اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات
پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۸۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ

شطحیات یک تار عنکبوت تکیده

خیلی وقت بود خورشید غروب کرده بود؛ناقوس کلیسا از کار افتاده بود و زرتشت را در چهار شنبه سوری،به شکلی کاملا غیر صوری،سوزانده بودند،حواریون امشب،در کنیسه ها می خوابیدند و مسجد تا اطلاع ثانوی تنها برای مغان مسلمان،اشتغال زایی می کرد! من بی منت فانوس و مهتاب،به نیت اتاق خواب،خسته از نفرین خدایان،به خانه بر می گشتم،اما گویی توی اون تاریکی شب،پسرک این طرف پیاده رو از تعقیب دخترک اون طرف ایستگاه مترو،خسته نشده بود.مثله شدن جنس صفرم(و نه دوم)ارزان ترین فدیه ای بود که برای نجات نجابتش واریز می شد.نمی دونم اگه پیرزن بیوه،شوهر داشت و بی اجازه ی او نمی تونست از خونه اش بیرون بیاد،دخترک،فرکانس قدم هاشو با چه کسی تنظیم می کرد؟از اون جا که راه رفتن پیرزن شبیه ترازوی به تعادل نرسیده بود،فرصت خوبی را فراهم می کرد تا ضربان قلب دخترک به تعادل برسه.نمی دونم بین اون دو نسل،چه حرف هایی رد و بدل شد،فقط همینو می دونم که هم نسل او،بی خیال وصل او شد.نی وجودم،خالی از خالی بودن،شکایت و حکایتش را با نواختن مارش 8 مارس،نجوا می کرد،اما چه می کردم وقتی "همه" مرد بود و از همهمه ی حمام زنانه،کر؟قلمم روی سپیدی برف کاغذ،سر می خورد و انگیزه ای برای بلند شدن نداشت.وقتی آدم برفی ها در اعتصاب 9 ماهه،در عین حاملگی،لاغر و آب شده بودند و آفتاب نمی تونست بیشتر از آفتابه بفهمه،دیگر چه لزومی داشت که بی سوادی ام از کلمات سواری بگیره؟وقتی قید(حالت،مکان،زمان،...)بی ارزش ترین جز جمله بود،چرا من نباید قید جملات بی ارزش خود را می زدم؟مثلا از چه می گفتم؟از چهار شیفته کار کردن پدری که بدنش پر از توابع ضربه ی شیفت یافته و نان شب نیافته بود؟از چشمان جوان دانشگاه رفته،منتها برای کار رفته،توی سلف دانشکده زیر بار تحقیر این و اون رفته،با بردن ظرف غذات،از یاد رفته؟از چهره ی ماندگاری که گونه های هذلولی مانندش،خبر از سال ها گرسنگی می داد؟از خرید شب عید،از سیزیف ایرانی،که محکوم بود مادام العمر سنگی به نام فقر را تا قله ی خوشبختی بالا ببرد و درست در لحظه ی رسیدن به قله،سنگ به قعر دره ی بدبختی بر می گشت؟مثلا چه میشد؟می گفتن:"خرده بورژوای ما کمونیست شده!؟"یعنی برای اون دردها تره هم خرد نمی کردند!تازه،وقتی امام زمانی داشتن که می تونست 20 میلیون تومن به جشن عاطفه ها کمک کنه،پای صحبت های او میشستن نه مارکسیستی که معلوم نبود چند بار با ایسم ها به خدا "ایست" گفته!یتیم لذت "دست توی جیب خود کردنو و دست رنجت،تو را از رنج دست دراز کردن،معاف کردن"به خانه رسیدم،به خانه ی خود که نه،خانه ی پدرم!طبیعی بود توی جامعه ای که حریم خصوصی معنا نداره و حقوق بشر مثل بشر(beaker)ی می مونه که نشمینگاه نداره،تو هم اتاقی خصوصی نداشته باشی تا گرون ترین سال نامه ی عمرتو تنهایی بخونی:"سال نامه ی بهار"! اون چه معنایی می تونست داشته باشه؟"یعنی سالی که گذشت،واقعا بهار بود؟!وقتی ثانیه ها هم برای حرام شدن،مجبور به اجازه گرفتن از آقا بودن،چه کسی بی اجازه ی آقا،نام سال را تغییر داده بود؟آن هم به نام یک زن!پس کمیته ی صیانت از آرای آقا،چه کار می کرد؟".با نفرت از تخت،مبل و میز و با الهام از آیین بودای وجودم که به پست ترین ها،زمین،می اندیشید خود را روی زمین رها کردم.از اون جا که زمین،خاطره ی تلخی از آخرین روزها ی آخرین بهارش(خرداد 88)داشت،از آمدن بهار می ترسید،به زمان و مکان نامه نوشته بود اما امام جمعه و امام زاده،نامه ی او را تحریف کرده بودن،چرا که اون حرف ها را حرام زاده می دونستن!دیگه هیچ کاری از دست زمین ساخته نبود!یاد ماهنامه ی دانشمند افتادم که گفته بود:"سال 1961یوری گاگارین در یک پرواز مداری یک بار به دور زمین چرخید،8 سال بعد نیل آرمسترانگ نخستین انسانی بود که پا بر سطح ماه گذاشت!"این عین واقعیت بود:اول دورت می چرخن و قربون صدقه ات میرن و بعد از 8 سال(بی خیال اصلاحات!)،پا روی،روی ماهت میذارن!هیچ اصراری نداشتم که هر مزخرفی را باور کنم،اما باور کردن اونا،به مراتب بهتر از بارور کردن توهم بود؛چرا که من در ایران زندگی می کردم! اگر چه آخرین ورژن نرم افزار"زید آبادی ها و میردامادی ها"Open Source بود،اما اونایی که کار با سیستم عامل Linux،را بلد بودن،جرات Phoenix شدن را نداشتن،پس بهتر بود که دلم را به خوش بودن آواز دهل،از آن سوی آب ها خوش نمی کردم!می خواستم از ذهنم جرم گیری کنمو،دندون عقلمو بکشم.کسی که حتی نون ناامیدی را از او دریغ کرده بودن،حیف نون بود دیگه،نه؟شاید هم طیف نون بود از ناشکری بگیر تا نادون سبز!با اندکی صبر،اون چه(/که) نزدیک شده بود سحر نبود،بل سایه بود،سایه ی شوم فیلتر شدن!وقتی"ایران دخت"را لغو امتیاز کرده بودند،توقع زیادی بود که دخت چند ساله ی من را لخت نکنند.بعد از اون همه معطلی توی صف P.C(و نه W.C)،تمسخر واژه ی Personal و تحقیر Personality،با IP خود فروخته،وارد حساب کاربری(و نه بانکی(؟!))خود شدم.اوه،فیلتر که هیچ،مسدود شده بود،دود هوا!چون کودکی ابله خیالاتی شدم:"زنگ خونه ی آقا دزده را زدنو فرار کردن،چه کیفی داشت؟"وقتی قرار نبود همه چیز با گفت و گو حل بشه چه چیز زیباتر از رسوایی بود؟ناگهان صدای یه ترقه،حواسو و سرمو به سمت آیفون پرت و پرتاب کرد؛آیفونو که برداشتم گویی سیفون اضطراب ها را چون طناب دار کشیده ام و سرمو داخل تسبیح سردار،به دار ملاقات،آویخته دیدم!چه توفیقی!من که امام زمان را ندیده بودم لااقل سربازان گم نامشو می تونستم ببینم.نه،نه!من که اصلا دست و پا نداشتم که بخواد گم بشه.به قلبم التماس کردم یه کم آروم تر،تا من هم بتونم به اون برسم.آخه خیلی وقت بود که پیر شده بودم.اصلا همین چند وقت پیش بود که بابا مامان می خواستن منو بذارن خونه ی سالمندان.وقتی نه چیزی برای از دست دادن داشتم و نه چیزی برای به دست آوردن پس می تونستم به فجیع ترین بلا،امید،امیدوار بمونم! می خواستم بگم همین که اون موقع،پسر بود اما پدر نبود،روح القدس بود اما مادر نبود،غسل تعمیدی بود بر آرامش داشتن! اما این آرزو هم خیلی زود روسپیدم کرد:روسپی از آب در اومد.همه بودن جز سکوت معنادار و معناگرا.برای کسی مهم نبود تصور این که"کارگران شهرداری عیدی می خوان"تا چه اندازه با واقعیت هم پوشانی داره؟آنا داشت توتالیتاریسم "هانا آرنت" را می خوند و آتا هم "آناتومی قدرت".اما مامان بزرگ،نماز!شاید او از همه ی ما خوشبخت تر بود چون به کاری که می کرد باور داشت و صد البته هزار و یک توجیه خودپسند برای نتیجه نگرفتن.درست همون موقع که می گفت:"و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا"مامورا فوج فوج وارد شدن؛در حالی که نهانخانه ی ایشان دین خدا بود خانه ی ما دین خدا تصور شده بود!برام تصورش سخت بود که این همه لشگر به عشق من اومدن.نمی دونم خواهرم چه اصراری داشت که اونا به شکل قانونی وارد واحد ما بشن،این ما بودیم که باید کارت شناسایی نشون می دادیم نه اونا که برای یه ملت شناخته شده بودن.درسته که من دین و ایمون درست حسابی نداشتم اما بابا مامان مسلمانم،حق داشتن که به جزیه دادن اعتراض کنند،مامان که عمری شونه کردن موهای دخترشو را تجربه کرده بود این بار با موهای پریشون،سنگینی از دست دادن پسرشو روی شونه هاش تجربه می کرد.داور نقطه ی پنالتی را نشون داده بود و کوچکترین اعتراض داداشی،می تونست برای او هم کارت زرد به همراه داشته باشه."ترا خدا ننویس"گفتن های خواهرم،عجیب توی گوشم زوزه می کشید،اما او چه قدر فهمیده بود!به جای این که از بردن شرط خوشحال باشه،از تمام اونای دیگه ای هم که شرط را برده بودن خواسته بود "دیدی گفتم،آخر می گیرنت" را تکرار نکنند.تازه این دم آخری قرص هامو هم آورده بود تا دلم قرص بمونه.بهش گفتم به مامان بگو:"شرمنده،سهم خونه تکونی منو کنار بذاره،قول میدم اگه(؟)برگشتم تبلی نکنم"بریده بریده و بی نیش و کنایه جوابمو داد:"تو که(امشب!)به قدر کافی خونه تکونی کردی! از اون اول هم می دونستم،فمینیست خوبی نمیشی!"مادربزرگ داشت سلام آخر را می داد که من بی خداحافظی رفتم. نمی دونم اون سربازا از کجا فهمیده بودن که خوشی های عالم به جای زیر دل،توی گلوم گیر کرده و از ترس این که مبادا خفه بشم مرتب داشتن توی کمرم می زدن.یعنی من از "عبدالمالک ریگی"هم جنایتکار تر بودم؟به هر حال امنیت ما مهم تر از جان ما بود.آخه خودم خونده بودم که مخبر کمیسیون امنیت ملی مجلس گفته بود:"فیلم بی بی سی درباره ی کوی دانشگاه هیچ مطلب جدیدی نداشت"بابا که هیچ انگیزه ای برای اجرای مراسم عشای ربانی نداشت با بسته شدن آسانسور توان پایین اومدن از پله ها را هم نداشت،اولین میوه ی ازدواج ایدئولوژیکشان چه شیک و آسان پایین می رفت،نه چی دارم میگم؟من چون سیب ممنوعه از درخت زندگی سقوط می کردم،اما افسون تر از اون افسوس بی نیوتنی بود! آخه چه انتظاری داشتم وقتی اتوبوس تورم،فرصتی برای توقف نداشت،همه مجبور بودن از بچه هاشون بخوان توی بیابون اندیشه،ایستاده بشاشن! اما در آخرین لحظه،درست زمانی که شتاب گرانش (=m/s^2 9.81)هنوز مطمئن نبود از اساتید فیزیک پاسی می گیره یا نه،یه تار عنکبوت نجیب،بی خیال ماده ی 630 قانون مجازات اسلامی("مرد می تواند اگر زن خود را با مرد غریبه در یک بستر ملاحظه کند،وی را به قتل رساند"!)،برای نجات جان من گناه هم بستری شدن با یه جذامی را به جان خرید!و چه لذتی داشت هم خوابگی با روحی که یک عمر بی خوابی کشیده!منی که  متهم به همکاری با شبکه های تارعنکبوتی بودم،تازه فهمیدم وبلاگ:web(تار عنکبوت)+log(رد پا)چه نام با مسمایی است.پژوهشگران ژاپنی که در تحقیقات خود توانسته بودن چگونگی شکار قطرات شبنم به دست تار عنکبوت را کشف کنند، این پدیده ی فیزیکی را تنها با بی وزنی من می تونستن توجیه کنن.عرفا هم یادی از غار ثور می کردن و این که خدا چگونه پیامبرش را با تار عنکبوتی نجات داد،فقها هم در هم تنیدگی ما دو تا را با سستی افکار و اعتقادات مذهبی من مرتبط می دونستن! اما من یاد گرفته بودم پلوتن منظومه ی بی نظم وراجی های دیگران باشم،حتی اگر به قیمت اخراج من از Solar System تمام میشد.همین که زندگی من به تار مویی بند بود به من آرامش می داد،چون موجز و صادقانه ترین بیان از واقعیت بود.شاید آرامشی از جنس آرامش قطر،که می دونست تا سه سال آینده از افزایش برداشت از میدان مشترک پارس جنوبی خبری نخواهد بود و می تونست بدون گاز گرفتن،گاز ایران را بخوره! اما هنوز شطحیاتم،آمیخته به شکیات بودن،چرا که نمی دونستم در این وضع معلق،تا چه اندازه به خودم تعلق دارم؟آیا انصاف بود اونایی که موقع تولد تو گوشم اذون خوندن،حالا به این نتیجه برسن که نصیحت هاشون یاسین خوندن توی همون گوشا بوده؟آیا این عدالت بود من به آرمان هام فکر کنمو و اونا به آرواره های آواره ی من! اصلا کسی که به فکر خونواده اش نباشه می تونه به فکر جامعه اش باشه؟آیا این حق طبیعی اونا نبود که پسرشونو با کت شلوار مشکی دومادی(و نه لباس سپید عروسی)توی خونه ی بخت(و نه خونه ی خودشون)ببینند؟اصلا مگه منی که احساساتم تحصیل کرده بودن،می تونستم،شکستن قلب و بغض اونا را بفهمم؟آیینه ی رشوه گیر آسانسور،تمام تلاششو می کرد تا ترس و تردید با عکس کردن عکس من،بتونن تنها عکس 3*4 ای که از خودم برام مونده بود،پاره کنن.عقل من ترک برداشته بود! من خودخواه بودم قبول،یه اومانیست بی کار و یه ماتریالیست بی عار بودم قبول،باتری عمر اونا را Low و ضربان قلبشونو را High کرده بودم قبول،توی یه رودخانه ی خشک،خلاف جهت آب(؟!)شنا کرده بودم قبول؛اما به خودم اجازه نمی دادم از من بخواد وسعت نگاهم را با یبوست نگاری طاق بزنم و یا از چند ماه قبل،بلیط کنسرت دیکتاتورها،را تهیه کنم!"من"هم برای سوالات"من"جوابی نداشت:"آیا ما کالایی هستیم مالکیت بردار یا د(و)کانی هستیم بی خریدار؟آیا می تونم اون پختگی ای که تو از اون صحبت می کنی اختگی بدونم؟فرض که من نمی نوشتم،قلمم را چگونه راضی می کردم؟او به اندازه ی من صبور نبود،بهش می گفتم بره سر کوچه لبو فروشی بزنه؟گلابی یا هلو فروشی چه طور؟من تا به امروز برای جنبش سبز چه بهایی داده بودم؟وقتی تقویم هم به ما کج دهنی می کنه و جشن تولد 9 ماهگی ندا را پاک می کنه،از من نخواه حالا که نوبت من شده بگم:"فهمیدم که نباید می فهمیدم"؛بذار از تار عنکبوت سه تاری بسازم از برای نواختن شیهه ی قلمم."پاسخم با تمام آب و تابش،Fox "شیری یا روباه؟"را Fax می کرد! اعصاب خردی های روح من اون قدر Orgasm ناپذیر شده بودن که به هیچ صراطی مستقیم نبودن و قصه اونا هم چون آلت بویایی پینوکیو داشت دراز درازتر میشد،اما تصمیم گرفته بودم تا زمانی که قانون دفاع از خود را مجاز نمی شمارد،زبان باز نکنم!گر چه ساز و سوز عنکبوت نمی ذاشت به جای چرت گفتن،چرت بزنم،ناگهان Big Bang رخ داد و منی که منگ تر از بنگ بودم،از آسانسور هم اخراج شدم.هستی داشت دوباره از نو،آغاز می شد.همون"یکی بود،یکی نبود" بچگی ها!با این تفاوت که این بار اون یکی هم بود.همون دخترک ابتدای پست.حتما اشتباهی شده بود! شاید به جای 110 با 113 تماس گرفته بود،اما چرا او را دستگیر کرده بودن؟او که شاکی بود!دزدگیر ماشین ها،به صدا در اومده بودن،تا نگهبان ساختمون که خیلی سخت،مفهوم وبلاگ نویسی را متوجه می شد،فکر کنه مامورا دزد گرفتن.وای چه تصویر لطیفی،همسر نگهبان داشت برای بدرقه ی اسپند ماه،اسپند دود می کرد!درست یادم نیست توی اون لحظات به چی فکر می کردم،همین قدر می دونم که "سمفونی مردگان"مرا همچون بتهوون کر کرده بود!در حالی که سرباز وظیفه داشت برای مافوقش توضیح می داد که چرا از ترس او شلوارشو خیس نکرده و یا فرصت نداشته که شورتشو از خشک شویی بگیره،نگاه دخترک دو تا سیلی محکم توی صورت یکی از مامورا  خوابوند،اولی بابت این که به او گفته بود:"دختر را چه به سیاست؟"،دومی هم از برای نگاه هرزه ی او.از بس که وسواس داشتم،مبادا کسی کلاهی سرم بذاره،کلاهی نداشتم تا به احترام او از سرم بردارم.آخه اون با وجود اون همه غل و زنجیرهای تبعیضی که به پایش بود،زودتر از من و جنس من به خط پایان رسیده بود! چشم های او پشت موهاش قایم باشک بازی می کردن تا من شک کنم به خنثی بودن نوترون های وجودم.باید آدم باشی تا بفهمی اولین باری که حوا را می بینی چه احساسی داری؟اما چه زود دیر شد،چشم هامو بستن تا هبوطم توجیه پذیر باشه.درست یادم نیست،موهای سرم برای چی ریخته بود،حج کعبه ی انفرادی یا خدمت سربازی انتحاری،اما تشخیص اونا درست تر بود،من سرطان داشتم،سرطان Protest(و نه پروستات)!تصورش سخت بود که اون ابلیس ها با سوالاتشون،از لیس زدن سر کچلم چه لذتی می برند.مقابل دیواری که از چین وارد کرده بودن نشوندنم و بهم توصیه کردن برنگردم،راست می گفتن تمام ما برگشت ناپذیر شده بودیم."می دونی مادرت عاقت کرده؟می دونی پدرت اهل مصاحبه با بی بی سی و رفتن به می سی سی پی نیست؟می دونی باز توی مراسم عقد خواهرت،غایبی؟می دونی مراسم ختم مادربزرگته،تو قاتلی!؟می دونی معافیت اعصاب و روان یعنی چی؟می دونی خدا را توی یه پارتی گرفتن؟می دونی عزراییل را باز نشسته کردن؟می دونی جبرئیل رفته ورق بازی؟می دونی میکائیل رفته دختر بازی؟می دونی موسوی گفته غلط کردم؟می دونی رهنورد گفته شوهر کردم؟می دونی قاضی کشیک رفته تعطیلات؟می دونی مجلس بودجه ی ما را چند برابر کرده؟می دونی کهریزک،خاوران یعنی چی؟می دونی خلق می خوان تو را حلق آویز کنن؟ می دونی مدار صفر درجه یعنی چی؟نه،معلومه که نمی دونی،چون تو سنگ تیپاخورده ای هستی که به دنیای مجازی پناه بردی! ببین روزنامه ی ما چی نوشته:"نمایندگان مجلس در جلسه ی دیروز،بنا به توافق صورت گرفته با شورای نگهبان،مصوبه ی"کاهش سربازی بر اساس مدرک تحصیلی"را حذف کردند.به این ترتیب کاهش دوره ی سربازی "تنها" با نظر رهبر انقلاب اعمال خواهد شد!"این وسط تو چی می خوای بگی؟تو چی کاره ای؟مگه نمی بینی مملکت صاحب داره؟معنی"تنها"را نفهمیده،جار زدی"من تنها با تنهایی و نه به تنهایی خوشبخت خواهم شد!"اصلا ببینم تو چرا به چیزهای خوب فکر نمی کنی؟لابد خبر نداری سازمان ملی جوانان گفته:"مردی که می خواهد ازدواج کند باید قدرت،چهار شانگی،شهرت اجتماعی،توان دفاعی،پاکی چشم و فکر و عمل باشه و قادر به تامین نفقه زن و فرزندان خود باشه!"