اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات
يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۸۹، ۰۴:۰۶ ب.ظ

تو داغی،نمی فهمی

ساعت ها همه از کار افتاده بودن.چند تایی هم که از خصوصی سازی جان سالم به در برده بودن،معلوم نبود ساعت 11 شب را نشون میدن یا 11 روز را،اصلا 11 امروز یا دیروز را؟کسی هم از چرایی فردا نمی پرسید چرا که اصولا فردا نیز چراگاهی برای دست بوسی بود!قلمم درست مثل مادری که آخر شب شده و بچه اش خونه نیومده،دم در قلبم ایستاده بود و برایم آیت الکرسی می خوند.اما خبر نداشت من برای او "یک دقیقه" سکوت کرده ام.آخه قرار بود خودم را بر دوش سکوت رها کنم و از این به بعد او به جای من حرف بزنه. تا منو دید سرم داد کشید و گفت:"تا الان کجا بودی؟"می خواستم بگم خواهشا تو که هیچی نمی دونی،هیچی نگو،ساکت باش! اما یادم اومد قراره من ساکت باشم.نمی دونم من اون قدر پیر شده بودم که چهره ام را نمی شد به درستی تشخیص داد یا قلمم اون قدر پیر شده بود که پاک فراموش کرده بود یه سالی هست که هم دیگه را ندیدیم! از شام آخر 25 خرداد! اون شب در حالی که هنوز افطار نکرده بودم و شکمم خالی بود،سرم از علامت های سوال قلاب مانند پر شده بود که ناگهان گورخرهای لباس شخصی و لباس شخصی های گورکن،از اون فرصت ویژه یعنی سکوت بعد از راهپیمایی سکوت،نهایت استفاده را کردن و با یگان ویژه عقد نخوانده،ماه عسلشون را اومدن توی کوی دانشگاه!منی که قرار بود تا صبح بر سر کوی قلمم بنشینم و زیر تیر چراغ برق چراغ مطالعه،باهاش هم قشنگ حرف بزنم،هم حرفای قشنگ بزنم،برق چشمانم اتصالی کرده بود و مدام فیوز پلکم می پرید.آری حتی چراغ اتاق خواب ما را هم خاموش کردند! اگر چه نیت اون گورخرها فقط این بود که علامت های سوالم را مثل دندون عقل بکشند،اما آن چه در عمل اتفاق می افتاد کشیده شدن بر زمین و به خاک مالیده شدن بینی و خوش بینی من بود!هر چه اونا را التماس می کردیم که تو را امام حسین نزن به نیت امام حسین هم چند تایی بیشتر می زدن،نه بر سینه ی خود،بر سر،صورت و شکم خالی ما!در حالی که ما با دست،پا و زبون بسته و روزه سخت نفس می کشیدیم،این اونا بودن که یقه ی خود را بسته بودن و زوزه می کشیدن!بی آن که فرم مهمان یا انتقالی،پر کرده باشیم ما را برای ادامه ی تحصیل و تادیب به دانشگاه اوین می بردند!و ایشان با قلمم تنها می ماندند،قلمی که قرار بود دو دستش را قلم کنند،نه اصلا توی بازار آبش کنند،شاید هم توی آفتاب خشکش کنند،چوبش کنند بدن دست ناظم هستی،یا نه سلاحش کنند بدن دست امام جمعه ی 29 خرداد تا او فتوایی دهد که "ریختن خون حلال است مگر آن که ریختن خون حلال تر باشد!"به هر حال دیگه ما همدیگه را ندیدیم!بعد از اون هر بار که بازپرس ها قلمی به دستم میدادن که با اون جنایت"فهمیدن" خود را پاک کنم یاد پاک کردن اشک های قلمم می افتادم!هر بار که مامورها پاشونا جلوی عکس آقا دراز میکردن،یاد اولین باری که دستم را به نشانه ی طلب و خواستن برای فهمیدن قلمم و قلم فهمیده ام دراز کرده بودم می افتادم!هر بار که قاضی منتظر اعترافاتم بود یاد اولین اعترافم نزد قاضی الحاجات،قلمم،می افتادم:"من تنها هستم"و هزار "هر بار" دیگه ای که per second دانلود می کردم!حال که حال او را می دیدم،او گذشت و گذشته ی من را نمی دید!"با توام،می دونی 5 نفر را اعدام کردن؟"من بهت زده نمی دونستم از زمین به کجا هبوط کنم.لیوان آبی که برای آروم کردن قلمم آورده بودم از دستم افتاد و قلبم زودتر از قلمم شکست،لیوان خالی عمرم زودتر از هر دو! ای کاش می تونستم به قلمم بگم پا برهنه راه نره،آخه این جا اصلا سرزمین مقدسی نبود که او بخواد "فالخلع نعلیک" را به عبری ترجمه کنه."با توام می دونی با توسل به 5 تن آل عبا،قبایی دوختند برای 5 نفر انسان بی ادعا؟می دونی این بار مسیح به جای این که بعد از تولدش از توی گهواره با مردم حرف بزنه بعد از مرگش از توی طناب دار،مه واره حرف زده؟می دونی پزشکی قانونی اجساد اونا را غیر قانونی اعلام کرده؟می دونی میگن به انتخابات ربطی نداشته اما خب این راهی بوده که خود اونا انتخاب کردن؟راستی می دونی اعدام عبدالمالک ریگی توی سالگرد ندا چه پیامی داره؟جواب منو بده!تو که می دونستی روزنامه فروشی ها تعطیل هستند تا این موقع شب کجا بودی؟نکنه از تاریکی،ترسیده بودی؟"این جمله ی آخری عجیب بر دلم نشست،هیچ وقت تا این اندازه از شنیدن کلمه ی "ترس"نترسیده بودم.حرف آخر را اول نزده بود تا مغناطیس دلهره اون قدر آدم ربایی کنه!راست می گفت من ترسیده بودم اما نه از چوبه ی دار از نگاه مادر بیدار! اما به هر حال ترسیده بودم! به اندازه ی تمام شجاعتم ترسیده بودم.حالا که قلمم اون قدر بی قرار بود دیگه چه لزومی داشت من به قرارم پایبند باشم؟پس بند بند وجودم فریاد زدن:
آره از آفتاب و مهتاب هر دو ترسیده بودم!
از دو نفری رفتن،یک های یازده را چیدن،از ماندن در راه و هرگز نرسیدن،از در راه ماندن و باز هرگز نرسیدن ترسیده بودم!
از نوک پنج دهم برای اتود هفت دهم،از ماه شب چهار دهم،از سالی که نگذشت،از نوزدهم ماه چهاردهم ترسیده بودم!
از سجن سجع ها،از چماله کردن لاله،از مچاله کردن ناله،از هول کردن،بی حوله صورتت را خشک کردن،هوله را حوله نوشتن ترسیده بودم!
از این که خلاقیت سهمیه بندی بشه و هر روز جام تکرار را تا ته سر بشکم ترسیده بودم!
از آبی که از سرم گذشته بود و از خوابی که از سرشان نپریده بود ترسیده بودم!
از گرم نبودن پشتم به کسی و گرم نبودن دمم،با گفتن کسی ترسیده بودم!
از این که من دور دنیا نگشته بودم و این دنیا بود که دور سرم می گشت ترسیده بودم!
از آگهی فوت شخص ثالث،از این که کو به کوه نمی رسید ترسیده بودم!
از شکواییه ی یک شوالیه بر روی دیوار،از کج بودن خشت اول برج پیزا ترسیده بودم!
از این که آب آرمان هامو بگیرن و قطرات اون،ظرف واقعیت را نجس کنه ترسیده بودم!
از بیکاری،از ساعت ها دور زدن،از ساعت ها را دور زدن ترسیده بودم!
از قاتل ثانیه ها را هر روز توی آیینه دیدن و به خودم حق السکوت دادن ترسیده بودم!
از این که مدرکم را قاب بگیرند و از بیکاری توی رختخواب بمیرم ترسیده بودم!
از نگاهی هرزه تر از نگاه هرزه،از نون خور اضافه بودن،از سرطان نون،از زندگی شرافتمندانه ی یک انگل ترسیده بودم!
از شکم سیر و خوراک مرغ،از خالی نبودن عریضه و خوراک معنوی ترسیده بودم!
از این که یک انسان فقیر است چون فقیر است ترسیده بودم!
از حمد و سوره خوندن افلاطون،توی صف سهام عدالت،از بازی گوشی ارسطو توی حمام بکارت ترسیده بودم!
از این که برای دو لقمه نان،پیش این و آن،دولا راست بشم و به جای راست دروغ بگم ترسیده بودم!
از این که خدا را توی مصاحبه ی عقیدتی،به جرم نماز نخوندن رد کرده بودند ترسیده بودم!
از این که عادت نداشتم از عادت هام،چه روزانه چه ماهانه،سخن بگم و نمی گفتم نماز می خونم یا نه؟ ترسیده بودم!
از بی قاعدگی خلقت و قاعدگی خودم ترسیده بودم!
از این که سر کار رفته بودم  و بعد از مدتی تازه فهمیده بودم با جمله ی گزینشی"برای رسیدن به آزادی باید شغلت آزاد باشه"سر کار رفته ام ترسیده بودم!
از این که این بار آخرین باری باشه که بار می برم و از فردا بهم بگن هری برو به امید خدا،هزار بار از امید و از خدا ترسیده بودم!
از این که آخر شب گوشیم را سر و ته می کردم تا پیامک ها را بالا  بیاره،از این که همه برام سر و ته یه کرباس شده بودن ترسیده بودم!
از این که گاهی اوقات اون قدر سردم می شد که مجبور می شدم سیم کارتمو داخل شومینه ی تهمینه بسوزونم ترسیده بودم!
از تا بوق سگ برای صاحب مغازه ی غول بیابونی کارگری کردن،از بوق زدن سگ های خیابونی که تو را برای کار دگر می خواستند ترسیده بودم!
از ریا،از ریال،ار سراچه ی خیال مردان فاحشه،از این که "این" تازه اولشه ترسیده بودم!
از هیز آباد بودن میهن،از هیزم کش بودن هم میهن ترسیده بودم!
از این که پسری خوش تیپ و پولدار چشمان کور دوست دخترم را شفا دهد،از این که دختری خوشگل و مایه دار چشم و گوش دوست پسرم را باز کند ترسیده بودم!
از این که کرکره مغازه ی خدا هنوز اون قدر پایین نیومده بود که تابلوی "تعطیل است"اون قدر تابلو نباشه ترسیده بودم!
از لش بودن و بی "یش" بودن نیایش،از تنها "نیا" موندن،آن هم با نون مفتوح خوندن(خوردن) ترسیده بودم!
از هنوز یک بار تو را سیر ندیدن،خدا را لای گل و لای تار دیدن ترسیده بودم!
از خدای برهنه ای که روزی 34 بار بندگان برهنه اش را سجده می کرد و از ایشان طلب مغفرت،ترسیده بودم!
از کفوا" احد،آفتاب زده!من باید خورم لگد؟ ترسیده بودم!
از نیچه،از شرم آور بودن دعا کردن ترسیده بودم!
از این که هیچ دیواری کوتاهتر از خدا پیدا نکنم و عقده هایم را سر خدایی خالی کنم که اون قدر سرش شلوغه که باید سخنم را کوتاه کنم ترسیده بودم!
از یک بودن خدا،از بیست نبودن خدا،از نیست بودن خدا،از خیس بودن چشمان خدا،از وسوسه ی فکر کردن به خدا،از آدم حساب نکردن خدا،از دروغ بودن خدا،از راست بودن خدا، از شیطان پرستی خدا،از خدا پرستی شیطان،از خود خود خدا ترسیده بودم!
از این که اشک های نجیبم را با سشوار خشک کنند و شمع جشن تولدم را توی پستو با پتو خاموش کنند ترسیده بودم!
از نسبی بودن اخلاق و فطری بودن غریزه ترسیده بودم!
از سپیدی پشم گوسفند،از سیاهی عمامه ی کدخدا،از ریسمان سیاه و سپید،از حبل الهی،از طبل توخالی ترسیده بودم!
از این که شورتم را در جنگ های صلیبی به یغما برده بودند و برایم یک جفت دهان بند(جفت؟!) و چشم بند باقی گذاشته بودند ترسیده بودم!
از پاریس،کنار درخت سیب عکس گرفتن،کشف جاذبه ی "جمهوری" را جشن گرفتن،از مردم به نام آزادی رای گرفتن،از کشف الاسرار سیب فریب،نتیجه ی عکس گرفتن،حجاب از چهره ی خویش بر گرفتن،حجاب بر سر زنان خویش،سخت گرفتن،جای رضاخان پست گرفتن ترسیده بودم!
از این که روسری برای تحریک نشدنه و توسری برای تحریک شدنه ترسیده بودم!
از مردم سالاری،بی میم ثانی،از فمینیست زدایی،از فمتو (15- ^ 10) زیست بودن،از زن بودن،توی بهشت باد بزن مرد بودن،از مذکر نبودن،دم و بازدمت محتاج هزاران تذکر بودن ترسیده بودم!
از خفقان صلوات گفتن،به تمام بی لیاقتی ها انشاء الله گفتن،دروغ ها را ماشاء الله گفتن،سلام آخر نماز را هرگز نگفتن ترسیده بودم!
از قانون اساسی،از بی قانونی اساسی،از اصل مترقی،از ترقی معکوس اصول،از فقیه،از ولی فقیه،از ولایت مطلقه ی فقیه،از مطلق دیدن،از اکثریت مطلق بودن ترسیده بودم!
از با وضو طناب دار کشیدن،سر تو مدام داد کشیدن،به روی مردم تبریز اسلحه کشیدن،کردستان را از توی نقشه بیرون کشیدن ترسیده بودم!
از بنی صدر را عزل کردن،برای شادی روح خدا نذر کردن،از فرار کردن،نماندن،جوان ها با خمینی تنها ماندن ترسیده بودم!
از موسوی را تنفیذ کردن،تحلیف 25 خرداد را باور نکردن،از امید را زنده کردن،ماندن،جوان ها را با خامنه ای تنها نذاشتن ترسیده بودن!
از 8 سال دفاع مقدس،از کربلا،از قدس،از خط و نشان،از خط امام،از دست خط امام ترسیده بودم!
از جنگ جنگ تا پیروزی،زغال قلم ها را فشنگ کردن،خرمشهر را با گلوله قشنگ کردن،قطعنامه را امضا نکردن،برای فکر کردن درنگ نکردن ترسیده بودم!
از شهیدان وطن را جوگیر خواندن،جان بازی را پخش زنده،ندیدن،همسر شهید را به خاطر شهید آدم دیدن،او را هرگز حوا ندیدن ترسیده بودم!
از مجاهدین،خلق،سازمان،از خلق یک بی سازمانی،از خلق را با خشونت نوشتن،به روی زخم خلق یادگاری نوشتن،منطقت را توی بمب دست ساز،جاسازی کردن،صدام را وارد بازی کردن،ازدواج را تیمی کردن،تیم ارواح را از عشق بیمه کردن،از جام ننگ،سر مست گشتن،هم چو وانت اسقاطی آواره گشتن ترسیده بودم!
از فله ای اعدام کردن،گله ای را رام کردن،خاوران را یک شبه خوش نام کردن،درود بر منتظری را دشنام کردن ترسیده بودم!
از سردار سازندگی،از شمال شهر جای خوبی است برای زندگی ترسیده بودم!
از 20 میلیون نه را 30 میلیون آری شنیدن،با قتل های زنجیره ای،خاتمی را به زنجیر کشیدن،کوی دانشگاه،شبانه،به آتش کشیدن،میان خاتمی و دانشجو دیوار کشیدن،با بستن روزنامه ها از دهان بسته اش،فقط آه سردی شنیدن ترسیده بودم!
از ترسو بودن خاتمی،از راستگو بودن خاتمی،از محافظه کار بودن خاتمی،از نامه ای برای فردای خاتمی،از فردای بی خاتمی ترسیده بودم!
از کمیته ی انضباطی،ریش،تعلیق،از کمیته ی حقیقت یاب،ریش تراش،منع تحصیل ترسیده بودم!
از تنگه ی احد اصلاحات،از مجلس هفتم،انتخابات ترسیده بودم!
از مالک اشتر علی،از آب نخوردن بی اذن علی،از علی را با علی بد نام کردن ترسیده بودم!
از معجزه ی هزاره ی سوم،از ریاست جمهوری برای بار دوم،از فکر کردن به احمدی نژاد برای بار اول ترسیده بودم!
از بنگ انقلاب سفید،از ننگ انقلاب فرهنگی و از انگ انقلاب مخملی ترسیده بودم!
از برگ رای تا نخورده،چک اعتمادم برگشت خورده،از هشتاد ضربه شلاق خورده،هنوز یک جرعه آب انگور نخورده ترسیده بودم!
از 3 روز قبل از انتخابات،برایت چک کشیدن،3 روز شلوارت را پایین کشیدن ترسیده بودم!
از چفیه،از الطاف خفیه،از کارت بسیج،از پایگاه بسیج،از تیراندازی مستقیم،از صراط مستقیم ترسیده بودم!
از این که برای عقل اونا دیگه "قل"ی باقی نمونده بود و هر چه بود عینی بود که آقای بی غین را نور العین خود می دانست ترسیده بودم!
از عصر ابراز علاقه،از کاراکتر گاو و الاغه ترسیده بودم!
از بیرون گود نشستن،حریم انصاف را شکستن،از کشتی،به گل نشستن،از هواپیما،هرگز برنگشتن ترسیده بودم!
از حکومت نظامی،رعب،تشویش،از نیروی انتظامی،ربع(سکه)،تشویق ترسیده بودم!
از عقب رفتن را تعقیب کردن،دیگری را تحریک کردن ترسیده بودم!
از میدون هفت تیر،حق تیر،هفت تیر،تیر هوایی ترسیده بودم!
از باتوم،شوکر،گاز،فلفل،از لباس شخصی،لباس من هم شخصیس،بکن ول، ترسیده بودم!
از کهریزک،مرتضوی ملیجک،قوه ی قضائیه ی عروسک،معاون اول مترسک ترسیده بودم!
از زندان،در بند بودن،برای مرخصی محتاج یک بند بودن،از شب تا به صبح پست دادن،برای پرستو نامه دادن،زحمت تایپ کردن هم به خود ندادن،پست چی را هم رشوه دادن ترسیده بودم!
از پادگان،از هم خدمتی،نظافت،دستشویی،مالامال از کثافت،از غرورت را گاز گرفتن،از تو حق پارس کردن،گرفتن،برای مافوقت کله پاچه گرفتن،از مغزش MRI گرفتن،از شب تا به صبح پست دادن،گل های خورده را آب دادن،از یاد رفتن،بر باد رفتن،با یاد امام و شهدا از حال رفتن ترسیده بودم!
از رضایت ولی دم،از دم نزدن،حرفی از آدم نزدن ترسیده بودم!
از 16 آذر،از سه قطره خون،از "دانشجویی که از سه چیز متنفر بود"مدفون،از ایمان آوردن به پادشاه،به پادشاه فصل ها،به پاییز،به آذر،به آتش،به زبان سرخ آتش ترسیده بودم!
از پل صراط،شفاعت،قیامت،از روی پل آدم پرتاب کردن،با ماشین پلیس،راه را هموار کردن،توی عاشورا یزید را به جای حسین رنگ کردن ترسیده بودم!
از همت مضاعف سرکوب،از کار مضاعف دارکوب،از استقامت قامت خمیده،از صبر بر آینده ی ندیده ترسیده بودم!
از این که ملاک ما برای مخاطب حال فعلی او نباشه و خوب یا بد بودن حال فصل الخطاب،ملاک باشه ترسیده بودم!
از مو کندن از خرس،موی دماغ خرس بودن ترسیده بودم!
از حرف زدن از تبر،اولین حرف را به رهبر زدن ترسیده بودم!
از این که دیگه کسی توی این شهر جشن نمی گیره تا من را با بت بزرگ تنها بذارن ترسیده بودم!
از بی خبری از احمد زید آبادی از نترسیدن نوری زاد ترسیده بودم!
از این که کسی خودشو آیت خدا می دونست،مکارم الاخلاق،و می گفت:روز روزه:"افزایش جمعیت واجب نیست"اما در مورد شب بودن شب،یک سال تمام،سی و یک سال تمام،روزه ی سکوت گرفته بود و نمی گفت:"کاهش جمعیت هم واجب نیست" ترسیده بودم!
از خبرنگار بودن،زبان مردم کوچه بازار بودن،پروردگارت فقط عوام الناس بودن،شوی "خفه شو" را شنیدن،تا آخر بی صحنه دیدن،گوشت را گرفتن،به دست حراست حرس کردن،بریدن ترسیده بودم!
از خانه ی ملت،مجلس بزم غیرت،از شعبه ی جدید نمایندگی ارباب،تقسیم غنایم زیر سایه ی آفتاب،از فحش دادن،دریدن،از تفاهم به جون هم پریدن ترسیده بودم!
از بیت رهبری،از حمله به بیت صانعی و منتظری،از اهل بیت،از بیت الغزل شعر نو ترسیده بودم!
از این که می خواهند با لجبازی سبز بودنم را به لجن بکشند ترسیده بودم!
از جنبش سبز را برای خود انحصاری کردن،مهر استاندارد،از لندن وارد کردن،محرم،نامحرم،زن،جوان،دانشجو،کارگر کردن،"نفس کش" گفتن و زنجیر پاره کردن،ورق پاره ها را آیه کردن،چرخه ی وحی را دوباره زنده کردن ترسیده بودم!
از قدر ناشناسی قدر مطلق و مثبت نبودن ترسیده بودم!
از این که هر چه بیشتر می گفتم"من نمی خواهم خفه شوم" آب بیشتری داخل دهانم می رفت ترسیده بودم!
از اغوا شدن،از اقناع شدن،از توی خشکی ماهی شدن ترسیده بودم!
از دمای جوش خون،از لال بودن و لالایی استدلال ترسیده بودم!
 از قطع شدن ترانزیستور های سه سر،بر سر دو راهی اشباع یا فعال شدن ترسیده بودم!
از سرخوردن و سر خوردگی ترسیده بودم!
از گل یا پوچ،از پوچ بودن گل ترسیده بودم!
از این که مرا با کفن مشکی خاک نمی کنند و سپیدی کفنم تسلیم شدنم در خواب ابدی،تعبیر خواهد شد ترسیده بودم!
از کوچ کردن،هجرت،رفتن،نرفتن،همین جا گور دسته جمعی کندن ترسیده بودم!
از این که اون قدر خسته بودم که دیگه نمی تونستم فکر کنم و ترجیح می دادم اصلا دیگه به چیزی فکر نکنم ترسیده بودم!
از به آخر خط رسیدن و آخر،روی رسیدن خط کشیدن ترسیده بودم!
از این که قلمم را بفروشم تا کاغذی برای نوشتن و نسخه ای برای شفا یافتن داشته باشم ترسیده بودم!
اما با این همه ترسیدن،من هنوز نترسیده بودم!
اصلا مگه ترسیدن چیزی غیر از ناآگاهی بود؟من که مطمئن بودم توی اون تاریکی هیچ کس غیر از خودم نیست از چه چیز باید می ترسیدم؟اما خب این همه "ترسیده بودم" گفتن را نمی شد با یک "نترسیده بودم" و یک "ترسیده بودن"شستن!مگر این که قبل از اون باور،این خواستن را توی خودم بارور می کردم که هنوز میشه با قلم قدم زد،با هم قدم نفس زد،با هم نفس قید قفس را زد و با هم قفس ساز مخالف زد:ترانه ی آزادی!
آری من از این همه ترسیدن تب کرده بودم،اما اگر تب نشانه ی مبارزه است پس قلم نباید مرا پاشویه می کرد،من به داغ بودنی می اندیشیدم که با داغ کردن ها بیگانه بود و بر لبان سرد شدن ها آه سردی می نشاند! آری من داغ بودم و نمی فهمیدم،معنی ترسیدن را نمی فهمیدم!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۴/۱۳
protester

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی