اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

انسان خلق شده تا به سرنوشتش خیانت کند

اعتراض

زندگی دو چیز به من آموخت: مرگ آرزو و آرزوی مرگ.

آخرین نظرات

۱ مطلب در دی ۱۳۸۸ ثبت شده است

"سرعت گریز از سطح سیاره ی زمین 11.18 کیلومتر بر ثانیه است،این به آن معنی است که اگر ما بتوانیم جسمی را با سرعت 11.18 کیلومتر بر ثانیه به سمت آسمان پرتاب کنیم دیگر این جسم به زمین باز نخواهد گشت و در فضا سرگردان می شود!"چه بی انصاف،دل کندن از زمین به سرگردانی در فضا ختم میشه! اشکالی نداره سرگردانی به مراتب بهتر از سرسپردگی است اما با سرعت گریز چه کنم؟من فرار می کنم اما قراری در کار نیست: دویدن در کوپه ی قطار زندگی،تنها سرعت نسبی مرا تغییر میده نه زندگی قسطی منو! ایرادی نداره زندگی پستی و بلندی داره و ما در پست ترین بلندی ها به "سیزده به در" رفته ایم تا مثلا فراموش کنیم خاموشی ما دلیلی بر فراموشی ما نیست. امید ساعتگرد سقوط کنه میشه رمید و پادساعتگرد،لمید! و نداشته های تو در میانه و Mid این کارزار،از شدت گرسنگی نانشان را می خورند تا لااقل نامشان با داشته های تو یکسان گردد و  اجازه ندن الف طاووس امید،پابوس و قد خمیده شود! با این وجود افکار من،افسار گسیخته اند،رم کرده اند و منو در این دو روز دنیا،با تنهایی تنها گذاشته اند:دو روز حبس ابد! راستی،راست هم کنار غار تنهایی به احترام مافوقش،دروغ،راست ایستاده و نگهبانی میده.چه می گویم؟نگهبانی!؟ او را هم خواهند خرید تا دربان دری باشد که در همان "سیزده به در" دو در شده است!با تمام بی کسی هایم و حرفاهای از روی اجبار،قورت داده ام،هنوز کسی دارم،قوت قلبی!چیزی که خواستنش بودنم را توجیه می کند و بودنش خواستنم را ارضا !هر چه می خواهند صدایت  کنند: آب، آیینه، آفتاب، آدینه، شمع، پروانه، حد، تازیانه، درد،گهواره،زخم،سجاده!کلمات ریاکارتر از اونی هستند که بشه به اونا اعتماد کرد،من تنها به تو اعتماد می کنم! تو کیستی؟تو چیستی؟تو برهان خلفی و فرزند ناخلف شک:یقین! یقین دارم که شک های مهربان،شک های صبور،شک های دلسوز و شک های سوزان با فداکاری تمام خود را آتش زده اند تا به ققنوسی به نام تو برسم.پس بر طبل رسوایی می کوبم و از سیب ممنوعه تناول می کنم تا کلمات در حضور خدایان زمین،عریان تر از همیشه خاموشی ام را فریاد زنند!با علم به این که نوشته هایم را قلع و قمع خواهند کرد،دستم را علم می کنم و در انتظار پاسخ به نشانه ی سوال بالا می برم،اگر چه سرم پایین است و در برابر سرخی لبان دخترکان،سرخی گونه های پسرکان،سرخی چشمان مادران و سرخی زبان پدران،هیچ چیز جز سرخی خونم ندارم.
تمام شهر خوابیدن و من در زندان کفر خویش،از فکر تو بیدارم؛و چه قدر این روزها ار بیداری بیزارم.همه چیز آروم شده و من می تونم با عکس تو از معکوس شدن های زمان و زمانه سخن گویم.چه خوش خیال بودم آن که سوال پرسید نه من،بل ایشان بودند؛می دانی از من چه پرسیدند؟"چرا رای اولی ها را با خبر اختلاط یون های مثبت و منفی تحریک کردی؟چرا برای نعمت سلامتی"احمد جنتی"خدا را سپاس نکردی؟چرا تو که پارس بودی،برای ما پارس نکردی؟چرا تو که ترک بودی،برای کردها محرم و مرهم بودی؟چرا تو که کرد بودی سرکوب و میخ کوب نشدی؟چرا تو که ترکمن،بلوچ،لر،عرب،گیلکی بودی در انتخابات شرکت کردی؟چرا وقتی خبرگزاری(دروغ گذاری)فارس،بعد از ظهر جمعه،22 خرداد،نتایج نهایی انتخابات را اعلام کرد به ساعتت شک نکردی؟چرا تو که حسینی بودی برای رفتن به کوفه از وزارت کشور مجوز نگرفتی؟چرا راهپیمایی سکوت رفتی؟داد نزدی؟شعار و فریاد نزدی؟چرا توی دل شکسته،شیشه نشکستی؟چرا توی آشغال،توی خس و خاشاک،سطل آشغال آتش نزدی؟چرا به شکرانه ی اختراع فصل الخطاب،روزه ی سکوت نگرفتی؟چله نشینی نکردی؟چرا "مرگ بر استقلال،مرگ بر آزادی،درود بر حکومت اسلامی" را درست ادا نکردی؟چرا تو که دختر بودی،آدم نشدی؟چرا تو که اصغر(زن) بودی جهاد اکبر(شوهرداری)نکردی؟چرا تو که بی حجاب بودی برای (جنایات)ما،حجاب نکردی؟چرا وقتی عربده کشیدیم از ترس ما فرار نکردی؟چرا وقتی باتوم خوردی از ما کینه به دل نگرفتی؟چرا زیر مشت و لگد ما،دست و پا شکسته،خودت را نشکستی؟چرا وقتی گفتیم"منافقو باید کشت"فکر نکردی می خواهیم کاری غیر از خودکشی کنیم؟چرا وقتی کشتیمت نمردی؟چرا وقتی شهید می شدی با اجازه ی عکاس ما،به دوربین نگاه نکردی؟چرا وقتی دیر خاکت کردیم اعتراض جنازتو،خاک نکردی؟چرا وقتی عزیزتو به درک واصل کردیم،با موهات به جای لباس سفید،لباس مشکی به تن نکردی؟چرا وقتی نمی دونستی قبر حبیبت کجاست به جای خاوران(شهریور 67)یادی از ما نکردی؟چرا تو که "محسن روح الامینی" بودی،خودی بودی،مننژیت را تصدیق نکردی؟چرا تو که هاشمی را قبول نداشتی،نمازت را قضا نکردی؟چرا تو که مرتد بودی "الله اکبر" را از روی پشت بام قیچی نکردی؟چرا تو که دین داشتی شیعه ی معصوم شانزدهم نشدی؟چرا تو که دین نداشتی آزاده بودی؟چرا تو که آزادی نداشتی عدالت داشتی؟چرا تو که عدالت ندیدی انصاف داشتی؟ چرا تو که همسر بودی به شوهر در بندت،نامه ای نوشتی که بند بندش عاشقانه بود؟چرا وقتی اعترافات را پخش کردیم قافیه را نباختی؟چرا وقتی "سعید حجاریان"اشهد می گفت تو برای"احمد زید آبادی"ذکر می گفتی؟چرا لالایی کروبی تو را با تجاوز،خوابت کرد؟چرا روز قدس،توی زندان آب خنک می خوردی؟چرا 13 آبان سفارت روسیه را تسخیر نکردی؟چرا تو که "سهیلا قدیری" بودی نذاشتی ما،فرزندت را بکشیم؟چرا تو که "بهنود شجاعی" بودی با یک بار اعدام،مردی؟چرا تو که پزشک کهریزک بودی نگفتی خودکشی کردم؟چرا "روز دانشجو" به جای دانشگاه،قصابی نرفتی؟چرا "مجید توکلی" را به جای تحسین،تحقیر نکردی؟چرا مهمانی ای که برای مردم داخل دانشگاه گرفتی،Cancel نکردی؟چرا وقتی مردم پشت درب دانشگاه بودن به اونا بی اعتنایی نکردی؟چرا اونا را با گفتن"آقا گرگه،اول دستتو نشون بده"معطل نکردی؟چرا وقتی رفیقتو گرفتیم اونا رها نکردی؟چرا عکس امام را از توی ماه دزدیدی؟چرا صفحه ی نخست کتاب "بیچارگان داستایوسکی"عکس امام نذاشتی؟اگه گذاشتی پس چرا عکس امام را پاره کردی؟چرا فیلمی نداریم که تو عکس امام را پاره کردی؟چرا وقتی منتظری رفت منتظر رفتن ما بودی؟چرا تو که تقلید نمی کردی او را مرجع عالی قدر صدا می کردی؟چرا توی مراسم او به جای حمد و سوره،برای سلامتی آقا دعا نکردی؟چرا اعمال شب یلدا را از توی مفاتیح سانسور کردی؟چرا روزنامه هایی را خوندی که قرار بود سلاخی بشن؟چرا وقتی با پیام "مشترک گرامی دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد"رو به رو شدی،به filter@dci.ir میل نزدی تشکر کنی؟چرا به فیلتر نشدن وبلاگت امیدواری؟"در حالی که هنوز "هان" در برزخ درست ادا شدن یا نشدن شیر و خط می کرد،مشتشو چنان محکم روی میز کوبوند که دسته کلیدش یعنی همان شاه(شاید هم امام)کلیدی که تمام درهای خوشبختی را به روی من قفل کرده بود بی آن که آرزویی داشته باشه به بالا پرتاب شد و در فرودی بی فروغ با کج دهنی تمام به قانون جاذبه،خود کلید را قاپید تا مبادا کلید،"سرگردانی در فضا"را تجربه کند.این چنین ادامه داد:"تو مایه ی ننگ خانواده ات هستی! رنگ پریده ی مادرت تو را به قرار وثیقه آزاد می کند،با این وجود حکم دادگاه سبز علوی(بدوی)به شرح زیر است:
نامبرده محکوم به کندن،جویدن و احیانا قورت دادن تمام دکمه های صفحه کلید تا جلسه ی آتی بیدادگاه خواهد بود و در این مدت تنها زمانی مجاز به روشن کردن مانیتور خواهد بود که ساعت دیجیتالی افسر نگهبان 24:00:00 را نمایش دهد،نظر به رافت اسلامی چنان چه به جای کیس کامپیوتر به دنبال کیس های چشم آبی و گیسو طلا باشد و قلبش را با تیرهایی به براقی چشمان یار،تیرباران کند،دین خود را به او ادا کرده و با صیغه ای که در کمان ابروی نگار،آماده ی پرتاب شدنه دین او را کامل اعلام می کنیم! اگر چه از نیمه ی نخستین اطلاع موثقی در دست نیست،پای حرف خود می ایستیم.ایضا نظر به فرمایشات آن پدر مهربانمان،که فرمود امید دادن به جوانان از نان شب ایشان واجب تر است،وبلاگش نیز پس از استحاله ای شفا گونه با پست هایی قریب به این مضمون برای بازدیدکنندگان غریب خواهد شد:"شب بود و پسر همسایه به دختر همسایه فکر می کرد در حالی که دختر همسایه به فکر عروسکش بود.فرداشب بود و دختر همسایه به پسر همسایه فکر می کرد در حالی که پسر همسایه به فکر توله سگش بود.سرانجام یک شب هر دو با "از خود گذشتگی" تمام تصمیم گرفتند به خواسته های دیگری فکر کنند پس به یکدیگر فکر کردند و در آغوش گرم خانواده(و نه یکدیگر) زندگی مشترکشان را ادامه دادند!
نه،نه این ها را نباید به تو می گفتم،شاید این بار شک های لجوج،خرافاتی و احساسی به سراغم آیند و تو همچون اسب چموشی فرار کنی و من آویزان به یال و گیسو ی تو روی سنگ فرش های بیابان ها(!)،رسواتر از همیشه کشیده شوم!نه،نه بذار شک کنم،آن چه گفتم سرشار از یقین بود؟نمی دانم حالا که تو را پیدا کردم چرا دست و پایم می لرزد؟می ترسم که تو را خیلی زود از دست بدم و ترس خود،روی دیگر سکه ی شکه.پس ترجیح میدم فاش نگویم که تو را دارم تا خودم به خودم حسودی نکنم.تا این جا صد بار نوشتم،خط زدم،مچاله کردم،با اکراه به سوی سطل آشغال باکره،پرتاب کردم،بعد ترسیدم به دست نا اهلی بیفتد،پس وحشی تر شدم،پاره کردم،ریز ریز کردم،خرده کاغذ ها را خاک کردم،اما هنوز عذاب وجدان رهایم نمی کرد که چرا من بضاعت خرید یک سنگ قبر را ندارم؟تو سنگ صبور من بودی،سنگ صبوری که سنگ هیچ کس را به سینه اش نمی زد،ای کاش قلبت سنگ می شد و چون کودک گستاخی با اون قلبم را نشانه می رفتی،نهال عمرم را هم در شومینه خانه ات می سوزاندی تا گرم شوی و یا تابوتش می کردی تا هر آن چه بین ما بوده سرد شود،و من به یقین می رسیدم که هرگز به تو(یقین)نرسیده ام.اما تو که اکنون،مرا چون مرغ ابلهی در دام خود گرفتار کرده ای خود بگو،با یقین های هم کیشانم چه کنم؟هم میهنانم؟ایشان با یقین این جملات را همچون ذکر "سبحان الله" پیرزن های مسجد محله به زبون میارن:"تا خدا نخواد هیچ ظلمی نمیشه،اصلا به تو چه؟کلاتو قاضی کن ببین اگه کلاتو سفت بچسبی باد اونو می بره؟چه فایده مردم اعلم باشند مهم اینه که "الله اعلم"،تو مسجد و بانک آتش می زنی،روز عزا دست می زنی،به جای صلوات،فقط سوت و کف می زنی،تو کف روی آبی،تو همش خوابی،تو منافقی،تو برای امریکا فرش قرمز،سبز می کنی،تو می خوای مثل شام غریبان،چادر از سر دخترهای ما بکشی،تو برای سرنگونی اسلام مرتب،نقشه می کشی،تو از خون شهدا خجالت نمی کشی؟اصلا تو چرا نفس می کشی؟"و من خاموش می شوم،نه Silent می شوم تا مبادا بیش از این،از من کینه به دل گیرند،درست مانند مادربزرگ های سرزمینم که سکوت ایشان دلیلی بر فراموشی ایشان نیست.آرزو می کنم اگر تو (یقین) را از دست دادم لااقل ایشان هم به دایه ی ناخلف تو(شک)برسند.اما صبر کن هنوز روضه ی من تمام نشده است،من یقین دارم اگر شمع عمر من خاموش شد،شمع شام غریبان سقاخونه روشن است و نوجوان تازه طعم بلوغ چشیده ای،با مداد شمعی های خود در دفتر زندگی اش،یک شمع را نقاشی خواهد کرد،شمعی که ترانه ای این چنین ناله می کند:"(من یقین دارم)با تمام بی کسی هایم کسی(=یقین) دارم هنوز!"و او در اون سن چه با تجربه خواهد گفت:دیدید یقین پدران ما بی کین و غرض بود :"هیچ حکومتی با ظلم باقی نخواهد موند!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۸۸ ، ۱۶:۴۲
protester