اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

از پله های غسالخونه وزارت کار که پایین می آمد لپ های بی سوادش،از روی شرمساری گل انداخته بودند.لب هایش خشک تر از آنی بودند که از گل هایی که بر گردنش نینداخته بودند،شکوه ای کنند.این که او به درد هیچ کاری نمی خورد،حرفی نبود که به درد کسی بخورد.آن هم آن همه کس هایی که درد ضربدر درد بودند.
مقارن با عیاشی ثانیه ها فریاد می زد"ولم کنید،می خواهم ولگرد باشم"اما مگر کسی او را گرفته بود؟هیچ کس او را به کار نگرفته بود.
وقتی بالا رفتن از پله ها صرفا از این بابت بود که همه او را به وضوح ببینند و به سرور به او بخندند حکما پایین آمدن از آن ها نباید کسی را نگران می کرد.از همان بچگی موقع پایین آمدن از پله ها ترس عجیبی او را فرا می گرفت،بعدها که بزرگتر شد به اون ترس می گفتند استرس.گویی قرار بود یک لحظه زیر پایش خالی شود و یا نه،یک لحظه چشمانش سیاهی رود.همون لحظه،پایین رفتن یادش می رفت،از این رو همیشه ترجیح می داد از پله ای بالا رود اما بالا و پایین زندگی که این چیزها حالیش نمی شد.حالا دیگه پاهایش کاملا روی زمین بود اما دقیقا نمی دونست کجای زمین.طول و عرض جغرافیایی بی ارتفاع بودند تا پستی زندگی اش را جار زنند.خودش هم اگر ارتفاعی داشت به اندازه ی همان نوک دماغش بود و چون نمی خواست دروغ بگوید،هیچ ترفیع رتبه ای پیدا نمی کرد.او نمی خواست در دام استخدام دولت بیفتد،او نمی خواست توی صف بزند،از چشم مردم بیفتد،او نمی خواست خودش را توی صف اول نماز جماعت جا بزند،از اخلاق چند واحد پشت سر هم،بیفتد.اگر خدا تمام شدنی بود همان بهتر که از خدا به او چیزی نمی رسید.همان بهتر که او به خدا نمی رسید.
اینگار دروغ گفته بودند"پیر شدیم،رفت"پیر شده بود اما چیزی نرفته بود،دردها از در دیوار آمده بودند تا یادش نرود درآمد یعنی"درد آمد".
پسر خرس گنده تازه از خواب زمستانی بیدار شده بود.کبکی بود که تازه همین چند دقیقه پیش سرش را از زیر برف بیرون آورده بود.به جای این که به حال خود فکری کند از حال خود کفری شده بود.به او که پی کار رفته بود،می گفتند"برو پی کارت،کار نداریم".گویی کار از کار گذشته بود.تا دیروز به او می گفتند دانشجو،امروز بیکاری بیش نبود.اینگار پزشکان راست گفته بودند"افسردگی بعد از فارغ شدن طبیعی است".
خودش به خودش پیامک داده بود"بگو بابایی به حسابت پول بریزد.ببین وقتی پول ریخته اند تو دیگران نگران چه چیزی هستی؟می ترسی آبرویت ریخته شود؟آب پاکی را روی دستت بریزم؟به جای این همه شست غرور گرفتن،سخت نگیر؛زود باش،زود باش،فرشته ها می خواهند از تو عکس بگیرند،اخم نکن،به زور هم که شده بخند.زود باش،همه چیز زود می گذرد.تو می بایست تا دیر نشده یاد بگیری زود زود دستت را دراز کنی"
دست از پا درازتر،می تونست به این که هنوز پایش جلوی پدرش دراز نشده بود قناعت کند.
وقتی بغض می کرد اینگار حرف های به دنیا نیامده اش،همچون بچه ای حرامزاده گلویش را اشتباهی شکم مادر تصور می کردند،وای که چه قدر لگد می زدند،بغضش که می شکست خود را تسلیم سزارینی ناخواسته می کردند.
فرقی نداشت اول برج باشد یا آخر برج،او که حقوقی نداشت تمام برج،برج اب العنق بود.کارش شده بود طلبکاری؛معلوم نبود چه کسی گنه کار است؟تقصیرها را به تعداد آدم ها تکثیر کرده بود و چون نمی تونست یقه ی تک تک آدم ها را بگیرد،عصبی شده بود.کسی به این که او کاری نداشت،کاری نداشت و این عصبی ترش می کرد.البته نه،دروغ گفتم،همه کار داشتند،همه ی آن هایی که سر کار بودند او را سر کار می ذاشتند،او را از داخل صندوق خانه بیرون آورده بودند و داخل صندوقچه ای بیرون خانه،سر کوچه گذاشته بودند،رویش نوشته بودند"نان خور اضافه".
اگر چه با اعصاب آرام،آرام آرام اعصابش را خرد کرده بودند اما نهایت بی تربیتی ای که او می تونست انجام بده این بود که بگه"بی تربیت".از این که ایشان هیچ خط قرمزی را رعایت نمی کردند،رویش سرخ می شد.می گفتند"ما شک داریم که تو مرد هستی.مرد توی کارخونه است نه توی آشپزخونه.تو باید لخت مادرزاد بشی تا ما باور کنیم مادرت دختری نزاییده.اصلا ببین تو از خودت هیچ نداری،حتی بند کفشت هم مال خودت نیست،زود باش،زود باش،همه را پس بده"
اگر چه از کوره خارج شده بود اما هنوز ناپخته بود.به شلوارش التماس می کرد لااقل او،در این عصر بی کمربندی طاقت بیاورد،با کمربند نگاهشون به جان او افتاده بودند و او هنوز نمی دانست از جان او چه می خواهند.هی با خودش می گفت"گیرم می خواهند به من توهین کنند،چرا دختر بودن را توهین می دونند؟"
او که عمری را توی حواس پرتی گذرانده بود حالا هر چه قدر تلاششو می کرد نمی تونست حواسشو پرت کنه.هی می خواست فراموش کند چه چیزهایی از زبان آن ها شنیده است،نه تنها فراموش نمی کرد بلکه تازه یادش می آمد سال ها قبل از یاس لب پنجره شنیده بود"بزرگ شدی خواهی فهمید پسر بودنت شانسیست که در خونه ا ت را زده"با این که بزرگ نشده بود،با این که خونه ای نداشت که در آن زده شود،اما داشت مفهوم شانس و احتمال را می فهمید.اصلا توی کتاب جبر و احتمال به دروغ گفته بودند وقتی سکه ای را پرتاب کنی شانس پشت و رو آمدن برابر است.وقتی نظام خلقت به کسی پشت می کرد او دیگر شانسی نداشت.آری برای جنس دوم دردها به توان دوم رسیده بودند.
به یک باره چه قدر دلش برای یاس تنگ شده بود.
می خواست به او بگوید از این که پیش او حرف های یاس آلود زده است،خجالت می کشد.از این که از درد گفته و از"درد ضربدر درد"نشنیده است،خجالت می کشد.
می خواست به او بگوید از این که نمی دانسته درد بیکاری یک درد است و درد ندانم کاری هزار و یک درد،طلب مغفرت می کند.
می خواست به او بگوید اگر من باید ثابت کنم آدم ابوالبشر از روی بیکاری آن سیب را نخورده است،تو که باید ثابت کنی فرشته ها هم آدم هستن،کار می خوان،بیمه ی بیکاری می خوان،روزکاری می خوان،هفته با روز غیرکاری می خوان.
می خواست به او بگوید مردن در جامعه ای که زن را همچون کاردستی ای می خواد که کارش این باشد مدام دستی به سر و رویش بکشد.روزها کارهای خدماتی بکند و شب ها خدمات پس از فروش؛از کار دور باشد و دورکاری کند،رضایت پدر نمی خواهد.
می خواست به او بگوید توی مملکت ما،دختر و پسر را آن قدر از تفکر دور کرده اند که فکر کرده اند تا به هم نزدیک شدند،می بایست نزدیکی کنند،روح هایشان با تن هایشان برادر ناتنی شده اند.همه به خواست حکومت،نامحرم شده اند.
می خواست به او بگوید با شوهر خوابیدن توی مهمون خونه اگر چه شیک تر،اما خیلی وحشتناک تر از با پوتین خوابیدن توی سرباز خونه است.من دو سال باید خدمت کنم و تو تمام سال های دو دنیا را.
می خواست به او بگوید این چه دین داری ای است که شب اول حرم امام رضا رفتن،اذن دخول می خواهد اما شب اول حرمسرا رفتن،هیچ اذنی برای دخول نمی خواهد.
می خواست به او بگوید این که فلان غده به تو اجازه نمی دهد نماز بخوونی دردش کمتر از آن فلان عقده ای نیست که من را مجبور به نماز خووندن می کند.
می خواست به او بگوید مریم مقدس من می بینی در قرآن مقدس هم،هیچ اسمی از زن برده نشده.چرا تا دلت بخواهد گفته است"زن" اما منتها زن فلانی:زن آدم،زن نوح،زن لوط،زن ابراهیم،زن فرعون،زن زکریا،زن ابی لهب،زن پسر خوانده ی پیامبر.اینگار قرآن هم حق نداشته است اسم زنان را بر زبان آورد.حتی اسم زنان پیامبر را.گویی تاریخ نامحرم تر و فلانی ها با غیرت تر از این حرف ها بوده اند.اما چرا،یک جا تسلیم شده است.آن هم نام مریم بوده است.آخر هر چر باشد مریم هم مثل تو زن هیچ فلانی ای نبوده است اما همین مریم هم تا زمانی حضور داشته است که عیسی را به دنیا آورده.بعد از سخن گفتن عیسی در گهواره،هیچ سخنی از مریم نیست.
می خواست به او بگوید خوشم نمی آید خیاط ازل را مقصر بدونم چرا که او برای خودش یقه ای ندوخته است.
می خواست به او بگوید هم نفسم وقتی نفس هایت به شماره افتاد بگذار من برایت بشمارم تو تنها نفس بکش.
می خواست به او بگوید دردت به جونم،از دردهایت رادیکال گرفته اند داده اند به من،من چگونه بفهمم تو چه دردی می کشی؟
اما هر چه قدر ورق های تقویم را پاره می کرد،به او نمی رسید،تا این حرف ها را به او بگوید.برایش باز گوید.هیچ سایه ای از دختر همسایه نبود.او یک سال بعد از آن سال ها قبل،از آن محله رفته بود و پنجره ی خانه از لبه ساقط شده بود.آری،به جای شانس،خواستگار،درب خانه اش را زده بود.اتفاقی که از دید عوام الناس بزرگترین شانس یک دختر محسوب می شد.اما او که دوست داشتن را اتفاقی نمی دانست قبل از مراسم اسید پاشی،قبل از آن که شکار شود،قبل از آن که از پس پرده آشکار شود،همچون یک باز شکاری به بام آسمان رفته بود و درب پشت بام خانه از پشت بسته شده بود.
حالا نه می دانست دختر همسایه کجاست و نه می دانست خود بیست و اند ساله اش کجاست.مثل یک وجود نازنین روی زمین افتاده بود.اصلا یادش نمی آمد چه بلایی بر سرش رفته است؟چه مدت توی شهر درد آدم بودن را کشیده است؟چه مدت طول کشیده تا کشفش بکنند؟چه مدت طول کشیده تا کشف عورتش را ضبط و ثبت بکنند؟اما آن قدر بی دست و پا بود که طبیعتا چهار دست و پا آن جا نرفته بود.خانه ای که او را دیوانه کرده بود جلوی درب دیوانه خانه رهایش کرده بود.
دیگر برای ورود نه کارت دانشجویی می خواستند و نه انگشت نگاری می کردند،پاک بودن روانش کافی بود.البته هنوز آن قدر روانشاد نشده بود که نتونه بمیره.
تا به حال این همه دیوانه را یک جا دور هم ندیده بود،دیگر نیازی نبود مثل فامیل برای دور هم جمع شدن حتما یکی از میانشان برود.حتی نیازی نبود کسی مثل دخترهای فامیل حجاب کند،آن ها طبق نص صریح سوره ی نور سفیهانی بودند که می تونستند موهای یکدیگر را ببینند و البته او در زیر نور مهتاب،تنها مو می دید،خبری از پیچش مو نبود.آن قدر همه مست و دیوانه بودند که نیازی به کاشتن درخت مو نبود.دیگر کسی عقلی برای تحریک شدن نداشت،بیرون دیوونه خونه به قدر کافی با تماشای مراسم اعدام تحریک شده بودند،اصلا همان تحریک ها بود که جوونا جونشونا کف دستشون،به کف خیابون رفته بودند.
خاطر همه جمع بود که توی اون جمع هر کس خاطره ای قبل از دیوانه شدن دارد.
مثلا یکی از آن ها می گفت"روز مبادا،وقت گل نی،عمو زنجیر باف،پیش خاله خرسه برایم کار پیدا کرده بود.اما کارش به درد عمه اش می خورد."
آن یکی می گفت"وقتی به همسایه ام گفته ام دیشب توی سرما یک نفر زیر پل خوابیده است،به جای حرف من،قهوه ی داغ او را سوزاند و با نیش باز گفت"اه،آقای پل هنوز زیرخواب دارد؟بابا،این تخت خواب او عجب طاقتی دارد؟حالا طرف چند سالش بوده؟"البته،بی انصافی نکنم به یاد او یک دقیقه درب یخچال side by side اش را باز کرد و گفت"بیا ما هم یخ بزنیم،بستنی می خوری؟"اینگار من توی offside بودم،اینگار هر دو side مغزم off شده بود."
دیگری می گفت"اولیای دین اولیای دم شده بودند.ریختن خون مردم،همه از دم مباح شده بود.هفت تیرکش ها عربده کش شده بودند،بی صدا خفه کن،صداها خفه شده بود."و الضالین ها"کش دار شده بودند،"الله الصمد"ها از خدا بی نیاز،کعبه با حجرالاسود،رمی جمرات شده بود،حتی به نان،برکت خدا،هم رحم نشده بود،نان سنگک ها،سنگسار شده بوند.معافیت 1357 برادری آمده بود،همه از برابری و برادری معاف شده بودند.فرهنگ لغاتشان بی فرهنگ شده بود،لغت نامه ها،همه یک نام،دشنام،شده بودند.خون،نجس،ولی،به دستور ولی با ریختن خون مردم،صفحه های روزگار پاک شده بوند.خیال ایشان راحت،دیگر کسی خیالی در سر نداشت،همه سر به هوا،دست به سوی آسمان،شده بودند.گفته بودند سر ما را زیر آب خواهند کرد، گویی این وعده هم باز سر خرمن،میوه هاشان همه خراب شده بودند.به جرم این که خودم را کشته بودم،به اعدام محکوم شده بودم."
یه نفر دیگه با شعری نو تر از نو،از دردهای کهنه تر می گفت"اینگار توی تمام دیوارهای شهر دوربین کار گذاشته اند.برای ستمکاری آبرویی باقی نگذاشته اند.نطفه ی سکوت پشت درب های بسته،بسته می شود،این درب ها نیست که مدام باز و بسته می شود،این دهان من و توست که از درد باز ماندن،بسته می شود.این دردها  چه بی صدا،جناق سینه ام را شکسته اند اما چه بی حواس شرطی نبسته اند."
یک جوان از کار افتاده،دست و پا قطع شده،کلام استاد را قطع کرد و گفت"چرا، شرط بسته بودند.سر این که با دهان بسته،از ما اعتراف خواهند گرفت،شرط بسته بودند.سر این که نفسمان را حبس خواهند کرد یا حبسمان را تا آخرین نفس،شرط بسته بودند.سر این که ما آن ها را دیوانه می کنیم یا آن ها ما را،شرط بسته بودند.سر این که ما اعتصابمان را خواهیم شکست یا آن ها استخوان های ما را،شرط بسته بودند.سر اینکه ما دیگر خدا را نمی بینیم یا خدا ما را،شرط بسته بودند.آری بسته بودند.درهای ورود به جلسه ی دادگاه را بسته بودند.طناب های دار را محکم تر از قبل،بسته بودند.با این که شرط بندی حرام بود،اما بسته بودند.شرط بسته بودند"
حالا نوبت به او رسیده بود.نمی خواست از بیکاری اش بگوید.می خواست از زمانی بگوید که کار داشته است.از همان ساعاتی که با یاس قرار داشته است"کنار او بهایی یافته بودم.می خواستم با هر بهایی که شده،با هر بهانه ای،کنار او باشم.می خواستم تمام روزها 30 شهریور باشد و من25  ساعته کنارش باشم.می خواستم به محض این که شبانه روز می خواهد ساعت صفر را به تصویر بکشد،من آن را یک ساعت دیگر به عقب بکشم.آن قدر عقب بکشم که زمان عقب نشینی بکند.خسته شود،ثابت بماند و خستگی در بکند.زمان نگذرد،تمام زمان هایم با او بگذرد.
در جو او گیر افتاده بودم،نه این که افتاده باشم،اصلا این خود او بود که دست من فتاده را بگرفته بود.می خواستم جوگیر شوم و دستش را ببوسم.اما دستانم کوتاه بود.هنوز دستانم دراز نشده بود.
یارم خوش خط و خال بود،پر از شور وصال بود.دلم بسیار بسیار بسیار،برای یارم تنگ شده بود.با این که کم مونده بود توی تنهایی زنگ بزنم،اما جرات نداشتم به او زنگ بزنم.
برایش نوشته بودم چشم من،از پشت ﻫ دو چشم به تو نگاه کرده ام.آیا تا به حال تنهایی ﻫ دو چشم را دیده ای؟دیده ای که چگونه یک چشم،ه،قطره ی اشک می شود؟ببین اشک های لجبازم،اجازه نمی دهند ببینم توی نامه ام برای تو چه نوشته ام،آیا نام تو را به قشنگی خودت نوشته ام؟معذورم بدار،آخر نامه جوهر خودکارم تمام شد،با خون یار یارم امضا شد.
می خواستم در آغوشش غش کنم.اما چه می کردم من از دیرباز دیر رسیده بودم.حتی از پشت پنجره نمی شد او را دید چه رسد به این که او را بوسید.آخه پنجره های ما مثل خود ما کنار هم بودند و نه رو به روی هم.من فقط صدای تند تند زدن قلبش را می شنیدم.من حتی به اندازه ی یک روز از همین روزهایی که رفته بودند و پشت سرشان را نگاه نکرده بودند،او را نگاه نکرده بودم،حتی از پشت سر.دست هایمان را از لای میله های پنجره های فولادی بیرون آورده بودیم،حس لامسه مان را در نوک انگشتانمان جمع کرده بودیم،چیزی نمانده بود که به هم برسیم اما ناگهان سررسیدمان سر رسید،سرهایمان به هم نرسید"
اگر چه توی اون جمع،همه آن قدر شجاع شده بودند که از ریسمان سیاه و سفید،از عمامه ی سیاه و سفید،از صدا و سیمای سیاه و سفید نمی ترسیدند اما هق هق های او تن های همه را به لرزه انداخته بود.
یکی از سنگ صبورها به سمتش رفت و در آغوشش کشید"مرد که گریه نمی کنه"/من به کی بگم مرد نیستم؟من اگه مرد بودم الان این جا نبودم،تو هم می خوای رو زخمم نمک بپاشی؟پاشو برو دونه هاتو یه جای دیگه بپاش من پرواز بلد نیستم.من هیچ کاری بلد نیستم.آره،آره،من فقط بلدم بگم بلد نیستم،من هیچی نیستم،من جوون نیستم،من مرد نیستم،من بی او که جوونمرد بود،هیچی نیستم/"حالا از کجا مطمئنی اون دو نفر به هم نرسیدن؟"/مطمئن؟یکی از اون دو نفر من بودما/"خب،من هم یکی از اون دو نفر بودم"
وای اگه نمی تونست به چشم هایش اعتماد کنه،اگه گوش هایش باورشون نمی شد،حس لامسه اش که دیگه دروغ نمی گفت.او در آغوش یاس پر احساس بود.
"دیدی آخر،تو هم با اون همه ادعای فمینیستی ات،دستتو رو همسرت بلند کردی؟"/وای من بمیرم برای همسرم،بگو کجا را زده ام؟من آن جا را بوسه بزنم/"وای خدا نکنه،ما تازه به هم رسیدیم،میشه حرف از مرگ نزنی؟"/همیشه گفته ام من به فدای"میشه"گفتنت.بله که میشه،دختر کار درست و درستکارم.میشه بگی چه کاری از دست من ساخته است؟/ میشه اون قدر عمیق،نفس بکشی،که دردها فرصت کشیدن بادبانی را نداشته باشند؟میشه همه ی دردهات توی وجودت که وجود منه غرق بشن؟میشه مرد من باشی؟میشه پیش من باشی؟ میشه توی جامعه ای که این همه در ضربدر درده،در به در نباشی،بیکار نباشی؟میشه همسر خردمند من،باشی؟میشه دردمند من،باشی؟میشه همقدمم باشی؟میشه همقلمم باشی؟میشه با هم به همسایه ها سر بزنیم؟میشه با هم درداشونا ورق بزنیم؟میشه از درداشون روی کاغذ حرف بزنیم؟میشه اگه کسی نشنید حرفامونا،مدام غز نزنیم؟میشه هی نگیم بازی تموم شد،مدام سوت نزنیم؟میشه دلسوز من باشی؟میشه سوز ساز من باشی؟میشه دفتر پاکنویس من باشی؟میشه پاک باشی،خود نویس من باشی؟میشه با هم بنویسیم؟میشه تلخ بودن را هم قشنگ بنویسیم؟اصلا ببین چه چیز ما از طلا کمتره؟مگه طلا مدام رکورد نمی زنه،اما آیا کسی به طلا مدال طلا میده؟خب نه! ارزش کار ما هم اون قدر زیاده کسی نمی تونه براش قیمت تعیین کنه.دستای ما بی نیاز از دستمزده.مگه نه؟"/بله،بله،بله/
وای که با اون حرفا چه قدر می تونستن زنده بمونند،اون قدری که به جای هم بمیرند،اون قدری که مرگ به جای اونا بمیره.اون قدری که دردمند ضربدر دردمند شوند و چه ضرب آهنگ قشنگی بود این ضربدر شدن.نه تنها دیوانه خانه،بل تمام خانه هایی که یک دیوانه داشتند برای شنیدنش جمع شده بودند.
آری دردم که با AND،AND شود،دردمند شود.بین من و تو تنها همان "و"نشسته است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۲۴
protester