هم سن و سال های تو الان 1363 سالشونه،نوه و نتیجه دارن،تو چی؟این کارات چه نتیجه ای داشته؟مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یه زن موفقه؟خانم شما کجاست؟..."من که میون هم سن و سال هام اون قدر نخ نما شده بودم که کلبه ی زندگیم دیگر نمایی نداشت(حتی سازمان میراث فرهنگی هم میلی به مرمتش نداشت)درست شبیه پیرمرد خیاطی که از شدت کم سویی چشمانش قادر به نخ کردن سوزن نیست،نمی تونستم روی حرفاشون تمرکز کنم!طبیعی بود توی فرهنگی که لغت Polygamy را نعمت خدادای،مردان امی می دونه،باز آن چه موضوعیت پیدا می کرد،موفقیت مرد بود،اگر برای زن موفقیتی هم تعریف می شد،پیشاپیش در خدمت به مرد خلاصه شده بود!نمی دونم چرا؟اما یاد اون دخترک افتادم،احتمالا آیات بعدی قرآن سازمان ملی جوانان را هم برای او تلاوت می کردند:"زنان شایسته ی ازدواج باید دارای جمال و زیبایی باشند،که این جمال و زیبایی در تناسب اندام،ظرافت مو و ابرو،ظرافت صدا،حیا،عفت و پاکدامنی معنا می شود.زنان با ایمان،زنان سادات،زنان باکره،زنان کم مهریه برای ازدواج در اولویت هستند.زنی شایسته ی ازدواج است که در مقابل شوهر خود متواضع و فروتن باشد و خود را برای او بیاراید و با مردانی غیر از شوهر خود احساس بیگانگی داشته باشد"نسلی که نوجوانی اش را به تماشای "نیم رخ"نشسته بود حالا جوانی اش را تمام رخ،برفکی می دید.هر چه که محاکمه ام طولانی تر می شد،بیشتر بالا می آوردم،جالب بود تنها چیزی که برای خوردن داشتم همون استفراغ های خودم بود.کوچه ی بن بست زندگیم تنگ،تنگ تر می شد،تنها راه نجات پرواز بود،اما چون دیر به ذهنم رسیده بود تنها سرم فرصت پیدا کرده بود خودشو بالا بکشه،تمام بدنم توی همون کوچه گیر کرده بود،حالا نوبت ایشان بود که توی اتاقی در بسته،با سرم گلف بازی کنند!باد با عصبانیت خاصی پشت در می خورد،گویی می خواست پیامی را برسونه،اما موبایل "هیچ کس" آنتن نمی داد.با خودم عهد کرده بودم،هیچ کاغذی را امضا نکنم،اما گویی اونا تعهد داده بودن که بی امضای قاضی حکم را اجرا کنند،اصلا تمام اون بازپرسی ها نمایشی بود،فقط می خواستن قاضی فرمایشی پرونده به تعطیلات نوروزی بره! برای اونا مهم نبود،این بار،ورونیکا تصمیم گرفته زنده بماند،آن ها مواد 513("هر کس به مقدسات اسلام یا هر یک از انبیای عظام یا ائمه ی طاهرین یا حضرت صدیقه ی طاهره اهانت نماید اگر مشمول حکم ساب النبی باشد اعدام می شود و در غیر این صورت به حبس از یک تا پنج سال محکوم می گردد.") و 186("هر گروه یا جمعیت متشکلی که در برابر حکومت اسلامی،قیام مسلحانه کند مادامی که مرکزیت آن باقی است تمام اعضا و هواداران آن که موضع آن گروه یا جمعیت یا سازمان را می دانند و به نحوی در پیشبرد اهداف آن فعالیت و تلاش موثر دارند محارب هستند،اگر چه در شاخه ی نظامی آن فعالیت و تلاش موثر نداشته باشند")قانون مجازات اسلامی را برای شب امتحان حفظ می کردند!توی اون لحظات واقعا نمی دونستم پیامبری که"هزار سال تنهایی"را در غار حرا تجربه کرده بود،به تنهایی خرد ما اندیشیده؟پیامبری که به ظاهر در سبزترین ربیع،به دنیا اومده چرا دینش سردترین بهار را تقدیم ما می کنه؟آری ما با قلممان قیام مسلحانه کرده بودیم،در حالی که ایشان به زور سلاحشان،به دنبال انقلاب فکری ما بودند!چیزی تا سال تحویل باقی نمانده بود،صنعت نفت ایران فقط توی تقویم ملی شده بود و افکار مصدق بایگانی! اگه موقع تولدم بابا مامان بالای سرم بودن،توی اون لحظات فقط دل آسمونی اونا،همسرم بود.آخرین نماز جماعت اون جماعت را هم تماشا می کردم،اگه زنده می موندم حتما این سوال را از خودم می پرسیدم که این چه طنز تراژیکی است؟دینی که با اقرا آغاز می شود،درست تو را در لحظه ی پیوند کووالانسی نماز("سخن گفتن انسان با خدا")و قرآن("سخن گفتن خدا با انسان")،حمد و سوره،به سکوت فرا می خواند تا امام جماعت به جای تو حروف را از مخرج،و از مدخلش ادا کند؟همون آخونده که جلوتر از همه ایستاده بود(لابد صف غذا بود دیگه!)برام یه توبه نامه آماده کرده بود،باید به "آزادی" می گفتم:با تو مهتاب شبی،باز از آن کوچه گذشتم،همه تن خشم شدم،که چرا این همه شب با تو از آن کوچه گذشتم! دفتر صفر برگ زندگیم،دیگه چیزی برای کندن نداشت و عجیب ایشان منتظر ورق خوردن پوچی،بودند!مدام کاریکاتوری از یه دیکتاتور مرا ماچ آبدار می کرد تا اعتراف کنم که اون همه رنسانس فکری،به اندازه ی یه اسانس تاریخ مصرف گذشته به زندگیم طعم نداده اند! اما من هنوز اعتصاب سکوتم را به مزایده نگذاشته بودم.مثل دانشجوی ارشدی که برای جلسه ی دفاعیه اش،کت و شلوار مناسبی نداره و به بی معنایی آخرین روز کاری سال برای یه آدم بیکار،به قدمگاه می رفتم.از اون جا که می ترسیدن طناب دار قلقلکم کنه و هنگام دار زدن،قهقه بزنم،قرار بر این شده بود که تیربارانم کنند.وای،باز این ساعت لعنتی زمان،ایستاده بود: اون دخترک را هم آورده بودن،خیلی بد(!)می دونستم توی فقهی که نشه یه دختر را اعدام کرد،اعدام او چه معنایی داره؟!! اوه،باز هم او برای آزادی،بهای بیشتری داده بود،ای کاش می تونستم او را سجده کنم!خوب می دونستم توی اون لحظات همه می خوان سر سفره ی هفت سینشون باشن،پس اراده و سکوتمو شکستم و از اونا خواهش کردم بیش از این سرباز وظیفه ها را اذیت نکنند!و تمام:پو که ها چه بی التماس،آزاد می شدند!هم مرکب دواتم تموم شد،هم مرکبم از نفس افتاد،هم لیقه های تار عنکبوتی حروم شدن و هم سال 88 فوت شد(/کرد)! دیگه چه کسی اهمیت می داد که اون هشت های 88،همان V های از ته آویخته ی ما دو تا هستن؟"هر کس" بی خبر از کرکس ها،شادی هایش را سر سفره ی هفت سین،افطار می کرد،سین ها آزاد بودند،حتی از بند هفت تیر عدد هفت:سردی،سیاهی،سکته،سنگسار،سقط جنین،سیفون،سلاخ خانه،سرد خانه،سلطان،سمعک،سوهان روح،ساطور،ستون پنجم،سگ دو زدن،ساج(سامانه آموزشی الکترونیکی ازدواج جوانان)،سقوط(تنها چیزی که می تونه آزاد باشه؛سقوط آزاد)،سیگار،سراب،سرخوردگی و سرگردانی!
این داستان هرگز واقعی نبود،چون واقعیتش برای "همه کس"تلخ نبود! این حقیقت تلخو برید از نسل جدید سوفسطایی ها بپرسید که چرا به نیستی واقعیت هم ایمان آورده اند؟خواننده ی عزیر،تو به هفت سین خوشگل خود اندیش:سوال،سبابه،سجاده،سکوت سبز،سنتور،ساز دهنی،سایه روشن، سیاه قلم،ساغر،ساقی،سیمرغ،سروش،ستاره ی سهیل،سحر،سرنوشت،سوگند!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۸/۱۲/۲۷
protester

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی