود،حتما خبر می داد.تنها شمع سقاخانه ی ذهنم هم خاموش شد.داشتم زجرکش می شدم که ماهی گیرها پیاده ام کردند.پول کرم هایشان را از من می خواستند و چون آه در بساط نداشتم تمام تنم را پیش فروش کردند.من بازداشت شدم تا از هر آن چه آن ها نمی خواهند باز داشته شوم.
و حالا دیگر پست ترین ها بالاتر از همه نشسته بودند،بر تخت،بر جا،بر جاه،بر مقام،در بر مقام معظم،بر در مقام عظمی،بر تختی خیالی،با خیالی تخت.
بر عمارت زندانمان پارچه ای مشکی انداخته بودند.گویی زندان هم عزادار بود.عزادار خون هایی که فرش قرمز شده بودند.فرش قرمزی برای قصاب های لباس شخصی.دم در زندان،یعنی درست در نقطه ی صفر مرزی فقر وغنا،داشتند تخته های سیاه را می سوزاندند،نهضت سوادسوزی به راه افتاده بود.من درست روی خط فقر بودم.داخل زندان آدم هایی انتخاب شده بودند که راهشان را خودشان انتخاب کرده بود،هر کس می دانست برای چه زنده است باید توی زندان کشته می شد.زین پس بیرون زندان فقر بود و زندگی سگی.هر چه دمت را بیشتر تکان می دادی کمتر آب در دلت تکان می خورد،می بایست روز و شب برای یک تکه استخوان سگ دو می زدی،فقر فرهنگی بود و دستششویی فرنگی.حق نداشتی پای حرف و رایت بایستی اما می تونستی توی دستشویی روی همان پا بایستی و به جای ادراک،ادرار کنی.کلمات نجس شده بودند،با انقراض نسل سگ های اصحاب کهف،سگ های خانگی،سگ های بیت،سگ های حرم تا تونسته بودند کلمات را لیس زده بودند.دانشگاه هم اگر گه گاه انسانی می ساخت پایان نامه اش توی همین زندان به آخر خط می رسید.بیرون زندان همه برای یک مدرک بالاتر له له می زدند،حال آن که داخل زندان پارتی بازی شده بود،آن قدر مدرک بر علیه تو بود که وقت نداشتی امضایشان کنی،همه مدرک ها را برایت امضا می زدند.بیرون،قیمت سکه بالا می رفت و بی عرضگان در صف خرید و وام،درون،سکه می انداختند و اگر شیر آمد،شیر مرد و شیر زنی دیگر از طناب دار بالا می رفت،با عرضگان همه در صف تهدید و اعدام.
هنوز همه ی حواسم پیش یاس با احساسم بود.او آن قدر مهربان بود که از ترس اینکه مبادا من ناراحت نشوم بابت هیچ اتفاق ناگواری ناراحت نمی شد اما من هم چنان از این که نتونسته بودم برای او کاری انجام دهم ناراحت بودم.وقتی او همه کار و زندگی ام بود من بیکار را چه به فداکاری.در چشم آدم های کوته بین هوای اونجا اصلا سرد نبود،اما من که در آغوش او نبودم سرد بودن را تا فرق سرم حس می کردم.سرما،سر استخوان هایم را قلقلک می داد،از سرما به خود می لرزیدم و استخوان هایم خنده شان گرفته بود.همه ه ه ه ه ه هستی من نبود که از استهزا من به شکوه آید و حقوقم را استیفا کند.ه ها قطره های اشکی بودند که برون نمی آمدند،آخه هوا اون قدر سرد بود که می ترسیدم سرما بخورند.نه این که از سرما بترسم،نه،اما آخه اشک هایم مال او بود،می خواستم در نبودش امانتدار خوبی باشم.ابروهایم سفید شده بودند،چشمانم سیاهی می رفتند،اعتماد به نفسم را از دست داده بودم،حتی به چشمانی که زیباترین چشم ها را دیده بود نمی تونستم اعتماد کنم.آرزو می کردم ای کاش از همان اول"هیچ کس"بودم  که بی کس بودنم این چنین به چشم نیاید.اما چشمانم راست می گفتند آن عمارت کعبه بود.همان کعبه ای که گفته بودند فرو ریخته،اما دروغ گفته بودند،تنها تغییر کاربری پیدا کرده بود،کعبه،زندان شده بود.خدا مرده بود یا یاد خدا،فرقی نمی کرد به هر حال کعبه سال ها بود که سیاه پوش شده بود.هیچ فکر نمی کردم با حقوق ساعتی دو زار تومن،حج بر من واجب شود.بله قربان گوها،آماده ی پذیرایی از قربانی ای دیگر بودند.برای رفتن به آن سوی مرز می بایست انگشت نگاری می شدیم،تا از باب کعبه وارد شدیم اسباب شکنجه به احتراممان از جای برخاستند،معلوم نبود وقتی عکس معصوم را اون بالا زده بودند عکس ما را می خواهند چه کار؟اصلا مگر عکس گرفتن جرم نبود؟
توی کعبه زندان ها میله نداشتند،آخه می ترسیدند میله ها،انسان ها را از پیله هایشان بیرون آورد و به یاد ایستادن،صاف ایستادن،تا آخر ایستادن اندازد.تا چشم کار می کرد دیوار بود دیوار.البته دیگر کسی با چشم ها کاری نداشت،کسی حرف های آن ها را باور نمی کرد.دست،پا و چشمت را می بستند و از بالای پله ها هلت می دادند،تا بفهمی خدا لزوما اون بالا بالاها نیست،گاه پله پله تا ملاقات خدا،در پرتگاه رخ می دهد،همین پایین،همین جا،ته دره.جایی که دست هیچ درنده ای به تو نرسد.جایی که ستارالعیوب بودن خدا هم نزد ستار بهشتی کم می آورد.
سرم را به دلخراشی کندن موی دماغ تراشیدند،بیچاره ها فکر می کردند من و امثال من موی دماغشان شدیم.داشتم توی خیالبافی ام گیسوان یارم را می بافتم که یک مرتبه دیدم اغیار دارند آن ها را هم کوتاه می کنند.آی،آی،آی من نور دیده ام را دیده بودم اما ای کاش می مردم و او را در آن حال ندیده بودم.اینگار ابراهیمم را در نار دیده بودم،تمام تنم انار شده بود،اناری در حال فشردن و فسردن،وجودم دون دون نشده،چنان چلانده شده بود،که آبم بی اختیار روان شده بود،چه امانت داری بودم من،آن هم درست جلوی چشمانش.
تا من را دید،دست و پایش را گم کرد،مه روی من باز می خواست نگرانش نشوم اما نمی تونست روی کبودش را پشت موهایش پنهان کند.دیگر نه مویی برای او باقی مانده بود،نه پیچش مویی.داشتم به خودم می پیچیدم،خسوف شده بود،اما نمی تونستم او را نماز آیات بگزارم.تا دستم را دید،حلقه اش را گم کرد،نمی خواست شرمنده اش باشم.طاقت این همه از خودگذشتگی را نداشتم،اما او آرام زیر لب برایم آیت الکرسی می خواند تا،طاقت آورم.می خواستم من هم با او تکرار کنم اما سگ های هار مدام حواسم را پرت می کردند نمی دانستم تا کجا خوانده ام؟قبل از "لا اکراه فی الدین"یا بعد از"یخرجهم من الظمات الی النور"؟اینگار توی قیف،توقیف شده بودم.معلوم نبود دارم نفس می کشم یا نفسم مرا با خود می کشد.
وقتی علم علما اون قدر پیشرفت کرده بود که بدون معجزه و عصا،دریاچه و رودخانه را خشکانده بود چگونه می تونست ناتوان از اقرار گرفتن باشد؟متافیزیک هم در برابر برخوردهای فیزیکی آن ها تسلیم شده بود.تمام دارایی و غرورم را به باد سوال و سخره گرفته بودند،پی در پی می پرسیدند تا بلکه پی کنند استقامت لجوجش را.آنکادر شده کارد را به استخوان رسانده بودند،هفت خان رستم هم تمام می شد،خان از چین وارد می کردند.با این که غار حرا موزه شده بود،می گفتند"بخوان"
اما آن ها پیامبر بودند،آن ها روی منبر بودند،ما چه چیز را باید می خواندیم؟تا اومدم بخونم"اشرف مخلوقات شرافتش را توی کوه قاف جا گذاشته است و به مدینه ی فاضله ی انقلاب 57 آمده است."خبر آوردند روی دیوارهای زندان با استخوان و دندان نوشته اند:"گلسرخی گفته بود"بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند تا آیندگان ندانند بی عرضگان این برهه از تاریخ ما بوده ایم"خوش فکری اش چه خوش فکر بود خبر نداشت کارد آن قدر به استخوان می رسد که دیگر نمی توان استخوان در گور گذاشت،اینجا سنگ قبر هم گران است.اینجا لذتی که در درگذشته در زندگی نیست.بسپاریم خاکمان نکنند،با تنمان خاک وطن نجس نکنند،بر مزارمان زار زار گریه نکنند،کسی پیرهن چاک چاک نکند،ما پیش از مرگ مرده بودیم این همه وای وای نکنند.یک عمر میم "مرد" را مفتوح خواندیم دیگران این اشتباه،این تباهی،تکرار نکنند"از این که بالاخره یک نفر کم آورده بود،به وجد آمده بودند.حالا انگیزه شان برای اقرار گرفتن از ما بیشتر شده بود.نمی دونم از کجا فهمیده بودند ما پاره ی تن یکدیگریم که تن های پاره پاره مان را رو به روی یکدیگر نشاندند؟از نهاد رهبری پیشنهاد داده بودند هر یک از ما رو به روی دوربین اعتراف کند دیگری را آزاد خواهند کرد.باید اعتراف می کردیم دو تا جوون ناکام هستیم که با رویای کامیابی در غرب در دام استخدام استعمار پیر افتاده ایم.هنوز باورشان نمی شد ایرانی سرتر از آن است که سرسپرده باشد،همه چیز زیر سر انگلیسی ها نیست.با این که اون جا هیچ موبایلی خط نمی داد چشمانمان به یکدیگر خط می داد.
سردرد گرفته بودند از دردسری که ما برای آن ها آفریده بودیم.حرصشان گرفته بود ما از دیدن آخر دنیا،از به آخر رسیدن دنیا نترسیده بودیم."این ها از دیوار بی احساس ترند که حاضر نشدند به خاطر هم دیگه اعتراف کنند،حیف است سرش را توی دیوار بزنیم"
سرمان را محکم توی سر دیگری زدند.با این که چشمه ای از خون شکافته شده بود،هم چنان خونسرد بودیم.آنان هم چنان ادامه می داند،دست از سرمان بر نمی داشتند،گویی می خواستند به"خلق الانسان من علق"ایمان آوریم،در حالی که علق خون بسته ترجمه شده بود،تنها چیزی که بسته نبود،تنها چیزی که دست بسته نبود،تنها چیزی که آزاد بود،خونمان بود.چند لحظه بعد دیگر صدای شادی و آزادی همان خون را هم نمی شنیدیم.هر دو،زیر یک سقف،توی خونه،توی سردخونه،روی زمین،خوابیده بودیم.گفتم که تخت مال پست ترین ها بود.این نخستین شبی بود که کنار هم می خوابیدیم،سیاه لشگرها سفید بخت شده بودند.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۹/۱۴
protester

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی