اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات
حالا که شروع به نوشتن می کنم،شاید سال ها بعد تر این سال ها بدتر من را خوانده باشی و مچاله اش کرده باشی و آن قدر حال نداشته باشی تا دم سطل آشغال رفته باشی،حتی حال پرتاب کردن هم نداشته باشی،همان جا که هستی ریز ریزش کنی و خاکی نباشد خاکش کنی،حال آن که من خاک شده ام.
ببین از شروع به پایان رسیدم،من اگر من می گویم منی در کار نیست،از همین ابتدای کار بگویم"من"اسم مستعار نسل ماست.
15 شعبان  سال فلان مورخ 27 اردیبهشت سال"جنگ،جنگ تا پیروزی"لباس رسمی ها چنان محکم در دو کوهه خواباندند که با گریه ی خود به گناهکار بودنم اعتراف کردم،تیمارستان دنیا اولین سکانس خود را در بیمارستان"عیسی بن مریم" اصفهان پر می کرد تا در تلاقی مکان و زمان تنها نام یک منجی خالی باشد:"سوشیانت".بعدها که بزرگتر شدی،پدربزرگت به شوخی می گفت:این مهدی که میگن"مهدی بیا،بیا"تویی؟و تویی که با اجازه ی "هیچ کس"به دنیا آمده بودی،تنها فریاد زدی "نه". در شناسنامه نیز نامت را محمد مهدی گذاشتند تا با خاتم نام‌ها برایت سنگ تمام گذاشته باشند.
بعدترها که توی تنهایی آب رفتی و کوچکتر شدی،بی شوخی به تو گفتند"هر کس روز نیمه ی شعبان به دنیا بیاد عاقبت به خیر میشه"و هیچ کس نپرسید چگونه سرنوشت منی که تنها فریاد زذه بودم"نه"تنها به روز تولد من وابسته بود،نه خود من!تازه کدام عاقبت؟کدام خیر؟شاید منظورشان اون همه "خیر شنیدن" های سوالات دو گزینه ای حیات پر از مماتم بود.
فرزند ارشد بودی و این یعنی اشد مجازات،"موش آزمایشگاهی"،آخر متولد سال موش چگونه با گربه ای به نام ایران کنار می آمد؟آن هم در نصف جهانی که زرنگ بودن هرگز به معنای بی رنگ بودن تعبیر نمی شد.یک سال بعد سر و کله ی داداشی پیدا شد و با این که هنوز خبری از خشک شدن قطعنامه ی سازمان ملل نبود دولت میر برای تو شیر خشک سفارش داده بود.
"توجه،توجه،این جا وضعیت قرمز است"و تو چه دیر توجه کردی که اگر از اون ترس و لرزهای بمباران و بی پناه بودن مرز خانه مان تصویری مبهم به یاد داشتی،این روزها و دیروزها وقتی دختر بچه های دنیا مامانشون را این چنین خطاب می کنند:"مامان،اینا مگه پلیس نیستن؟پس چرا ما را میزنن؟مگه پلیسا آدم خوبا نبودن؟"گویی تاریخ با بی سوادی تمام و ناتوان از آموختن معنای کلمه ی "هم میهن" فیلم تکراری پخش می کند.
آزمون ورودی دبستان دو تا خودکار بیک هم اندازه،یکی را اندازه ای بالاتر گرفته،به تو گفتند"بگو ببینم کدوم یک از اینا بلندتره؟"اگر چه درست جواب دادی اما بعدها فهمیدی یک هرگز با یک برابر نیست و لبیک تنها کنار یک دانه یک می نشیند.
نخستین روز دبستان،آن قدر خدای احساس بودی که گریه کردن بچه ها به نظرت مسخره بیاد،اما آخرین روزهای تابستان عام الفیل، هرگز گریه کردن مادران برای بچه هاشون مسخره نبود.
مارش آزادی نواخته می شد و سربازهای 6 ساله اجازه ی ترخیص؛اما از آن جا که تمام کارهای تو غیر عادی بود،آخرین نفری بودی که برگه ی مرخصی اش امضا می شد چرا که نیم ساعتی طول می کشید تا اولیای مدرسه با امضا نشدن برگه ی مرخصی ساعتی اولیای منزل،تفاهم پیدا کنند و آن آغازی بود از برای تمامی "تنها برگشتن" های تو.
آن قدر کوچک بودی که برات فرقی نکنه خونه داشته باشی یا کتاب خونه؛سوم دبستان نرفته،کتاب داستان نداشته باشی و پسر همسایه به تو فخر فروشی کند،تنها یه راه باقی می مونه:خودت برای خودت داستان تعریف کنی و پاکی افکارت را روی کاغذ پاک نویس.کاراکترها هم سگ،گربه،کلاغ،موش و راسو باشند تا مبادا برای مجوز کتاب تو ساختمون ارشاد این سو و آن سو باشی.
چهار قل را حفظ می کنی تا به قول مدیر مدرسه،خدا به قول هایش عمل کند اما خبر نداشتی فردا که در زندان دنیا،به غل و زنجیرت می کشند تو زیر آب جوش شکنجه غلغل کنان برای خدایان،قل قل می کنی :"قل هو الله الواحد القهار"
جدول ضرب که یاد گرفتی تازه فهمیدی 27 یعنی 2*13+1 و تو همان یکی هستی که میان 2 تا نحسی 13 اسیر شده ای.بزرگتر که شدی تازه فهمیدی اون دو تا نحسی وراثت و محیط هستند و تو هیچ کاره.اگه چیزی داری معلول یکی از این شرایطه:اکونومیکی یا ژنتیکی.
وقتی روی دیوارها جملات سفارشی "لبیک یا فلانی" را می دیدی عجیب در فکر فرو می رفتی،این لبیک کیست که تو را مختار به انتخاب او یا "هو" کرده اند؟بعد ها فهمیدی اون یای عربی است نه پارسی و خب ما هم ایرانیانی بودیم که به رعب و عرب،هر دو بله گفته بودیم.
سرانجام زنگ انشا فرا می رسد و موضوعاتی زنگ زده:
1."علم بهتر است یا ثروت؟"
وقتی با حماقت تمام،فریاد زدی علم خود یک ثروت است باید این حق را برای دیگران قائل می شدی که تو را به"در اجتماع نبودن" متهم کنند،سال ها بعد همان اجتماع،قرار می گذارد سبک مغزی ات برایت،سنگین تمام شود:توان پرداخت شهریه ی خوابگاه نداری و با اولتیماتومی 48 ساعته برای تو به جای انشا،دیکته"دارا و ندار"می گویند. وقتی توی ترمینال راننده ها با مهندس(!)مهندس(؟)گفتن از تو استقبال می کردند،با دربست نکردن ماشین اون چه بسته می شد دهان تو بود و گویی بال های استقبال لای در گیر می کردند.کم کم قدرت انتخاب هم پیدا می کنی"صدای عدالت"،Rani و یا 5 عدد تخم مرغ فانی،هر یک 500 تومانی؛اما اون چه آخر شب،در این عصر با دادی به دادت می رسید روزنامه ی صدای عدالت نبود بل توزیع عادلانه ی بی عدالتی بود.اگر چه در خوابگاهی که بیشتر حکم ندامتگاه را داشت قرار بود خروس ها تخم بذارن اما تخم مرغ ها،هنوز کم نمی ذاشتن و دانشجویان فرنگ نرفته کمبود ها را با گوجه های فرنگی جبران می کردند و تنها کار فرهنگی اونا این بود که سفره ی اونا روزنامه ی تاریخ مصرف گذشته باشد.
2."دوست دارید در آینده چه کاره شوید؟"
آن قدر در گوش بی گناه تو از جهان سومی و بی پناه بودنت گفته بودند که بی آن که از شغلی واحد سخن بگی تنها یک خواسته را مطرح کنی:"من می خواهم ایران را به جهان اول برسونم" و چه زیبا هم کلاسی ات انشای تو را به نقد کشید:"آخه مگه یه نفری می تونی این کار را بکنی؟"رویاهای تو جسورانه و در عین حال نابخردانه بود؛خبر نداشتی سال ها ایران در همان خلیج یخ زده ی جهان سومی سورتمه رانی می کند و بی آن که National Geographic خبردار شود تنها نام خلیج را تغییر می دهند:"کشورهای در حال توسعه".دیگر چه فرقی می کرد با چه مدرکی فارغ می شوی،همگی همکار بودیم،زیر نور آفتاب بیکار بودیم!
پنجم دبستان سر کلاس علوم چه زجری می کشیدی؟تویی که در نجوم چند پیرهن بیشتر و پیشتر پاره کرده بودی به جنون متهم می شدی و آخه کی مفهوم مدارهای بیضوی را متوجه می شد؟چه کسی از ترحم 20 ساله نسبت به پلوتن خبر داشت؟معلم ما که ایزاک آسیموف نبود تا برای بچه ها توضیح بده:حد فاصل سال های 1979 تا 1999 نپتون دورترین سیاره ی منظومه ی شمسی به شمار خواهد رفت؛اما خب برای 20 گرفتن مجبور بودی،بی خیال اون 20 سال به دروغ پلوتن را دورترین سیاره خطاب کنی و کم کم آن قدر نجابت تو را حمل بر حماقت کردند که از تو انتظار گفتن هر دروغ گالیله واری را داشتند،آری یک 20دیگر،20 ای که کنارش یک 30 سبز شد و دروغ روی شقیقه ات مته کاری می کرد.گه گاه،به شکلی ناخودآگاه،روبروی سیمای آگاهی افزا،چنان بلند زیر خنده می زدی که به گمانشان تیماری زنجیر پاره کرده، هستی ودر دادگاهی خالی از هستی،جواب و خنده،هر دو را پس می دادی.
وقتی توی یه خونه ی قوطی کبریتی،کپسول گاز تیرک دروازه بود و باغچه و حوض نیرنگ صاحب خانه،ظاهرا چاره ای باقی نمی موند جز این که خودت هم مدافع باشی و هم مهاجم،هم داور باشی و هم عادل(فردوسی پور).آن قدر توپ بی صدا،را محکم تو دیوار می زدی که گویی تدریس عملی Two Body Collision فیزیک 1 بدون هالوژنه.
بعدها که لوسین بابایی فهمید گل،فقط گل تو باغچه نیست،بی خیال رساله ی روی طاقچه،دیگر ورزشگاه ما تک جنسیتی نبود اگر چه هم چنان تک ظرفیتی.در حالی که تنها یه گل باقی مونده بود تا اختلاف شما دو رقمی بشه،اجازه(!) می دادی بر خلاف تمام رقابت هایی که در پیش رو داشت،لااقل تو اون بازی طعم شیرین تساوی را بچشه،اما فرجام اون مسابقه ی فوتبال باز هم برای خواهر تو اعطای جام حالگیری بود،اگر چه برد 10 بر 9 تو،نخستین درس مکتب خانه ی فمینیستی:"بازی کردن در زمینی که مردها قوانینشو از پیش نوشته شده،در جیب دارن،بازی کردن نیست،بازی خوردنه"سال ها بعد آه و نفرین خواهر 9 ساله و زن همسایه تو را آپارتمان نشین کرد،یا بهتر بگم خونه نشین و آن گاه که آقامیر با همین ترکیب آخری وداع کرد ،میر پنج ها برای تو دیوارهای آجری ساختند تا به جرم عمودی نوشتن روی اونا،یک شبه افقی ات کنند و این بار تو بازی ای که اونا تعریف کرده بودند گل باران که هیچ،تیر بارانت کردند تا مبادا از گاری یادگاری ها،یادی باقی بمونه.
منفورترین کلاس حرفه و فن بود،از سوهان روح بودن اره مویی و تخته سه لا بگیر تا سترون کردن قوطی کنسرو لیلا.اما هر چه بود نمی تونست برای پرونده ات حاشیه سازی کند،19.97 شیرین ترین معدلت بود آن هم در خرداد شیرین و فرهاد،فرقی نمی کرد دوزخیان روی زمین فرانتس فانون باشی یا برزخیان پر از کین بی نون،شناسنامه های باکره از گاو صندوق ها بیرون آمده بودند تا نام خاتم نام ها از صندوق ها؛اما فقط آزادی را هجی کردیم تا سهم ما از اون هیچی باشه و گمان نمی کردیم سال ها بعد نه تنها گندم و میوه،بل صندوق و کینه نیز وارد کنیم.اگر چه فهم ما از سهم ما پیشی گرفته بود.
کم کم اون قدر گردن کلفت شدی که دوچرخه ی بدون ترمزت را با پا Pause و سرمای زمستون را از لای شال گردن حس کنی.در قحطی کرسی آن چه زمزمه می کردی آیت الکرسی بود و آن چه مزه مزه،اشک پیسی و تو محکوم بودی به رکاب زدن و عتاب شنیدن:"بیا و امروز را با تاکسی برو،آخه تو،چه قدر یک دنده هستی؟آخر این بازی تنها تو،بازنده هستی!"سکه ی بی پشت و روی سرنوشت را آن قدر شیر و خط انداختند تا بفهمی این جا خیلی شیر تو شیره.این جا چرخ زندگی را نه تاب گیری می کنند و نه پنچر گیری،آن چه می کنند مچ گیری است.پس اگر توی تنهایی،زیاده روی نمی کردی،تنها یه راه باقی می موند:پیاده روی! و چون در سرزمین تو دیر رسیدن همان هرگز نرسیدن بود دیگر فرقی نمی کرد 40 ساله فارغ التحصیل بشی یا 4 ساله،27ساله باشی یا گوساله،مهندس مخابرات باشی یا منشی مکاتبات.صدها مدرک هم که می داشتی از تو تنها مدرک بی گناه بودن می خواستن،که خب اونا بدو تولد به ضرب قنداق اسلحه،از قنداقت به سرقت برده بودند.
بالغ شدن چه آسان،بائر شدن یه افسون؛تازه فهمیدی 50 درصد اون شعار"فرزند کمتر،زندگی بهتر"اختیاری است اما خب 50 درصد بقیه اش رویایی.اصلا این که St.Mary بی Marry بچه دار شده باید هم مشکوک باشه،حالا به فرض هم که خواست خدا باشه.کتاب های بابایی را قایمکی تورق می کردی تا از روان شناسی و نوجوانی،آدمکی بسازی که به اقتضای سنت و نه سنت،طبیعی بود.عزلت را به بلوغت نسبت می دادند و نه نبوغت،که اگر از دومی هم سخنی بود سنخیتی نبود.مهم نبود غده ی هیپوفیز برای غدد غیر نقدی پیام تبریک فرستاده آن چه تعیین کننده بود بازرسی های بی استعلام باب استفعال بود،از استحمام بگیر تا استغفار.پیرتر که شدی فهمیدی اگر بلوغی هست جنسی و اگر تحریکی هست تماسی و تو در حسرت یک همه پرسی،موهای سرت اقدام به خودکشی دسته جمعی می کردن و تا تاس شدن،تنها پاس شدن چند واحد کافی بود.
اگر چه 8 آذر 1376 باز هم روی زمین،دروازه ی مارک بوسنیچ استرالیایی باز شد،اما اینگار بعد از آن درهای آسمان،یکی یکی به رویت بسته شدند و روی همان زمین،زمین گیر شدی.گیر دادن ها شروع شده بود،فکرهایت در روز روشن زنجیروار به قتل می رسیدند،اگر چه روشنفکر نبودی.سلام که توقیف شد،با روز،با روزنامه،با شب،با شب نامه،با زور از شب تا روز بیدار ماندن،خداحافظی کردی.
برای رسیدن به کوی دانشگاه می بایست گوی سبقت را از یارهای دبستانی ات می ربودی و سد کنکور را سوراخ می کردی تا چشم حسود کور گردد.و این ها همه،یعنی ربودن،سوراخ کردن و کور کردن رتبه سراسری ات را به یک نزدیکتر می کرد.اما کم آوردی،در دو قدمی برق خواجه نصیر،برق چشمانت خواجه شدند.در حالی که رسانه هم مانند نفت ملی نشده بود،رسانه ی ملی فریاد می زد:"بزرگ فکر کنید:دانشگاه صنعت نفت"سرانجام بزرگترها به جای تو فکر کردند و تویی که فکر می کردی بزرگ شدی با مداد مشکی نرم،بی خبر از پوست اندازی سخت،به فکر استقلال مالی بودی و براندازی غیر نرم.اگر چه انتخاب رشته،دستی بود،اما بعد از آن دیگر انتخاب هیچ چیز،ولو رشته های آشی که برایت پخته بودند به دست تو نبود. گرمای خوزستان هر اراده ای را تبخیر می کرد تا پسر خرس گنده به خواب زمستانی فرو رود.
از ترم دوم که ساز مخالفم شروع به نواختن کرد،گفتند"لابد حسودی چشمش زده است،عشق برق کورش کرده است"زار زار خنده ام گرفته بود.نتیجه ی آن همه" قربانت شوم"ها،قربانی شدن شخص شما بود.
تویی که کتاب هایت زبان اصلی بود،اصلا نمی دانستی با چه زبانی به آن ها بگویی من نه کار می خواهم نه درآمد،نه کمک هزینه می خواهم نه هزینه ی سرآمد،نه نفت می خواهم نه پول نفت؛کاری به کارم نداشته باشید،اما کار از کار گذشته بود.در رفت و آمد ترم ها،پول نفت بر سر سفره ات آمده بود و تو داشتی بر روی زخم مردم نمک پاشی.
کارنامه ی سبز شهادت می داد که تو،مهندسی برق شیراز قبول شدی اما تمام شهادت های سبز،مهندسی شده بود تا بنیاد شهید،آن ها را"عند ربهم یرزقون"نداند.عصر،عصر ابزار علاقه به فرشته بود نه رشته،و تو اینگار کاراکتر گاو و الاغه ای بود که می بایست زیر پایت علف سبز می شد.
خودت را به آب و آتش زدی،اما نشد که نشد،با انتقالی دائمت موافقت نشد.اگر به آتش هم می زدی آب از آب تکان نمی خورد،اصلا با چه ضمانتی با انتقالی دائمت از دنیا موافقت می شد؟تویی که بغضت،پشتوانه ی مالی نداشت تا وثیقه بذاره و خودشو آزاد کنه معلوم نبود چگونه برای مرگ قسطی چک کشیده بودی؟
فارغ که شدی،بچه ای به دنیا نیامد.می گفتند"بچه شدی؟با پول نفت،تا هفت پشتت می خوردند و می خوابند،کنکور دوباره،دیگر چه صیغه ای ایست؟"و تو چه قدر از خوردن،خوابیدن ؛صیغه بدت می آمد.اصلا همین"بد آمدن"ها بود که معافیت قد و وزن از تو خوشش آمده بود.
با این که تنها چند روز تا تشکیل کمیسیون پزشکی مانده بود رسانه ی ملی بار دیگر دین خود را به من درمانده،ادا می کرد و خبر از مرگ معافیت قد و وزن و نه فرمانده،می داد،بی آن که پیرهنی مشکی به تن کنم،خود را برای پوشیدن لباس سبز نیروی انتظامی آماده می کردم.سال ها بعد توی همان رسانه ی ملی،لباس سبزهایی را دیدی که با دیکته ی "کن فیکون" 18 کیلو وزن کم کرده بودند و خبر نداشتند معافیت قد و وزن سال ها پیش "کان لم یکن" گشته است.رویشان آن قدر زرد بود که لباس هایشان آبی شده بود.
تویی که عطای امریه ی نفت را به لقایش بخشیده بودی در برابر امر به معروف کارت بسیج یک شبه،نیز مقاومت کردی تا تنها قوای خلع سلاح شده ی خودت برای از سر نوشتن سرنوشتت،بسیج شوند،اگر چه جوهر خودکار وجودت داشت تمام می شد.
می خواستی شیرینی عقل را تجربه کنی اما تو را شیرین عقل می خواستند.خدمت سربازی همان جایی بود که سوزن گرامافون روی نامت گیر کرده بود؛بیت الغزل زندگی بدون غزل!و تو با تمام وجودت آموختی هر جایی که به رسانه ها اجازه ی ورود نده،نه وجودی باقی می مونه نه جودی.
در بدو ورود به پادگان به تو گفتند"دوران خوشی دیگه تموم شده"و ای کاش واقعا همه چیز تمام می شد. در حالی که زندگی تنها دو روز بود مجبور به خدمتی دو ساله بودی.پسرها سرباز بودند و دخترها سربار.سهم اعصاب تو در نظامی که قرار بود به کمونیست ها آزادی بیان اعطا کند نورولوژیست ها هم نبود.به آخر خط،رسیده بودی و می خواستن آخر،روی رسیدن خط بکشی. از این جا به بعد مجبور بودم به جای نقطه سر خط،توی هر خطی مدام سه نقطه بگذارم،تا در دام نیفتم،بگذریم.
اگر چه پیشونی بلند ها را خوش بخت و اقبال معرفی می کردند اما بلند بودن،پیشونی گاو پیشونی سپید ما،تنها از بابت نوشتن این جمله بود:"پیش اسم ما نوشتن:حقته،باید ببازی! " اما تو آب دیده تر از این حرفا شده بودی،به جای این که توی آینه،خودتو ببینی از خودت برای خودت آینه می ساختی:گذشته ها را پدرانمان ساختند و آینده را مادرانمان،این وسط،ما،تاختن(شاید هم تاس انداختن) و باختن یاد گرفتیم نه ساختن و آموختن،تنها اونایی از باختن می ترسند که ساختن بلد نباشند

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی