اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

برف با بی مسئولیتی خاصی می بارید،گویی در این سرزمین،او هم عادت کرده بود از زیر بار همه چیز شانه خالی کند.اما نه،حتما سوء تفاهمی پیش آمده بود،برف چگونه می تونست نسبت به حوای بیرون زندان بی تفاوت باشه؟به حوا،اجازه ی ملاقات آدم را نداده بودند و ذهنش درست مانند یک کره ی جغرافیا می چرخید بی آن که به آن جغرافیا تعلق داشته باشد.این نخستین باری بود که آدم و حوا را از هم جدا می کردند.کاری که خدا از انجامش شرم داشت خدایان به سرانجام رسانده بودند.با این که هوا خیلی سرد بود اما گرمای وجود حوا دل سنگ را آب می کرد،برف که جای خود داشت!نه این که سنگ بخواهد در حق او ترحمی کرده باشد،نه،هرگز،اما سنگ هم از این همه سنگسار شدن حوا به دست ثانیه ها،از شدت شرمندگی داشت آب می شد و شاکی از این که چرا سنگ را بسته اند و سگ ها را رها کرده اند؟
اگر چه شب بود،اما کم کم داشت شب می شد.عابران پیاده به خونه هاشون بر می گشتن ولی او هنوز،هم خانه اش را ندیده بود.اینگار کسی یا چیزی جز خاطرات حق نداشتند از رو به روی او عبور کنند.ماه ولو به هلالی،روی دیدن روی او را نداشت.در شهر مردم پای ماهواره،خبر دستگیری آدم را می شنیدند اما همه پایبند به خانواده،هیچ کس از حوا دستگیری نمی کرد!دل حوا،از زندگی سیر،مثل سیر و سرکه برای همه ی زندگی اش می جوشید.برف ها آب تر می شدند.
خدایان می خواستند سر آدم را زیر آب کنند و مردم شهر مثل کبک سرشان زیر برف بود.
- مامان،سلام؛نگران نباشید داداشیم،الان میاد
وای حوا،چه قدر آروم شد.این"مامان" حتی شیرین تر از نخستین مامانی بود که از زبان دخترش شنیده بود.ولی خب به روی خودش نیاورد و گفت:
-توی این سرما،شماها برای چی اومدین؟
- ا،جواب سلام واجبه آ!خانم روشنفکر،حقوق بشر چی شد؟خب،ما هم بشریم،دلمون برای مامان بابامون تنگ میشه.تازه خودم شنیدم هواشناسی اعلام کرده که هوا نه اون قدر سرد خواهد بود که آب از دماغ کسی بیرون بیاد و نه اون قدر گرم که خون از دماغ کسی
- راست میگن،آخه هنوز خون هایی که در شهر ریخته شده با هیچ آبی پاک شدنی نیست
- آهان،راستی،اصلا نمی خواست من دختر خوبی باشم و به گاز دست نزنم.گفتن گاز محله ساعت 32 وصل میشه و چون شبانه روز هنوز 24 ساعته دیگه خبری از گاز گرفتگی نیست.
- سگ هاشون به قدر کفایت گاز گرفته اند.
- سلام
- سلام،پسرم
- ا،خانم فمینیست،ببین تبعیض قائل میشی.به من این همه حرف زدی،به پسرت هیچی نمیگی!
- نه،چرا مامان حرف برنه؟من حرف می زنم.سال هاست که صاحب خونه را بیشتر از بابایی می بینم،حالا چه فرقی داره خونه ی بابا را عوض کرده باشند؟اصلا کدوم خونه؟نکنه همون خونه ای که قراره توی اون رنج بسازند؟انسان رنج را می سازه یا رنج انسان را؟کارخونه ی انسان سازی؟دانشگاه؟پس چرا منو تو را هنوز تفکیک نکردن؟عقایدمونو تفتیش نکردن؟آهان ما خواهر برادریم،برای همین خواهر برادر نکردن؟
اون موقع که داشتند بابا را می بردند همه ی محله خشکشون زده بود،خیلیا که اصلا محل نمیذاشتن،همه باز،نشسته بودند تا کسی،چیزی اعتراض کنه.اینگار عقربه های ساعت هم خودشون را بازنشسته کرده بودند.وقتی زمان نمی گذشت،پس چرا ما پیر شدیم؟راستی دقت کردین؛بارون ترس شروع به باریدن گرفته بود و شلوار اکثر مردم خیس شده بود؟
_ آقای خشک،تو هم که بر جای بزرگان نظام تکیه زدی،چرا تکیه کلام تو هم"من حرف می زنم"شده؟آهان،راستی تو یعنی مرد خونه هستیا! اگه با این حرفا فکر می کنی،گریه ی خواهرتو  میبینی بهت بگم عمرا"! اشکای من تموم شدن،یعنی راستشو بخوای توی کاسه ی چشمام پشت سر بابایی ریختم.
و هیچ یک از آن ها خبر نداشت همون موقع سر آدم را داخل کاسه ی توالت فرو برده اند و از کاسه ی چه کنم چه کنمش،انتظار دارند به تمام کاسه هایی که زیر نیم کاسه است سجده کند.اما اون قصاب ها باید یاد می گرفتند که اراده ی انسان استخوان نیست که بخواد به دست اونا شکسته بشه.خدایانی که تحمل حرف مخالف را نداشتند حالا از جنس مخالف و غیر مخالف می خواستند براشون حرف بزنند.
وقتی ببر سیبری در قفس باغ وحش ارم می مرد،بی آن که به نسل آینده خدمتی کرده باشد بی انصافی بود از خوش خدمتی گرگ های حرم به نسل امروز کسی نمی مرد.آن ها هر چه دلشان می خواست انجام می دادند و شادی تنها در جمله ی"روحش شاد" از وزارت ارشاد مجوز می گرفت؛تا نگوییم،تا نگویید،تا نگویند "انسان به امید زنده است".تا هیچ کس به فکر این نباشد که بعد از مرگش چه قدر عمر خواهد کرد؟
اگر توابینی هم بودند که می خواستند مثل بقیه ی مردم زندگی شونو کنند،مثل بقیه ی چشم ها،چشمشون را بگند،مثل بقیه ی بچه های آدم،از آدم بودنشون خاطره بگند،گورشان را پیدا نکرده به ایشان می گفتند گورتان را گم کنید.
از آدم می خواستند حالا که قلمش بزرگ شده،قلم را سر کار فرستد تا او برایش پول در آورد.آن ها هنوز قلم را نمی شناختند،فکر می کردند رعشه ی آن صدای چکه ی آب دوش حمامی است که با صدای چکمه ی سربازانی گم نام قطع می شود یا شیهه ی اسبیست که نجابتش نجاتش نمی دهد.نه،نه،آن ها هنوز نمی دانستند قلمی که با آن نام حوا را در شناسنامه ی آدم نوشته اند،ممکن است آب دهانش را قورت دهد،اما زبانش را هرگز.
و آن گاه که سر آدم را از کاسه ی توالت بیرون آوردند،هنوز مردم شهر،سر،در گریبان خویش فرو برده بودند.گویی سال ها بود که چیزی،در درون خویش گم کرده بودند.
در زمانه ای که نه حرف مرد یکی بود نه شلوار او،در روزگاری که زن در واژه ای به نام"ناموس"،بسته بندی می شد تا منطق فحش،هر روز دست بوس او شود،در چراگاهی که هیچ گاه،ولو هر از گاهی،هیچ چرایی نمی پرسید که چرا هدف ار آفرینش زن و مرد،خلقت شخص ثالث بوده و چرا زن ها باید بچه ها را شیر دهند و مردها زن ها را قالب پنیر.مادری پیدا شده بود که گهواره را آن چنان آرام تکان دهد که آب در دل دختر و پسرش تکان نخورد.او آن ها را با لالایی بیدار می کرد،که برای خوابیدن وقت بسیار بود:"گر پدر مرد،مادری هست هنوز! تفنگ نه،منطقی هست هنوز.پسر تنها به چه درد؟دختر و پسری هست هنوز"دختری که خط چشم هایش از هیچ چشمی خط نمی گرفت.نه قرار بود برای مردی جایزه ببرد و نه قرار بود زندگی را از مردی جایزه بگیرد.هیچ کس برای حقوق او تعیین تکلیف نمی کرد و پسری که رگ غیرتش برای هموفیلی تبعیض خون می داد نه قرار بود خون به مغزش نرسد و نه قرار بود خون کسی را بر زمین بریزد.هیچ کس برای تکلیف او حقوق تعیین نمی کرد.
اما هنوز آدم نمرده بود.خدا بی پدر و مادر بود و خدایان خدا شده بودند.میزان رای رهبر امت بود و صندوق رای،صندوق میوه! آری یک نفر می بایست میوه های فاسد را جدا می کرد و حکم مفسد فی الارض بودن ایشان را صادر.اما هیچ کس نمی گفت اگر این میوه ها فاسد هستند پس چرا آبشان را می گیرید؟چرا نانشان را می برید؟چرا نامشان را می برید؟
اما هنوز آدم زیر لب نام حوا را می برد و حوا با هزار لبخند نام آدم را.از مال دنیا تنها برایشان شش دانگ حواس باقی مانده بود که آن را به نام یکدیگر کرده بودند.
آن ها که سال ها قبل برای دختر و پسر دیکته گفته بودند که :"بابا آمد.بابا در باران آمد.بابا آب داد.بابا نان داد"حال می بایست از نو،بریده بریده می گفتند:"بابا رفت.بابا از حال رفت.بابا به ما چیزی با ارزش تر از آب و نان،یاد داد"
و چه قدر هوا سرد بود،حوا و عزیز دردانه هایش داشتند یخ می زدند و چون تابستان نبود کسی سراغی از یخ نمی گرفت.نه،نه،این هرگز خودکشی نبود.خودکشی کار آدم هایی بود که می دانستند چه نمی خواهند و نمی دانستند چه می خواهند،حال آن که تمامی 32 دندان ایشان،هم می دانست ایشان چه می خواهند؟
دین،32 سال،اسباب بازی ای شده بود که با دروغ جنسش جور،هم جنس بازی می کرد.آن ها از دین می خواستند دین خود را به اخلاق ادا کند نه این که ظرف ادعا پر کند و در حق خلق جفا کند.
آن ها می خواستند هیج هم وطنی،تن فروشی نکند،برای سیر خوابیدن با شکم سیرها هم خوابگی نکند.
آن ها می خواستند همه آقای خودشان باشند،هیچ کس جیره خواری نکند.
آن ها می خواستند حزب فقط حزب الله و حزب باد نباشد،کسی بر مردم،سالاری نکند.
آن ها می خواستند 16 آذر،دانشکده ی فنی،دانشجویی را ضربه فنی نکنند،توی دانشگاه ها از نو،انقلاب فرهنگی نکنند.
آن ها می خواستند هیچ هواپیمایی سقوط نکند،جعبه های سیاه از ترس نژادپرستی فرار نکنند.
آن ها می خواستند نه آبروی کسی ریخته شود نه خون کسی،از اتاق خواب مردم،فیلم برداری نکنند.
آن ها می خواستند به جای این که بهشت زیر پای مادران باشد،هر جایی که مادران پا می گذارند،بهشت باشد.
آن ها نمی خواستند آدم ها هم چون آدامس لای دندون های تورم جویده شوند،به راحتی آدم فروختن،خریده شوند.
آن ها نمی خواستند رئیس جمهور روسیه فقط به مادربزرگش قول بدهد،انرژی هسته ای به دیگر حقوق مسلم ملت،حتی هسته ای ندهد.
آن ها نمی خواستند روزنامه ای تعطیل شود،برای کله گنده ها منع تعقیب صادر شود.
آن ها نمی خواستند نژادی برتر شود،با احمدی نژادی،حال ایران بدتر شود.
آن ها نمی خواستند مذهبی رسمی شود،قانون اساسی ایران از اساس ویران شود.
آن ها نمی خواستند توی دادگاه،بی دادی با چکش قاضی رسمی شود،وکیل همراه متهم،دستگیر شود.
آن ها نمی خواستند با تغییر کانال تلویزیون،تنها رنگ عمامه ها عوض بشود،رسانه هم مثل نفت،ملی نشود.
اما مگر هر چه دلشان می خواست و نمی خواست،می بایست انجام می شد؟مملکت صاحب داشت،در داشت،پدر داشت! اصلا خیلی وقت بود که دیگه خواستن همان توانستن نبود.با این که خدا می خواست هر کس خودش انشا بنویسد،اما همه ی مردم شهر برای بلندتر گفتن انشاءالله،تقلا و تقلب می کردند.
اگر چه شب شده بود،اما کم کم داشت شب تر می شد و صورت های ایشان کبودتر.نه سهرابی بود برای شعر گفتن و نه کبوتری برای آب خوردن.حالا دیگه،رد پای ایشان،توی برف کاملا پر شده بود و این،کار را برای کسانی که می خواستند جای خالی ایشان را پر کنند،راه ایشان را ادامه دهند سخت تر می کرد.
در شهر،سگ های هار،جار زده بودند که فرجه ای تعیین شده تا تمام مردم از زیر رادیکال رد شوند؛می بایست تمام پنجره ها از شیشه های 57 جداره ساخته شود تا صدای آه مظلومی شنیده نشود.
آدم را به قدر کافی زده بودند و کسی دم نمی زد،حرفی از آدم نمی زد.راستش بیرون زندان،قو پر نمی زد.قلب حوا هنوز هم،تند تند می زد.
روح آدم مثل برف بود،آدم برفی را چه به شکنجه ی مترسک؟برق چشمانش،هنوز در سیمای کبودش،جریان داشت.حالا دیگه صورت هر چهار تای اونا سرخ شده بود،گویی یک حسود،گونه هایشان را نشگون گرفته بود.
تاریکی،سرما،سکوت،تنهایی،شاید تنها سرباز بالای برجک از حس ایشان لباسی به تن داشت،همون سربازی که فکر می کرد با ساییدن دست هایش آتشی روشن می شه.همون سربازی که بیش از آدم،خانواده اش را ندیده بود،همون سربازی که تا اون شب،بارها تا پای چوبه ی دار رفته بود و خسته از مسابقه ی طناب کشی،خواب را به چشمانش ندیده بود.این قدر همه چیز در آرامش اتفاق می افتاد که گویی تمام بیداری اش را در خواب دیده بود.
وای یادم رفت،دختر و پسر آدم داشت خوابشان می برد.حوا برف هایی که قرار بود آب بشن،توی صورت بچه ها می پاشید،اما در عصر بیدادی،نه قراری بود و نه قراردادی.
- نخوابید،ترا خدا نخوابید.بچه ها پاشید.پاشید بازی کنید.پاشید برف بازی کنید.پاشید،پاشی،پاش،پا...
و اینگار کلمات نیز توی برف گیر کردند.حوا هم خوابش برد.
فرشته ها دعا می کردند که ای کاش آدم،تا آخر عمر زندونی بی ملاقاتی باشه تا نفهمد که حوایش بی هیچ حرفی در هوای برفی،در هوای رسیدن به آدم برفی،مرده است.اما طبق نص صریح آیه ی 30 سوره ی بقره،خدایان بیش از فرشته ها می دونستند:گام آخر،آدم اعدام شد!
آری یک خانواده بر اثر بی احتیاطی و خواب آلودگی توی بهمن،فوت کردند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۸۹ ، ۰۰:۲۶
protester